ترس.(17)

یکی از آن دو نعره می‏‌زند: "چی، کثافت تو خوابیدی! هنوز فکراتو نکردی، تو گُهِ سگ!" و لوله سرد طپانچه‏‌اش را روی شقیقه داغ و خونین میشائیل قرار می‌‏دهد. "خوب مردک پر رو! حالا ما می‏‌خوایم کمی کمک‌‏ات کنیم تا همه چیز یادت بیاد!" و آن‏ دیگری زانو زده و در حالیکه خونسردانه می‏‌گفت "ساکت، مردک، وگرنه کتک می‏‌خوری!" آتش سیگارش را به بدن میشائیل می‏‌چسباند. آتشِ سیگار او را می‌‏سوزاند. می‌‏گزَد و فش می‌کند، بوی گوشت سوخته بلند می‏‌شود، و پوست آهسته سوتی می‌‏زند و جر می‏‌خورد. میشائیل مانند حیوانی فریاد می‌‏کشید، بدن خود را به بالا و پائین پرتاب می‏‌کرد و مدام کلمات ناآشنائی از دهانش خارج می‏‌گشت. "خواهش می‏‌کنم، خواهش می‏‌کنم! ... نه، نه، من چیزی نمی‏‌دونم، واقعاً راست می‌‏گم! نه، آره‌آره! آره‌‏آره ... آخ سوختم! آ-آآخ _". علاوه بر استغاثه‏‌هایش این گریه وحشتناک و خواهش کردن‏‌ها شلاقش می‏‌زدند، و او چیزی به جز این صدا نمی‏‌شنید. و در این میان یکی از اس اس‏‌ها با ته تپانچه او را می‌‏زد. میشائیل خون و دندان‏‌هایش را قورت داده و چیزی شبیه به این می‏‌شنود: "فردا برمی‏‌گردیم". بعد عاقبت دوباره زندان تاریک می‌‏شود ...
حالا، طوری که انگار می‏‌خواهد خودش را خفه کند آبجو را درون حلقش می‌‏ریخت، می‏‌نوشید و می‌‏نوشید.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر