یکی از آن دو نعره میزند: "چی، کثافت تو خوابیدی! هنوز فکراتو نکردی،
تو گُهِ سگ!" و لوله سرد طپانچهاش را روی شقیقه داغ و خونین میشائیل قرار میدهد.
"خوب مردک پر رو! حالا ما میخوایم کمی کمکات کنیم تا همه چیز یادت بیاد!"
و آن دیگری زانو زده و در حالیکه خونسردانه میگفت "ساکت، مردک، وگرنه کتک میخوری!"
آتش سیگارش را به بدن میشائیل میچسباند. آتشِ سیگار او را میسوزاند. میگزَد و فش میکند،
بوی گوشت سوخته بلند میشود، و پوست آهسته سوتی میزند و جر میخورد. میشائیل مانند
حیوانی فریاد میکشید، بدن خود را به بالا و پائین پرتاب میکرد و مدام کلمات ناآشنائی
از دهانش خارج میگشت. "خواهش میکنم، خواهش میکنم! ... نه، نه، من چیزی نمیدونم،
واقعاً راست میگم! نه، آرهآره! آرهآره ... آخ سوختم! آ-آآخ _". علاوه بر استغاثههایش
این گریه وحشتناک و خواهش کردنها شلاقش میزدند، و او چیزی به جز این صدا نمیشنید.
و در این میان یکی از اس اسها با ته تپانچه او را میزد. میشائیل خون و دندانهایش
را قورت داده و چیزی شبیه به این میشنود: "فردا برمیگردیم". بعد عاقبت
دوباره زندان تاریک میشود ...
حالا، طوری که انگار میخواهد خودش را خفه کند آبجو را
درون حلقش میریخت، مینوشید و مینوشید.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر