مادلین.


Ephraim kishon
اخیراً در هوای گرگ و میش غروب، هنگامی که در گرداگرد بیشه‏‌های پرتقال‏ خنده ناهنجار شغال‏‌ها طنین انداخت و باد ابرهای کوچک زرد رنگی از شن‏‌های صحرا را با خود به این‏جا آورد، ناگهان شولت‏هایس را دیدم که در باغ من ایستاده است. از دیدار دوباره او بعد از مدت‏‌های مدید خوشحال می‌‏شوم. او تغییری نکرده بود، مانند قدیم به چشم می‌‏آمد، خوش‏پوش و هر اینچ‌‏اش نشانه‏‌ای از هوشمندی داشت. من اما فوری متوجه گشتم که در چشمان او غم عجیبی نشسته است.
به او جا برای نشستن و یک لیوان آبِ گوارای اردنی تعارف می‏‌کنم. شولت‏هایس در سکوت چند جرعه می‏‌نوشد و بعد می‏‌گوید: "من باید با شما صحبت کنم."
"راحت باشید و صحبت کنید. من احتمال می‌‏دهم که به این خاطر اینجا آمده‌‏اید."
"عملی کردن این تصمیم برایم آسان نبود. اما من نمی‏‌توانم دیگر بیش از این تحمل کنم. من باید به کسی اطمینان کنم. اگر چه من یک کارمند عالیرتبه دولتی‌‏ام و باید از اعتبار خوبم مواظبت کنم.
من لیوان او را بار دیگر با آب اردن پر می‌‏کنم و چهره تشویق‏‌گرانه‌‏ای به خود می‌‏گیرم و او شروع می‌‏کند: "کاش می‌‏دانستم از کجا باید شروع کرد. شما مرا مدت‏‌های طولانی‏‌ست که می‌‏شناسید و می‌‏دانید انسان سالم و متعادلی هستم و رؤسایم اعتماد کامل به من دارند.
"بله همینطوره."
"در هر صورت این چنین به نظر ناظر سطحی می‌‏آید. اما باور کنید که من در حقیقت یک زندگی عمیقاً گوشه‏‌گیرانه‌‏ای را می‏‌گذرانم. من مجردم، چون هرگز همدم مناسبی پیدا نکرده بودم. و همیشه آرزوی کمی گرما داشتم. اما من آن را نیافتم _ تا وقتی که مادلین به زندگی من راه یافت."

او قبل از ادامه دادن لحظه‌‏ای به هوا خیره می‌‏ماند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر