Tadeusz Rozewicz
شروع روز
گذشتۀ من هر روز با من از خواب بیدار میگشت. وقتی خورشید
ساقه گلها را در پنجرهها جلوهگر میساخت، همراه من همکارانم، همبازیهایم، معاونین
رؤسای دبیرستانها و صدها، بلکه هزارها نفر از انسانها بیدار میگشتند. فوری تمام
حادثههای خوب و بد بیدار میشدند؛ ابتدا بیحرکت و شفاف به خود حیات میبخشیدند و
بعد مرا با خود درون جهانی که مدتهای مدیدی از مرگش میگذرد میکشیدند.
امروز اما بیدار گشتنم کاملاً متفاوت بود. تمام گذشته ناپدید
گشته و در پیرامون من فقط آینده، نورِ راه راهِ خورشید بر دیوار، پژواک قدمها در خیابان
و اشاراتی از راه دور وجود داشت. بعد از بیداری خود را در جزیره متروکی یافتم، همه
آنچه که در این مدت سی و هفت سال از زندگیم گردآوری کرده بودم از من دزدیده شده بود.
اینجا در این جزیره متروک نه آن اسباببازی که مادرم روزی به من هدیه کرده بود وجود
داشت، نه حیواناتی که من از آنها میترسیدم، و نه حروف الفبائی که میآموختم. باید
جهان را از نو میساختم. باید همه دوستان و دشمنانم را از نو خلق میکردم. بنابراین
از جا برخاستم و با زحمت پسر بزرگی که ناگهان از پشت خانهای بیرون جهید و سنگ به سویم
پرتاب کرد را به یاد آوردم و بعد معلم ریاضی چاق و عینکی را که مرا به پای تخته خواند
و با لبخند در دفترچه یادداشت سیاهرنگش در جلوی اسمم یک صفر گذاشت.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر