نویسنده عزیز ما دستهایش را بالای سر خود در هم گره میزند،
آهِ عمیقی میکشد و میگوید: "من یک نفر را برای نجات دادن تو میفرستم. او اژدهای
مخوف را خواهد کشت و تو را از آن قصر نجات خواهد داد!"
"از قصر نجاتم بده و بعد تنهام بذاره؟ و من یتیم در
جهانِ بزرگ چه باید بکنم؟" شاهزاده خانم استعدادهای خود را غیرمنتظره بروز میداد.
"این چه حرفیست که میزنی؟" نویسنده حساس رنجیده
بود. "او با تو ازدواج خواهد کرد. تمام قهرمانان من در پایان پیمان زناشوئی خوشبختی
میبندند."
در همان لحظه میتوانست نویسنده پشت میز بنشیند و با کمک
ماشینتحریرش قهرمان را خلق کند، اگر که شاهزاده خانم لجباز مانند آدمهای زنده مخالفت
نمیکرد.
"نه، من به قهرمان روی کاغذ احتیاج ندارم ... یک اژدهای
زنده بهتر از یک قهرمان مُرده است!"
اگر نویسنده عزیز ما پیر نمیبود _ و او خیلی پیرتر از پنجاه
سالگی خود بود _ خودش برای نجات شاهزاده خانم زیبا و پاک به آنجا هجوم میبُرد. او یک
شمشیر چوبی میساخت و با آن اژدهای بدجنس را میکشت. اسلحهاش را بدون ترس چنان به
نوسان میآورد که تمام هیولاها برای همیشه از زندانیانِ نجیب چشمپوشی میکردند.
اما نویسنده پیر بود و دستهای ضعیفی داشت. او به زحمت از
عهده به دست گرفتن قلم برمیآمد چه برسد به شمشیر.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر