سه قتل.(3)


نویسنده عزیز ما دست‏‌هایش را بالای سر خود در هم گره می‏‌زند، آهِ عمیقی می‏‌کشد و می‏‌گوید: "من یک نفر را برای نجات دادن تو می‌‏فرستم. او اژدهای مخوف را خواهد کشت و تو را از آن قصر نجات خواهد داد!"
"از قصر نجاتم بده و بعد تنهام بذاره؟ و من یتیم در جهانِ بزرگ چه باید بکنم؟" شاهزاده خانم استعدادهای خود را غیرمنتظره بروز می‌‏داد.
"این چه حرفی‏‌ست که می‏‌زنی؟" نویسنده حساس رنجیده بود. "او با تو ازدواج خواهد کرد. تمام قهرمانان من در پایان پیمان زناشوئی خوشبختی می‌‏بندند."
در همان لحظه می‌‏توانست نویسنده پشت میز بنشیند و با کمک ماشین‌تحریرش قهرمان را خلق کند، اگر که شاهزاده خانم لجباز مانند آدم‌های زنده مخالفت نمی‏‌کرد.
"نه، من به قهرمان روی کاغذ احتیاج ندارم ... یک اژدهای زنده بهتر از یک قهرمان مُرده است!"
اگر نویسنده عزیز ما پیر نمی‌‏بود _ و او خیلی پیرتر از پنجاه سالگی خود بود _ خودش برای نجات شاهزاده خانم زیبا و پاک به آنجا هجوم می‏‌بُرد. او یک شمشیر چوبی می‌‏ساخت و با آن اژدهای بدجنس را می‏‌کشت. اسلحه‏‌اش را بدون ترس چنان به نوسان می‌‏آورد که تمام هیولاها برای همیشه از زندانیانِ نجیب چشم‏‌پوشی می‌‏کردند.
اما نویسنده پیر بود و دست‏‌های ضعیفی داشت. او به زحمت از عهده به دست گرفتن قلم برمی‌‏آمد چه برسد به شمشیر.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر