سه قتل.(2)

"پدر، آیا فکر می‏‌کنی در اسارتِ این جانور وحشیِ وحشتناکْ پژمرده گشتن برایم آسان است؟" شاهزاده خانم با آن کفش بلورین کوچکش پا به زمین می‌‏کوبد. "من جوانم و زیبا، او اما پیر است و زشت!"
نویسنده بعد از آن که لطیف و مهربانانه پدر خطاب می‏‌گردد، کمی از هراسش کم می‏‌شود، اما هنوز جرئت صحبت کردن نداشت.
"چرا چشم‏‌هایم را مانند کتانِ شکفته‌‏ای آبی رنگ ساختی؟ حتی در خواب هم حرکت آرام و نجوایش از سعادت زمینی و ناپایدار را می‏‌شنوم. چرا مویم را از دانه‏‌های رسیدۀ طلائی رنگ بافتی؟ این باعث خوشحالی چه کسی خواهد شد و که دست نوازش بر آن خواهد کشید؟ چرا به من اندامی باریک مانند درخت توس دادی؟ اینچنین و خیلی بیشتر از آن، همانگونه که شاهزاده خانم‏‌های داستان‏‌ها‏ درک می‏‌کنند این دختر گردنکش با نویسنده پیر صحبت می‏‌کرد، و اندوهْ قلب او را می‌‏فشرد. البته به تدریج در نویسنده بخاطر استعدادش غروری به جنبش می‌‏آید، برای اولین بار احساس خالق بودن می‏‌کرد، اما ناگهان نگرانی‌‏ها به او هجوم می‌‏آورند. آیا چگونه می‏‌تواند او دختر نگون بخت را تسلی دهد؟ چه کار باید بکند تا او وجدانش را این چنین اندوهگین و لجوجانه تحت فشار قرار ندهد؟"
شاهزاده خانم عاجزانه می‏‌گوید: "پس بهتره منو بکشی!"
که می‏‌داند، شاید بهتر بود که نویسنده به قصد دست یافتن به آرامش با خواهش دختر موافقت می‌‏کرد، اما بی‏‌جهت نمی‏‌گویند که: آنچه را قلم نوشته است تبر هم نمی‏‌تواند با تکه تکه کردنش نابود سازد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر