"پدر، آیا فکر میکنی در اسارتِ این جانور وحشیِ وحشتناکْ پژمرده گشتن برایم آسان است؟" شاهزاده خانم با آن کفش
بلورین کوچکش پا به زمین میکوبد. "من جوانم و زیبا، او اما پیر است و زشت!"
نویسنده بعد از آن که لطیف و مهربانانه پدر خطاب میگردد،
کمی از هراسش کم میشود، اما هنوز جرئت صحبت کردن نداشت.
"چرا چشمهایم را مانند کتانِ شکفتهای آبی رنگ ساختی؟
حتی در خواب هم حرکت آرام و نجوایش از سعادت زمینی و ناپایدار را میشنوم. چرا مویم
را از دانههای رسیدۀ طلائی رنگ بافتی؟ این باعث خوشحالی چه کسی خواهد شد و که دست
نوازش بر آن خواهد کشید؟ چرا به من اندامی باریک مانند درخت توس دادی؟ اینچنین و خیلی
بیشتر از آن، همانگونه که شاهزاده خانمهای داستانها درک میکنند این دختر گردنکش
با نویسنده پیر صحبت میکرد، و اندوهْ قلب او را میفشرد. البته به تدریج در نویسنده
بخاطر استعدادش غروری به جنبش میآید، برای اولین بار احساس خالق بودن میکرد، اما
ناگهان نگرانیها به او هجوم میآورند. آیا چگونه میتواند او دختر نگون بخت را تسلی
دهد؟ چه کار باید بکند تا او وجدانش را این چنین اندوهگین و لجوجانه تحت فشار قرار
ندهد؟"
شاهزاده خانم عاجزانه میگوید: "پس بهتره منو بکشی!"
که میداند، شاید بهتر بود که نویسنده به قصد دست یافتن به
آرامش با خواهش دختر موافقت میکرد، اما بیجهت نمیگویند که: آنچه را قلم نوشته است
تبر هم نمیتواند با تکه تکه کردنش نابود سازد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر