بیلمایر با تعجب میپرسد "چته؟" اما هانس دکاندار به میان حرفشان
میپرد، نگاه نافذی به میشائیل میکند و فریاد میزند "هی، این چه کاریه؟ ...
کلک نزن مرد حسابی ...!". گروهبان لاینباخ نه با چنان فریاد بلندی مانند هانس
اما تهدیدآمیزتر میگوید: "میخوای از زیر خرج میگساری در بری آره؟ ... طوری
رفتار میکنی که انگار یکی از ما پولتو بلند کرده! ... مرد حسابی، دیوونه بازی در نیار!".
میشائیل نگاههای زهرآلود در کمین نشسته را از همه طرف لمس میکرد. او میدانست که
باید رنگش مانند رنگ مردهها پریده باشد. او با تمام نیرو تقلا میکرد که خود را نبازد
و تظاهر کند که همه چیز روبراه خواهد گشت و در حالی که عاقبت دست در جیب عقب شلوارش
میبرد میگوید "خدا را شکر! ... نه-نه، پیداش کردم ... معذرت میخوام" و
طوری نفس بلندی میکشد که یعنی حالا همه چیز میزان است. "من فکر کردم که هنوز
پول خُرد همراه دارم ...".
او نگاه کور و بیجانی به چشمان بیلمایر میاندازد، کیف پر از پول را از جیب
عقب خارج میسازد و سریع و مانند آدم بیهوشی یک اسکناس صد مارکی از آن خارج میکند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر