ترس.(15)


بیل‏مایر با تعجب می‌‏پرسد "چته؟" اما هانس دکاندار به‏ میان حرف‌شان می‏‌پرد، نگاه نافذی به میشائیل می‌‏کند و فریاد می‌‏زند "هی، این چه کاریه؟ ... کلک نزن مرد حسابی ...!". گروهبان لاین‏باخ نه با چنان فریاد بلندی مانند هانس اما تهدیدآمیزتر می‌‏گوید: "می‏‌خوای از زیر خرج می‏گساری در بری آره؟ ... طوری رفتار می‌کنی که انگار یکی از ما پولتو بلند کرده! ... مرد حسابی، دیوونه بازی در نیار!". میشائیل نگاه‌‏های زهرآلود در کمین نشسته را از همه طرف لمس می‏‌کرد. او می‏‌دانست که باید رنگش مانند رنگ مرده‌‏ها پریده باشد. او با تمام نیرو تقلا می‌‏کرد که خود را نبازد و تظاهر کند که همه چیز روبراه خواهد گشت و در حالی که عاقبت دست در جیب عقب شلوارش می‌‏برد می‌‏گوید "خدا را شکر! ... نه-نه، پیداش کردم ... معذرت می‏‌خوام" و طوری نفس بلندی می‌‏کشد که یعنی حالا همه چیز میزان است. "من فکر کردم که هنوز پول خُرد همراه دارم ...".
او نگاه کور و بی‏‌جانی به چشمان بیل‏مایر می‏‌اندازد، کیف پر از پول را از جیب عقب خارج می‌‏سازد و سریع و مانند آدم بی‌هوشی یک اسکناس صد مارکی از آن خارج می‏‌کند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر