ترس.(14)


از دهان میشائیل یک "نه-نه" بیرون می‌‏پرد، اما او زود بر خود مسلط شده و می‏‌گوید: "من اصولاً زیاد آبجو نمی‌‏نوشم. ما خانوادگی _"
هانس حرف او را با خشونت قطع می‏‌کند "همشو یک ضرب برو بالا!" و میشائیل مطیعانه سبو را به لب می‌‏نشاند و با تلاش فراوان مشغول قورت دادن می‌‏شود، چشم‌‏هایش به بیرون می‏‌زنند و برای چند ثانیه‌‏ای نمی‏‌تواند نفس بکشد، اما وقتی او سبو را روی میز می‏‌گذارد دیگر قطره‌‏ای در آن نبود.
هانس می‏‌گوید "بفرما، دیدی تونستی!" و سبوی خالی را به گارسون که انتظار می‌کشید می‌‏دهد و می‏‌گوید: "دور دوم، زودباش!". میشائیل لحظاتی چند قوز کرده آن‏جا ایستاده بود و نمی‏‌دانست کجا را باید تماشا کند، تصادفاً نگاهش به چشمان قهوه‏‌ای و شوخ بیل‏مایر می‌‏افتد. بیل‏مایر لبخند ملایمی می‌‏زد و این به میشائیل دوباره کمی جرئت می‌‏بخشد.
او به بیل‏مایر می‏‌گوید "پولی که پدرم برام به ارث گذاشته چندان زیاد هم نیست. به هیچ وجه!" و ادامه می‌‏دهد "ولی خوب جواب چند دور آبجو رو حتماً می‌ده". حالا حداقل صدایش طنین آرامش بعد از آبجو را داشت.
میشائیل خونسردتر ادامه می‏‌دهد "نمی‏خوام خسیس‌بازی در بیارم" و برای نشان دادن پول و اثبات حرفش دست در جیب جلوئی شلوارش می‏‌کند، جیب جلو، و نه در جیب پشت با پول زیاد، نه، نه، به هیچ وجه نمی‌‏بایست او آن پول‏‌های زیاد را نشان دهد! او دست در جیب جلو می‏‌کند _ و چهره‏‌اش بی‌‏رنگ و آشفته می‏‌گردد. او ناگهان متوجه می‏‌گردد که کیف پول حاوی دوازده مارک و چند سکه را باید به خاطر هیجان و گیجی فراموش کرده باشد. با عجله و مأیوسانه دست در بقیه جیب‏‌هایش می‌کند. و در این حال احساس می‏کرد که سرش در حال منفجر شدن است. به نظر می‌‏آمد که یک دسته سوسک به وحشت افتاده و وحشی در تمام بدنش در حال وول خوردن هستند. او دست داخل جیب‏‌هایش می‏کرد و می‏‌دانست که فقط دوازده هزار مارک در جیب عقب خود دارد!
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر