ترس.

Oskar Maria Graf: Angst
میشائیل تسولینگر مردی بود تقریباً سی ساله، بلند قد، با پوستی خشک و استخوان‏بندی محکم، دارای شانه‏‌های پهن و صورتی بدون ریش، لاغر و رنگ پریده با بینی نازکِ نوک تیز و چشمان کمی خیس آبی‏‌خاکستری که بی‏‌حرکت و بی‏‌حس بودند، قسمت‏‌هائی از موهای کوتاه اصلاح شده‌‏اش که کلاه کج نشانده شده بر سر مخفی‏‌شان نمی‏‏‌ساخت سفید شده بودند، و لب‏‌های نازک دهان گشادش خود را محکم روی هم فشار می‏‌آوردند _ کارگرِ کمکی؛ میشائیل تسولینگر از محوطه روشن، وسیع و پر رفت و آمدِ بازار به سمت چپ داخل کوچه فرعی تنگ و تقریباً بدون نور خورشید به اصطلاح "محله‏ قدیمی" می‌‏پیچد.
محل سراشیبی و بی‌‏قاعده عبورِ حالا طوری تنگ می‏‌شود که مردم هنگام رد شدن از کنار هم می‏‌بایست یکدیگر را لمس کنند. تسولینگر اما به رهگذران توجه‏‌ای نمی‏‌کرد، و به نظر می‌‏آمد که رهگذران هم به او بی‌‏توجه‌‏اند. تنها در بعضی از مغازه‌‏های کوچک و پَست که درهایشان باز بود، مردم صحبت‏ خود را قطع و با شتاب به او نگاه می‌‏کردند، بعد صورت‌شان جدی و کمی دلسوزانه می‏‌گشت و چند کلمه آهسته با هم رد و بدل می‏‌کردند. آن‏ها همه میشائیل تسولینگر را می‌‏شناختند، زیرا اگرچه هارتهاوزن بعنوان شهر به حساب می‌‏آمد اما فقط کمی بزرگ‌‏تر از یک بازارِ توسعه داده شده بود. آن‏ها تسولینگر را می‏‌شناختند، اما کسی نمی‏‌خواست سر و کاری با او داشته باشد، زیرا بالاخره _ حالا زمانه طوری دیگر بود! زمانه‌‏ای پر از ابهام!
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر