میشائیل تسولینگر مردی بود تقریباً سی ساله، بلند
قد، با پوستی خشک و استخوانبندی محکم، دارای شانههای پهن و صورتی بدون ریش، لاغر
و رنگ پریده با بینی نازکِ نوک تیز و چشمان کمی خیس آبیخاکستری که بیحرکت و بیحس
بودند، قسمتهائی از موهای کوتاه اصلاح شدهاش که کلاه کج نشانده شده بر سر مخفیشان
نمیساخت سفید شده بودند، و لبهای نازک دهان گشادش خود را محکم روی هم فشار میآوردند
_ کارگرِ کمکی؛ میشائیل تسولینگر از محوطه روشن، وسیع و پر رفت و آمدِ بازار به سمت چپ
داخل کوچه فرعی تنگ و تقریباً بدون نور خورشید به اصطلاح "محله قدیمی" میپیچد.
محل سراشیبی و بیقاعده عبورِ حالا طوری تنگ میشود که مردم هنگام
رد شدن از کنار هم میبایست یکدیگر را لمس کنند. تسولینگر اما به رهگذران توجهای نمیکرد،
و به نظر میآمد که رهگذران هم به او بیتوجهاند. تنها در بعضی از مغازههای کوچک
و پَست که درهایشان باز بود، مردم صحبت خود را قطع و با شتاب به او نگاه میکردند، بعد صورتشان جدی و کمی دلسوزانه میگشت و چند کلمه آهسته با هم رد و بدل میکردند. آنها
همه میشائیل تسولینگر را میشناختند، زیرا اگرچه هارتهاوزن بعنوان شهر به
حساب میآمد اما فقط کمی بزرگتر از یک بازارِ توسعه داده شده بود. آنها تسولینگر را
میشناختند، اما کسی نمیخواست سر و کاری با او داشته باشد، زیرا بالاخره _ حالا زمانه
طوری دیگر بود! زمانهای پر از ابهام!
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر