نویسنده که از حیله اژدها نجات یافته بود خود را چنین تسلی
میداد: "بر خلاف جریان آب نباید شنا کرد". او رنجیده خاطر یک تن کاغذ سفید
براق میخرد و مشغول نوشتن خاطراتش میگردد. از قرار معلوم امتیاز خاطرات در مقایسه
با سبکهای دیگر ادبی در وزن آن میباشد ... با این وجود خاطراتی که در دل داشت نه
شادی و نه فراموشی برایش به ارمغان آوردند. شبها، هنگامی که سر و صدا در خیابانها
میخوابید، نویسنده پاورچین به حیاط میرفت. در دوردست قصر لعنتی نور خفیفی میداد،
اژدها وحشیانه میخندید، و شاهزاده خانم بیدفاع زار زار گریه میکرد ...
در همسایگی نویسنده جوانکی چالاک و بیقرار که چشمانی درخشنده
داشت زندگی میکرد. او آنتانلیس Antanelis نام
داشت.
وقتی او نویسنده محترم را میدید فریاد میزد: "یک قصه
تعریف کن، عمو جون! یک قصه تعریف کن!" فقط آنتانلیس ایمان داشت که نویسنده محترم
قادر است برای بچهها قصه بنویسد.
نه تنها چشمان آنتانلیس میدرخشیدند _ بلکه آنها چیزهای نامرئی
را هم میدیدند. فقط کافی بود که او چشمانش را گشاد کند و بعد چمنهای سبز تابستانی
در آتش پائیزی شعلهور میگشتند. و درختان لخت بیبرگ خود را با شکوفههای سفید و صورتی
میآراستند. این کلاغهای سیاه رنگ نبودند که بر فراز ساختمانهای چهار طبقه پرواز
میکردند، بلکه برادران جادو گشته او بودند. به دستور آنتانلیس آنها به روی زمین میآمدند
و شروع به بازیهای مختلفی با او میکردند.
نویسنده به همسایه کوچک خود همیشه با احترام سلام میداد،
اما هرگز متوجه چشمان درخشنده او نشده بود. زیرا چشمان نویسنده محترم ما در آن دوردستها
سرگردان بود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر