سه قتل.(5)


نویسنده که از حیله اژدها نجات یافته بود خود را چنین تسلی می‏داد: "بر خلاف جریان آب نباید شنا کرد". او رنجیده خاطر یک تن کاغذ سفید براق می‏خرد و مشغول نوشتن خاطراتش می‏گردد. از قرار معلوم امتیاز خاطرات در مقایسه با سبک‏های دیگر ادبی در وزن آن می‏باشد ... با این وجود خاطراتی که در دل داشت نه شادی و نه فراموشی برایش به ارمغان آوردند. شب‏ها، هنگامی که سر و صدا در خیابان‏ها می‏خوابید، نویسنده پاورچین به حیاط می‏رفت. در دوردست قصر لعنتی نور خفیفی می‏داد، اژدها وحشیانه می‏خندید، و شاهزاده خانم بی‏دفاع زار زار گریه می‏کرد ...
در همسایگی نویسنده جوانکی چالاک و بی‏قرار که چشمانی درخشنده داشت زندگی می‏کرد. او آنتانلیس Antanelis نام داشت.
وقتی او نویسنده محترم را می‏دید فریاد می‏زد: "یک قصه تعریف کن، عمو جون! یک قصه تعریف کن!" فقط آنتانلیس ایمان داشت که نویسنده محترم قادر است برای بچه‏ها قصه بنویسد.
نه تنها چشمان آنتانلیس می‏درخشیدند _ بلکه آنها چیزهای نامرئی را هم می‏دیدند. فقط کافی بود که او چشمانش را گشاد کند و بعد چمن‏های سبز تابستانی در آتش پائیزی شعله‏ور می‏گشتند. و درختان لخت بی‏برگ خود را با شکوفه‏های سفید و صورتی می‏آراستند. این کلاغ‏های سیاه‏ رنگ نبودند که بر فراز ساختمان‏های چهار طبقه پرواز می‏کردند، بلکه برادران جادو گشته او بودند. به دستور آنتانلیس آن‏ها به روی زمین می‏آمدند و شروع به بازی‏های مختلفی با او می‏کردند.

نویسنده به همسایه کوچک خود همیشه با احترام سلام می‏داد، اما هرگز متوجه چشمان درخشنده او نشده بود. زیرا چشمان نویسنده محترم ما در آن دوردست‏ها سرگردان بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر