میشائیل بعد از داخل شدن و بستن در میخواست دوباره فوری خارج شود _ اما دیگر
جرئت نکرد. در سالنِ پر هیاهو و از دود آبستن گشته چند میز را کنار هم قرار داده بودند
و عدهای غیرنظامی با همسرانشان در میان تعداد زیادی مردان با انیفورم اس آ و اس اس
نشسته بودند که بیشترشان را همکلاسیهای او تشکیل میدادند. همه تا اندازهای سرمست
بودند و به او نگاه میکردند. سپس با خوشحالی سبوهایشان را بلند کرده و با سر و صدا
میخندند. "اِهه، اونجارو ببین! ... تسولینگر-میشائیل! ... خوب به موقع آمدی!
... حتماً میخوای به خاطر مراسم عزاداری همه رو به یک دور مشروب دعوت کنی، آره؟ ...
حتماً اینطوره! حتماً اینطوره". یونیفرمپوشها با رضایت مشکوکی برای او جا باز
میکنند و یکی با کینه فریاد میزند: "تو میتونی به خاطر زودِتِنلَند هم با ما
جشن بگیری ...بیا اینجا! بیا اینجا! امروز ما همه با هم برادریم!" به میشائیل
زخم زده شده بود. اما مگر راه دیگری هم وجود داشت؟ او میبایست میان آنها بنشیند، و
دوباره خندههای تمسخرآمیز از نو شروع میشود. بعضی از غیرنظامیان با فریاد بلندی
"!Sieg Heil" گفته و خداحافظی میکنند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر