ترس.(11)


میشائیل بعد از داخل شدن و بستن در می‏‌خواست دوباره فوری خارج شود _ اما دیگر جرئت نکرد. در سالنِ پر هیاهو و از دود آبستن گشته چند میز را کنار هم قرار داده بودند و عده‌‏ای غیرنظامی با همسران‌شان در میان تعداد زیادی مردان با انیفورم اس آ و اس اس نشسته بودند که بیشترشان را همکلاسی‏‌های او تشکیل می‏‌دادند. همه تا اندازه‌‏ای سرمست بودند و به او نگاه می‏‌کردند. سپس با خوشحالی سبوهایشان را بلند کرده و با سر و صدا می‌‏خندند. "اِهه، اونجارو ببین! ... تسولینگر-میشائیل! ... خوب به موقع آمدی! ... حتماً می‏‌خوای به خاطر مراسم عزاداری همه رو به یک دور مشروب دعوت کنی، آره؟ ... حتماً اینطوره! حتماً اینطوره". یونیفرم‏‌پوش‌ها با رضایت مشکوکی برای او جا باز می‌‏کنند و یکی با کینه‏ فریاد می‌‏زند: "تو می‌‏تونی به خاطر زودِتِن‏لَند هم با ما جشن بگیری ...بیا اینجا! بیا اینجا! امروز ما همه با هم برادریم!" به میشائیل زخم زده شده بود. اما مگر راه دیگری هم وجود داشت؟ او می‌‏بایست میان آنها بنشیند، و دوباره خنده‏‌های تمسخرآمیز از نو شروع می‏‌شود. بعضی از غیرنظامیان با فریاد بلندی "!Sieg Heil" گفته و خداحافظی می‏‌کنند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر