بهار در راه است، برخیز و ببین.


سحر در حال گذر کردن از میان شهر زیر لب می‏‌خواند "روشنیِ آسمان صدایت می‏‌زند" و تکه‌‏ای از نور هنوز کمرنگی که رویش نوشته شده بود "برخیز! بهار در راه است" را مانند کارت ویزیتی به هر که در سر راهش می‌‏دید می‏‌داد.
شمعی روشن می‌‏کنم و در روشنائی آن مشغول خواندن تکه نوری که سحر از پنحره داخل اتاقم پرت کرده بود می‌‏شوم "برخیز! بهار در راه است."
از اینکه سحر چنین مطلب سخت‏‌فهمی را با نورِ ضعیفی نوشته است کمی تعجب می‏‌کنم. در حال فکر کردن چندین بار زیر لب تکرار می‌‏کنم "برخیز! بهار در راه است." اما باز منظور سحر از این نوشته را درک نمی‏‏‌کنم. نمی‏‌دانستم به چه علت باید برخیزم و بهار دقیقاً کجاست، آیا تا چند دقیقه دیگر اینجا خواهد رسید، و اگر زمانِ دقیق آمدنش معلوم نیست پس چرا سحر در برخاستن من و دیگران عجله دارد!؟ این و سؤال‏‌های دیگر همگی بی‏‌جواب ماندند. پنجره را باز می‏‌کنم تا سحر را صدا کرده و سؤالم را با او مطرح سازم که باد شدیدی، نه، بهتر است بگویم طوفانِ زشت و سردی به چنان سیلیِ محکمی دعوتم می‏‌کند که چهار ستون بدنم به لرزش می‏‌افتد. بدون بستن پنحره با زدن شیرجه خارق‏‌العاده‌‏ای خود را در زیر لحاف پنهان می‏‌سازم.
به جای شِکوه از دست سحر خانم که نزدیک بود به خاطرش درجا یخ بزنم، چند دشنام نثار این شبِ سیه‌ دلِ بی‏‌خاصیت می‌کنم که حتی از پس نور ابتدائی و ضعیف سحر هم برنمی‏‌آید چه برسد به نور خورشید، و برای دیدن آنهائی که به درخواست سحر برخاسته‌‏اند و هم برای این که سحر فکر نکند در خوابم بدون بستن چشمانم تا غروب می‏‌خوابم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر