ندائی از ماوراء میثاقها.(5)
از نامه چیزی به سویم پرواز میکند، چیزی در برابرم میدرخشد،
چیزی که من بیشتر با عصبهایم تا با عقل، بیشتر با معده یا سیستم عصبی سمپاتیکم تا
با تجربه و خِرد حس کرده و متوجه میشوم: پرده نازکِ بخاری از حقیقت، یک آذرخش از پارگی
ابرهای خمیازهکش، یک بانگ از آن سمت، از آن سوی میثاقها و اطمینانها، و چارهای
بجز شانه خالی کردن و سکوت، و یا اما فرمان بُردن و پذیرایِ آن بانگ گشتنْ وجود ندارد.
شاید هنوز امکان انتخاب داشته باشم، شاید هنوز بتوانم به خودم بگویم: من به این جوان
بیچاره نمیتوانم کمک کنم، من هم مانند او کم میدانم، شاید بتوانم نامه را در پائینترین
قسمت از نامههای روی هم انباشته گشته قرار دهم و آنقدر نیمه آگاهانه برای در آن زیر
ماندن و به تدریج ناپدید شدنش مراقبت کنم تا اینکه فراموشش کنم. اما وقتی من به این
فکر میکردم همزمان میدانستم: من وقتی میتوانم او را فراموش کنم که به نامه جواب
داده شده باشد، و در حقیقت صحیح جواب داده شده باشد. اینکه من آن را میدانم، اینکه
من از آن مطمئنم که از تجربه و خِرد سرچشمه نمیگیرد، از نیروی آن بانگ و از مواجه شدن
با حقیقت میآید. بنابراین این نیرو از جائی میآید که من جوابم را خواهم آفرید، اما
نه دیگر از خودم، از تجربه، از دانائی، از تمرین، از انسانیت، بلکه از خود حقیقت، از
تراشه ناچیزِ حقیقتی که آن نامه نزد من حمل کرده است. بنابراین آن نیروئی که به این
نامه جواب خواهد داد در خود نامه پنهان است، خود نامه جواب خود را خواهد داد، خود مرد
جوان به خودش جواب خواهد داد. وقتی این نامه اگر این نامه از من، یک سنگ، یک سالخورده
و خردمند، جرقهای برمیخیزاند، بنابراین این چکش اوست، ضربههای اوست، نیاز اوست،
این تنها نیروی خود اوست که جرقه را زنده میسازد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر