مادلین.(1)


"آدم هرگز نمی‏‌داند کِی سرنوشت در خانۀ او را به صدا می‌‏آورد. در آن روز نمی‌‏توانستم خواب این جریان را هم ببینم .... سوم ماه نوامبر سال قبل بود."
"بنابراین رابطه عاشقانه باید شش ماه طول کشیده باشد؟"
"بله. من آن روز با یک تب و لرز از خواب بیدار شدم و دکتر خبر کردم، او علت را زکامِ تب‏دار تشخیص داد و برایم نسخه‌‏ای نوشت. همسایه‌‏ام برای آوردن آن به داروخانه رفت و با یک جعبه بازگشت. در جعبه را باز کرده و یک وسیله لاستیکی صورتی رنگ در آن یافتم."
"یک کیسه آب جوش؟"
"یک کیسه آب جوش کاملاً معمولی. ساخت وطن. با سرپوشی فلزی. بدون هیچ چیز مخصوصی ... خدای من، چه خجالتی من می‏‌کشم!"
"برای چی خجالت می‌‏کشید؟"
"صحبت کردن در باره موضوعات حریم خصوصی برایم خیلی سخت است. آیا کمی به من فرصت می‏‌دهید!"
"چرا که نه."
"من دقیقاً به یاد می‌‏آورم. هنگامی‏ که کیسه آب گرم را برای اولین بار پُر کردم بیرون باران می‌‏بارید و در اطاق هوا سرد بود. من کیسه را روی سینه‌‏ام قرار دادم و ... و ... نمی‏‌دانم می‏‌توانید باور کنید یا نه: برای اولین بار در زندگی قلبم کمی احساس گرما کرد. برای اولین بار در زندگی من تنها نبودم. آیا می‏‌توانید درکم کنید؟"
"البته."
"آنجا این وسیله نرم و گرم کنارتان دراز کشیده و تنها تکلیفش این است که زندگی را برای شما راحت سازد. من خیلی سپاسگزار او بودم، مادلین من."
"ببخشید، چی گفتید؟"
"من او را به این اسم می‏‌نامیدم. مادلین. از همان اول. چرا مادلین؟ من دلیلش را نمی‌‏دانم. شاید یک بار در پاریس عاشق دختری به نام مادلین بوده‌‏ام. شاید هم می‏‌خواستم عاشق دختری به نام مادلین بشوم. یا شاید می‏‌خواستم فقط به پاریس سفر کنم. در هر صورت _ از آن به بعد دیگر طوفان‏‌های زندگی نمی‌‏توانستند در من اثر کنند. من مادلینم را زیر لحاف در کنار خود داشتم. آیا آن را کاری احمقانه می‏‌دانید؟"
"نه، ابداً. خیلی از آدم‌‏ها کیسه آب گرم مصرف می‏‌کنند."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر