"آدم هرگز نمیداند کِی سرنوشت
در خانۀ او را به صدا میآورد. در آن روز نمیتوانستم خواب این جریان را هم ببینم
.... سوم ماه نوامبر سال قبل بود."
"بنابراین رابطه عاشقانه باید شش ماه طول کشیده باشد؟"
"بله. من آن روز با یک تب و لرز از خواب بیدار شدم و
دکتر خبر کردم، او علت را زکامِ تبدار تشخیص داد و برایم نسخهای نوشت. همسایهام برای
آوردن آن به داروخانه رفت و با یک جعبه بازگشت. در جعبه را باز کرده و یک وسیله لاستیکی
صورتی رنگ در آن یافتم."
"یک کیسه آب جوش؟"
"یک کیسه آب جوش کاملاً معمولی. ساخت وطن. با سرپوشی
فلزی. بدون هیچ چیز مخصوصی ... خدای من، چه خجالتی من میکشم!"
"برای چی خجالت میکشید؟"
"صحبت کردن در باره موضوعات حریم خصوصی برایم خیلی سخت
است. آیا کمی به من فرصت میدهید!"
"چرا که نه."
"من دقیقاً به یاد میآورم. هنگامی که کیسه آب گرم
را برای اولین بار پُر کردم بیرون باران میبارید و در اطاق هوا سرد بود. من کیسه را
روی سینهام قرار دادم و ... و ... نمیدانم میتوانید باور کنید یا نه: برای اولین
بار در زندگی قلبم کمی احساس گرما کرد. برای اولین بار در زندگی من تنها نبودم. آیا
میتوانید درکم کنید؟"
"البته."
"آنجا این وسیله نرم و گرم کنارتان دراز کشیده و تنها
تکلیفش این است که زندگی را برای شما راحت سازد. من خیلی سپاسگزار او بودم، مادلین
من."
"ببخشید، چی گفتید؟"
"من او را به این اسم مینامیدم. مادلین. از همان اول.
چرا مادلین؟ من دلیلش را نمیدانم. شاید یک بار در پاریس عاشق دختری به نام مادلین
بودهام. شاید هم میخواستم عاشق دختری به نام مادلین بشوم. یا شاید میخواستم فقط
به پاریس سفر کنم. در هر صورت _ از آن به بعد دیگر طوفانهای زندگی نمیتوانستند در
من اثر کنند. من مادلینم را زیر لحاف در کنار خود داشتم. آیا آن را کاری احمقانه میدانید؟"
"نه، ابداً. خیلی از آدمها کیسه آب گرم مصرف میکنند."
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر