اولین نگاه به "چشمهایش".


بیشتر از یک ساعت است که از خواندن سطر آخر صفحه 145 کتاب "چشم‌هایش" آقای بزرگ علوی گذشته است و من بدون آنکه بدانم چه چیز مشخصی در این سطر نظرم را به خود جلب کرده است به آن خیره مانده‏‌ام: "یکمرتبه دست انداختم به گردنش و لب‌های خشک او را به لب‌های خود چسباندم. گفتم: "فرنگیس، فرنگیس!" گفت: "جانم، جانم!"
بیشتر اما سعی می‏‌کردم تصویری از آقا رجب بیابم. آدم‌هائی با قیافه مش رجبِ آن سال‏‌های دور در سراسر وطن فراوان یافت می‌‏گشت. نمی‏‌دانم چرا باید با مش رجب احساس همبستگی داشته باشم. سال‏‌ها می‏‌گذرد که تصویر مش رجب‏‌ها در جغرافیای ذهنم محو گشته است‏. به گمانم مش رجب‏‌های آن زمان‌‏های دور که من هم در برهه‌‏ای از تاریخ زندگی‌‏ام شانس دیدن بعضی از آنها را داشته‏‌ام دیگر باید به تاریخ پیوسته باشند. ناگهان دلم می‏‌خواهد کسی مانند مش رجب کنارم نشسته بود و من به جای فکر کردن برایش در استکان چای می‌‏ریختم و به حرف‌هایش گوش می‏‌سپردم. هنوز هم نمی‏‌دانم چرا این احساس همبستگی با افرادی مانند مش رجب در من زنده است! فهمیدنش در این وقت کم برایم مقدور نیست.
موضوع دیگر که ذهنم را در این مدت مشغول به خود نگاه داشته و برجسته‏‌تر از بقیه افکار خود را نشانم می‏‌داد "فرنگیس، فرنگیس!" گفتن استاد ماکان و "جانم، جانم!" گفتن فرنگیس بود.
در ذهن به دنبال پیدا کردن تصویری از بزرگ علوی می‏‌گردم. تصویری از زمانی که او در پشت میز کارش نشسته و در حال نوشتن این قسمت از داستان است؛ گفتم: "فرنگیس، فرنگیس!" گفت: "جانم، جانم!".
خوب می‌‏توانم تصویری از درشکه‌‏چی و درشکه را که به دستور فرنگیس کروک آن انداخته شد و قصد حرکت به سمت خیابان پهلوی را داشت مجسم کنم، اما هنوز نتوانسته‌‏ام تصویری از لحظه‌‏ای که این دو در داخل درشکه همدیگر را می‌‏بوسند و "فرنگیس، فرنگیس!" و "جانم، جانم!" به هم می‏‌گویند مجسم کنم!

سیگاری را روشن می‏‌کنم و زیر لب به خود می‏‌گویم: انگار عشق و عاشقی اصلاً به ما نیامده! و تصمیم می‏‌گیرم خواندن بقیه داستان را به بعد از ظهر موکول کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر