زمانی سه مرد عادل وجود داشتند، هر یک از این سه نفر این عقیده را داشت که نظرش
والاتر و صحیحتر است و از عدالت آن دو
دیگر نیز مطلع بود. به همین دلیل آنها تصمیم میگیرند به نقاط مختلف جهان بروند؛ و آنها میخواستند ایمان خود را به اطلاع مردم رسانده و بخاطر روح انسانها نبرد کنند.
لحظه جدا گشتن و رفتن یکی از آنها بازوی آن دو دیگر را در دستانش میگیرد و میگوید: "ببینید ... آنجا
توده آتش زبانه میکشد، مردم بخاطر ایمانشان همدیگر را میسوزانند ... ما مبارزه خود
را تا رهائی این مردم از اشتباه وحشتناکشان به تأخیر میاندازیم."
این سخن به نظر آن دو خوب آمد و آنها این کار را انجام دادند. اما وقتی آنها کارشان
تمام میگردد و زمان جدا شدن فرا میرسد نفر بعدی آن دو دیگر
را از رفتن بازمیدارد و میگوید: "هنوز زمان نبرد بخاطر والاترین چیزها برای ما فرا نرسیده است ... ببینید
... آنجا انسانها همدیگر را به دستور شاهزادگانشان مانند حیوانات وحشی میکشند."
بار دیگر آن سه به هم قول میدهند و متحداً به مبارزه
بر علیه خشونت انسانها میپردازند. هنوز مدتی از انجام آنچه که در توان داشتند نگذشته بود که دوباره به یاد
آنچه آنها را عمیقتر از هر چیز دیگر تحریک
میکرد میافتند، اما در این وقت نفر سوم به پیشانی خود میکوبد و میگوید: "برادران ...
دوستان ... ما باید هنوز مدت کوتاهی با هم بمانیم. ببینید ... آنجا ثروتمندان فقرا
را گرسنگی میدهند ... و آنجا دانایان ذهن نادانان را با دروغ پر میسازند ... و آنجا افراد سالم بیماران را کتک میزنند ..."
به این ترتیب هر بار کنار هم میماندند.
این سه مرد میمیرند، و جای آنها را سه
مرد دیگر میگیرند و دوباره جای این افراد را سه مرد دیگر، و قرنها میگذرند. اما اتحاد آنها تزلزلناپذیر باقی میماند.
هانس احمق به یکی از آن سه زمزمه کنان میگوید: معاشرت با دوستت حیثیت تو را لکهدار میسازد ... او به خدای تو ایمان ندارد. هانس بدبخت پیش دومی میدود: تو اجازه رفت و آمد با رفیقت را نداری ... او با زنش ازدواج نکرده است. هانس
خام به نفر سوم مانند زنبوری وزوزکنان میگوید: اگر تو با این دو ایدهآلیست دیوانه همصحبت شوی
مورد تمسخر همه واقع میگردی.
آن سه مرد اما کنار هم ماندند، و آنها امروز هم کنار هم ایستادهاند.
عدالتشان آن سه را به هم پیوند میدهد و حماقت و شرارت و خشونت
انسانها آنها را به نبرد میخواند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر