یک توبیخ.


من در کپنهاگ در مقابل هتل داونلوته نشسته و از این که پسر کوچکی که هر روز دو اوره برای خرید شیرینی از من می‌گرفت هنوز خود را نشان نداده است شگفتزده بودم. من دیروز در نتیجۀ داشتن خلق و خوی خوب به او یک کرون براق دادم ... هنوز هم چهره درخشان و حیرتزدهاش را میبینم و پاهای لخت کوچک و سیاهش را که بعد از این موفقیت بزرگ در بازار میدوند ...
در این لحظه او ناگهان دوباره در کنار میز من بود.
من از روزنامه به بالا نگاه میکنم ... او چشمهای قرمز و ورم کرده داشت ... یک مرد در لباس فقیرانه دست او را نگاه داشته بود.
مرد میپرسد "آیا این همان آقاست؟" و مرا نشان میدهد ... "حالا عجله کن و برگرد به خونه!"
پسر از پیش ما میگریزد. و گارسون میآید و به مرد دستور میدهد هرچه سریعتر آنجا را ترک کند. اما مرد به او نگاه میکند؛ یک جفت چشم خشن از چهره لاغر به جلو نگاه میکردند و او به هیچوجه حرکتی به نشانه ترک کردن آنجا از خود نشان نمیداد.
او میگوید: "من برای گدائی نیامدهام، من میخواهم با این آقا یک کلمه حرف بزنم. من به گارسون میگویم: "کاملاً درست میگویند."
او سپس مقابلم بر روی صندلی مینشیند و بدون هیچ مقدمهای تقاضایش را بیان میکند.
"من فقط میخواستم از جنابعالی بپرسم که چطور توانستید به این فکر بیفتید به پسرم پول بدهید؟"
"خوب ــ بله. من هر روز دو اوره برای خرید شیرینی به او میدهم. آیا شیرینی به او آسیب میرساند؟"
"جنابعالی دیروز به او یک کرون دادید. آیا میخواهید بدانید که چه اتفاقی افتاد؟ پسر دیگری در حیاط خانه بود، او پول را از پسرم به زور گرفت. از او شکایت شد، میفهمید، و امروز صبح او را دستگیر کردند. برای او نباید تأسف خورد؛ او آدم بی‌چشم و روئی بود که به هر حال به زندان میرفت. گرچه من هم فقط یک مرد فقیرم، اما میخواهم تا زمانیکه میتوانم صداقتم را حفظ کنم، و بچههای من هم باید صادق باقی بمانند."
"بله ... من اعتراف میکنم که بی‌فکر عمل کردهام ..."
او با حرکت دست حرفم را قطع میکند؛ او آمده بود تا به من آنچه را که قصد بیانش را داشت بگوید و به عذر و بهانههایم اهمیتی نمیداد.
او میپرسد: "آیا میخواهید پسر را پیش خودتان ببرید؟"
"من نمیتوانم این کار را بکنم. من خودم دارای چند فرزندم ... من هم مرد فقیریام ..."
او به من نگاه میکند، به لیوانم نگاهی میاندازد، به مشتریهای دیگر مینگرد و از بالا تا پائین نمای هتل را تماشا میکند.
او سپس میگوید: "انواع بسیار مختلفی از فقر وجود دارد، و حالا میخواهم از جنابعالی تقاضا کنم شیرینیها را به فرزندان خودتان هدیه کنید. من بجز این پسر هفت پسر دیگر در خانه دارم؛ و او با شیرینیاش میآید و رجز میخواند، و بقیه از دستش عصبانی میشوند. فرزندان من باید یاد بگیرند که پول چیزیست که با کار سخت از صبح تا شب به دست میآید. آنها نباید فکر کنند که آدم پول را در خیابان پیدا میکند. آنها نباید فکر کنند که اجازه دارند برای یک چنین شیرینی لعنتی پول خرج کرد. نمیدانم که آیا جنابعالی متوجه منظورم شدید یا نه؟"
من پاسخ میدهم: "البته."
سپس او بلند میشود و بدون خداحافظی با گامهای خسته و سنگین و با کشیدن پاهایش در بازار به راه میافتد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر