365 روز از زندگی من.(17)


خانم (ل) با نگرانیای ساختگی میپرسد: "اگه بقیه ما رو در این حال ببینن چی میگن!"
حرف او نقش لبخندی بر لبم نشاند و مرا به یاد حرفی که نمیدانم از که شنیده بودم انداخت: "بچههای ما میرن خارج و عاقبتشون میشه کون‌شوئی خارجیها!" در حالیکه من پس و پیش خانم (ل) را پس از دفع حاجت با دقت کافی پاک میکردم نقش لبخند نشسته بر گوشه لبم آرام آرام از جا بلند میشود و ناگهان خود را به خندهای بلند و چند دقیقهای مبدل میسازد.
خانم (ل) شگفتزده میپرسد: "کجای سؤالم خندهدار بود؟"
من سعی میکردم جوابش را بدهم، اما نمیتوانستم. هر بار قصد جواب دادن میکردم خندهام شدیدتر میگشت. عاقبت نهیب زدن خانم (ل) "تا کسی نیومده، شورتمو بکش بالا!" مرا مجبور به بازگشت به خود ساخت. بنابراین دست از خندیدن دیوانهوار کشیدم و در حالیکه پس و پیش خانم (ل) از نظافت برق میزد اول پوشک و بعد شورتش را بالا کشیدم و گفتم: "دونده خوشگلم، حرکت!"
و در حالیکه خانم (ل) آهستهتر از مورچهای سالخورده قدمهایش را روی زمین میکشید بازو در بازو به سمت اتاق نشیمنی که بقیه افراد گروه تآتر در آن جمع بودند به راه افتادیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر