خاخام عزرا.


"موسی، موسی، من از این کارت خوشم نمیاد. اگه تو در سن بیست و پنج سالگی قصد ازدواج کردن داری پس چرا میخوای در سن بیست سالگی نامزد کنی؟" ــ  عزرای سالخورده از میان مژههایش به پسر خود طوری نگاه میکند که انگار میخواهد در داخل سرْ یک نوشته آتشین کابالا را کشف کند.
"من ربهکا را دوست دارم."
"تو ربهکا را دوست داری؟ از کجا میدونی که ربهکا را دوست داری؟ من میتونم قبول کنم که تو عاشق یک پای کوچک، یک پوست سفید، یک چهرۀ بی‌ریش هستی؛ اما از کجا میدونی که این ربهکا است؟ تو حقوق روم و حقوق مسیحی رو مطالعه کردی اما زنها رو مطالعه نکردی. آیا من بیست سال با دقت تو رو تربیت کردم که زندگیتو با یک دیوانگی شروع کنی؟ موسی، مگه چند زنو میشناسی که تو میتونی پیش پدر پیرت بیای و بگی که عاشق هستی؟"
"من فقط یکی را میشناسم و او را با تمام قلب دوست دارم."
" یعنی چه با تمام قلب؟ ــ آیا تمام قلبتو میشناسی؟"
"پدر عزیز، من از تو جداً خواهش میکنم، احساسم را مسخره نکن."
"موسی، موسی، برای من لجبازی نکن. من به تو میگم برای من لجبازی نکن. اجازه بده برات یک داستان تعریف کنم. بیا در کنارم روی مبل مخملی بشین. من میخوام از پدرم برات تعریف کنم که وقتی من بیست ساله بودم به من چه گفت. او به من گفت، عزرا، وقتی میخوای ازدواج کنی با یک زن ثروتمند ازدواج کن. بگذار که از جانب پدر پیرت به تو گفته بشه که زن زودگذره. اما عزرا یک تالرِ براق میتونه تا چندین نسل معتبر باشه! ــ من پیش خود فکر کردم که او یک مرد سالخورده است و من براش قسم خوردم که همسرم سی هزار تالر با خود خواهد آورد. موسی، اما من میخوام برات تعریف کنم که چرا من عاشقش بودم، که چرا من با لهآ کوچک ازدواج کردم، که چرا من در بدبختی تا زمانی که مانند برفی بر روی دست محو گشت با او زندگی کردم. زیرا که من زنها را نمیشناختم، زیرا که من خودم را، عزرا را نمیشناختم.
موسی، من مرد پیری هستم و از جهان بجز خوب بودنِ حال تو دیگه چیزی نمیخوام. اما در بیست سالگی در من چیزی بود مثلِ یک مرغدونی در صبح زود وقتی خورشید طلوع میکنه. وقتی من به خیابون میرفتم و یک دختر مسیحی یا یکی از دخترهای قبیله خودمون میآمد، بعد آن چیز رو در نوک انگشتام حس میکردم و آرزو داشتم که پادشاه سلیمان با پنج هزار همسر میبودم. اما آنها باید طوری دیده میگشتند که انگار خداوند برای خودش درست کرده است، موسی، خوب درکم کن، با تمام آن گنجینههائی که یک زن میتونه داشته باشه. وقتی زنی کوچک و رنگ پریده و لاغر و چابک مثل یک موش صحرائی بود بعد من چترمو برای ندیدنش پائینتر میآوردم، چون چشمم با دیدنش به درد میآمد. اما وقتی زنی مثل سروهای لبنان رشد کرده بود بعد من چترمو بطرف دیگری خم میکردم و تصویرشو با خود به خونه میبردم و هنگام آموختن تلمود نگاهش میکردم، و صدای قدماشو در کلمات مقدس میشنیدم. و او شبها در رویاهایم به سراغم میآمد، مثل موسی در کوه نِبو که سرزمین موعودو در برابرش داشت من هم تصویر زن رو در برابرم داشتم؛ اگر قادر به لمس زن میبودم میتونستم ببینم که شیر و عسل جاریند و نمیتونستم به اراده خداوند موفق به گذشتن از میان اُردن بشم. اما من در این وقت به خودم گفتم ــ موسی، تو میتونی فکر کنی که من به خودم چه گفتم؟ ــ خب، من به خود گفتم، تو یکی از فرزندان شیطانی، تو از زمانِ بودن در رحم مادر فرزند شیطان بودی. اگه بخوای خودتو تسلیم هوسهات کنی وقت عبور از اُردن خشم خدا به تو برخورد خواهد کرد و تو فرزند مرگ خواهی شد. تو نباید پیش زنهائی بری که مورد خوشایند حسهات باشند، بلکه باید پیش زنهائی بری که قلبت مایله، اگر نمیخواهی جسمت مثل جسم ایوب بشه، اگه نخواهی که کارهای روز و شبت لعنت بشن و اگه نمیخواهی مثل بختالنصر علف بخوری. و من پیش حزقیالِ سالخورده رفتم و به او گفتم که باید دخترش لهآ رو به من بده، و براش قسم خوردم که میخوام دستامو زیر پاهای دختر قرار بدم. لهآ دختری بود مثل یک سایه بر روی قاب پنجره، آدم میتونست مثل آباژور بلندش کنه، اما من لهآ رو دوست داشتم، زیرا من با خود فکر کردم که او منو از خودم، از شیطون و از مرگ که شب و روز بالای سرم احساس میکردم نجات خواهد داد. لهآ اول منو نمیخواست، چون من بلند قد و پهن بودم و او کوچک و لاغر، طوریکه از راه رفتن با من در خیابون خجالت میکشید. اما چون بجز من خواستگاری نداشت منو قبول کرد. حالا، موسی، از پدر پیرت بشنو که چطور ذهن انسان محدوده و چگونه تمام درکهای ما پوچ هستند. موسی، من هم مثل تو هنوز شیرینی عشقو نچشیده بودم و مثل شبنم حبرون پاکدامن بودم، گرچه تو حقوق روم و حقوق مسیحی آموختهای و موسی و ابنیا را نادیده گرفتهای. اما وقتی من با لهآ شیرینی عشقو چشیدم، در این وقت فهمیدم که این در برابر خداوند یک معصیته و از خدا بخاطر دادن همسری که منو از ولگردی در مسیر کافران بازداشته سپاسگذاری کردم. من در شبهای تنهائی خود خواب میدیدم که عشق جسم رو به عنوان رفع خستگی خرسند میسازه، اما این عشق برای من و لهآ از شربتی که به بیماران داده میشه شیرینتر نبود. و ما عشقو مثل شربت با چشمهای بسته و خفگی در گلو مصرف میکردیم و نه بیشتر از تجویز پزشک. و وقتی عشقو میچشیدیم بعد خودمونو در برابر قضاوت و لعنت خدا مییافتیم و مثل دزدها که در شب به هم برخورده و کارهای شیطانی کردهاند از هم جدا میشدیم. در این وقت من به خودم گفتم: تو درست فهمیدی عزرا، عشق جسمانی خدمت به شیطانه و شایسته نیست که انسان به آن مجبور باشه. ــ اما موسی، حرف پدر پیرتو باور کن، من خوشبخت نبودم.
... موسی، پسرم، من خوشبخت نبودم، خدا شاهد منه؛ چون من با لهآی خودم همونطور که با لباسام یا با ناخونای دستم میتونستم حرف بزنم حرف میزدم. افکار او افکار من نبودند، زیرا که افکار من مال منند و زیرا که او دارای افکار نبود. بنابراین من به تنهائی رو آوردم، و تنهائی پر حرفتر از لهآ بود، و من به خودم گفتم: عزرا، تو یک گربه در گونی خریدی و مسئولیت بر دوش داری. تو باید میتونستی اونو امتحان کنی، من به خودم گفتم، که آیا روح او برای روح تو درست شده؛ که آیا قلبش برادر قلب توست. عزرا، اجازه نده لهآ متوجه بشه که اونو مثل گربهای در گونی خریدی، زیرا او مثل برهای که برای خوردن آب میره بی تقصیره. چرا وقتی میخواستی زن بگیری با دقت جستجو نکردی، همونطور که برای خریدن یک کراوات به قیمت یک مارک در مغازهای جستجو میکنی؟!
به این ترتیب من با او زندگی کردم و دو سال رنج بردم و خاموش موندم و هنوز هم لهآی کوچکمو دوست داشتم، زیرا که او منو از وسوسه جسم محافظت کرده بود، تا اینکه قرار بود برام پسر کوچکی به دنیا بیاره، ولی خدا اونو همراه با کودک از من گرفت.
موسی، در این وقت حالم طوری بود که انگار دل و روده منو با آهن داغ سوزوندهاند، انگار زمین سوخته و مرده و من برای تحمل لعنت تنها مونده باشم. در این وقت من به یَهُوَه خشم گرفتم، در این وقت فریاد کشیدم: لعنت بر نام تو! چرا زنی رو که من برای خدمت کردن به تو انتخاب کرده بودم از من گرفتی! آیا حماقت بر تو پیروز شده که تو کودکتو میکشی و دشمنانتو در امان میداری! آیا نمیتونی بره اغنیا رو برداری؛ باید حتماً از فقرا آنچه رو که همه چیزشونه برداری! لعنت به نام تو! تو باید منو به انکار خود واداری، باید منو به وسوسه و گناه بکشونی، باید منو بعد از اینکه با زحمت زیاد روحمو بخاطر خشم تو بهبود بخشیدم دوباره به دستهای کافران بسپاری! لعنت به نام تو! لعنت به نام تو! و من در این وقت برای کشتن بدبختیام پیش دختران کویر رفتم. بله، موسی، برای اینکه تو باید بدونی، من پیش دختران کویر رفتم. موسی، پسرم، نه اینکه بخوام بگم که تو هم پیش دختران کویر باید بری. هر کاری که مایلی بکن. اما من، پدر تو عزرا، من پیش دختران کویر رفتم. و همونطور که میرفتم به یَهُوَه لعنت میفرستادم: آقا، تو مقصری که من برای خفه کردن بدبختیام پیش دختران کویر میرم. چرا لهآی منو از من گرفتی!
موسی، و حالا گوشاتو باز کن تا خوب منو بفهمی. ــ من از دختران مسیحی چشیدم، از دختران یهودی چشیدم، از دختران حام چشیدم. من آنچه قلبمو خشنود میساخت انتخاب نکردم؛ من آنچه که جسمم رو خشنود میساخت انتخاب کردم، چون من رفته بودم تا بدبختیمو خفه سازم، چون من برای فراموش کردن لهآی خودم رفته بودم. من زنی که مثل سروهای لبنان رشد کرده بود رو انتخاب کردم، با تمام گنجهائی که یک زن میتونه داشته باشه. و من احساس میکردم که او هرچه بیشتر حواسمو خشنود میسازه من هم قابل فهمتر میتونم با او صحبت کنم، هرچه بیشتر او میتونست قابل فهمتر با من صحبت کنه، بیشتر دوستانهتر به نظرم میرسید و قلبمو بیشتر خرسند میساخت. موسی، پسرم، و من متوجه شدم که هرچه بیشتر حواسمو خرسندتر میسازه من هم کمتر احساس گناه میکنم و خودمو به خدای متعال نزدیکتر احساس میکردم. موسی، اگه تو به من نیم میلیون پیشنهاد میدادی، من با این شناخت عوضش نمیکردم. نه، من پول رو برنمیداشتم، چون شناخت بهره بیست در صدی، سی درصدی، صد در صدی با خودش حمل میکنه و بهرهها کودکان و نوهها هستند. آدم میتونه با نیم میلیون ناخرسند باشه، اما با این شناخت که عشق جسمانی چیزی بجز خدمت به شیطون نیست، و وقتیکه انسان از مسیری میره که خداوند بهش نشون داده نمیشه ناخرسند بود، چون او دو انسان را برای هم خلق کرده، در داخل و خارج، در بدن و در روح.
بعد من به زمین افتادم، به سینهام کوبیدم، فریاد زدم: آقا، آقا، من نجوای تو رو شنیدم. تو دست حکیمان رو در زمان مکاری که باید روز را در تاریکی و ظهر را کورمال کورمال مانند شب راه بروند میگیری! ــ موسی، و سپس من رفتم، و با تمام حواسم یک زن انتخاب کردم. سارا دختر مردخآی را پیدا کردم، پر از زرق و برق، مانند زمینی تازه خلق گشته، و او مادر تو شد. من قلب و کلیههاشو برسی کردم و دریافتم که قلبش برادر قلبم منه. و در شب عروسی، موسی، پسرم، در شبی که تو زندگیتو به آن مدیونی، در این شب فهمیدم که جسم او دوقلوی جسم منه، و من پروردگار رو که روحش دروغ نمیگه و حقیقتش در آثارش نموداره ستایش کردم." ــ
خاخام عزرا عرق پیشانیش را پاک میکند و نفس سختی میکشد. موسی با سری پائین آورده آهسته و دزدکی از آنجا میرود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر