گرسنگی.


او نمیتوانست زمین را کشت کند، قادر به شکار حیوانات جنگل نبود، نمیتوانست ماهیِ در آب را به تور اندازد و قایق را بر روی امواج هدایت کند. او نمیتوانست سنگ معدن از صخرهها به دست آورد، نمیتوانست از آنها در کوره آهنگری چیزی خلق کند و توسط خرید و فروش به پول مبدل سازد.
او میگفت: "خدا به من ذهنی غنی و نادر داده است. من برای تحصیلات عالیه به دنیا آمدهام."
و او به مدرسه عالی، جائیکه دانشمندان در آن بودند میرود.
در آنجا نمیتوانست در مسیرِ دشوار حقوق راه خود را بیابد، نه سرِ سرد و قلبِ گرم یک پزشک را دارا بود، نه صبوریِ یک پژوهشگر را، نه خودانکاریِ یک معلم را، نه نبوغِ یک مخترع و نه هوش و زیرکیِ یک سیاستمدار را.
او میگوید: "خدا مرا برای بالاترین مقام تعیین کرده است. من برای کشیش شدن خلق گشتهام."
و او مقرری کشیشی کوچکی به دست میآورد.
او برای کسانی که نان نداشتند خودانکاری موعظه میکرد اما بخاطر کوچک بودنِ کباب روی میز خود آه میکشید. او با چسباندن کف دستهایش به هم میگفت که رد گشتن یک شتر از سوراخ سوزن آسانتر از ورود یک ثروتمند به امپراتوری خداست اما از اینکه جیبش خالیست شکایت میکرد.
او میگوید: "خداوند میخواهد که من برای به دست آوردن شغل پُر درآمدی در کلیسا که امسال باید اشغال شود اقدام کنم. او برای منِ گناهکار دلش به رحم آمده است و من توانستم ابتدا امروز آن را ببینم. ستایش ابدی او را سزاست و من میخواهم ارادهاش را به انجام رسانم."
او تقاضای آن شغل را میکند و به دستش میآورد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر