طرحی از سفر به هامبورگ.

1. کارشناس افتخاری اقتصاد.
او هر روز ــ با درشکه‌چی و خادم ــ تا محلی در کنار آوسنآلستر میراند. آنها آنجا او را پیاده میکنند و دوباره به حرکت میافتند؛ آنها این کار را خیلی با احترام و مصمم انجام میدهند. او تهدیدکنان سرِ طلائی عصایش را به دنبال آنها تکان میدهد، غرغر میکند و دشنام می‌دهد؛ و چشمها در سر سرخش خیس میشوند. سپس او در چکمه‌های پارچه‌ای که پاهای نقرسی‌اش را در خود دفن کرده است لرزان از آنجا دور می‌شود.
موضوع از این قرار است: او باید پیاده به خانه برود.
و حالا باد کلاهش را برمی‌دارد و مستقیم به دریاچه آلستر می‌اندازد. سه دسته مو، هر یک به بلندی یک چهارم ساعد دست ــ هفت عدد مو در هر دسته ــ بر روی جمجمه‌اش به اطراف بال بال می‌زنند و او را کاملاً مشوش می‌سازند. من دسته‌های مو را به چنگ می‌آورم، آنها را آرام می‌سازم و کلاهم را بر سرش می‌گذارم.
او می‌گوید: "من از شما متشکرم ــ اما خودتان؟"
من می‌گویم: "مهم نیست، من کچلم."
او با لحنی سپاسگزارانه خود را معرفی میکند: "تاوزندمارک، کارشناس افتخاری اقتصاد.
از اینکه او با معرفی خود سرفرازم ساخته خوشحال میشوم، خیلی مایلم کلاهم را به احترام او از سر بردارم اما نمیتوانم این کار را بکنم زیرا او کلاهم را بر سر دارد. او خود را به بازویم آویزان می‌کند و من او را تا پایان خیابان با خود می‌کشم. او از لهجهام متوجه دانمارکی بودنم میگردد.
"دانمارکیها مردم خوبیاند، اما ــ"
من میگویم: "موسیقیدان بدیاند."
او به زور میخندد، و من به کشیدن او ادامه میدهم. بعد او میایستد و مرغهای نوروزی را تماشا می‌کند، می‌گذارد که من ماهی بخرم و برای پرندهها پرتاب کنم و او با نشاط است.
او میگوید: "آن خیکی را نگاه کنید، اصلاً میلی به سیر غذا خوردن ندارد. ــ آیا شما هم در دانمارک مرغ نوروزی دارید؟"
من پاسخ می‌دهم: "البته. کارشناس افتخاری اقتصاد بودن نزد ما چیز عادیای است."
این حرف من او را تکان کوچکی میدهد، اما بعد لبخند زورکیای می‌زند و دوباره به بازویم آویزان میشود و میخواهد که به رفتن ادامه دهیم.
"دانمارکیها موسیقیدانان خوبیاند ــ"
من میگویم: "اما مردم بدیاند. و حالا من باید بروم."
"شما میخواهید بروید؟ کجا میخواهید بروید ... چرا نمیتوانید هنوز کمی از راه را همراهیم کنید ..."
من اظهار می‌دارم: "من می‌خواهم آن سمت به مغازه بروم و برای خودم یک کلاه بخرم."
"بله، اما ... آیا نمیخواهید ... اما معقولتر این است که ..."
"خیلی ممنون، هر طور میل شماست."
او آهسته و ناراضی کلاهم را پس میدهد و سپس بدون خداحافظی با پشتی که به بالا و پائین میرفت به سمت مغازه کلاهدوزی میرود.

2. عاشق قهرمانان.
در قطار برقی به گفتگو با او مشغول میشوم، ما با هم در یک ایستگاه پیاده میشویم و با هم در امتداد خیابان به راه میافتیم. او با دیدن هر پیشدامنی خوشحال میشود، میایستد و به زن خیره میگردد.
او میگوید: "بُزکوهیِ قشنگیه."
اما به نظر من زن بیشتر مانند فیل دیده میشود، البته من نظرم را برای خود نگاه میدارم.
سپس زن بلند قامتی با سبد گلی آویزان به بازو نزدیک میشود. فرد همراه من کاملاً وحشی میگردد و به سمت او هجوم میبرد.
آیا زن مایل است با او برود ... با او شام بخورد ...
زن بی میل نیست، اما توضیح میدهد که او باید اول گلهایش را بفروشد. آنها پس از اندکی چانه زدن به این توافق میرسند که تمام گلها دو مارک و پنجاه سنت ارزش دارند. او گلها را میخرد اما پول خرد ندارد. بنابراین به زن یک سکه ده مارکی میدهد، حالا زن نمیتواند بقیه پول او را پس بدهد. بنابراین زن برای خرد کردن سکه ده مارکی داخل مغازهای میشود و ما در برابر درِ مغازه منتظر میمانیم.
همراهم با خوشحالی میگوید: "بُزکوهیِ خوبیه!"
اما بُزکوهکی برنمیگردد. ما پس از مدتی داخل مغازه میشویم و متوجه میگردیم که زن با ده مارک و تمام گلها از طریق درِ دیگر مغازه فرار کرده است.
حالا او دچار وحشیترین خشمها میگردد و میخواهد از بُزکوهی پیش پلیس شکایت ببرد.
من به او میگویم: "این کار را نکنید. شما برای هفت مارک و پنجاه فنیگ عشقبازی ناراضیانهای کردید و باید مانند یک مرد سرنوشتتان را بپذیرید. من آدمهائی میشناسم که شادی زندگیشان را به این خاطر از دست دادهاند و با این وجود به پلیس مراجعه نکردهاند."
او زهرآگین پاسخ میدهد: "من از شما متشکرم. آیا شما میخواهید ده مارک مرا پس بدهید؟"
من او را تصحیح میکنم: "هفت مارک و پنجاه فنیگ. شما گلها را فراموش میکنید. عشاق ناراضی با کمال میل اغراق میکنند. شما هفت مارک و پنجاه فنیگ از من دریافت خواهید کرد. من عضو باشگاه رادیکال کپنهاگ هستم و عادت دارم در محراب ایده بدون در نظر گرفتن کوچکترین نفعِ شخصی قربانی کنم."
من به او یک سکه ده مارکی میدهم.
او میگوید: "شما که میدانید من نمیتوانم بقیه پولتان را پس بدهم."
من میگویم: "بنابراین به مغازه بروید و بگذارید پول را برایتان خرد کنند."
او میرود. یک ایده خوب به ذهنم خطور میکند، و من تا جائیکه پاهایم مرا میکشند به سرعت شروع به دویدن میکنم.

3. مشکل اجتماعی.
من در میان آشنایانی که اینجا به دست آوردهام امتیاز بدون قید و شرط را به سگهای بزرگی میدهم که جلوی گاریهای شیرفروشیِ شهر بسته شدهاند. یک سگ گاری را میکشد، یک مرد از پشت گاری را هل میدهد و سگ را با صدای بلندی به کشیدن تحریک میکند. و بعد از داخل شدن مرد به خانهها سگ از شیرها پاسداری میکند. او تهدیدکنان و هار به نظر میرسد، اما او یک پوزهبند دارد، زیرا که او اجازه گاز گرفتن ندارد.
من همه جا به این سگها برخورد میکنم و اغلب به این میاندیشم که آیا آنها از سرنوشتشان ناراضیاند، که آیا آنها یک انجمن حرفهای دارند و غیره. اما تمام این سؤالها چه سودی دارند! یک آقای شیکپوش از یک سگ کارگر چه میتواند بیشتر مطلع گردد.
من یک روز به بندر میروم.
حدود پنجاه گاری شیرفروشی در توده متراکمی کنار هم ایستادهاند. پخش کردن شیر انجام گرفته است، مردها در میخانههایشان پشت شیشه نشستهاند. سگها اما دراز کشیدهاند، هر یک در مقابل گاری خودش.
من تا حال هرگز این تعداد سگ با هم ندیده بودم. چشمهایشان نیمه بسته است، زبانها از پوزهشان بیرون آمده و آویزان است، دندانهای قویشان میدرخشند. آفتاب بهاری بر آنها و سطلهای براق شیر میتابد.
در این لحظه آنها ناگهان کاملاً بیدار میشوند، همه، همانطور که آنجا هستند.
یک سگ کوچک قهوهای مایل به زرد ــ خدا میداند از کجا ــ در میدان ظاهر میشود. او بسیار تمیز و ظریف است، بسیار بی‌فایده و مسخره. به دور گردن روبان ابریشمی آبی رنگی دارد، پنجههایش را با لطافت بر محلهائی از زمین که تمیزند میگذارد؛ با پوزه کوچکش به سمت همنوعانش بو میکشد ...
فوراً پنجاه سگ کارگر با خشم به سویش هجوم میآورند. گاریها با جغ جغ با هم تصادف میکنند، سطلها تلق تلق میکنند و از گاری به پائین میافتند، تمام بندر از عو عو سگها پر میشود.
اما آنها پوزهبند دارند و نمیتوانند گاز بگیرند. تعدادی از مردها با عجله از میخانهها خارج میشوند و خود را آنجا میرسانند، بارانی از فحش و شلاق مانند باران میبارد، سگ کوچک با ترس و لرز و دمی میان پا قرار داده شده دزدکی به رفتن ادامه میدهد و صلح دوباره به میدان بازمیگردد.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر