دهکدهِ بدون مرد. (1)

پرده سوم
دوباره در سالنِ شرفیابی در قصر. حاکم بر روی سکویِ کنار پنجره نشسته است و از یک سینی نقره‌ای که پادو در برابرش نگاه داشته ساندویچ می‌خورد، منشی در کنار میز ایستاده است و مرتب چرت می‌زند، محافظین در برابر هر دو در نگهبانی می‌دهند
حاکم به پادو: جگر غاز امروز خوشمزه نیست ــ رسوائی!
کارمند دربار از سمت راست میآید.
حاکم در حال خوردن به کارمند دربار: همه چیز روبراه است؟
کارمند دربار پاسخ نمیدهدْ بلکه کاملاً نزدیک حاکم میرود؛ آهسته، برای اینکه پادو صدایش را نشنود: من همین حالا مطلع گشتم که اعلیحضرت امروز ما را یک ربع مانده به ساعت پنج عافلگیر میسازند و نه در ساعت پنج و نیم ــ
حاکم: چی؟ ساعت یک ربع به پنج؟ اوه اوه! او به پادو اشاره میکند که خود را از آنجا دور سازد. پادو از سمت چپ با سینی خارج میشود.
کارمند دربار: خدا را شکرْ کمدینهای شما ساعتهاست که آمادهاند.
حاکم: امیدوارم که آنها نقششان را شایسته یاد گرفته باشند!
کارمند دربار مکارانه لبخند میزند: خوب یاد گرفتهاند، عالیجناب! خوب!
حاکم: چطور دیده میشوند؟
کارمند دربار: مانند یک هیئت نمایندگی واقعی.
حاکم: کاملاً حقیقی؟
کارمند دربار: مانند خلقِ واقعی.
حاکم: براوو. ساعت چند است؟
کارمند دربار به ساعت شنی نگاه میکند: دقیقاً چهار و نیم.
حاکم: آیا ساعت درست کار میکند؟
کارمند دربار: فقط چند دقیقه عقب میافتد، عالیجناب!
حاکم: کمدینها داخل شوند!
کارمند دربار درِ سمت راست را باز می‌کند و می‌گذارد دو کمدین داخل شوند؛ آنها مانند کشاورزان لباس پوشیده‌اند و فوری زانو می‌زنند.
حاکم با رضایت به آنها نگاه میکند. حقیقی، واقعاً حقیقی ــ به کارمند دربار: اگر اعلیحضرت خواستند تشکیلات اداری ما را کنترل کنند، و در واقع با حملهای غافلگیرانه کنترل کنند، سپس باید ما از خود دفاع کنیم! کِرم هم وقتی مورد کنترل قرار میگیرد خود را خم میسازد. من نمیفهمم او چه خصومتی بر علیه فساد اداری دارد؟ مگر فساد اداری با او چکار کرده است؟ جایی که فساد اداری تا اندازهای سُسِ تُند برای این حکومتِ کسل کننده است! حالا که صحبت از کسلکنندگی شد، ما برای کسل نشدن میتوانیم یک تمرین کوچک انجام دهیم ــ به اولین کمدین. خب پسرم، چطور میتونم بهت کمک کنم؟ 
اولین کمدین: عالیجناب، خوبی شما هیچ مرزی نمیشناسد، منِ کشاورزِ بیچاره چطور میتونم از شما تشکر کنم ــ
حاکم: آه، تو میخواهی تشکر کنی؟
اولین کمدین: عالیجناب به من دوباره لطف کردند و شش گوسفند و دوازده بز هدیه دادهاند ــ
دومین کمدین: من هم میخواهم تشکر کنم ــ
حاکم: خوبه، خیلی خوبه!
دومین کمدین: عالیجناب نه تنها فرصت پرداخت مالیاتها را برایم تمدید کردند، بلکه حتی آنها را با توجه به نیازمندی شدیدم لغو کردند ــ
حاکم حرف او را قطع میکند: تو از نیاز در رنجی؟
دومین کمدین به تلخی: و زن بیچارهام بسیار بیمار است ــ
حاکم به منشی: بنویس. به این کشاورز شجاع پنج تالر داده میشود تا با آن زن بیمارش ــ
اولین محافظ ناگهان حرف او را قطع میکند: ایست! و سریع به سمت حاکم می‌رود و با نیزه‌اش بر روی میز منشی می‌کوبدایست!
حاکم عصبانی: چه خبره؟! آیا این سگِ شیطان است؟!
اولین محافظ: تو شیطان هستی! او سریع پنجرۀ کلاهخود را که چهرهاش را پوشانده بود بالا می‌زند؛ او ماتیاس است.
حاکم فریاد میکشد: پادشاه! پادشاه!
ماتیاس: بله. او کلاهخود را از سر برمی‌دارد و ناگهان بر دو کمدین خشم میگیرد. بلند شوید! در اینجا بر روی زانوهایتان سُر نخورید، این کار درستی نیست! شماها در کلیسا نیستید! بلند شوید! کمدینها با وحشت از جا بلند میشوند. به منشی. بنویس: این کشاورزِ دلاور پنج تالر نمیگیرد، بلکه بیست و پنج، اما بجای تالر بیست و پنج ضربه شلاق از محافظِ قانون!
دومین کمدین با وحشت: اعلیحضرت!
ماتیاس به منشی: بنویس. این دو کشاورز بلافاصله به زنجیر کشیده میشوند، زیرا آنها کشاورز نیستند، بلکه کمدین‌هائی هستند که از استعدادشان برای فریب پادشاهشان سوءاستفاده می‌کنند، و از این بدتر آنها می‌خواستند خلق‌شان را فریب دهند ــ او صدا میزند. نگهبان!
محافظین از سمت راست و چپ با فرمانده داخل میشوند.
کارمند دولت در حال اشاره به دو کمدین؛ به فرمانده: ببریدشان!
فرمانده به محافظین: ببریدشون!
کمدینها ناامید: رحم کنید اعلیحضرت! رحم کنید! آنها توسط یک محافظ از سمت چپ برده میشوند.
ماتیاس به حاکم خیره نگاه میکند: رحم وجود ندارد.
سکوت.
حاکم مطیعانه: اعلیحضرت ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: بنابراین میدانید که من کِی شما را غافلگیر میسازم؟ و لبخند میزند. دیروز برایم تعریف کردند ــ
حاکم حرف او را قطع میکند: چه کسی؟
ماتیاس به کارمند درباره اشاره میکند: این مرد وفادار!
حاکم با خشم به کارمند دربار خیره میشود: این کارمند؟! این موجود؟!
ماتیاس: خفه شو!
حاکم خشمگین میشودپادشاهْ من یک نجیببزادهام! چطور به خودتان اجازه میدهید؟
ماتیاس: چه بدتر! تو کمدینها را متعهد ساختی، اما من خلق خود را میشناسم، من میدانم که خلق چطور فکر و احساس میکند، و آقای نجیب‌زاده، همچنین میدانم که در باره آدمهائی مانند تو چطور فکر میکند ــ به فرمانده. به نام خلق! ببریدش!
حاکم: ماتیاس کوروینوس، شما حق ندارید این کار را بکنید!
ماتیاس پوزخند میزند: کسی که قدرت دارد حقِ لازم ندارد ــ اما این قانون خودِ توست!
حاکم: من یک کشاورزِ لباس پاره نیستم!
ماتیاس به فرمانده: ببریدش! بیرون!
حاکم به کارمند دربار: کفارۀ این شرمساری را به من پس خواهی داد! او توسط محافظین و فرمانده از سمت چپ بیرون برده میشود.
کارمند دربار رفتن او را با نگرانی نگاه میکند: کفاره؟ او آب دهانش را قورت میدهد.
ماتیاس لبخند میزند: میترسی؟
کارمند دربار: نمیشود گفت ترس ــ اما یک احساس نامطبوع.
ماتیاس: او دیگر برنمیگردد.
کارمند دربار: که میداند!
ماتیاس به کارمند دربار با تعجب نگاه میکند.
دومین محافظ کنار درِ راست ناگهان فریاد میزند: زنده باد پادشاه!
ماتیاس آهسته به سمت دومین محافظ می‌رود، کاملاً نزدیک او متوقف می‌شود و هیکل غول‌پیکرش را تماشا می‌کند؛ و طوریکه انگار می‌خواهد او را نوازش کند ناگهان بر روی زره سینه‌اش می‌کوید و جدی لبخند می‌زند: متشکرم!ــ او دوباره به سوی کارمندِ دربار میرود و به جایِ خالیِ حاکم اشاره میکند. بیا، بشین آنجا ــ
کارمند دربار شگفتزده: کجا بشینم؟!
ماتیاس: بله. ما فرمان را چهار روز پیش امضاء کردیم، تو حاکم هستی. عالیجناب ــ
کارمند دربار خوشحال: اعلیحضرت ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: من از تو خواهش میکنمْ طوری نشان نده که از آن خبر نداشتی! تو سه روز است که توسط خواهر بزرگِ پادوی من از این موضوع باخبری، اینطور نیست؟
کارمند دربار پوزخند میزند: به نظر میرسد که اعلیحضرت همه چیز را میدانند ــ
ماتیاس دوباره لبخند میزند: نه، من هم فقط جاسوسان عزیزم را دارم. تو البته یک کمدین بزرگ هستی ــ
کارمند دربار حرفِ او را رنجیده قطع میکند: اعلیحضرت!
ماتیاس: من فقط میخواستم بگویمْ چیز جالب در پیش تو این است که خودت میدانی یک آدم حقهباز هستی. یک حاکم خوب باید عذاب وجدان داشته باشد، در غیر اینصورت او فقط یک قطرۀ ابله است. مرا ببخش، من نمیخواستم تو را برنجانم! ما در یک زمانۀ خشن زندگی میکنیم. نظراتِ خوبِ جلا داده شدهْ هنوز در زیر سنگهائی چرت میزنند که روزی توسط آنها مدارس ساخته خواهند گشت ــ اما ادامه بده! بشین! به دومین محافظ. راه بیفت، خلق حقیقی را داخل کن! او دوباره در کنار منشی می‌نشیند و کارمند دربار در محلِ حاکم قبلی.
دومین محافط در مقابل ماتیاس سلام نظامی می‌دهد و درِ سمت راست را باز می‌کند. حمامی با لباس مهمانیِ مجلل وارد می‌شود، سه زن به دنبالش، و چنان زیبا هستند که حتی ماتیاس به داخل شدنِ آنها خیره نگاه می‌کند ــ یک زن مو سیاه، یک زن مو بور و یک زن مو سرخ. آنها لباس‌های دهقانی بر تن دارند، تزئین گشته، آرایش کرده و آماده، با دامن‌های کوتاه و چکمه‌های رنگین؛ ورودشان با وجود یک حجبِ خاص بسیار مطمئن است، آنها در واقع می‌دانند که اثر می‌گذارند؛ آنها در برابر کارمند دربار به نشانۀ احترام زانو خم می‌کنند و حمامی تعظیم عمیقی می‌کند، کارمند دربار غیرارادی از جا بلند می‌شود. 
حمامی جلو می‌آید: عالیجناب، آقای حاکم! ــ
کارمند دربار حرف او را قطع می‌کند: شماها چه هیئت نمایندگی هستید؟
حمامی به سه زن اشاره میکند: این آنطور که عالیجناب تصور میکنند یک هیئت نمایندگی نیستْ بلکه این یک نمونه است.
کارمند دربار گیج: یک نمونه؟ چه نمونهای؟ من هیچ کلمهای نمیفهمم ــ چرا یک نمونه؟
حمامی: عالیجناب، این سه زن از روستای سِلیشیه هستند که من باید به سفارشِ آقای گراف از هِرمناِشتادت برای پادشاه میآوردم، تا پادشاه قانع شوند و با وجدان آسودهْ شجاعترین سربازانش را به این روستا مهاجرت دهند ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: آه بله! ــ
کارمند دربار مرتب گیجتر میشود؛ به ماتیاس: آیا شما از این مورد خبر دارید؟
ماتیاس: بله بله، من میتوانم هنوز به یاد بیاورم.
حمامی: تقریباً پنج هفته پیش بود ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: درست است. آن زمان اعلیحضرت به گراف از هِرمناِشتادت دستور دادند که این نمونه را برایش بفرستد ــ
کارمند دربار ماتیاس را با تعجب نگاه میکند: اینطور است؟
ماتیاس کوتاه: بله.
سکوت.
کارمند دربار به ماتیاس: و؟
ماتیاس: عالیجنابْ البته شما معاون پادشاه هستید، اما من فکر میکنم که در موقعیتی نیستید تا در همۀ موارد او را نمایندگی کنید. آنطور که به نظرم میرسد این مورد هم از آن موارد است.
کارمند دربار: آه بله. بنابراین در این مورد به ما چه توصیهای میکنید؟
ماتیاس: خب، من البته فقط کوچکترین مشاور شما هستم، بله عالیجنابْ به اصطلاح فقط خدمتگزارتان ــ اما اگر اجازه داشته باشم چیزی توصیه کنم، بنابراین باید بگویم که شما باید ابتدا با پادشاه تماس بگیرید ــ به زنها. کودکان عزیزْ تا آن لحظه بیرون بمانید.
کارمند دربار: عالی است! در بیرون انتظار بکشید!
زنها دوباره به نشانه احترام زانو خم میکنند و با حمامی از سمت راست بیرون میروند.
منشی نفس عمیقی میکشد: اوووف ــ
کارمند دربار در حال اشاره به منشی؛ به ماتیاس: این هم خیلی گرمش شده است ــ و پوزخند میزند.
ماتیاس لبخند میزند: قابل درک است.
کارمند دربار: این زن مو سیاه!
ماتیاس: و زن مو سرخ؟
کارمند دربار: و زن مو بور؟
ماتیاس: بله بله، هر سه زن. هوم. چه کاری باید اینجا انجام شود؟
کارمند دربار زیرکانه لبخند میزند: اگر من اجازه توصیه کردن به کوچکترین مشاورم داشته باشم، بنابراین میتوان با خیال راحت به پادشاه گفت که او میتواند شجاعترین جنگجویانش را با وجدان آسوده به سِلیشیه بفرستد ــ و ما این نمونه را دوباره به خانه میفرستیم، ما خود را قانع ساختیم که زنهای آنجا زشت نیستند ــ اینطور نیست؟
ماتیاس هم زیرکانه لبخند میزند: به نظرم میرسد که پادشاه هنوز متقاعد نگشتهاند ــ
کارمند دربار: بنابراین پادشاه باید کمی خود را متقاعد سازند.
ماتیاس ناگهان اندکی نگران میگردد: هوم. شوخی به کنار. واقعاً چه باید کرد؟
کارمند دربار طعنهآمیز: بلهْ چه باید کرد؟
سکوت.
ماتیاس: اما من بالاخره پادشاه هستم.
کارمند دربار: بلهْ اما این دلیل مستقیمی نمیباشد.
ماتیاس: اما من نمیتوانم فرزندان خوب کشورم را فقط چون آنها زیبا هستند ــ
کارمند دربار: اعلیحضرت اما کاملاً فراموش کردهاند که این سه فرزندِ خوبِ کشورْ مرد جستجو میکنند!
ماتیاس: این درست است!
کارمند دربار: آدم همچنین از ظاهرشان این را متوجه میشود.
ماتیاس: اما آنها مردان کاملاً متفاوتی جستجو می‌کنند! مهاجران کارا، کشاورزان سخت کار و اصیل!
کارمند دربار: اما اعلیحضرت، من فکر میکنم که آنها با یک مرد شهری اصیل هم راضی باشند، برای مثال، با یک حاکم کوشا ــ
ماتیاس: نزاکت را رعایت کن!
گراف از سمت راست با عجله وارد می‌شود، او ماتیاس را می‌بیند و تعظیم می‌کند: اعلیحضرت!
ماتیاس: آه، گراف عزیز ما!
گراف: اعلیحضرتْ من همین حالا مطلع شدم که نمونهام رسیده است ــ من در قصر این را شنیدم، تمام شهر در شور و شوق هستند، نمونهام باید بسیار باشکوه باشد!
ماتیاس: حقیقتاً! اگر تمام زنان سِلیشیه اینطور دیده میشوند، بنابراین من زمستان آینده در آنجا یک قلعه میسازم!
کارمند دربار: و من قلعهبان میگردم.
ماتیاس: دوباره شروع کردی؟
گراف: آنها کجا هستند؟ من هم مایلم آنها را ببینم ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: آیا مگر آنها را نمیشناسی؟
گراف: خدای من، اعلیحضرتْ من به بخشدارم مأموریت دادم که سه زن از روستای سِلیشیه را به اینجا بیاورد، سه تن از بهترین زنها، و حالا من کنجکاوم ببینم کدام سه زن را او انتخاب کرده است.
ماتیاس: آنها در بیرون انتظار میکشند.
گراف سریع به سوی درِ سمت راست می‌رود، آن را مخفیانه باز و به بیرون نگاه می‌کند ــ او خود را سریع کمی به عقب می‌کشد، بعد از مسلط گشتن بر خود دوباره به بیرون نگاه می‌کند، با وجود مضطرب بودن بر خود مسلط است، او در را می‌بندد و قلبش را می‌گیرد.
ماتیاس با کارمند دربار مشورت کرده است: بسیار خوب. اگر تو فکر میکنی ــ
کارمند دربار: ما این مشکل را مدیریت خواهیم کرد. اعلیحضرتْ فقط شجاعت!
ماتیاس به او خیره نگاه میکند: شجاعت؟
کارمند دربار: اوه معذرت میخواهم! اعلیحضرت، معذرت!
سکوت.
ماتیاس به گراف نگاه میکند و بدگمان میشود: چه شده؟ چرا رنگت سفید شده؟ ــ
گراف آهسته: چیزی نیست، اعلیحضرت ــ فقط قلبم بود. گاهی بطور خندهداری از تپش میافتد.
سکوت.
ماتیاس: من متأسف میشوم اگر تو نتوانی امشب در جشن کوچک من حضور داشته باشی ــ
گراف: باعث تأسفِ فراوانِ من هم خواهد گشت.
ماتیاس: تو که نمیخواهی بیائی؟
گراف: من میآیم اعلیحضرت. حتماً.
ماتیاس: بهتره که تو از خودت مواظبت کنی ــ
گراف: من از خودم مواظبت نمیکنم.
ماتیاس کمی ناراضی به دومین محافظ: زنها را داخل کنید! او دوباره در کنار منشی مینشیند.
دومین محافظ درِ سمت راست را باز می‌کند. حمامی تنها داخل می‌شود، گراف را که از او چشم برنمی‌داشت می‌بیند، و از ترس کمی مچاله می‌شود.
کارمند دربار دوباره نشسته بر صندلی حاکم: زنها کجا هستند؟
حمامی: معذرت میخواهم حاکم والامقام، اما یکی از آنها بخاطر انتظار طولانیْ همین حالا کمی سرگیجه گرفت ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: سرگیجه؟
کارمند دربار: امید است که به زودی دوباره حالشان خوب شود؟
حمامی: مطمئناً! فقط قلبش بود. گاهی بطور خندهداری از تپش میافتد ــ
ماتیاس کنجکاوشود و گراف را که هنوز حمامی را خیره نگاه می‌کند زیر نظر می میگیرد.  
کارمند دربار: حالا گوش کنید! من با اعلیحضرت ارتباط برقرار کردم و اعلیحضرت تصمیم گرفتهاند زنان از روستای سِلیشیه را در قصر شکاریشان ببینند، و در واقع همین امشب ــ میخواستم بگویم امشب. تا آن زمان باید شماها بعنوان مهمان اعلیحضرت در مهمانخانهُ دربار ساکن شوید، بعداً برای بردن شماها نزد پادشاه خواهند آمد. حالا میتوانید بروید!
حمامی تعظیم عمیقی می‌کند، از کنار گراف که هنوز به او خبره نگاه می‌کرد می‌گذرد، به او مخفیانه اشاره می‌کند، طوریکه انگار می‌خواهد بگوید: "من مقصر نیستم، من نمی‌توانستم هیچ کاری برخلاف آن انجام دهم!" و از سمت راست می‌رود.
گراف رفتن او را کوتاه نگاه میکند، سپس فوری مقابل ماتیاس قرار میگیرد: اعلیحضرت، اجازه دارم حالا دوباره بروم ــ
ماتیاس با شیطنت در حال لبخند زدن حرف او را قطع میکند: چرا؟ هنوز بمان و به ما کمک کن، ما خیلی کار داریم ــ به دومین محافظ. نفر بعدی! دومین محافظ تعظیم میکند و درِ سمت راست را میگشاید.

پرده چهارم
در مهمانخانۀ دربار. یک اتاقِ آپارتمان که در آن زنان نمونه ساکن شدهاند. در سمت راست و چپ یک در. در پسزمینه یک پنجره و یک کمد بزرگ. میز و صندلیها. همه چیز پر از گل است. از خیابان صدای یک قطعه موسیقی عاشقانه به بالا صعود میکند، آواز با ماندولین و موسیقی کولیها. حمامی نشسته است و مینویسد. در زده میشود.
حمامی: داخل شوید!
مهماندار دربار با گل‌های زیادی از سمت چپ داخل می‌شود، او یکچشمی‌ستدوباره برای کبوترهای کوچولو گل آمده است ــ او گلها را روی میز قرار میدهد.
حمامی: ممنون آقایِ مهماندار دربار.
مهماندار دربار: تمام شهر سر از پا نمیشناسد، حتی به این خاطر که این زیبارویان چه کسی هستند موی همدیگر را هم کشیدهاند ــ زن مو سیاه، زن مو سرخ، زن مو بور! پس خانمها کجا هستند؟
حمامی به در سمت راست اشاره میکند: آنجا، آنها لباس میپوشند.
مهماندار دربار به سمت راست نگاه میکند: "آنها لباسهای خود را درمیآورند" ــ
حمامی حرفش را قطع میکند: میپوشند!
مهماندار دربار: این بیاهمیت است. بله بله، آدم باید دوباره جوان باشد و زیبا! من در حقیقت یک چشم دارم، اما من همین یک چشم را هم ریسک میکنم ــ زنهای شما خالصترین باروتِ توپ هستند! فقط گوش کنید مردم چطور آواز میخوانند، به ویژه از زمانیکه عمومی شده است که پادشاه آنها را به قصر شکاریاش دعوت کرده است! آیا میدانید این چه معنی میدهد؟
حمامی: من میتونم تصورش را بکنم.
مهماندار دربار: نادرترین امتیاز! چنین چیزی تا حال وجود نداشته است!
حمامی: برو ــ برو ــ برو!
مهماندار دربار: آنجا چه مینویسید؟
حمامی: وصیتنامهام را.
مهماندار دربار بهتزده: وصیتنامه؟
حمامی دردناک لبخند میزند: آدم این را هرگز نمیداند. شاید همین امشب ــ
مهماندار دربار: آیا با یک چنین نمونهای آدم به مُردن فکر میکند ــ به کنار میرود. شهرستانی! از سمت چپ میرود.
حمامی رفتن او را نگاه میکند: اینکه در یک پایتخت و محل اقامتِ پادشاه چنین افرادِِ سادهلوحی وجود دارد ــ و آنها از شهرستانی بودن ما حرف میزنند! او از جا بلند می‌شود و گل‌ها را بو می‌کشد. واقعاً باشکوه ــ مانند در یک گورستان. آیا لازم بود تسلیم شوم، گراف من را پاره پاره خواهد کرد ــ او به کنار درِ سمت راست میرود و در میزند. لباس پوشیدن شماها تمام نشد؟ نیم ساعت دیگر کالسکۀ پادشاه برای بردن ما میآید! ــ فراموش نکنید گردنهایتان را بشوئید ــ چی؟ چی؟ فقط سرکش نشو! خودت را کنترل کن!
توماس آهسته درِ کمد را باز میکند و با احتیاط از کمد بیرون میآید.
حمامی چشمش به او میافتد و وحشت میکند: خدای بزرگ!
توماس: من هستم.
حمامی لبخند ضعیفی میزند: توماس، توماس عزیز ــ فقط تو جایت برایم خالی بود! از کی در این کمد بودی؟
توماس دست‌ها را به طرف چشم‌هایش می‌برد: من چه میدونم، حالم دارد بهم میخورد ــ
حمامی: کاش خفه میشدی!
توماس: دوستانه، خیلی دوستانه! ــ شرفیابی چطور بود؟
حمامی: خانمها مورد علاقه واقع شدند.
توماس: براوو. بنابراین فردا برمیگردیم.
حمامی: همه چیز ممکن است! اما امشب باید پیش پادشاه برویم. ما به قصر لذتجوئی‌اش دعوت شدهایم ــ
توماس: "لذتجوئی؟" ــ آه خدای من!
حمامی: حتی برنامهریزی شده است که ما در آنجا شب را بگذرانیم ــ
توماس: شب را آنجا بگذرانید؟!
حمامی: همه چیز ممکن است. من برنامهریزی نکردم.
توماس: اما این وحشتناک است! نه، من هرگز اجازه نمیدهم که نامزدم به این سادگی شب را آنجا بگذراند! نه، نه، هرگز! آه، فقط این را کم داشتم!
حمامی: کم داشتن یا کم نداشتن مهم نیست! گوش کن، تو آدم دیوانه! من اجازه دادم از هِرمناِشتادت به اینجا بیائی، اما به این شرط که تو سفر ما را کُند نکنی! اگر من حدس میزدم که وبال گردنم میشوی هرگز قبول نمیکردم با ما بیائی! این مشکلتراشی دائمی با مغز سوختۀ حسودت! سردستهُ خُلهاْ تو در برابر ارادۀ یک پادشاه قادر به چه کاری هستی؟! تو باید افتخار کنی که یک پادشاه به نامزدت علاقه نشان میدهد.
توماس: اما من احساس افتخار نمیکنم. من در این مورد پادشاه نمیشناسم! من در این مواقع عقلم دیگر کار نمیکند! اگر او جرأت کند ــ
حمامی وحشتزده حرف او را قطع میکند: خفه شو! دیوانه! سرت را حتماً از دست میدهی ــ او با ترس به اطراف نگاه میکند.
سکوت.
توماس: آیا میتونم با نامزدم صحبت کنم؟
حمامی: حالا اما من واقعاً وحشی میشوم! حالا اما حتی خشمگین میشوم! نیم ساعت دیگر میآیند او را ببرند و تو مایلی قبلاً هیجانزدهترش کنی، آره؟! جائیکه او به اندازه کافی عصبی است! بشین تو کمد و صدات درنیاد ــ گمشو، به تو میگم گمشو، در غیر اینصورت ــ
توماس حرف او را قطع میکند: تو منو تهدید میکنی؟!
حمامی: آره، من تهدیدت میکنم! یک کلمه دیگر ــ و من شروع به گریه میکنم! تو همۀ ما را دچار بدترین فاجعه میکنی! دچار یک گرداب!
توماس: باشه، من میروم. اما یک چیز را به یاد داشته باش: اگر اتفاقی بیفتد، سپس من آنجا هستم ــ سپس از یک کمد بیرون میآیم و، اگر هم خدای ناکرده خود پادشاه هم باشد، من او را میکشم! سریع از سمت چپ میرود.
حمامی رفتن او را تماشا میکند، سرش را تکان میدهد: فقط جای او اینجا برای من واقعاً خالی بود ــ
گراف سریع از سمت چپ داخل میشود.
حمامی چشمش به او میافتد و شدیداً وحشت میکند.
گراف آهسته و تهدیدکنان خود را به او نزدیک میسازد.
حمامی در حال لبخند زدن عقب عقب میرود.
گراف عاقبت میایستد و به او خیره نگاه میکند: حقهباز. ولگرد. جنایتکار.
حمامی: آقای گرافِ مهربان ــ
گراف: خفه شو! این نمونۀ تو است ــ
حمامی خود را دور میسازد: نامزدِ این توماس ــ
گراف حرف او را قطع میکند: او یکی از سه زن است، و؟
حمامی: و دومین زنْ یک بیوۀ کاملاً محترم ــ
گراف: "کاملاً محترم!"
حمامی: بله آقای گراف مهربان! او از کروناِشتات میآید، بیوۀ یک خز فروش ــ
گراف: "خز فروش؟" آدم باید پوست تو را بکند، جنایتکار! این بیوه نیست، او یک مستخدم حمام است! دروغ نگو! من او را دقیقاً میشناسم!
حمامی: عجب؟ و او برایم قسم خورد که شما را نمیشناسد! خب، بعداً من به حسابش خواهم رسید!
گراف: مهم نیست! و اگر تو همه روسپیان از زیبنبورگن را به اینجا میآوردی ــ مهم نبود! اما حالا فقط به من بگو که این نفر سوم چه کسی است، هان؟ بله، زن سوم؟ او شمشیرش را از غلاف بیرون میکشد.
حمامی ناامید: آقای گراف، فقط خون نریزید! من بیگناهم، رادیکال بیگناه! او از نقشۀ ما با خبر شد و من را مجبور ساخت ــ شمشیر را کنار بگذارید آقای گراف! بله، او مرا مجبور ساخت، او مرا پیش خود خواند و مرا تهدید کرد که اگر او را به عنوان سومین زن با خود نبرم همه چیز را لو خواهد داد، تمام ماجرایِ نمونه را، ــ و، آقای گراف من که نمیتوانستم بگذارم همه چیز را لو دهد، اگر فاش شود که آقای گراف از هِرمناِشتادت پادشاهش را فریب میدهد ــ
گراف حرف او را قطع میکند: ساکت! او با وحشت به اطراف نگاه میکند و سپس شمشیرش را دوباره در غلاف فرو میکندحمامی نفس راحتی می‌کشد. او را بیرون بفرست.
حمامی: حالا؟ یک ربع قبل از رسیدنِ فرستادگان شاه ــ
گراف حرف او را قطع میکند: همین حالا! راه بیفت!
حمامی: باشه، آقای گراف من فقط میخواستم تذکر دهم که دو زنِ دیگر هیچ خبری ندارند که سومین زن چه کسی است ــ
گراف خشمگین دستور میدهد: او را بیرون بفرست! و دوباره شمشیرش را کمی بیرون میکشد.
حمامی سریع به سمت راست میرود.
گراف تنها، نگاهش از روی گلها رد میشود و بی‌اراده بر وصیتنامه حمامی که هنوز هم بر روی میز قرار دارد دوخته میگردد؛ او مشکوک میشود و میخواند. "وصیتنامۀ من" ــ او غیرمنتظره به درِ سمت راست نگاه میکند و سپس به خواندن ادامه میدهد ــ "و به این ترتیب به بیمارستان هِرمناِشتادت یک تخت برای گارسونهای بیخانمان هدیه میکنم و کارکنان من وانهای حمامم را به دست میآورند" ــ او دوباره به درِ سمت راست نگاه میکند و آهسته لبخند میزند.
زن مو بور از سمت راست میآید، او کاملاً لباس نپوشیده است و در برابر گراف توقف میکند.
گراف به او خیره نگاه می‌کند.
زن مو بور کمی نامطمئن لبخند میزند.
گراف بر او خشم سرکوب شدهای میگیرد: این چه کاری بود؟
سکوت.
زن مو بور: من میدونم، تو میتونستی من را بکشی. میتونستی بدون معطلی شکمم را سوراخ کنی ــ اینطور نیست؟
گراف: به درستی.
زن مو بور: البته.
گراف: البته که حق با من است!
سکوت.
زن مو بور: وقتی قبلاً تو را پیش حاکم دیدم سرم کمی گیج رفت ــ اما فقط لحظۀ کوتاهی.
گراف: من را تقریبا صاعقه زد، وقتی تو را دیدم، تو را، زنم را ــ
زن مو بور حرف او را قطع میکند: کسی مرا نخواهد شناخت، چون کسی نمیداند که من زن تو هستم! چه کسی آن را حدس میزند که تو اصلاً ازدواج کردهای؟!
گراف: خدا را شکر! و برای نشان دادن بیاهمیت بودن موضوع حرکتی به دستش میدهد.
زن مو بور او را سرزنش میکند: این کار را نکن!
سکوت.
گراف: میخواهی اینجا چکار کنی؟
زن مو بور: تو مرا در قلعهات مانند یک زندانی نگهداشته بودی ــ
گراف حرف او را قطع میکند: به درستی!
زن مو بور لبخند عجیبی میزند: مگر میشود حق با تو نباشد؟
سکوت.
گراف: چه کسی ماجرای نمونه را به تو لو داد؟
زن مو بور: حمامی.
گراف: چی؟! او؟!
زن مو بور: من گذاشتم که او یک بار به قلعه بیاید، برای اینکه تَبم را قطع کند، من بسیار سردم شده بود و احساس بدبختی میکردم. در این وقت او برای اینکه مرا سر حال آورد آن را برایم تعریف کرد ــ او لبخند میزند. و همچنین این حرف مرا سر حال آورد، من حتی فوری سالم شدم، چون فوری دیدم که حالا میتوانم عاقبت مسافرت بروم!
گراف: و او را تهدید کردی که اگر تو را با خود نیاورد همه چیز را لو خواهی داد؟
زن موبور: این کار خوبی نبود. اما پنج سال زندان ــ
گراف حرف او را قطع میکند: زندان؟
زن مو بور: تو مرا در قلعهات مانند یک زندانی نگهداشته بودی ــ سکوت! یک زندانی، بدون عشق، بدون شادی، بدون پول! من نمیتوانستم هیچ جا بروم، باید همیشه می‏‌ماندم، می‌ماندم، می‌ماندم! و جهان برایم مرتب دورتر میشد، فقط در شبْ ستارههای کوچک به سویم میآمدند. اما چه کسی میتواند فقط با ستارها زنده بماند؟ من نه.
سکوت.
گراف: تو میدونی که من مقصر نیستم. وقتی تو اینطور لبخند میزنی، من گاهی فکر میکنم که تو هنوز هم نمیدونی با من چه کردی. پس چرا من هرگز در خانه نیستم، چرا من هر روز مشروب مینوشم، چرا همه چیز را در قمار میبازم؟! فقط بخاطر تو!
زن مو بور: اوه، من از اینکه آن را از تو مخفی نگهداشتم چند بار پشیمان شدم!
گراف: تو آن را ابتدا روز بعد از ازدواج برایم اعتراف کردی.
زن مو بور: اگر آن را قبلاً به تو میگفتم هرگز با من ازدواج نمیکردی.
گراف: بدون شک.
زن مو بور: به این خاطر هم من آن را بعد از ازدواج گفتم، چون من تو را دوست داشتم.
گراف: من هم تو را دوست دارم. اما تو نمیتونی از من بخواهی با زنی زندگی کنم که خانوادهاش لعنت شده است. آیا نمیتونی این را درک کنی؟
زن مو بور سرش را تکان میدهد: من آن را درک میکنم، من آن را درک میکنم.
گراف: تو لعنت را با خود به خانهام آوردی. حالا باید آن را حمل کنیم، تو و من. ما در برابر خدا به هم زنجیر شدهایم.
زن مو بور آهسته: کاش میتونستم فقط دوباره با خدا صحبت کنم ــ
گراف: این کار را میشود همیشه انجام داد.
زن مو بور: اینطور فکر میکنی؟
سکوت.
گراف: از زمانیکه تو زن من هستی همه چیز بد پیش میرود. یا در تابستان باران میبارد و همه چیز فاسد میشود، یا خشکسالی مزرعه و خانه را میسوزاند. در اولین روز ازدواج ما طاعون در هِرمناِشتادت شایع گشت، و در روز تولد توْ مغولها و تاتارهایِ سلطان به ما یورش آوردند ــ من شرط میبندم که این جریانِ نمونۀ من هم وقتی تو در آن حضور داشته باشی درست به انجام نرسد. ــ
زن مو بور حرف او را قطع میکند: اوه، من فقط به خودم زحمت میدهم که تو تا حد امکان نیرویِ کارِ مردانه به دست بیاوری ــ خیالت راحت باشد!
گراف: خیالم واقعاً ناراحت است!
زن مو بور: آیا واقعاً فکر میکنی که من در شیوع طاعون مقصر بودم؟
گراف: پس چه کسی؟
زن مو بور: شاید سلطان بدون به دنیا آمدن من هم حمله میکرد ــ
گراف: خندهدار است! یک زن که عمهاش به عنوان جادوگر سوزانده شده است، که پدربزرگش از طرفِ مادری با دستورالعملهای شیطان طلا میپخته، و هر دو گوش عمویش را بریدهاند، چون او ادعا میکرد که زمین به دور خورشید میچرخد! یک نژاد پُر برکت! آیا باید با تو به عنوان شوهر زندگی کنم؟ تو باید مادر فرزندان من ــ
زن مو بور گوش‌هایش را می‌گیرد و با فریاد حرف او را قطع می‌کند: ساکت! ساکت! ساکت!
سکوت.
گراف: اینکه من با تو چنین کورکورانه ازدواج کردم، که من تو را دوست داشتمْ بدون آنکه چیزی بپرسم ــ این کار تو بود. تو مرا جادو کردی.
زن مو بور: آیا میخواهی مرا هم به تودۀ هیزم بسپاری؟ من جادوگر نیستم!
گراف: چنین کاری از تو بعید نیست.
زن مو بور: خوب حالا من را یک ربع قبل از آنکه باید پیش پادشاه بروم اینطور ناراحت نکن!
سکوت.
گراف: امیدوارم که برای پادشاه فاجعه به بار نیاوری.
زن مو بور: امیدوارم. من فقط مایلم او را بشناسم، من حتی چیزهائی برای گزارش دادن به او دارم.
گراف مشکوک: چه گزارشی؟
زن موبور: نه چیز مخصوصی در باره خودمان ــ فقط از چیزهائی که تا حالا او هرگز نشنیده است.
گراف: چنین چیزی وجود ندارد.
زن مو بور لبخند میزند: اوه، چرا وجود دارد! پادشاه فقط توسط مردها محاصره شده است، مردها حکومت میکنند، و از آنچه من میخواهم برایش تعریف کنم شما مردها هیچ چیز نمیدانید.
گراف: چه چیزی میخواهی برایش تعریف کنی؟
زن موبور: چیزی در بارۀ سرنوشت زنان سرزمینش.
گراف با دقت گوش میکند و او را با تعجب نگاه میکند.
از فاصلۀ دور صدای شیپور می‌آیذ؛ زن مو سیاه و زن مو قرمز با عجله از سمت راست داخل می‌شوند و به سمت پنجره هجوم می‌برند؛ آنها هم هنوز لباس نپوشیده‌اند.
زن مو سیاه: آنها میآیند، آنها میآیند!
زن مو قرمز: آنها شیپور می‎زنند! او چشمش به گراف میافتد و کمی وحشترده میشود.
زن مو سیاه هم حالا گراف را میبیند و سریع خود را میپوشاند. به زن موبور: چطور یک مرد داخل اتاق شده است؟ رسوایی! یک مرد غریبه!
زن مو بور لبخند میزند: اجازه دارم معرفی کنم: این مردِ غریبه گرافِ مهربان ما هستند، گراف از هِرمناِشتادت.
زن مو سیاه: اوه! او به نشانۀ احترام با خم کردن زانویش تعظیم خوبی میکند.
زن مو بلوند در حال اشاره به زن مو سیاه؛ به گراف: این همسرِ صاحب مهمانخانۀ "اَینْهورن" است، دختر یک شکارچی از روستای روتکیرشن ــ به زن مو قرمز اشاره میکند: و او بیوۀ یک خز فروش از کروناشتادت است ــ
زن مو قرمز حرف او را قطع میکند: میتونی با خیال راحت به او بگوئی من که هستم، حمامی از اینکه او مرا شناخته است سرزنشم کرد!
زن مو سیاه: شناخته است؟ به گراف. شما همدیگر را میشناسید؟
زن مو قرمز: این دیگر حقیقت ندارد!
زن مو بلوند با تعجب به گراف نگاه میکند.
گراف کمی مشوش: اجازه دارم حالا بروم ــ
حمامی با احتیاط از درِ سمت راست ظاهر میشود؛ به زن مو قرمز: آیا گراف رفته است؟
گراف: هنوز نه.
حمامی چشمش به او می‌افتد، وحشت می‌کند و دوباره سریع از سمت راست می‌رود.
گراف بی‌اراده لبخند می‌زند و به زنانِ نمونه‌اش نگاه می‌کند: پس خداحافظ تا در نزد پادشاه ــ خداحافظ!
او از سمت چپ میرود.
زنان نمونه برای احترام زانوی خود را خم میسازند و تعظیم میکنند.
زن مو قرمز به زن مو بور: با او تماس برقرار نکن! او خطرناک است.
زن مو بور: واقعاً؟
زن مو قرمز: او باید روزی مرد جوانِ خوبی بوده باشد، اما از زمانیکه او ازدواج کرد ــ
زن مو سیاه حرف او را قطع میکند: او ازدواج کرده است؟
زن مو قرمز: مخفیانه، کاملاً مخفیانه. اما او آن را برایم تعریف کرد. عمۀ زنش با شیطان رابطه داشته است و از این زمان به بعد گراف دیگر روحاً هیچ زنی را دوست ندارد. او فقط از ما استفاده میکند.
زن مو سیاه: گراف بیچاره!
زن مو بور: چرا بیچاره؟
زن مو سیاه: چون او عشق را نمیشناسد ــ و با اینکه بسیار خوب دیده میشود.
زن مو قرمز: خوبتر از توماسِ تو دیده میشود.
زن مو سیاه: مرتب از نامزد من صحبت نکن! من فکر میکنم که تو میخواهی او را از من بقاپی!
زن مو قرمز: زن جوان احمق!
صدای شیپور در مقابل خانه.
مهماندار دربار از میان درِ سمت چپ سرش را سریع داخل میکند: کالسکه آنجاست! کالسکۀ پادشاه آنجاست! میرود.
زن مو سیاه با زن مو قرمز با عجله به سمت پنجره میروند: اوه! سوارکاران هم هستند! سوارکاران، سوارکاران!
زن مو قرمز: سواره نظام!
زن مو سیاه: سواره نظام!
زن مو قرمز: سربازان مورد علاقۀ من!
حمامی از درِ سمت راست با احتیاط ظاهر میشود، به زن مو بور: گراف رفته است؟
زن مو بور فرو رفته در فکر سر تکان میدهد: خیلی وقت است.
حمامی بدنش را راست می‌کند و داخل میشود: سریع، سریع! از کنار پنجره کنار بروید! لباستان را بپوشید ــ راه بیفتید، راه بیفتید! او کنار پنجره میرود و به پائین نگاه میکند. خدای بزرگ!
زن مو سیاه سریع لباسش را میپوشد: شش اسب سفید کالسکه را میکشند ــ و همه چیز از طلا و شیشه است!
زن مو قرمز هم سریع لباسش را میپوشد: سواره نظام، سواره نظام!
حمامی از کنار پنجره به سمت زن مو بور میرود؛ هیجانزده: این یک افسانه است! خدای من، یک افسانه!
زن مو بور لبخند میزند: شاید!
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر