بازگشت دُن خوان از جنگ (1)

پرده دوم: در احساس مستیِ تورم
پس از دو ماه. راهرو در بیمارستان.
سرپرستار یک بیوه عمیقاً رو پوشانده را از مرگ ناگهانی شوهرش مطلع میسازد.
زن بیوه: من هنوز هم نمیتوانم باور کنم.
سرپرستار: خدا میدهد و خدا میگیرد.
زن بیوه: او چهار سال در سنگرها ایستاد و فقط دو بار سطحی زخمی شد، اما حالاْ وقتی عاقبت صلح برقرار شده است در اثر یک سرماخوردگیْ بر روی تختخواب میمیرد.
سرپرستار: زکام هنوز هم به جنگ تعلق دارد.
زن بیوه هق هق میگرید: آه مَرد، مَرد! ــ او دوباره بر خود مسلط میشود. آیا نمیتوانم او را ببینم؟
سرپرستار: ده دقیقۀ دیگر خانم عزیز. ما فقط لباس به او میپوشانیم ــ او دوستانه به زن سر تکان میدهد و میخواهد از سمت چپ برود.
دُن خوان از سمت چپ میآید؛ ریشش اصلاح کرده نیست و زرد و خسته دیده میشود؛ به سرپرستار: سرپرستار، آیا پُست آمده است؟
زن بیوه با شنیدن صدای او گوش فرا می‌دهد.
سرپرستار به دُن خوان: بله.
دُن خوان: و برای من دوباره هیچ نامهای؟
سرپرستار به او ثابت نگاه میکند: به من بگوئید که شما مدت هشت هفته منتظر چه هستید؟
دُن خوان: منتظر یک پاسخ. اما، اگر آن را دریافت نکنم ــ
سرپرستار حرف او را قطع میکند: بعد چه خواهد شد؟
دُن خوان پوزخند میزند: هیچ. بعد همه چیز مانند قبل باقی میماند.
سکوت.
سرپرستار: شما باید حواستان را کمی جای دیگر مشغول سازید ــ از سمت چپ میرود.
دُن خوان رفتن او را نگاه میکند: منحرف ساختن حواس؟ ــ او آهسته لبخند میزند و میخواهد از کنار زن بیوه به سمت راست برود.
زن بیوه ناگهان دست او را میگیرد.
دُن خوان مبهوت میایستد: چیزی مایلید؟
زن بیوه آهسته: این توئی، درسته؟
دُن خوان درک نمیکند: چه کسی؟ من باید چه کسی باشم؟ او درمانده به اطراف نگاه میکند.
زن بیوه: اما ما همدیگر را میشناسیم.
دُن خوان: هوم. من از میان حجاب نمیتونم ببینم ــ و لبخند میزند.
زن بیوه حجاب صورتش را بالا میزند؛ او یک زن سالخورده است.
دُن خوان خود را با خجالت کمی عقب میکشد: صادقانه اعتراف کنم ــ
زن بیوه حرف او را قطع میکند: حال نامزدت چطور است؟
دُن خوان به او خیره نگاه میکند.
زن بیوه: آیا او با بودن با تو خوشبخت است؟ یا همانطور که مرا فریفتی تو را فریب داده است؟ آیا به تو وفادار باقی ماند؟ او یک فرشته است، اینطور نیست؟ زن میخندد.
دُن خوان: حالا میدانم تو کی هستی ــ
زن بیوه کینهورزانه: تو مرا شناختی؟
دُن خوان: از خندهات شناختم. ــ او قلبش را میگیرد و کمی خود را خم میسازد.
زن بیوه او را نگاه میکند، با بدجنسی میگوید: آیا درون قلبت تیر میکشد.
دُن خوان خسته لبخند میزند: از زمان جنگ چیزی بر روی قلبم باقی مانده است ــ زکام به آن سرعت بخشید.
زن بیوه: تو هم مبتلا به این زکام بودی؟
دُن خوان: حتی شدید.
زن بیوه: و تو هنوز زندهای؟
دُن خوان: من آن را به خود تلقین میکنم ــ و پوزخند میزند.
سکوت.
زن بیوه: شوهر من مُرده است.
دُن خوان: از این موضوع متأسفم ــ
زن بیوه حرف او را قطع میکند: خفه شو.
سکوت.
زن بیوه: شوهرم همه ما را بخشید، من را و تو را. حالا او مرده است و تو زندهای. تو ــ زن خشمگین میشود. پس چرا تو نمردی؟! تو اینجا در میان انسانها چه میخواهی؟! تو هر جا ظاهر میشوی فقط بدبختی و بدبختی میآوری، بدبختی فراوان!
سکوت.
دُن خوان آهسته: من فکر میکنم که توسط این جنگ انسان دیگری شدهام ــ
زن بیوه تمسخرآمیز: با استعدادهایت؟
دُن خوان: من فکر میکنم آنها را از دست دادهام.
زن بیوه: نه. تو همان باقی میمانی که هستی.
دُن خوان: من از آن خسته شدهام.
زن بیوه: آدم باید ریشهات را بخشکاند.
دُن خوان: من میدانم، من برای خانمها هیچ چیز خوبی نمیآورم ــ او آهسته لبخند میزند.
زن بیوه: تو از دست آنها نمیتوانی بگریزی.

دو زن فروشندۀ آثار هنری در یک کافۀ کوچکِ شهر بزرگ نشستهاند.
در بیرون خورشید میدرخشد، اما پردهها ضخیم هستند.
موسیقی آرامی پخش میشود. در اتاق اصلی میرقصند.
زن اولی: آنجا یک مرد ایستاده است که میتواند مورد علاقهام قرار گیرد.
زن دومی: کجا؟
زن اولی: او چیز خاصی دارد.
زن دومی: من نمیتونم او را از اینجا ببینم.
زن اولی: برو آنجا و او را نگاه کن.
زن دومی: من باید به آنجا بروم؟ بخاطر یک مرد؟ آه، پیتر! آینده چه چیزهائی برایم به بار خواهد آورد ــ
زن اولی: او جائی پیدا نمیکند ــ
زن دومی: ما همدیگر را از دست خواهیم داد.
زن اولی: او میآید!
دُن خوان میآید، گارسون به دنبالش، و پالتویش را میگیرد: آیا هیچ جا یک کافه بدون موسیقی وجود ندارد؟
گارسون: هیچ جا.
دُن خوان: آیا همه جا میرقصند؟
گارسون: ما چهار سال نرقصیده بودیم، حالا آن را جبران میکنیم.
دُن خوان: حتی ظهرها؟
گارسون: حتی در صبح.
دُن خوان: هوم. او مینشیند. یک کنیاک.
 گارسون میرود.
دُن خوان شروع به نوشتن یک نامه میکند.
زن دومی به زن اولی که مرتب به دُن خوان نگاه میکند: میخواهی برقصیم؟
زن اولی: من با آن مرد خواهم رقصید ــ
زن دومی: آیا دیوانه شدهای؟!
زن اولی بلند میشود: من از او تقاضای رقص خواهم کرد ــ
زن دومی: اگر تو این کار را بکنی ــ
زن اولی حرف او را قطع میکند: منو تهدید نکن، چارلی! او به سمت دُن خوان میرود. اجازه دارم تقاضای رقص کنم ــ
دُن خوان درک نمیکند: چه گفتید؟
زن اولی: من مایلم با شما برقصم.
دُن خوان مبهوت: رقص؟
زن اولی: وقتی یک خانم از شما تقاضای رقص کند شما را متعجب می‌سازد، اما آقای عزیز، جهان خود را چرخانده است، و چرا باید فقط آقایان اجازه داشته باشند دُن خوان باشند. شما آنجا چه مینویسید؟
دُن خوان: یک نامه.
زن اولی: نامه تجاری؟
دُن خوان لبخند میزند: بله.
زن اولی: دست خطتان را به من نشان دهید ــ
دُن خوان: چرا؟
زن اولی: من از آن چیزی میفهمم.
دُن خوان: آیا پاکت نامه کافیست؟
زن اولی: کاملاً. او به پاکت نامه نگاه میکند و چشمهایش گشاد میشوند. خدای من، بلند شو ــ
دُن خوان زن را تماشا میکند و ناگهان میپرسد: بنابراین میخواهید با من برقصید؟
زن اولی به او خیره نگاه میکند: بله.
دُن خوان لبخند میزند: من میترسم که رقصیدن را فراموش کرده باشم ــ
زن اولی: این ممکن نیست.
دُن خوان به او ثابت نگاه میکند: و من هنوز رقصهای جدید را اصلاً نمیشناسم ــ او بلند میشود.
زن اولی تقریباً مطیع: شما فقط باید قدم بردارید. بیائید، من شما را هدایت میکنم ــ با او به اتاق اصلی میرود.
زن دومی تنها؛ او رفتن آن دو را نگاه میکند، سپس بلند میشود، به سمت میز دُن خوان میرود و نامهای را که او شروع به نوشتن کرده بود میخواند: ــ "من تو را صدا کردم، اما تو پاسخ ندادی ــ بسیار خوب، بنابراین من همان که  هستم باقی خواهم ماند" ــ او به سمتِ اتاق اصلی نگاه میکند. شما چه کسی هستید؟
 گارسون با کنیاک میآید؛ به زن دوم که آمدنش را ندیده بود: آیا این نامۀ شماست؟
زن دومی وحشتزده: نه. او سریع نامه را بر روی میز قرار میدهد و خجالتزده لبخند میزند.
گارسون: بشینید سر جایتان! سریع!
زن دومی: چرا شما اینطور با من صحبت میکنید؟!
گارسون: سریع. در غیر اینطورت به دوست دخترتان تعریف میکنم که شما به من چه پیشنهادی کردید ــ او کنیاک را روی میز دُن خوان قرار میدهد و میرود.
زن دومی دوباره کنار میز خود مینشیند، سرش را با دو دست مخفی میسازد و میگرید.
دُن خوان با زن اولی از رقص بازمیگردد، اما آنها نمینشینند: بنابراین شما یک فروشنده آثار هنری هستید؟
زن اولی: بله. و به او یک دستمال کوچک نشان میدهد. چنین دستمالهائی، این شغل من است ــ آن را در جیب کوچک او فرو میکند. باتیک. طراحی خودم.
دُن خوان: ممنون.
زن اولی: من همچنین نقاشی هم میآموزم.
دُن خوان: که اینطور؟
زن اولی: من مایلم شما را نقاشی کنم.
دُن خوان: شما چه استفاده‌ای از آن میبرید؟
زن اولی: من تا حالا هنوز مردی را نکشیدهام.
دُن خوان: فقط منظره کشیدهاید؟
زن اولی: نه. فقط زنها را.
مکث.
دُن خوان: آیا مایلید دوباره برقصیم؟
زن اولی آهسته: بله.
دُن خوان: اما فقط تا شروع تاریک شدن هوا ــ و لبخند میزند.
زن اولی مشوش: منظورتان از آن چیست؟
دُن خوان: من در حقیقت هشت هفته بیمار بودم و امروز اولین روز زیباست، چون من اجازه داشتم از بیمارستان خارج شوم، اما باید دوباره فوری به آنجا برگردم، بخاطر بازنگشتن بیماری، زیرا این برای قلبم خطرناک است. ــ و لبخند میزند.
زن اولی: ناراحتی شما چیست؟
دُن خوان: من دچار زکام شدیدی بودم.
زن اولی وحشتزده: آیا هنوز واگیردار است؟
دُن خوان لبخند میزند: امروز خطرناک نیستم ــ
زن اولی: من هنوز مایل نیستم بمیرم.
دُن خوان: من هم همینطور ــ او ناگهان به زن خیره نگاه میکند.
زن اولی نامطمئن میگردد: چه شده؟
دُن خوان: تو مرا به یاد کسی میاندازی که به من پاسخ نداده است ــ
زن اولی به او خیره نگاه میکند: از کِی ما همدیگر را تو خطاب میکنیم؟
دُن خوان سؤال را نشنیده میگیرد: در واقع تو اصلاً شبیه به او نیستی ــ او قلبش را میگیرد.
مکث
زن اولی ناگهان: بیا ــ آنها به اتاق اصلی میروند.
زن دومی تنها؛ او ناگهان فریاد میکشد: صورتحساب! صورتحساب!
گارسون میآید: من کر نیستم! سه میلیون. زن دومی پول را میپردازد و بلند میشود. گارسون پوزخند میزند. به نظرم میرسد که دوست دختر شما اغوا میشود ــ
زن دوم آهسته: مرد را میشناسید؟ گارسون به سمت اتاق اصلی نگاه میکند. او چه کسیست؟
گارسون: او یک طوری به نظرم آشنا میرسد ــ

یک قربانی تورم، بیوۀ یک پروفسور باید یکی از دو اتاقش را کرایه دهد.
او مادر دو دختر است، دختر اول به نام ماگدا بیست ساله و کارمند،
دختر دوم به نام گرتل پانزده ساله و در خانه نشسته است.
حالا مادر در یک کشو کاوش میکند، در حالیکه گرتل در مقابل آینۀ کمد ایستاده است.
گرتل: آیا شمعدانی را گرو گذاشتی؟
مادر: آره.
گرتل: پس دیگر هیچ چیز نداریم ــ او در آینه به پاهایش نگاه میکند.
مادر: ما هنوز هفده میلیارد داریم ــ او لبخند میزند و ناگهان جدی میشود؛ آهسته. من خودم را دار میزنم.
گرتل: ماما، همیشه مینالی! پس من چی باید بگم؟ لااقل تو یک زمانِ زیبا را شناختی، در ریویرا بودی، در پاریس و در نروژ، اما من؟ از زمانیکه من به یاد میآرم، میشنوم که تو فقط مینالی، این آدم را میکُشد!
مادر: تو هنوز هم منو سرزنش میکنی؟
گرتل: آره تو رو سرزنش میکنم، زیرا تقصیر توست، تو و دیگر هیچکس! چرا سال قبل، زمانیکه پولمون هنوز ارزش داشت، نگذاشتی تحصیل کنم؟! حالا میتونستم روی صحنه برم و ما مجبور نبودیم اتاقتو کرایه بدیم، اما یک دختر به عنوان رقصنده به اندازه کافی برای تو محترم نبود، درسته؟ اما همه چیز را گرو گذاشتن محترمانه است، آره، خانم پروفسور؟ من به تو میگم، من اینجا با تو نخواهم پوسید، خانم پروفسور ــ
مادر: گرتل، گرتل، چقدر تو کینهتوزی ــ
گرتل: پاپا حتماً به من اجازه رقصیدن میداد. پاپا مرد عمل بود.
مادر خشمگین: تو مگه از پاپات چی میدونی؟! وقتی او به جبهه رفت هنوز ده سالت نشده بود!
گرتل: تو ساکت باش! من نامههاشو که از جبهه برات مینوشت خوندم ــ
مادر حرف او را قطع میکند: تو؟
گرتل: بله. دیروز. من خیلی بیکار بودم و میز تحریرت را به زور باز کردم، خانم پروفسور ــ
مادر: خجالت بکش.
گرتل: تو خجالت بکش! تو میدونی که پاپا برات چی نوشته بود، و تو همچنین میدونی که چرا نگذاشتی نامه رو بخوانم ــ چه چیزهائی در نامهها نوشته شده بود، خانم پروفسور؟
مادر فریاد میکشد: مرتب به من نگو خانم پروفسور!
گرتل بلندتر فریاد میکشد: پاپا نوشت، بگذار گرتل آنچه میخواهد بیاموزد، زمانهای دیگری میآیند! سکوت.
مادر ناگهان خشمگین میشود: مرتب به پاهات نگاه نکن!
گرتل تمسخرآمیز: چرا نه؟ کسی که پاهای زیبائی داره، باید نشونشون بده ــ
مادر: آه، مَرد، مَرد ــ از آسمان به پائین نگاه کن!
زنگ زده میشود.
گرتل: این باید ذغالفروش باشه.
مادر: او باید فردا بیاید ــ و میخواهد برای باز کردن در برود.
گرتل کنایهآمیز: آیا مگه فردا میتونی بپردازی؟
مادر: مواظب باش، که خدا تو را مجازات نکنه ــ
میرود.
گرتل تنها؛ او رفتن مادر را نگاه میکند، شانهاش را بالا میاندازد، یک ترانه زمزمه میکند و میرقصد.
مادر دوباره داخل میشود، و در واقع با دُن خوان.
گرتل با تعجب دست از رقصیدن میکشد و به دُن خوان نگاه میکند.
دُن خوان او را در حال رقصیدن دیده بود و لبخند میزند.
مادر به گرتل: این آقا مایلند اتاق را اجاره کنند، توسط سرپرستار متوجه شده است که من قصد کرایه دادن دارم ــ به دُن خوان: دخترم.
دُن خوان خود را اندکی خم میسازد.
و این اتاق است. پنجره رو به باغ باز میشود و بسیار ساکت است.
دُن خوان اطراف را نگاه میکند.
همه چیز آنجا است.
دُن خوان به پاهای دختر نگاه میکند: بله.
مادر: آیا نمیخواهید بنشینید؟
دُن خوان: ممنون ــ او با مادر به دور میز مینشیند.
گرتل دورتر مینشینند و کمی خجول دُن خوان را تماشا میکند.
دُن خوان: از اتاق خوشم آمده و میخواهم آن را داشته باشم.
مادر: قیمت اتاق ــ
دُن خوان حرف او را قطع میکند: قیمت هیچ مهم نیست.
گرتل آهسته: عالیه.
مادر به گرتل: اما گرتل ــ و با لبخند دُن خوان را مخاطب قرا میدهد. اجازه دارم بپرسم که شغل شما چیست؟
دُن خوان لبخند میزند: من هم این را هر از گاهی از خودم سؤال میکنم. زمانیکه هنوز صلح برقرار بود احتیاجی به کار کردن نداشتم، اما توسط این جنگ همه چیز را از دست دادم ــ و حالا، حالا من یک فروشندۀ آثار هنری هستم.
مادر: آه!
دُن خوان: بله. من به تازگی توسط یک تصادف احمقانه با حلقۀ فروشندگان آثار هنری در ارتباط قرار گرفتم،  این باتیک ــ او به مادر دستمالش را که اولین زن فروشندۀ آثار هنری به او هدیه کرده بود نشان میدهد ــ و سرامیک، گرافیک، همچنین چوبهای منبتکاری شده. یک زن فروشندۀ آثار هنریْ من را به این ایده رساند که فروش این چیزها را سازماندهی کنم ــ البته آدم نمیتواند با این کار برای خود قصر بخرد، اما حداقل میتوان با آن زندگی کرد، زیرا مردم میخواهند قبل از آنکه این پول دیگر هیچ ارزشی نداشته باشد از دستشان خلاص شوند، و تو نیازی به داشتن رگِ تجاری نداری. برای مثالْ دیروز یک مجموعه تمبر فروختم ــ مضحک است، اینطور نیست؟ اگر شما بخواهید، میتوانید من را یک قاچاقچی، یک کفتارِ تورم بنامید ــ او لبخند میزند.
مادر: آه نه! شما کفتار نیستید، شما نه ــ
دُن خوان: امیدوارم اینطور باشد.
حالا دختر بزرگتر از اداره برمیگردد.
مادر به دُن خوان: دختر بزرگتر من ــ دُن خوان از جا برمیخیزد. به دخترش: مستأجر اتاق ما.
ماگدا به دُن خوان: لطفاً بفرمائید بنشینید. به مادر: من باید دوباره فوری برم.
مادر: کجا؟
ماگدا: اما تو که میدونی، ماما!
مادر: دوباره این حزب؟
ماگدا: همیشه و همیشه.
مادر به دُن خوان؛ طعنهآمیز: دخترم میخواهد جهان را بهتر سازد.
ماگدا پوزخند میزند: درست حدس زدی.
دُن خوان لبخند میزند: قابل احترام!
ماگدا خشمگین: ممنون. به مادر: من فقط میخوام سریع چیزی بخورم.
مادر: چیزی برای خوردن نداریم.
ماگدا: اما من ظهر چیزی برای خوردن باقی گذاشتم ــ
گرتل گستاخانه: من خوردمش.
ماگدا: باز هم؟
مادر: بچه‌ها خواهش میکنم، این چیزها نباید اصلاً مورد علاقه این آقا باشد ــ
ماگدا حرف او را قطع میکند: ممکنه که مورد علاقه آقا نباشه که یکی سیر است یا گرسنه ــ
مادر: اما ماگدا! این چه لحنیهِ که تو بهش عادت کردی ــ
ماگدا حرف او را قطع میکند: لحن من درسته، باور کن!
مادر به دُن خوان: او متعصب شده است ــ به ماگدا. وظیفه خودتو در اداره صادقانه، کوشا و وفادارانه انجام بده و این کافیست!
ماگدا خشمگین میشود: ماما، چرت و پرت نگو! تو اصلاً نمیدونی که یک اداره چطور دیده میشه، تو هرگز کارمند نبودی، پاپا تو رو همیشه تأمین مالی میکرد و اصلاً نگرانی نداشتی ــ چه کسی مقصر این جنگ بود؟ جهان تو!
دُن خوان لبخند میزند: دوشیزه، جنگ همیشه وجود خواهد داشت ــ
ماگدا: اینطور فکر میکنید؟
دُن خوان: بله.
مادر: البته.
سکوت.
ماگدا به دُن خوان: شما در جنگ بودید؟
دُن خوان: بله.
ماگدا طعنهآمیز: پشت جبهه در منزل.
دُن خوان به او ثابت نگاه میکند: نه. من حتی به شدت زخمی شده بودم، اما جنگِ عزیز همچنین سمتِ خوب خود را هم دارد ــ او بدبینانه لبخند میزند. برای مثال، من؛ من توسط این جنگ انسان بهتری شدهام و تازه حالا در صلح دوباره خود را تدریجاً مییابم ــ
مادر میخندد.
گرتل به پاهای خود نگاه میکند.
ماگدا به دُن خوان خیره نگاه میکند: من این را نمیفهمم، یک انسان با چنین عقایدی برای چه زندگی میکند؟
مادر عصبانی میشود: اما ماگدا! ملاحظه کن!
دُن خوان به مادر: ببخشید! به ماگدا: شما باید از خدای مهربان بپرسید که چرا من زندگی میکنم.
ماگدا: خدای مهربان فقط یک توهم است، تا بتوانند تودۀ استثمار شده را توسط آخرت تسلی دهند.
دُن خوان: خدا، چه فقیر ــ و پوزخند میزند.
ماگدا کمی متزلزل میگردد: چرا اینطور به من خیره نگاه میکنید؟
دُن خوان: شما پر حرارت هستید.
ماگدا خشمگین: آه! سریع میرود.
مادر به دُن خوان: او دیوانه است. ایده‌های زیادی دارد ــ
دُن خوان: این میگذرد.
گرتل به دُن خوان: چرا شما در فیلم بازی نمیکنید؟
دُن خوان مبهوت: فیلم؟ من؟
گرتل: چون نیمرخ مناسبی دارید.
مادر آه میکشد: حالا این شروع کرده است! به دُن خوان. حرفهای فراوانِ پوچ!
دُن خوان: چرا؟ فیلم مطمئناً یک آینده دارد.
گرتل به مادر: میشنوی آقا چه میگیه؟ من از خنده میمیرم!
گرتل میخندد.
دُن خوان به او خیره نگاه میکند.
گرتل ناگهان ساکت میشود.
دُن خوان به مادر: عجیب است. وقتی دخترتان گفت: "من از خنده میمیرم"، ناگهان من را به یاد کسی انداخت ــ
گرتل: به یاد اِستا نیلسن، درسته؟
دُن خوان: نه. فقط به یاد یکی که کسی نمیشناسد ــ او قلبش را میگیرد.
گرتل لبخند میزند: اما شما او را میشناسید؟
دُن خوان احساس نامطبوعی میکند.
مادر به گرتل: زیاد گستاخ نشو! حالا وقتش رسیده که بری، حرکت!
گرتل پوزخند میزند: خداحافظ! میرود.
دُن خوان به نامزدش فکر میکند: خداحافظ.
سکوت.
مادر: آدم متوجه میشود که پدر برای تربیت جایش خالی بوده است ــ و آه میکشد. اینهمه قربانی، اینهمه درد و رنج، و تمام اینها فقط به این خاطر که اوضاع بدتر بشود. شوهر من پروفسور دانشگاه بود.
دُن خوان بلند میشود: بنابراین من فردا صبح زود میآیم. من حالا در یک مسافرخانه زندگی میکنم، اما آنجا برایم بیش از حد شلوغ است.
مادر بلند میشود: من آرزو میکنم که شما در پیش من خود را خوب احساس کنید ــ به او دست میدهد و ناگهان به او ثابت نگاه میکند؛ آهسته: آیا ما همدیگر را نمیشناسیم؟
دُن خوان: ممکن است ــ او خداحافظی میکند.

چهار خانم در آپارتمانِ یک برندۀ تورمِ اقتصادی چای مینوشند.
خانم اول، یک معلم سابق، خانم خانه است و سی ساله،
خانم دوم، یک هنرپیشه سینما و بیست و سه ساله،
خانم سوم، دوست دختر یک فروشندۀ اسب و هجده ساله،
و خانم چهارم، یک دندانپزشک و بیست و هفت ساله.
خانم اول به خانم دوم: لیمو یا مارتینی؟
خانم دوم: فقط بدون شکر!
خانم سوم: من بدون شکر نمیتونم زندگی کنم.
خانم دوم: آدم با خوردن شکر پستانهایش بزرگ میشود.
خانم سوم: اَه اَه.
خانم اول: اما مردها هنوز هم از پستان بزرگ خوششان میآید. وقتی یک خانم چاق از میان کافه رد میشود، مردها فوری به او خیره میشوند.
خانم سوم: اما شما با یک زن چاق در خیابان راه نمیروید!
خانم چهارم: آدم‌های دروغگو.
سکوت.
خانم اول: من دیروز یک کتاب عالی با کاغذ دستساز در باره روانشناسی عشقورزیِ هندی خواندم. این شگفتانگیز است که مردمِ خاور دور چه نوآوری فوقالعادهای تولید میکنند. آنها با فرهنگ قدیمی خود فراتر از همۀ ما پرواز خواهند کرد.
خانم دوم: همچنین ما در حال حاضر در ساخت فیلم با آسیا کاملاً دیوانه هستیم. ما فیلمهای غیر عادی زیادی میسازیم، بجز فیلمهای آموزشی. از فردا من یک شاهزاده خانم در چین هستم ــ
خانم سوم حرف او را قطع میکند: حالا که صحبت از چین شد: او تا این مدت کجا مانده است؟
خانم اول میخندد.
خانم چهارم لبخند عجیبی میزند: او گاهی دیر میکند ــ
خانم دوم: پیش من نه.
خانم چهارم و خانم دوم یک نگاه کینهتوزانه رد و بدل میکنند.
خانم سوم قند میخورد: او پیش من همیشه خیلی زود میآید.
خانم اول به خانم سوم یک نگاه کینهتوزانه میاندازد؛ به خانم دوم: یک شخص منحصر به فرد.
خانم دوم به خانم اول: شما آنجا چه دستمال باشکوهی دارید، عزیزم؟
خانم اول: یک هدیه از او. باتیک. در ضمن آن چوب حکاکی شده هم از اوست ــ
خانم دوم: آه!
خانم اول: تصویر سباستیانِ قدیس است.
خانم دوم بلند میشود و چوب حکاکی شده را تماشا میکند: بسیار جالب. او به من یک کرامیک هدیه کرد. یک خدایِ چوپانِ فلوت‎زن.
خانم سوم: او واقعاً چکاره است؟
خانم دوم مبهوت: شما این را نمیدانید؟
خانم سوم: نه نمیدانم! من او را فقط همینطوری میشناسم.
خانم دوم: او فروشندهُ آثار هنری است ــ به خانم اول: بعلاوه، اخیراً میخواست در فیلم هم شرکت کند، من نمیدانم چه کسی او را به این کار متقاعد ساخته بود، البته من به او کمک کردم، اما فیلمبرداریهای آزمایشی کاملاً ناموفق بودند ــ
خانم اول لبخند میزند: بله بله، بهترین فرد فقط مستقیماً تأثیر میگذارد.
خانم سوم پوزخند میزند: اینکه مشخص است.
خانم اول طعنهآمیز آه میکشد: دختران جوانِ امروزه، دیگر آنها آرمانی ندارند ــ
خانم سوم: آرمان، این چیزی برای مردان است. او همیشه برایم تعریف می‌کند که من او را به یاد شخصِ خاصی ــ
خانم دوم حرف او را قطع میکند: او این را برای من هم تعریف کرد.
خانم اول: ما همه او را به یاد چیزی میاندازیم. یکی او را به یاد چشمهای کسی میاندازد، یکی دهانش ــ
خانم سوم: پاهای من او را به یاد کسی میاندازند.
خانم دوم کینهتوزانه به خانم چهارم: و در پیش شما عزیزم؟
خانم چهارم سکوت میکند.
خانم دوم به خانم اول: احتمالاً روح ایشان او را به یاد کسی میاندازد ــ
خانم اول لبخند میزند: بله‎ بله، او عشق بزرگش را قطعه قطعه جستجو میکند.
خانم چهارم ناگهان بلند میشود: من دیگر نمیتوانم این را تحمل کنم ــ او عصبی به این سو آن سو میرود.
خانم سوم مبهوت به خانم دوم: مشکلش چه است؟
خانم چهارم ناگهان توقف میکند: مشکل من چه است؟! آیا هنوز هم آن را احساس نمیکنید یا نمیخواهید اصلاً احساس کنید که او مایل است ما را فقط تحقیر کند ــ
خانم اول مبهوت حرف او را قطع میکند: چه کسی؟
خانم چهارم: او، او، او!
خانم دوم کنایهآمیز به خانم چهارم: اما کودک!
خانم چهارم خشمگین به خانم دوم: من کودک نیستم، من یک زن هستم و او از این که ما را تحقیر کند لذت میبرد، اما وحشتناکتر این است که ما خودمان همدیگر را تحقیر میکنیم ــ
خانم سوم قند میخورد، طعنهآمیز: این فهمش برای من سخت است.
خانم چهارم: ممکن است.
خانم سوم: آخ! دندانم ــ
خانم دوم: قند!
خانم سوم: اوه ــ او لپش را نگاه میدارد.
خانم اول لبخند میزند: درد میکند؟
خانم سوم: مانند سگ گاز میگیرد ــ
خانم دوم: خوشبختانه یک دندانپزشک در میان خود داریم، او پوزخند میزند و به خانم چهارم اشاره میکند.
خانم چهارم به خانم سوم: نشان بدهید ببینم ــ خانم سوم دهانش را باز میکند.
خانم چهارم نگاه میکند. حالا فوراً درد قطع میشود. آیا قبلاً نرمی استخوان داشتید؟
خانم سوم: من؟ شما چه تصور کردید؟! من همیشه غذا برای خوردن داشتم، همچنین در اثنای بزرگترین قحطی، من از یک خانه درجه یک میآیم، فهمیدید شما خلالِ دندان؟!
خانم اول: اما خانمهای عزیز! خواهش میکنم، در نظر باید گرفته شود که شما خود را در خانۀ یک وکیل دادگستری مییابید، که از چهارده روز پیش دستِ راست حکومت ــ
خانم سوم حرف او را قطع میکند: چه کسی او را به حکومت رسانده است؟ دوست پسر من! پس چه کسی به دو وزیر رشوه داد ــ
خانم اول حرف او را قطع میکند:  اینطور بلند صحبت نکنید! او وحشتزده به اطراف نگاه میکند. اپوزیسیون گوش میدهد.
سکوت.
خانم چهارم بطرز وحشتناکی سرد و روشن: به محض اینکه او حالا بیاید، این را در مقابل چهرهاش میگویم که او چه کسی است: آخرین نفر در جهان.
خانم دوم: چرا؟ چون او دیگر از شما چیزی نمیخواهد؟
خانم چهارم تکان شدیدی میخورد: این را چه کسی میگوید؟
خانم دوم: او خودش.
خانم سوم میخندد.
خانم چهارم به خانم سوم ثابت نگاه میکند: هنوز هم درد میکند؟
خانم سوم پوزخند میزند: همه چیز خوب است ــ
خانم چهارم: خب ــ هوم، من یک بار یک دندان او را کشیدم و او مژه هم تکان نداد ــ نه، چه تحملی دارد ــ او پوزخند میزند و خود را ناگهان در حال گریستن هیستریک روی یک مبل میاندازد.
تلفن زنگ میزند.
خانم اول گوشی تلفن را برمیدارد: الو. بله؟ ــ و یک چهره ناامید به خود میگیرد. که اینطور؟ ممنون. گوشی را میگذارد. او اجازه داد بگویم که نمیتواند بیاید ــ
خانم دوم: چی؟!
خانم اول: او ما را قال گذاشته است.
خانم سوم: مرا؟!
خانم چهارم عصبی میخندد: براوو! براوو!
خانم سوم به خانم چهارم: ساکت!
خانم چهارم خاموش میشود و به خانم سوم خشمآلود نگاه میکند.
خانم دوم به خانم اول: او کجاست؟
خانم اول: احتمالاً دوباره پیش این گاو از شهر بِرن. او دیروز به این گاو یک نقاشی از دومیه فروخت. ظاهراً یک نقاشی اصل.
خانم چهارم بلند میشود و آهسته و تهدیدکنان خود را به خانم سوم نزدیک میسازد.
خانم دوم: هرچه او به دست میآورد، توسط ما زنان بیچاره به دست میآورد.
خانم چهارم در مقابل خانم سوم توقف میکند: تو گفتی "ساکت"؟
خانم سوم با تحقیر خانم چهارم را برانداز میکند: اسبِ عصبی ــ
خانم چهارم به او فریاد میکشد: بیرون!
خانم اول به خانم چهارم فریاد میکشد: بدون رسوائی، لطفاً!
سکوت.
خانم سوم: دیدار در گور دسته جمعی! سریع میرود.
خانم دوم با خود زمزمه میکند: خداحافظ، خداحافظ ــ

دو لُژ در بالکن یک اُپرای بزرگ.
در یکی خانم از شهر بِرن نشسته است، که قبلاً از او صحبت شده بود.
در لُژ دیگر یک خانم قصاب بسیار چاق با گردنبند برلیان نشسته است.
"دُن خوانِ" موتزارت اجرا میگردد، و در واقع در حال حاضر دوئتِ "دستَت را به من بده زندگیام". 
خانم از شهر بِرن بسیار عصبی است و مرتب به اطرافش نگاه میکند، 
در حالیکه خانم چاق از میان یک دوربینِ کوچکْ بیحرکت به صحنه نگاه میکند.
دُن خوان در پایانِ دوئت داخل لژ خانم از بِرن میشود.
او یک فِراک بر تن دارد و دست خانم را میبوسد.
 آنها کاملاً آهسته با هم صحبت میکنند.
خانم نفس راحتی میکشد: عاقبت! من نگران بودم، تو کجا ماندهای ــ شوهرم هم همیشه من را منتظر میگذارد.
دُن خوان مینشیند و لبخند میزند: نترس.
مکث.
خانم: پس تو کجا بودی؟
دُن خوان: در سالن پاتیناژ.
خانم مبهوت: کجا؟
دُن خوان: یکی از دختران صاحبخانهام امروز روز تولدش بود و من به او کفش پاتیناژ هدیه دادم ــ او فقط میخواست به من نشان دهد که چطور میتواند پاتیناژ بازی کند.
خانم: که اینطور؟
دُن خوان: او استعداد رقصیدن دارد. شاید روزی قهرمان جهان شود.
مکث.
خانم: این کودک، قهرمان آینده جهانت چند سالش است؟
دُن خوان: پازده سال.
خانم تکان تندی میخورد.
خانم چاق بدون برداشتن نگاهش از صحنه: هیس!
مکث.
خانم: تو دیروز به من یک نقاشی از دومیه فروختی، یک نقاشی اصل؟
دُن خوان: بله. و؟
خانم: نقاشی جعلی است.
دُن خوان مبهوت: چی؟!
خانم: من پرس و جو کردم.
مکث.
دُن خوان: من آن را با این تضمین که واقعی است به دست آوردم ــ
خانم حرف او را قطع میکند: من هرچه بگوئی باور میکنم و نقاشیِ تضمین شدۀ واقعی تو را با افتخار نگهمیدارم ــ زن پوزخند میزند.
دُن خوان: من تا آخرین گروشن را به تو برمیگردانم ــ او در کیف پولش جستجو میکند.
خانم: تو هیچ چیز به من پس نخواهی داد، گوش میکنی؟
خانم چاق بدون برداشتن نگاهش از صحنه: هیس!
دُن خوان در حال نگهداشتن یک چِک در برابر خانم: بفرما این هم چِک. بگیر ــ
خانم: نه.
دُن خوان. بگیر.
خانم: او را با تعجب نگاه میکند: تو روح نداری.
دُن خوان: تو مرا تحقیر نخواهی کرد ــ او چِک را بالای نرده نگه میدارد، میگذارد چِک به پائین پرواز کند. حالا چِک به پائین افتاده است. خداحافظ چِک.
مکث.
خانم: راضی شدی؟
دُن خوان با صدای بلند: بله.
خانم چاق: هیس!
دُن خوان به خانم چاق: ببخشید! خانم چاق حالا تازه به او نگاه میکند و بی‌حرکت به او خیره میماند.
خانم به خانم چاق اشاره میکند و لبخند میزند: فتح جدیدت ــ
دُن خوان پوزخند میزند: شیطان را بر روی دیوار نقاشی نکن.
نمایش تمام شده است، چراغها روشن میشوند، کف زدن و تشویق شدید. خانم دستمالش را مقابل چشمها نگهمیدارد. خانم چاق همچنان به دُن خوان خیره نگاه میکند. دُن خوان برمیخیزد و کف میزند.

استادیوم پاتیناژ بسته میشود، زیرا حالا شب است.
گرتل با دو نفر از همشاگردیهایش در هوای آزادْ بر روی یک نیمکتِ کوچک نشسته است،
یک دختر بلوند و یک دختر تیره. آنها کفش پاتیناژ را از پا درمیآورند.
دختر تیره به گرتل: من به تو بخاطر کفشهای تازه پاتیناژت حسودیم میشه. من همیشه آرزوی چنین کفشی داشتم.
گرتل: هدیه روز تولدمه.
دختر بلوند: حیف که تولد من تابستونه، در غیر اینصورت میذاشتم چنین کفشی به من هدیه کنند. این باید خیلی لذت ببخشد.
سکوت.
دختر تیره به گرتل: این آقای برازندهُ قبلی که تو رو تماشا میکرد چه کسی بود؟
گرتل: او پیش ما زندگی میکنه.
دختر بلوند: من از تیپش خوشم میاد.
گرتل: من ازش خوشم نمیاد.
دختر بلوند: شوخی نکن!
گرتل: نه، من دیگه ازش خوشم نمیاد.
دختر بلوند: اما من دیدم که تو قبلاً فقط چون او نگاه کردْ سه بار خیلی سریع زمین رو دور زدی!
گرتل: مُضحکه، و من فکر میکردم که از جایم حرکت نمیکنم ــ
دختر تیره: تو کاملاً مطمئن بودی!
گرتل: نه. نامطمئن ــ
دختر بلوند حرفش را قطع میکند: تو تا حالا هرگز به این خوبی بازی نکرده بودی!
گرتل کنایهآمیز لبخند میزند: شماها باید آن را بدونید.
سکوت.
دختر تیره: مگه چکارت کرده که دیگه ازش خوشت نمیاد؟
گرتل: هیچ چیز. من فقط به تازگی خوابشو دیدم.
دختر بلوند: فقط به این خاطر؟
گرتل: او منو در خواب کشت.
دختر تیره: چطوری؟
گرتل: من از یک جنگل کوچک میگذشتم، جائیکه مسیر یک پیچ میخوره و آن درخت وحشتناک قرار داره، هوا تاریک بود، و در آنجا من ناگهان دستشو احساس کردم، اما انگشتاش چاقو بودند ــ نه، من مایل نیستم به آن فکر کنم، خواب وحشتناکی بود! با اینکه مدت درازی دوباره بیدار بودم اما باز هم مرتب فکر میکردم که مردهام.
دختر بلوند میخندد: تو اما زندهای!
گرتل لبخند میزند: امیدوارم.
در دوردست یک سر و صدای خفه.
دختر تیره گوش میسپرد: یخ سر و صدا میکنه.
گرتل: فردا هوا سردتر میشه.
دختر بلوند: بیائید! درب بسته است، آنها درب را به روی ما قفل میکنند!

دُن خوان در اتاق مبلهاش صبحانه میخورد.
او یک پیژامه تیره پوشیده است.
مادر بی‌صدا درب اتاق را باز میکند،
از پشت سرِ او خود را نزدیک میسازد،
و ناگهان با دستهایش چشمان او را از پشت نگهمیدارد.
مادر: من کی هستم؟
دُن خوان پوزخند میزند: خبر ندارم ــ
مادر دستهایش را برمیدارد: تو حقهباز، صبحانه خوشمزه است؟
دُن خوان: ممنون.
مادر: یک نامه برایت آمده ــ
دُن خوان حرف او را قطع میکند: از کجا؟
مادر نامه را به او میدهد: چرا حالا ترسیدی؟
دُن خوان: دلیلش را فراموش کردهام ــ او لبخند میزند، پاکت را باز میکند و نامه را میخواند.
مادر: نامه از یک زن است. اجازه دارم آن را بخوانم؟
دُن خوان: نه.
سکوت.
مادر: تو در برابر من راز داری؟
دُن خوان: بله.
سکوت.
مادر ناگهان نامه را از دست او میقاپد.
دُن خوان: فوراً پس بده.
مادر: من چنین کاری نمیکنم ــ او آن را سریع میخواند و مضطرب به دُن خوان نگاه میکند.
دُن خوان لبخند میزند: آیا حالا راضی هستی؟
مادر به نامه اشاره میکند: این تو هستی؟
دُن خوان: چنین ادعا میشود.
مادر: آیا این حقیقت دارد؟
دُن خوان: من هر مسئولیتی را انکار میکنم.
مادر: یک زن میخواهد بخاطر تو خودش را در آب غرق کند ــ
دُن خوان حرف او را قطع میکند: او برای انجام این کار میخواهد هنوز فکر کند.
مادر: خدای من، ببین چطور صحبت میکند!
دُن خوان: آیا تقصیر من است که دیگر از او خوشم نمیآید؟ آیا باید خودم را مجبور کنم؟
مادر: حالا ترس دارم.
دُن خوان لبخند میزند: نترس ــ او نامه را دوباره از دستش میگیرد. او یک فروشندۀ آثار هنری است و از من تقاضای رقص کرد. او ول کن نبود، و آنچه را که میخواست به دست آورد. تمام. ما چند بارِ دیگر همدیگر را ملاقات کردیم، اما بعد متوجه شدم که در بارۀ او اشتباه میکردم ــ او پوزخند میزند. او در اصل مرا به یاد کسی انداخت، اما هیچ شباهتی وجود نداشت. بله، همیشه برای آدم اینطور اتفاق میافتد. من فقط نمیتوانم آرمانم را بیابم ــ او لبخند میزند.
مادر: تو آن را هرگز پیدا نخواهی کرد، زیرا تو دیگر دارای آرمان نیستی. آرمان تو مرده است.
دُن خوان بدگمان: مرده؟ او قلبش را میگیرد. نه، نه. غیر ممکن است! او قطعاً در جائی زندگی میکند و با یک مرد صادق ازدواج کرده است، دارای فرزند است و آرامش خود را میخواهد، به این دلیل هم به من جواب نمیداد ــ او پوزخند میزند.
مادر: من میتوانم این را درک کنم.
دُن خوان ناگهان با خشونت: تو چه چیز را میتوانی درک کنی؟! آنچه را تو میبینی و میشنوی و مزه میکنی! مگر تو که هستی؟ بیوۀ خوبِ یک کارمند که فکر میکند وقتی خود را به یک مرد تسلیم میسازدْ سپس یک ستاره فوری از آسمان سقوط میکند!
مادر: فراموش نکن، که من هم فقط یک انسان هستم!
دُن خوان: من اما میخواهم آن را فراموش کنم! من نمیخواهم دوباره یادآوری شوم! کافیست!
سکوت.
مادر: جائیکه تو دراز کشیدهای تخت او بود ــ به من گوش میدهی؟ و این میزتحریر او بود، جائیکه تو مینویسی، و در این کمد لباسهای او آویزان بود، که من بعد آنها را بخشیدم ــ من اغلب او را اینجا در کنار این میز تحریر نشسته میدیدم، حتی پس از آنکه در جنگ کشته شده بود، و حتی وقتی من او را نمیدیدمْ میدانستم که او در اتاق است و من را زیر نظر دارد، انگار که زمان اصلاً وجود ندارد ــ تو، تو او را ابتدا از اینجا راندی. مواظب باش که او برنگردد، که او در راهرو نایستاده باشد، اگر من حالا بیرون بروم ــ خود را به دُن خوان نزدیک میسازد. تو، من مایل نیستم دوباره او را ببینم، نه، دیگر هرگز ــ خود را به او میچسباند. بگذار این کار را بکنم ، خواهش میکنم بگذار ــ
دُن خوان خود را حرکت نمیدهد: من که میگذارم این کار را بکنی.
مادر ناگهان او را ول میکند و سر خود را در دست میگیرد، انگار که باید ابتدا دوباره به خود آید: این چه چیزیست که من را به سمت تو میکشاند؟
دُن خوان: هیچ چیز.
مادر: آره، این هیچ چیز نیست ــ به او فریاد میکشد. تو با من چه میکنی؟!
دُن خوان: هیچ چیز. او به زن فریاد می‌کشد. خب حالا دیگر من را راحت بگذار!
سکوت.
مادر کینهتوزانه: من تو را راحت می‌گذارم، من تو را راحت میگذارم ــ میرود.
دُن خوان تنها؛ رفتن او را نگاه میکند: وقتش رسیده بود.

دو زن فروشنده آثار هنری داخل آتلیه کوچکشان میشوند. زن اول کاملاً مست است،
زن دوم چراغ را روشن میکند، زیرا مدتی از نیمه‌شب گذشته است.
زن اولی آواز میخواند: چه کسی گریه خواهد کرد، وقتی آدم از هم جدا می‌گردد ــ
زن دومی آواز او را قطع میکند، با صدای خفه: ساکت! برو دراز بکش ــ
زن اولی: چرا؟ و میخواهد برای خود در گیلاس مشروب بریزد.
زن دومی بطری را از او میگیرد.
زن اولی: من مست نیستم ــ
زن دومی: تو به اندازه کافی نوشیدی.
سکوت.
زن اولی ناگهان به زن دومی فریاد میکشد: من به اندازه کافی ننوشیدم!
زن دومی: بلند حرف نزن! همسایهها ــ
زن اولی فریادکشان حرف او را قطع میکند: من بیشتر میخوام، من بیشتر میخوام! و بطری را از دست او میقاپد. همسایه به دیوار میکوبد.
زن دومی: میشنوی؟ ما را از اینجا بیرون خواهند کرد.
زن اولی برای خود مشروب میریزد: مهم نیست.
زن دومی: اما برای من مهم است! در این کمبود مسکن!
زن اولی: من کنار زباله هم میخوابم. او مینوشد و ناگهان تلخ میگرید. تو مقصری که او دیگر نمیخواهد از من چیزی بداند، که من دیگر مورد علاقهاش نیستم ــ
زن دومی مبهوت: من؟
زن اولی: او نامههای من را پاره کرد، و من فکر میکردم که او مرا نجات خواهد داد ــ
زن دومی با تمسخر: نجات‌دهنده؟
زن اولی: بله، از دست تو ــ به او جدی نگاه میکند و بعد آهسته به او میخندد.
سکوت.
زن دومی غمگین سرش را تکان میدهد: تو برای یافتنم زوزه خواهی کشید ــ
زن اولی دوباره به او فریاد میکشد: من یک لحظه هم برای یافتنت زوزه نخواهم کشید! تو گفته بودی که موهای فرفری زنانه است، و لب غنچه کردن زنانه است، و پاشنه بلند زنانه است، و من آنچه تو میخواستی و آنطور که تو میخواستی پوشیدم، اما حالا، این کارها کافیست! او بلوز مانندِ فِراکش را از تن میدرد و آن را جلوی پای زن دوم پرتاب میکند. این هم مُدِ تو!
همسایه دوباره به دیوار میکوبد، این بار بسیار محکمتر.
زن دومی صدای کوبیدن به دیوار را اصلاً نمیشنود، بلکه فقط به زن اول خیره نگاه میکند؛ آهسته: پیتر، پیتر ــ
زن اولی جیغ میکشد: اسم من پیتر نیست! اسم من آلیس است!
سکوت.
زن دومی: خداحافظ آلیس ــ و میخواهد ناگهان برود.
زن اولی مبهوت: کجا؟
زن دومی: قدم بزنم.
زن اولی کینهتوزانه: نمیتونی بخوابی؟
زن دومی با خشونت: تنها بخواب! میرود.
زن اولی تنها؛ او مینوشد و لباسش را درمیآورد: تنها؟ نه، من دیگر تنها نمیخوابم ــ او به اطراف نگاه میکند. پس کجائی حقهباز؟ ــ او عکس دُن خوان را از کشو بیرون میآورد. تو اینجائی ــ او عکس را روی میز قرار میدهد، مینشیند و به عکس نگاه میکند. حالت چطوره؟ خوب؟ حال من هم خوبه ــ او میخندد. گوش کن: فرزندمان رفته، بله بله، او رفته، ناپدید گشته، و من دوباره هرگز یک فرزند به دست نخواهم آورد، هرگز، میفهمی؟ حیف ــ من برایت نوشتم که اگر تو نیائی خود را در آب غرق خواهم کرد، این کار میتونست برای تو مناسب باشه، مگه نه؟ ــ به من نگاه کن. من تو را به یاد چه کسی انداختم؟ خب به من یک بار بگو که این حیوان چه کسی است؟ ــ او با سرعت بلند میشود. اینطور به من نگاه نکن! صبر کن ــ او یک سوزن برمیدارد، چشم عکس را سوراخ سوراخ میکند و دوباره آن را بر روی میز میگذارد. خب، حالا نگاه کن، اگر میتونی ــ چی؟ تو هنوز هم نگاه میکنی؟! او به عکس فریاد میکشد. نگاه نکن، نگاه نکن! او یک صندلی برمیدارد و آن را با خشم به میزی که عکس بر رویش قرار دارد میکوبد، طوریکه لیوانها و بشقابها میشکنند. بگیر، بگیر، بگیر!
همسایه بسیار محکم به دیوار میکوبد و یک صدای زنانه خشمگین فریاد میزند: "ساکت"
زنِ اولی خود را خسته به دیوار تکیه میدهد.
زن همسایه با لباس خواب میآید؛ سرزنش میکند: این سر و صدا چه معنی میدهد، آن هم  زمانیکه آدم میخواهد بخوابد؟ چه خبر است دوشیزه؟!
زن اولی ابلهانه لبخند میزند؛ آهسته: من حالا یک نفر را زدم و کشتم ــ
زن همسایه: عیسی مسیح! و بر سینه صلیب رسم میکند.

دُن خوان در اتاق مبلهاش به این سمت و آن سمت میرود.
بعد از ظهر است و او منتظر آمدن یک مهمان است.
یک میز کوچک آراسته و آماده شده است.
او به ساعتش نگاه میکند، در آهسته زده میشود و گرتل داخل میشود.
دُن خوان شگفتزده شده است.
گرتل جدی به او نگاه میکند: من یک خواهش بزرگ دارم.
دُن خوان لبخند میزند: بفرمائید، شجاع باشید.
گرتل: شما عصبانی خواهید شد ــ
دُن خوان حرف او را قطع میکند: من عصبانی نیستم.
گرتل: قسم میخورید؟
دُن خوان: قسم میخورم. خب بگو؟
سکوت.
گرتل: خواهش میکنم، دیگر به سالن پاتیناژ نیائید ــ
دُن خوان مبهوت: چرا نه؟
گرتل او را با تعجب نگاه میکند: لطفاً دیگر هنگام بازی پاتیناژ من را تماشا نکنید ــ
سکوت.
دُن خوان: چرا نباید این کار را بکنم، وقتی به من لذت میبخشد؟
گرتل: چون من هنوز نمیتونم خوب پاتیناژ بازی کنم.
دُن خوان: کودک عزیز، شما یک استعداد بزرگ هستید. شما قهرمان جهان میشوید.
گرتل: اگر شما وقتِ بازی به من نگاه کنید مطمئناً نمیشم.
سکوت.
دُن خوان: این را تا حال کسی به من نگفته بود ــ
گرتل حرف او را قطع میکند: شما به من قول میدهید که دیگر برای تماشا نیائید؟
دُن خوان: من سعی خودم را خواهم کرد، اما چنین قولی هرگز نمیدهم.
سکوت.
گرتل: آیا باید کفشهای پاتیناژ را به شما پس بدهم؟
دُن خوان به او ثابت نگاه میکند: چه کسی این را میخواهد؟ ماما؟
گرتل: او هم این را میخواهد، اما این حساب نمیشود.
دُن خوان: پس چه به حساب میآید؟ آیا اجازه ندارم چیزی به کسی هدیه بدهم؟
سکوت.
گرتل آهسته: من کفشهای پاتیناژ شما را نگه خواهم داشت ــ
دُن خوان طعنهآمیز: صمیمانه ممنونم.
گرتل ترسناک لبخند میزند: اما اگر روزی یخ بشکنه و من در آب فرو برم، شما مقصرید ــ
دُن خوان: البته.
درِ خانه زده میشود.
دُن خوان گوش میسپرد، به میز کوچک آماده گشته نگاهی میاندازد.
گرتل: شما منتظر مهمان هستید؟
دُن خوان لبخند میزند: اینطور فکر میکنم ــ
گرتل: دوباره یک خانم؟
دُن خوان: او خودش را دعوت کرده است ــ و میخواهد برود تا درِ خانه را باز کند.
گرتل: من در را باز میکنم! سریع میرود.
دُن خوان تنها؛ او در برابر آینه کراواتش را تنظیم می‎‎کند؛ به تصویرش در آینه: بله بله، تو مقصری، همیشه ــ او کوتاه میخندد.
گرتل دوباره داخل میشود.
دُن خوان: خب کی بود؟
گرتل: خانم دوباره رفت.
دُن خوان مبهوت: چرا؟
گرتل: من او را فرستادم برود.
سکوت.
دُن خوان: شما با این کار به من هیچ ضرری نمیزنید ــ او پوزخند میزند.
گرتل ناگهان به او فریاد میکشد: شما نباید دیگر در اینجا مهمان بپذیرید، دیوارها نازک هستند، من این را تحمل نمیکنم، من هر کلمه را میشنوم، من نابود خواهم شد!
سکوت.
دُن خوان برای خود قهوه میریزد و مینوشد.
گرتل او را تماشا میکند؛ آهسته: من مایل نیستم در پوست شما قرار داشته باشم.
دُن خوان: که اینطور که اینطور ــ او شیرینی میخورد.
گرتل: اگر من جای شما بودم، نمیخواستم دیگه زندگی کنم.
دُن خوان در حال لبخند زدن تعظیم میکند: من متوجه شدم. آیا قهوه مینوشید؟
گرتل: من از شما هیچ چیز نمیخوام! او میگرید و سریع میرود.
دُن خوان تنها؛ رفتن او را تماشا میکند: صبر کن، تا بزرگتر شوی ــ او پوزخند میزند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر