دهکدهِ بدون مرد.

یک کمدی در هفت پرده
این نمایشنامه قصد ندارد رمانِ "زنانِ سِلیشْیه" اثر کالمَن میکسات، رمان نویس بزرگ مجارستانی را به شکل درام درآورد، بلکه تنهاْ تلاشی را وصف میکند که بر اساس تک تک مضمونهایِ آنْ یک نمایش کمدی نوشته شود. بازیگران در این نمایشنامه هیچ ربطی با بازیگرانِ آن رمان ندارند.
بازیگران:
ماتیاس کوروینوس، پادشاه مجارستان
گراف از هِرمناِشتادت
حاکم
کارمند دربار
فرمانده
حمامی
توماس، صاحب مهمانخانۀ اَینْهورن
یک مرد چاق
یک مرد لاغر
یک مرد ریشو
یک مستخدم دربار
یک مهماندار دربار
دو محافظ
دو آقا
یک پادو
زن مو بور
زن مو سیاه
زن مو سرخ
یک خدمتکار زنِ حمام
یک دختر لهستانی
آقایان
محافظین
زنانِ زشت و زیبا
زمان: در حین جنگ تُرکها ــ در اوایل رنسانس.

پرده اول
سالن در قلعهای با پنجرههای بلندِ سَبک گوتیک در پس‌زمینه، که آدم میتواند از میانشان تا مسافت دوری از مجارستان را تماشا کند. در اینجا حاکمْ هیئتِ نمایندگیِ به اصطلاح مردمِ پائینتر را میپذیرد، در اینجا او نگرانیهای بزرگ و خواستههای کوچک آنها را گوش میکند. مکان یک شباهت خاص با یک سالن دادگاه دارد ــ در سمت چپ یک سکو شبیه به تخت سلطنتی، که بر رویش حاکم با آقایانش برای استراحت بکار میبرد، در کنار آن یک میز برای منشی. در سمت راست و سمت چپ یک در، از درِ سمت راست مردم داخل میشوند، درِ سمت چپ به اتاقهای حاکم باز میشود. در برابر هر یک از دو در یک محافظ با کلاهخودی که تمام صورت را میپوشاند، با زره بر تن و یک نیزه در دست نگهبانی میدهد.
یک فرماندۀ گارد از سمت چپ میآید و اولین محافظِ درِ چپ را بازرسی میکند. او را از بالا تا پائین، از جلو و عقب تماشا میکند.
فرمانده: من انتظار دارم که یک کلاهخود باید برق بزند! او به سمت دومین محافظ می‌رود، او را هم عمیق نگاه می‌کند و ناگهان بر او خشم می‌گیرد. چرا نیزه این وضعیست؟ این که پر از کثافت است!
دومین محافظ: گزارش می‌دهم قربان، این کثافت نیست، این فقط خون است.
فرمانده متحیر: چرا خون؟
دومین محافظ: گزارش می‌دهم قربان، من با آن صبح زودِ امروز یک کشاورز را کشتم.
فرمانده: به چه دلیل؟
دومین محافظ: بدون دلیل.
سکوت.
فرمانده: یعنی چه؟
دومین محافظ: گزارش می‌دهم قربان، کشاورزی را که کشتم به آقای حاکم توهین کرد.
فرمانده: آیا این دلیل نیست؟ و به او ثابت نگاه می‌کند.
سکوت.
فرمانده به آرامی: بعلاوه شمشیر هم بیش از حد کوتاه است ــ
دومین محافظ: گزارش می‌دهم قربان، فقط اینطور دیده میشود، چون قد من بیش از حد دراز است.
فرمانده: "بیش از حد دراز" ــ او پوزخند می‌زند. مراقب باش که فقط به اندازۀ یک سر کوتاه نشوی!
کارمند دربار از سمت راست میآید؛ او کمی ناراحت دیده میشود؛ به فرمانده: پس کِی شروع میشود؟
فرمانده: عالیجناب، آقای حاکم هنوز در حال غذا خوردن هستند.
کارمند دربار غرغر میکند: او پنج ساعت است که غذا میخورد ــ آیا حداقل فعلاً مشغول خوردن دسر است؟
فرمانده لبخند میزند: چند دقیقه قبل مشغول خوردن غاز بودند.
کارمند دربار: تازه دارد غاز میخورد؟ او آه میکشد و دستمالش را بر روی پیشانی نگهمیدارد.
فرمانده: سر درد دارید؟
کارمند دربار: جای تعجب نیست! آنجا در بیرون هفت ساعت است که صد کشاورز چمباته زدهاند، همۀ آنها منتظر شرفیابی هستند و همه بوی سیر میدهند، چه کسی میتواند این لذت واقعی را تحمل کند؟ من نه! آهسته، برای اینگه محافظین نتوانند صدایش را بشنونداگر این کشاورزان باکفایت میدانستند که مطرح کردن شکایتشان در اینجا چه بیفایده است ــ
فرمانده حرف او را آهسته قطع میکند: بنابراین در خانه میماندند ــ او لبخند میزند.
کارمند دربار: بله. آنها در خانه میماندند و همه چیز را آتش میزدند.
فرمانده کمی در هم مچاله میشود؛ سپس به اطراف نگاه می‌کند و گوش می‌دهد، خیلی آهسته: حرف ما از اینجا خارج نمیشود، این حقیقت دارد که خَلق غرغر میکند؟
کارمند دربار با تکان سر بله میگوید: خلق غرغر میکند.
سکوت.
فرمانده دوباره به اطراف نگاه میکند؛ آهستهتر: واقعاً؟
کارمند دربار: بله، و در حقیقت واقعاً خطرناک.
فرمانده: اما چرا؟
کارمند دربار: چرا؟ خدای من، شما نظامیان خیلی سادهلوح هستید! فقط به همۀ آن جنگهای فراوانی که ما برنده شدهایم فکر کن! ما بر تُرکها پیروز شدیم ــ درست است! اما برای هر سطل خونِ ترکی یک سطل خونِ مجارستانی هم ریخته شده است. ما بر کافران پیروز شدیم و اروپا را نجات دادیم، اما نیمی از سرزمینمان ویران و نابود شده است.
فرمانده: بله بله ما افتخار زیادی برداشت کردیم.
کارمند دربار: بدون شک. اما متأسفانه هیچ نانی برداشت نکردیم. کشاورزان ما گرسنگی میکشند. حالا اگر این کشاورزان میدانستند که عالیجناب حتی هنوز مشغول خوردن دسر نیست! من میتوانم برایت فاش کنم که خلق دیگر به آقایانِ بلند پایه اعتماد ندارد، و این خوششانسی ما است که بخصوص حالا یک پادشاه جدید به دست آوردهایم ــ
فرمانده: چرا؟
کارمند دربار: چون خلق این پادشاه جدید را دوست دارد.
فرمانده: اما او هنوز هیچ جنگ واقعی را هدایت نکرده است!
کارمند دربار: ظاهراً این هیچ نقشی بازی نمیکند. خلق یک غریزه عجیب و غریب دارد، خلق او را واقعاٌ دوست دارد، آقای ماتیاس کوروینوسِ جوان ما را ــ و چرا؟ چون او با علاقۀ خاصی وزرای خودش را زندانی میکند. او در حال حاضر "مرد عادل" نامیده میشود، "ماتیاسِ عادل" ــ او لبحند میزند. خب، برای اینکه آدم توسط خلق دوست داشته شود باید فانتزیشان را به حساب آورد ــ
یک پادو از سمت چپ داخل میشود: عالیجناب آقایِ حاکم!
حاکم، یک فئودالِ چاق، با سر و صدای زیاد با آقایانِ همراهش از سمت چپ میآید، از جمله با گراف جوان از هِرمناِشتادت که لباس کاملاً سیاهی پوشیده است؛ منشی نیز داخل سالن میشود، بلافاصله به سمت میز میرود، دفتر شرفیابی را میگشاید و قلم را امتحان میکند؛ فرمانده سلام نظامی میدهد و کارمند دربار تعظیم میکند.
حاکم به آقایان همراهش: بنابراین آقایان محترمْ یک بار دیگر یک چنین دسری و من استعفا میدهم! باید آنها کوفته آلو بوده باشند؟! آنها کوفته نبودند، آنها گلولههای کهنه قدیمی توپ بودند که آشپز با آن گولاش ساخته، یک گولاش برای سگهای خشمگین! او میخندد.
بجز گراف از هِرمناِشتادت همه کم و بیش شدید میخندند.
حاکم ناگهان دیگر نمیخندد و به گراف نگاه میکند: تو دوباره با ما نمیخندی؟ چه شده است؟ نکند که کوفتهها به دهانت خوشمزه آمده باشند؟
گراف: نه.
حاکم: خوب پس بخند!
بجز حاکم و گراف دوباره همه میخندند.
گراف اندوهگین لبخند میزند.
حاکم با نگرانی به گراف ثابت نگاه میکند: او چطور میخندد ــ طوریکه انگار عشق بزرگش و یا حتی بهترین اسبش مرده است.
یکی از آقایان: او فقط عصبیست.
حاکم: آیا او بیمار است؟
دومین آقا: او امشب هزار تالر باخته است.
فرماندار: اوه!
گراف: هزار تالر نقشی بازی نمیکند، من برای برنده شدن قمار نمیکنم ــ اما فقط قبلاً خبر بدی دریافت کردم: عایدات املاکم در زیبنبورگن مرتب ناچیزتر میشود، اگر همینطور ادامه یابد باید به زودی تن به کار بدهم ــ او به خود لبخند طعنه‌آمیزی میزند.
حاکم از به خود طعنه زدن هیچ چیز نمیفهد: بد، بد! اما همۀ ما باید کار کنیم ــ پسرعموی عزیز، به من نگاه کن! بجای اینکه بتوانم پس از غذا خوردن اندکی دراز بکشم باید شرفیابی را برگزار کنم، تقاضاکنندگان را تسلی دهم، در نگرانی کشاورزان سهیم شوم و نمیدانم چه کارهای دیگری ــ
اولین آقا کنایهآمیز: خب اعلیحضرت اینطور دستور دادهاند ــ
حاکم خشمگین: بله، اعلیحضرت ــ با صدای خفه به آقایان. به نظر میرسد که آقای جوان میخواهند یک ایدهآلیست شوند، او کمی بیش از حد برای بندههایمان دل میسوزانند. البته عدالت چیز خوب و زیبائیست، اما کسی که قدرت دارد به عدالت نیازی ندارد. ما این آقای کوروینوس را ترک عادت خواهیم داد ــ او کُند مینشیند و ناله میکند. اَه، معدهام درد میکند ــ بسیار خوب دسته کشاورزها را داخل کنید! من فعلاً خلق و خوی درستی دارم! به کارمند دربار. چند نفر در بیرون چمباته زدهاند؟
کارمند دربار: تقریباً صد نفر.
حاکم: خدای بزرگ!
کارمند دربار: بعضیها هفتهها انتظار میکشند ــ
حاکم حرف او را قطع میکند: من نپرسیدم که چه مدت آنها انتظار میکشند، من پرسیدم چه تعدادی انتظار میکشند! ما خواهش میکنیم به پرسشهای ما دقیقتر پاسخ دهید! بسیار خوب راه بیفت، راه بیفت! خلق اصیل را داخل کنید!
کارمند دربار درِ سمت راست را باز می‌کند، و پنچ زن با خجالت داخل می‌شوند؛ این پنج زن کشاورزند و خدا می‌داند که زیبا نیستند! آنها زانو می‌زنند.
حاکم به زنها بخاطر زشت بودنشان نامهربانه نگاه میکند؛ به کارمند دربار: این چه است؟
کارمند دربار: اینها زنان از روستای سِلیشیه هستند.
گراف گوش میسپارد.
حاکم به کارمند دربار: بپرس که برایمان چه آوردهاند!
کارمند دربار به زنها: عالیجناب، آقای حاکم مایلند که من از شماها مهربانانه بپرسم برای عالیجناب چه آوردهاید؟
زن‌ها با ترس با همدیگر نگاه رد و بدل میکنند. چی شماها چیزی نیاورده‌اید؟! آیا مگر نمیدانید که تقاضاکنندگان باید همیشه چیزی، هدیهای با خود بیاورند؟ یک خربزۀ عظیمالجثه یا یک سکۀ باستانی که آدم هنگام شخم زدن پیدا میکند، یا یک برۀ دو سر ــ شماها چه آدمهای دوستداشتنیای هستید!
حاکم غرغر میکند: "دوستداشتنی؟" خدا باید آدم را محافظت کند!
کارمند دربار به زنها: این بیسابقه است، شماها بدون آوردن چیزی جرأت کردهاید به اینجا بیائید، بدون یک هدیۀ ناچیز! زنها گریه میکنند.
حاکم: حالا گریه هم میکنند! او معدهاش را میگیرد. من نمیتوانم این را تحمل کنم! به کارمند دربار. بیرون، آنها را بیرون کن!
کارمند دربار به زنها: بیرون!
گراف: ایست! به حاکم. آقای عموزادۀ مهربان، اما این زنها از روستای سِلیشیه میآیند؟
حاکم: من چه میدانم!
کارمند دربار به گراف: آنها از روستای سِلیشیه میآیند.
گراف به کارمند دربار: صحیح است! به حاکم. بنابراین این زنها به من تعلق دارند.
حاکم بهت‌زده: به تو؟
گراف: روستای سِلیشیه به املاک زیبنبورگنِ من تعلق دارد.
حاکم: عجب! خب، اگر آقای عموزاده تعداد زیاد از چنین بندههائی دارد، بنابراین میتوانم درک کنم که چرا او املاکش را قمار میکند ــ او پوزخند میزند. به تو بخاطر زیبارویانت تبریک میگویم! به کارمند دربار. از آنها بپرس که چه میخواهند، بعد اما بیرونشان کن!
گراف جدی: متشکرم.
کارمند دربار به زنها: گریه نکنید! ساکت! آیا مگر نشنیدید؟! عالیجناب اجازه دادند از شماها بپرسم که چه میخواهید ــ خب شروع کنید! صحبت کنید! مشکل چیست؟!
زن‌ها با وحشت با کارمند دربار صحبت میکنند.
حاکم ناگهان با وحشت به اطرافش نگاه میکند: آیا گره خوردن روده علاجپذیر است؟
دومین آقا: متأسفانه به سختی!
حاکم ملانکولی: به نظرم میرسد که نتوانم هرگز مدت درازی زندگی کنم.
اولین آقا: چرا!
حاکم: چون در درونم همیشه خیلی غرغر میکند ــ
فرمانده تعجب میکند: غرغر میکند؟
حاکم: آره، واقعاً، و در حقیقت بطور خطرناکی واقعاً.
کارمند دربار مقابل حاکم میآید: عالیجناب، این زنها خواهش تقریباً عجیبی دارند ــ
حاکم حرف او را قطع میکند: پول؟
کارمند دربار لبخند میزند: نه، آنها خواهش میکنند که عالیجناب به آنها مرد بدهند.
حاکم: مرد؟!
کارمند دربار: بله.
حاکم عصبانی میشود: آیا آنها دیوانهاند؟!
کارمند دربار: عالیجناب، زنها میگویند که آنها تا زمانیکه مرد داشتند در برابر پادشاه که همیشه مرتب سربازان بسیاری خواستار بودْ خساست به خرج نمیدادند. تا اینکه دیگر مردِ بالغی در خانه باقی نماند، زنهای زیادی در روستا زندگی میکنند ــ و زنها میگویند که آنها مردها را فقط به پادشاه قرض دادهاند، حالا اگر ممکن است اعلیحضرت آنها را به زنان پس بدهند، زیرا که یک دست دست دیگر را میشوید، و اگر پادشاه هنوز از روستای سِلیشیه سرباز میخواهد، پس باید ابتدا آنها متولد شوند، بنابراین ــ
حاکم شروع به خندیدن می‌کند، و مرتب غران‌تر می‌خندد. بجز گراف و زن‌ها همه با او می‌خندند.
حاکم به گراف: پس زنهای روستای تو اینها هستند؟! خوب، آنها باید به شدت در مضیقه باشند!
گراف جدی: آقای عموزادۀ مهربانم، این متأسفانه خنده ندارد که پدرِ در پیش خدا آرام گرفتۀ منْ با تحویل سالانۀ سرباز به پادشاهِ مرحومشْ مردها را ریشهکن ساخت. پادشاهِ مرحومش فقط لازم بود بگوید: "میشائیلْ هنوز هزار نفر!" و او هزار نفر را آماده میکرد. "هنوز هزار نفر دیگر!" و او میگذاشت که کودکان را هم بفرستند ــ حالا مزارع غیرقابل کشت شدهاند و من درآمدی ندارم. آقای عموزادۀ مهربانمْ این زنها تا حدودی حق دارند. آدم میتواند تعدادی از سربازهایِ ناتوان گشته از شرکت در جنگ را برایشان بفرستد ــ و با این کار شما آنها را برای من هم میفرستید، زیرا سپس آنها میتوانند مزارع من را هم دوباره آباد سازند.
حاکم: هوم. او فکر میکند، سپس منشی را مخاطب قرار میدهد: بنویس که زنان روستای سِلیشیه از پادشاه مرد دریافت میکنند. داده شده در تاریخ ــ و غیره.
منشی مینویسد.
حاکم به گراف: بخاطر تو.
گراف لبخند میزند: متشکرم.
حاکم به زنها اشاره میکند، به کارمند دربار: حالا اما بیرونشان کن! بیرون!
کارمند دربار به زنها: بیرون! بروید بیرون!
زنها با وحشت از سمت راست میروند.
حاکم به گراف: چند مرد میخواهی داشته باشی؟
گراف: سیصد.
حاکم به منشی: بنویس: سیصد!
پادو از سمت چپ داخل میشود: اعلیحضرت، پادشاه!
همه اندکی وحشت‌زده می‌گردند، حاکم از جا بلند می‌شود و ماتیاس کوروینوس، پادشاه مجارستان، یک مرد جوان، در لباسی ساده سریع از سمت چپ می‌آید؛ فرمانده سلام نظامی می‌دهد، و همه تعظیم می‌کنند، کم و بیش تعظیمی عمیق.
ماتیاس یک لحظه توقف می‌کند و کوتاه سلام می‌دهد، بعد با عجله به سمت منشی می‌رود، به دفتر شرفیابی نگاهی می‌اندازد و به حاکم ثابت نگاه می‌کند: چرا؟ چرا امروز فقط به امور یک هیئت نمایندگی رسیدگی کردهاید؟
حاکم: اعلیحضرت، ما کمی دیر کردیم ــ من حالم خوب نبود، معدۀ ضعیفم ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: تو باید یک بار روزه بگیری ــ و لبخند دوپهلوئی میزند.
حاکم: من بیمار هستم.
ماتیاس مانند قبل لبخند میزند: واقعاً؟
حاکم دستپاچه: اعلیحضرت، در درونم همیشه غرغر میکند ــ
ماتیاس: پس باید بازنشسته شوی. به کارمند دربار. چه تعداد هیئت نمایندگی هنوز در بیرون انتظار میکشند؟
کارمند دربار: تقریباً صد نفر، اعلیحضرت.
ماتیاس: امروز به کار همۀ آنها رسیدگی میشود.
حاکم تقریباً گریان: اما این تا فردا صبح طول میکشد ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: و اگر هم تا پس‎فردا صبح طول بکشد! در این کشور دیگر چیزی انجام نگشته باقی نمیماند، ما برای انجام این کار مراقبت خواهیم کرد ــ او دوباره به دفتر شرفیابی نگاه میکند و چشمانش گشاد میشوند؛ به حاکم. این چه معنی میدهد؟ "زنان سِلیشیه از پادشاه مرد دریافت میکنند" ــ این یعنی چه؟
حاکم: اعلیحضرت این یک شوخی نیست ــ
ماتیاس: در این دفتر اجازه هم نیست شوخی نوشته شود. آنچه که در این دفتر وعده داده میشودْ عمل هم خواهد گشت. او دوباره به دفتر نگاه میکند. عجب. به گراف. این روستا به تو تعلق دارد؟
گراف: بله اعلیحضرت.
ماتیاس به خواندن ادامه میدهد: "مردها همه در جنگ باقی ماندهاند" ــ هوم. او فکر میکند و سپس گراف را مخاطب قرار میدهد. و زنهای روستای تو به سیصد مرد نیاز دارند؟
گراف: بله، اعلیحضرت.
ماتیاس: مگر این روستا چند نفر جمعیت دارد؟
کارمند دربار: سیصد نفر، اعلیحضرت.
ماتیاس: و این سیصد نفر فقط زن هستند؟
گراف: بله، اعلیحضرت.
ماتیاس: هوم. اما این رقم همچنین شامل بچههای کوچک و زنان سالمندِ ضعیف هم میشود ــ درست است؟ سپس برای هر یک از زنهای روستای تو بیشتر از یک مرد میرسد ــ او لبخند میزند. سیرناشدنی ــ او دوباره به دفتر نگاه میکند ــ "رزمندگان شجاع را به آنجا مهاجرت دهید."
فرمانده جلو میآید: اعلیحضرت!
ماتیاس: چه خبر است؟
فرمانده: من به عنوان فرماندۀ شجاع ارتش با شکوهِ شما خود را موظف احساس میکنم به اعلیحضرت اطلاع دهم که تمام این مهاجرت دادنها یک مشکل کوچک دارد ــ
گراف حرف او را قطع میکند: این چه معنی میدهد؟
ماتیاس: چرا؟
فرمانده: اعلیحضرت، من فکر میکنم که این یک پاداش بد برای سربازان دلیر شما میباشدْ اگر آدم آنها را به پیش این زنها پرت کند، چون آنها حقیقتاً زیبا نیستند! بنابراین بهتر است که بجای سربازان دلیرْ تمام مردان نابینای سرزمین را به آنجا فرستاد.
گراف: اجازه دارم اعتراض کنم ــ
ماتیاس: خواهش میکنم.
گراف: اعلیحضرت، من زنان روستای سِلیشیه را میشناسم و برای من یک راز است که چرا آنها زشتترین را اینجا فرستادند ــ شاید آنها میخواهند خود را توسط هوشمندترینشان نمایندگی کنند، و زنان هوشمند غالباً زیبا نیستند ــ
ماتیاس: خدا را شکر!
فرمانده: این زنها چندان هوشمند هم به نظرم نرسیدند ــ
گراف حرف او را قطع میکند: اعلیحضرت! زنهای روستای سِلیشیه بسیار زیبا هستند، آنها حتی در تمام زیبنبورگن به زیبائی مشهورند!
ماتیاس لبخند میزند: چه چیزها که تو نمیگوئی ــ
گراف: باور کنید!
سکوت.
ماتیاس: هوم. من سرزینم را متأسفانه فقط در میدان جنگ میشناسم ــ و در اینجا عقیده در برابر عقیده قرار دارد. او فکر میکند و دوباره لبخند میزند؛ به گراف. گوش کن، برای من از زنان مشهور روستایت یک نمونۀ کوچک بفرست ــ
حاکم متعجب: یک چی؟
ماتیاس به حاکم: بله، او باید از روستایش سه زن برایم بفرستد. زیرا ما تنها به آنچه میبینیم باور داریم ــ
گراف: شما حرف من را باور نمیکنید؟!
ماتیاس: چرا، چرا. اما زیبائی بستگی به سلیقه دارد، و من سلیقۀ تو را نمیشناسم ــ
حاکم: سلیقهاش بد نیست.
ماتیاس: امیدوارم! امیدوارم که در روستای سِلیشیه دختران زیبا وجود داشته باشد، سپس شجاعترین رزمندگانم را به آنجا مهاجرت خواهم داد ــ به گراف. من به تو قول میدهم!
گراف خوشحال: اعلیحضرت! من فوری به سمت زیبنبورگن میتازم و برای شما یک نمونه میآورم! او خداحافظی میکند و از سمت چپ سریع میرود.
ماتیاس لبخند میزند: سفر بخیر! به حاکم. و ما هم ادامه میدهیم! بنشین! به کارمند دربار. نفر بعدی!
کارمند دربار پس از تعظیم کردن درِ سمت راست را باز میکند.

پرده دوم
در زیبنبورگن. در یک حمام در هِرمناِشتادت. استحمام در آن زمان یک نقش بزرگ اجتماعی بازی میکرد. آدم در وانهای بزرگِ چوبیای حمام میکرد که در آنها اغلب دو نفر وقتی در مقابل همدیگر مینشستند به راحتی جا میگرفتند. چون در آن زمان به این معتقد بودند که حمام کردن هرچه طولانیتر باشد سالمتر است، انسانها اغلب روزهای متمادی در وان مینشستند. نتیجۀ آن این بود که آدم در حال نشستن در وانْ وعدۀ غذایش را میخورد، نامه مینوشت، تاس میانداخت، ورقبازی میکرد و مانند اینها ــ تمام اینها بر روی تختهای انجام میگشت که میشد بر روی وان قرار داد و به این نحو به عنوان یک میز کوچک عمل میکرد. در این حال آقایان توسط زنانِ خدمتکارِ حمام که اغلب فقط یک پیراهن شفاف به تن داشتند و به درستی دارای شهرت چندان خوبی نبودند پذیرائی میگشتند. حمامی، مالکِ مؤسسه که بعلاوه همچنین به عنوان نوعی پزشک فعال بودْ تلاش میکرد که فقط خدمتکاران زیبا استخدام کند، زیرا هرچه آنها زیباتر بودند آقایان هم کوشاتر حمام میکردند، و بنابراین فقط منطقی است که خودِ حمامی هم دارای شهرت خوبی نباشد. یک ضربالمثل قدیمی میگوید: "حمامی و خدمهاش اغلبْ پسران و روسپیان هستند."
ما حالا خود را در چنین حمام عمومی مییابیم. در سه وانِ چوبیِ بزرگ چهار شهروند از هِرمناِشتادت نشستهاند، و در واقع از چپ به راست: در اولین وان توماس، صاحب جوان "مهمانخانۀ اَینْهورن"، در وان دوم یک مرد چاق، و در سومین وان یک مرد ریشو در حال ورق بازی با یک مرد لاغر. مرد چاق با یک اشتهای بسیار سالم در حال نهار خوردن است و به دست و گردن خدمتکار زنی که از او پذیرائی میکند مرتب دست میکشد. در سمت چپ، در سمت راست و در پسزمینه یک در قرار دارد
خدمتکار زن به توماس: و آقا چیزی نمیخورند؟
توماس: نه.
خدمتکار زن: و در غیر اینصورت آقا به هیچ چیز نیاز ندارند؟
توماس: نه.
خدمتکار زن: چه حیف!
مرد چاق: آقا نامزد دارند ــ او پوزخند میزند.
خدمتکار زن به توماس: اوه، میبخشید!
مرد چاق به مرد لاغر: به نظرم میرسد که تو میبازی؟
مرد لاغر: اگر هنوز هم اینطور ببازم دیگر هرگز به حمام نمیروم ــ
خدمتکار زن به توماس: و آقا ورقبازی هم نمیکنند؟
مرد چاق: از وقتی که او نامزد کرده دیگر دست به ورق نمیزند.
خدمتکار زن توماس را نگاه میکند: آقا بالاتر از افق من میرود. نه غذا میخورند، نه مینوشند، نه ورقبازی میکنند، نه ــ به مرد چاق. پس برای چه او اصلاً حمام میرود؟
توماس: بخاطر نظافت. و چون همانطور که مشهور استْ ساعتها نشستن در حمام بسیار سالم است.
مرد چاق: این درست است. به خدمتکار حمام. خوب شد که از سلامتی نام برده شد. کوچولو، برو و برای من حمامی را بیاور، او باید مرا بادکش کند! و برایم کمی از کدو تنبل بیاور ــ این امروز خیلی خوشمزه شده است.
مردچاق رفتن دختر خدمتکار را نگاه میکند: این حمامی دارای استعدادهای فراوانی است! او همیشه بهترین زنها را استخدام میکند، او فقط آنها را از کجا میآورد؟! او یک بینی برای این کار دارد ــ
توماس: من به بینی او حسادت نمیکنم. من فکر می‌کنم که حمام در گذشته، تا همین اواخر منظمتر، متمدنانهتر، مفیدتر و در یک کلمه مطمئنتر بود. آن زمان مردم واقعاً فقط به این خاطر به حمام میرفتند، اما از زمانیکه اینجا این اقتصاد با زنان وجود دارد، برای هر کسی که مایل است خود را فقط پاکیزه سازد ــ
مرد چاق حرف او را قطع میکند: چرا تو مرتب اینجا از "پاکیزگی" صحبت میکنی؟ آیا مگر خیلی کثیفی؟ اگر هر کس فقط مایل به پاکیزگی باشد، دیگر هیچ زندگی اجتماعی وجود نمیداشت! به من نگاه کن، من هم خود را پاکیزه میکنم، اما این برای من تمام چیز نیست! او صدا میزند. پس این کدوی من کجا مانده است؟!
خدمتکار زن با کدو از سمت چپ میآید: حاضر است!
مرد چاق: خیلی خوبه، خیلی خوبه! اما حمامی کجا مانده است! من میخواهم بادکش شوم، بادکش!
حمامی از پسزمینه با لوازم مخصوص بادکشی میآید: آمدم، آمدم! به مرد ریشو. آقای چِدلاسک باعث افتخارم است! به مرد لاغر. آقای واشتاگ! به توماس. آه، آقای توماس! آقایِ صاحبِ مهمانخانه دوباره حمام می‎کنند؟ به مرد چاق، در حالیکه شروع به بادکشی می‌کند و خدمتکار زن از سمت چپ میرود. خواهش میکنم از من عصبانی نباشید آقای دوردورسکو، اما من در آن پشتْ در حمام بخارْ بطور غیرمنتظره یک مهمان والامقام داشتم و باید او را حالا کمی درمان میکردم، آماده میساختم، تر و تازه و ترمیم میکردم ــ زیرا او از تاختنِ طولانی با اسب از پایتخت تا اینجاْ وضع بدنش تا اندازهای میزان نبود ــ
مرد چاق کنجکاو میشود: از پایتخت؟ او چه کسی است؟
حمامی: حضرت گراف خودمان.
مرد چاق: آه نگاه کن! آقای گراف دوباره در هِرمناِشتادت است؟
حمامی: از دیروز!
توماس: یک مهمان نادر در خانه ــ
مرد چاق: او چه چیزهای تازهای تعریف میکند؟ تُرکها چه میکنند؟ حال پادشاه چطور است؟ و سلطان؟
حمامی: ما حرفهای سیاسی نزدیم. او تا اندازهای کمحرف است، به نظر میرسد که آقای گراف نگرانی داشته باشد ــ
مرد چاق: من میتوانم آن را تصور کنم!
حمامی: این املاک عظیم ــ
توماس: که برایش سودی نمیرساند ــ
حمامی به توماس: آدم وقتی دقیقتر نگاه می‎کند متوجه میشود که مهمانخانۀ شما به تمام املاک بیفایدۀ او برتری دارد!
مرد چاق: من این را باور میکنم!
توماس: فقط آرام بگیرید! اگر من به زودی یک وام دریافت نکنم باید مهمانخانه را ببندم. من به دنبال یک رباخوار برای گرفتن وام خودم را زخمی میکنم.
مرد چاق: چه کسی امروزه نباید این کار را بکند!
توماس: کسی که حالا تو را بادکش میکند. حمامی.
حمامی: هیهیهی! اگر شهردار والامقام از هِرمناِشتادت مایل باشند همچنان مرا تحت تعقیب قرار دهندْ سپس جایم را حتی با گراف عوض میکنم!
مرد چاق: شهردار تو را تعقیب میکند؟
حمامی: او مرا مانند یک حیوانِ بی‌دفاع تعقیب میکند! هر دو روز یک بار یک دستور جدید، من کنترل میشوم و کنترل میشوم ــ اشکال‎تراشی فراوان! آدم میتواند فکر کند که من یک کسب و کار قابل اعتماد ندارم، انگار که من یک خانه برای زنان دارم و نه یک حمام! یک خدمتکار زن از سمت راست به سمت چپ میرود. به خدمتکار. آنیوکا، آیا تمام شدی؟ برو پیش گراف ــ و به او در ترمیم کردن کمک کن ــ
خدمتکار زن زانویش را به نشانه اطاعت خم می‌کند و به سمت پس‌زمینه می‌رود.
مرد چاق: او چه کسی بود؟ یک دختر جدید؟
حمامی: یک دختر لهستانی. اصیل، بسیار اصیل!
توماس ناگهان خود را میتکاند: برررر!
مرد چاق: چی شده؟
توماس: این اقتصاد از طریق زنان ــ شرمآور است!
حمامی: آقای توماس، فقط هیچ چیز بر علیه زنان به من نگوئید! از زمانیکه شما در مهمانخانهتان دیگر گارسون زن نداریدْ بلکه فقط گارسون مردْ کسب و کارتان کمی بد پیش میرود ــ درست حدس زدهام؟
توماس: نامزد من باید به یک خانۀ پاک وارد شود. من از زمان نامزدی همۀ گارسونهای مؤنث را بیرون کردم.
حمامی: آقای توماس، این حکمت را به خاطر بسپارید: بدون گارسون زن از وام خبری نیست. و بدون گارسونِ زن شاید نامزدتان اصلاً وارد خانه نشود، نه به یک خانۀ پاک و نه به یک خانۀ ناپاک، چون تا آن زمان، من البته نمیخواهم قسم بخورم، اما با این حال ــ درست حدس زدم؟
سکوت.
توماس: من ترجیح میدهم خانهام را از دست بدهم.
مرد چاق: حماقت!
حمامی: سپس دوشیزه در این باره چه خواهند گفت؟ با یک صاحب مهمانخانه با درآمد خوب نامزد کردهام و حالا باید همسر مهربانِ یک آدم بیچیز بشوم!
توماس: او همه جا با من زندگی خواهد کرد.
حمامی: همچنین بدون سقف؟ جائیکه همه جا باران به داخل میبارد؟
توماس عاشقانه: باران یا آفتاب! او مرا دارد و این برایش کافیست.
حمامی: آقای توماس، شما توسط عشق کمی با جهان بیگانه شدهاید، بیگانه ــ و این خطرناک است!
گراف ار پسزمینه میآید، به دنبالش سه خدمتکار زن. حمامکنندگان اندکی در وانهای چوبی خود را بلند میسازند و سلام میکنند.
گراف به حمام‌کنندگان: راحت بنشینید! متشکرم، متشکرم! ــ تو حمامی!
حمامی: آقای گراف؟
گراف: خواهش میکنم به من یک تالر قرض بدهید ــ من در اصل میخواستم بگذارم فقط مویم را کوتاه کنند، اما قصدم سپس غیرارادی دایره بیشتری به خود گرفت ــ او لبخند میزند.
حمامی: اما آقای گراف! آقای گراف پیش من اعتبار دارند.
گراف ملانکولی: در پیش تو بله. آن را به دختر لهستانی بده ــ حمامی تالر را به دختر لهستانی میدهد. دختر به عنوان تشکر زانوهایش را کمی خم میکند. متشکرم، متشکرم! بنابراین خداحافظ ــ او میخواهد از سمت راست برود.
حمامی میخواهد او را به بیرون مشایعت کند: آقای گراف به من افتخار دادند! امیدوارم که حالا آقای گرافِ مهربان طولانیتر در زیبنبورگن میمانند ــ
گراف حرف او را قطع میکند: نه. من فردا دوباره برمیگردم.
حمامی: به این زودی. قابل تأسف است! انگار که در هِرمناِشتادت هیچ دختر زیبائی وجود ندارد ــ
گراف حرف او را قطع میکند: من امروز باید به روستای سِلیشیه بروم ــ
حمامی حرف او را قطع میکند: آقای گراف در سِلیشیه هیچ دختر زیبائی نخواهند یافت!
گراف متعجب و کنجکاو: منظورت چیست؟
حمامی: منظور من فقط منطقی است ــ زنها از سِلیشیه در زشت بودن مشهورند. چنان پنجههای بزرگی، چنان دهانهای کوچکی، گوش مانند سگِ نژاد سنت‌برنارد، چه پاهائی! هیچ ردی از یک زیبائی، یک جذابیت ــ خلاصه؛ تعداد زیادی زن لگدکوب شدۀ بیچاره! جای تعجب نیست که آنها مردی به دست نمیآورند! اخیراً هم نماینده پیش پادشاه فرستادند ــ
گراف حرف او را قطع میکند: تو از آن مطلعی؟
حمامی: من اینجا همه چیز را میشنوم. و همه میگویند که مردهای آنها در جبهۀ جنگ نماندهاند، بلکه آنها جنگ را بهانه قرار داده تا دوباره به خانه برنگردند! آیا آقای گراف تصادفاً نمایندهها را در نزد پادشاه دیدهاند؟
گراف: بله، واقعاً منزجر کننده بود.
حمامی: و البته آنها زیباترین زنهای سِلیشیه بودند!
گراف وحشتزده: زیباترین؟!
حمامی: آنها قبلاً از بین خود زیباترین را انتخاب کرده بودند ــ رقابت زیبائی در سِلیشیه! آقای گراف میتوانند تصور کنند آنهائیکه در خانه ماندهاند چه شکلیاند ــ
گراف حرف او را قطع میکند: بهتره که تصور نکنم! او فکر میکند. هوم. این یک خبر ناخوشایند است ــ این واقعاً بسیار بد است، واقعاً بد.
حمامی کنجکاو میشود: چرا آقای گراف؟
گراف: پاشاه میخواهد فقط به شرطی که زنها زیبا باشند به من نیروی کار مردانه بدهد. او نمیخواهد سربازان دلاورش را پیش جادوگران زشت پرتاب کند ــ
حمامی: این پادشاه مرتب عادلتر میشود. او محبوب خواهد گشت ــ اوه اوه!
گراف: این چه فایدهای برای من دارد؟ من به او گفتهام که برایش سه زن زیبا از سِلیشیه میآورم ــ دوباره یک شکست دیگر! من یک آدم بدشانسم! زمینهایم غیرقابل کشتاند و زنهای روستایم مانند جادوگران زشتند. با این حال چطور میشود آنجا را بازسازی کرد؟
حمامی: آقای گراف سه زن زیبا قول دادهاند؟
گراف: با بهترین اطمینان! اما آیا میتوانم از یک گاو یک الهه عشق و زیبائی بسازم؟
حمامی: چرا که نه؟
گراف تقریباً خشن: تو شاید!
حمامی آهسته: آقای گراف، تا آنجا که من می‎توانم وضعیت را بسنجمْ شما به سه زن زیبا از سِلیشیه محتاجید ــ اما آنها که نباید حتماً از سِلیشیه باشند ــ
گراف: عجب!
حمامی: منطقاً!
سکوت.
گراف: ایده بدی نیست ــ
حمامی: آنها درست در دستان شما قرار دارند. آقای گراف، برای مثال این سه نفر را میفرستند ــ او به دختران خدمتکار حمام که مشغول پذیرائی از حمام‌کنندگان هستند اشاره میکند.
گراف حرف او را قطع میکند: نه، این ممکن نیست! از این محیط ابداً!
حمامی: پادشاه اصلاً متوجه این موضوع نخواهند شد ــ
گراف: پادشاه خیلی خوب این را متوجه میشود، او یک انسان باهوش است ــ نه، نه، باید سه زن دیگر باشند! برای مثال سه زن نجیب، بیوههای محترم ــ یا نامزد یک شهروند محترم ــ
حمامی حرف او را قطع میکند: "نامزد یک شهروند محترم؟" آقای گراف، به نظرم میرسد که یکی را آماده داریم! یک لحظه صبر کنید! او صدا میزند. آقای توماس! با عجله بیائید اینجا! آقای گراف مایلند فوری با شما صحبت کنند!
توماس شگفتزده: با من؟
حمامی: بله! بیائید، بیائید! به دختر لهستانی. آنیوکا به او کمک کن!
دختر لهستانی به توماس برای بیرون آمدن از وانِ چوبی کمک میکند و یک حوله به دور او میپیچد.
حمامی به گراف: نامزد این مرد زنِ واقعاً زیبائیست، او دختر یک شکارچی در روتکیرشن است ــ و خود او صاحب مهمانخانه "اَینْهورن" ـــ به توماس که حالا در کنار او ایستاده است. به من گوش کنید! آقای گراف میخواهند با شما یک معامله انجام دهند ــ من فقط میگویم: وام! فهمیدی؟
توماس: چی، آقای گراف میخواهند به من وام بدهند ــ
حمامی حرف او را قطع میکند: بله.
توماس بسیار خوشحال: اما این بسیار فوقالعاده است ــ
حمامی دوباره حرف او را قطع میکند: او البته ضمانت خاصی درخواست میکند ــ
توماس با هیجان حرف او را قطع میکند: اما همه چیز، همه چیز! خانهام، گاوم، جنگلم ــ
حمامی دوباره حرف او را قطع میکند: نه، او ضمانت دیگری درخواست میکند. آقای توماس شما میخواهید ازدواج کنید؟
توماس بهتزده: بله.
حمامی: بسیار خوب، بنابراین همچنین یک نامزد دارید؟
توماس مشکوک میشود: بله، و؟
حمامی: آقای گراف نامزد شما را لازم دارند ــ
توماس حرف او را قطع میکند: چی؟! چه میشنوم؟!
گراف: چرند! به حمامی. خوب برایش منطقی تعریف کن!
حمامی: من فقط اینطور میتوانم!
توماس: آقای گراف، گرچه من فقط یک همشهری معمولی هستم و شما یک گراف بسیار نجیبزادهْ اما من در این نکته هیچ منطقی نمیشناسم! ــ
حمامی حرف او را قطع میکند: دیوانه! جنگ دهقانان را شروع نکن! همه چیز کاملاً متفاوت است، گوش کن ــ او برای توماس زمزمه میکند. توماس چشمانش درشت میشوند. حالا فهمیدی؟
توماس: بله.
حمامی: موافقی؟
توماس: بله، چرا نه؟
حمامی: یک سفر کوچک به اقامتگاه شاه ــ این همه چیز است.
توماس: امیدوارم.
حمامی: چطور آن را انجام دادم؟
توماس: کِی وام را میگیرم؟
گراف: برو همین امروز آن را بگیر.
توماس: خیلی افتخار دادید آقای گراف، خیلی افتخار دادید!
حمامی: موافقت شد!
توماس به گراف: اجازه دارم دوباره به درون وان حمام برگردم؟
حمامی: تو اجازه داری.
توماس دوباره با کمک دختر لهستانی درون وان چوبی مینشیند.
گراف به حمامی، آهسته: این وام چقدر است؟
حمامی: یک مقدار ناچیز ــ سیصد تالر.
گراف: سیصد؟ امیدوارم بینتیجه نباشد ــ او لبخند میزند.
حمامی: آقای گراف میتوانند با خیال راحت بازگردند، همه چیز به سرعت انجام خواهد گشت! من دو زن زیبای دیگر را تهیه خواهم کرد، طوریکه اعلیحضرت فوری نیمی از ارتش را به سِلیشیه مهاجرت خواهد داد! آقای گراف میتوانند به مهارت من اعتماد کنند!
گراف: بسیار خوب. اما، همانطور که گفته شد، به هیچ وجه از میان زنان این محیط ــ
حمامی: نه، نه! از میان تعداد زیادی بیوههای بسیار محترم، نامزدها، دختران ــ تضمینی!
گراف: اگر همه چیز خوب پیش برود هیچ پشیمان نخواهی شد.
حمامی: خیلی خوب پیش خواهد رفت، خوب پیش خواهد رفت! سه هفتۀ دیگر پادشاه نمونه را دارد!
گراف: بسیار خوب. پس خداحافظ ــ
حمامی: آقای گراف، من حالا یک خواهش کوچک خصوصی دارم ــ خواهش میکنم عصبانی نشوید!
گراف: نه نمی‌شوم، بگو!
حمامی: آقای گراف، شهردار مرا تعقیب میکند، هر جا که او فقط بتواند! یک بار با شهردار صحبت کنید، چون دوباره یک چنین حکم مزاحمی صادر کردهاند ــ او یک امریه از جیبش بیرون میکشد و میخواند. "هیچ مردی نباید به یک حمام کشیده یا به داخل فریفته شود" ــ این اما واقعاً اشکالتراشی است!
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر