بازگشت دُن خوان از جنگ (2)

پرده سوم: آدمک برفی
ماگدا در راهرو منتظرِ بازگشت دُن خوان به خانه است.
این یک شب کاملاً تاریکِ زمستانی است و فقط نور یک چراغ خیابانی فضا را روشن میسازد.
عاقبت دُن خوان درِ خانه را میگشاید؛ او با زن جوانِ یک تاجر به نام ماسکه از بالماسکه بازمیگردد.
دُن خوان چراغ را روشن میکند. ماگدا دیده میشود.
ماسکه: جیغ میکشد، گرچه او ماگدا را ندیده است: چراغ را خاموش کن! اگر شوهرم من را ببیند مرا میکشد!
دُن خوان دوباره چراغ را خاموش میکند، او هم ماگدا را نمیبیند: اینجا کسی تو را نمیبیند. من طبقه خیلی بالا زندگی نمیکنم، بیا ــ
ماسکه ناگهان توقف میکند: چرا من با تو میروم؟
دُن خوان لبخند میزند: تو این را نمیدانی؟
ماسکه: من نمیتونم.
دُن خوان مبهوت: چی؟
سکوت.
ماسکه: آیا تعجب دارد اگر ماسکهُ زیبا یک بار امتناع کند؟
دُن خوان: تو مانند یک رمانِ خوب صحبت میکنی.
ماسکه: من رمان نیستم.
دُن خوان: بیا ــ
ماسکه: نه. چون من در حال حاضر هیچ چیز در پیش تو احساس نمیکنم ــ
دُن خوان: این یک خطای بزرگ است ــ
ماسکه: در پیش تو همه چیز مرده است، انگار شیشه بین ما قرار دارد، یک شیشۀ ضخیم که آدم میتواند بر رویش قدم بگذارد ــ بگذار من بروم، خواهش میکنم! تو به شخص دیگری تعلق داری!
دُن خوان: من به کسی تعلق ندارم.
ماسکه: من نمیخواهم تو را از کسی بدزدم. تو روزی از من سپاسگزار خواهی بود که من حالا با تو ــ
دُن خوان حرفش را قطع میکند: سپاسگزار؟ چه وقت؟ در آخر زمان؟
ماسکه: شاید سپس دوباره همدیگر را ببینیم ــ
دُن خوان پوزخند میزند: مطمئناً.
سکوت.
ماسکه: خب، بگذار بروم ــ
دُن خوان: درِ خانه را باز میکند.
ماسکه مردد: تو به این راحتی میگذاری من بروم؟
دُن خوان: من هیچکس را مجبور نمیکنم. ــ او لبخند میزند  و قلبش را میگیرد.
ماسکه: حقهباز! سریع میرود.
دُن خوان: درِ خانه را میبندد، چراغ را روشن میکند و چشمش شگفتزده به ماگدا میافتد: شما اینجا چکار میکنید؟
ماگدا: من انتظار شما را میکشم. من از یکساعت پیش اینجا انتظار میکشم، چون مادرم نباید از حرف‌هائی که حالا می‌زنم چیزی بداند، و من در طول روز هرگز وقت ندارم.
دُن خوان: در بارۀ مادرتان است؟
ماگدا: نه. در بارۀ چیز خیلی مهمتری است. من پول احتیاج دارم. برایم سخت است از شما خواهش کنم، اما من با کمال میل بر خودم غلبه می‌کنم، چون بخاطر نجات یک رفیق است، و شما تنها سرمایهداری هستید که من میشناسم ــ و لبخند میزند.
دُن خوان: شما من را در یک نورِ اشتباه میبیند ــ و لبخند میزند.
ماگدا: رفیق من در یک عمل انقلابی شرکت کرده و تحت تعقیب است. او به یک بلیط برای رفتن به خارج احتیاج دارد. خواهش میکنم به من کمک کنید. خیلی فوریست.
دُن خوان: هوم. اگر کمک نکنم برایش چه پیش میآید؟
ماگدا: زندان.
دُن خوان: این خوب نیست. آیا دختر زیبائیست؟
ماگدا مبهوت: چه کسی؟
دُن خوان: رفیق شما ــ
ماگدا به او خیره نگاه میکند: شما چه چیزهائی میپرسید ــ
دُن خوان حرفش را قطع میکند: طبیعی‌ترین چیز در جهان.
ماگدا: آدم متوجه میشود که شما نمیدانید رنجِ عظیم تودۀ وسیعی از مردم ــ
دُن خوان: توده، توده، توده! فقط با شنیدن آن حالم بد میشود!
ماگدا: شما باید به آن عادت  کنید. البته هنوز جهانِ شما با ترور، قتل و سلب حقوق دیگران حکمرانی میکند ــ
دُن خوان حرف او را قطع میکند: جهان من؟
ماگدا: بله، شماها انقلاب را سرکوب کردید، اما ما دوباره برمیگردیم!
دُن خوان: من هیچ چیز را سرکوب نکردم، این باید یک اشتباه باشد. شما مرا ظاهراً برای یک نیرویِ سازنده به حساب میآورید؟ و لبخند میزند.
ماگدا: من اما حالا از شخص شما صحبت نمیکنم ــ
دُن خوان حرف او را قطع میکند: افسوس. خیلی حیف شد.
ماگدا: این شیطنت را کنار بگذارید! همچنین شما هم فقط یک محصول از طبقۀ خودتان هستید و فقط دو طبقه وجود دارد: طبقۀ استثمارگر و طبقۀ استثمارشونده، و شما ــ
دُن خوان دوباره حرف او را قطع میکند: من همیشه استثمار میشوم.
ماگدا: توسط چه کسی؟
دُن خوان: توسط شما زنها. اما من همچنین انتقامش را از شماها میگیرم. همۀ زنانی که نمیتوانند مورد علاقهام واقع شوند ــ آنها برای من انسان نیستند.
ماگدا: بنابراین برای شما یک زن ابتدا زمانی شروع به انسان گشتن میکند که پول داشته باشد؟ من در دفتر کار مینشینم و تقریباً هیچ درآمدی ندارم! و تمام این میلیونها کارگر در کارخانهها ــ که جوان پژمرده میشوند ــ برای تمام اینها شما اصلاً قلبی ندارید؟!
دُن خوان: نه. این برایم بیش از حد میشود.
ماگدا: شما یک جنایتکار بیاحساس هستید!
دُن خوان: نظرها مختلفند!
ماگدا: رابطۀ بین جنسیتها برای ما اصلاً دیگر مشکلی نیستند، فقط یک عملکرد است مانند خوردن و آشامیدن!
دُن خوان طعنهآمیز: جالب است.
ماگدا: در این رابطه دیگر رازی وجود ندارد! ما فراتر از آن هستیم.
دُن خوان: و حالا کجا هستید؟ ماگدا به او خیره نگاه میکند. خودتان را یک بار در آینه نگاه کنید.
ماگدا: من خودپسند نیستم.
دُن خوان: شما یک دختر زشت هستید. من اما با این وجود به رفیقتان کمک خواهم کرد ــ او پوزخند میزند و یک بسته اسکناس به او میدهد. سفر بخیر!
ماگدا: پول را از او میگیرد و همچنان به او خیره نگاه میکند؛ آهسته: شما حیوان ــ
دُن خوان: این بجای تشکر است؟
ماگدا: چرا شکنجهام میدهید؟
دُن خوان: چون شما به من توهین میکنید ــ او دختر را تنها میگذاد و از پلهها بالا میرود.
ماگدا تنها؛ او بر روی آخرین پله مینشیند، پول را میشمرد و ناگهان میگرید.

دُن خوان در اتاقش فِراک را از تن خارج میسازد.
یک سیگاربرگ روشن میکند. مادر میآید،
او بسیار هیجانزده است.
مادر: من باید فوری با تو صحبت کنم.
دُن خوان: بفرما، صحبت کن.
مادر: تو دوباره امشب در سالن پاتیناژ بودی ــ
دُن خوان: بله.
مادر: و تو گرتل را مسافتی همراهی کردی ــ از میان جنگل کوچک، اینطور نیست؟
دُن خوان: خب؟ مادر او را با تعجب نگاه میکند و ناگهان به شدت میگرید. دُن خوان بازوی او را لمس میکند. چه شده است؟
مادر جیغ میکشد: به من دست نزن! به من دست نزن، تو جنایتکار! تو فرزند من را اغفال کردی ــ
دُن خوان: چی؟! من؟!
مادر: تو دخترم را بیحرمت ساختی!
دُن خوان: من دختر را؟! چه کسی این را میگوید؟!
مادر: او خودش!
دُن خوان: او دروغ میگوید، او دروغ میگوید!
مادر: تو دروغ میگی، تو! اوه، من تو را خوب میشناسم!
دُن خوان به او خیره نگاه میکند؛ آهسته: تو باید دیوانه شده باشی ــ
مادر با نفرت تمام به او ثابت نگاه میکند: تو مقصری. او همه چیز را برایم اعتراف کرده است.
دُن خوان: او کجا است؟ او باید در مقابل صورتم این را بگوید ــ
مادر: تو او را دیگر نخواهی دید. اول در برابر دادگاه.
سکوت.
دُن خوان: من به تمام چیزهائی که برایم مقدسند قسم میخورم ــ
مادر میخندد: برای تو دیگر هیچ چیز مقدس نیست، برای تو نه!
دُن خوان به او فریاد میکشد: من باید چشمانم را از دست بدهم! گرتل میآید، آشفته و گریان.
مادر جیغ میکشد: گمشو! بیرون!
دُن خوان خود را سریع جلوی در قرار میدهد: ایست! به گرتل. من چکار کردهام؟
گرتل با وحشت به او ثابت نگاه میکند: شما به من کفش پاتیناژ هدیه دادید ــ
دُن خوان: و؟!
گرتل: شما همیشه به پاهایم نگاه میکنید ــ
مادر حرف او را قطع میکند: حالا برو! بازوی او را نگهمیدارد و نیشگون میگیرد.
گرتل: آخ! ولم کن! او خود را رها میسازد و دوباره مجذوب گشته به دُن خوان نگاه میکند. شما دهانم را نگهداشتید ــ
دُن خوان: دهان را؟
گرتل: در جنگل کوچک، جائیکه مسیر یک پیچ میخورد. شما من را به یک درخت تکیه دادید، شما میخواستید من را ببندید ــ به او فریاد میکشد. شما من را زدید!
دُن خوان: دروغ، دروغ، دروغ!
گرتل: من نمیخواهم دیگر زندگی کنم! چرا شما من را نکشتید؟!
دُن خوان مبهوت به او خیره نگاه میکند، سپس سریع فِراک و پالتویش را میپوشد.
مادر او را تماشا میکند و خود را در مقابل در قرار میدهد: کجا؟ تو نمیتونی اینجا از دست من فرار کنی ــ
دُن خوان: همه چیز باید روشن شود. من حالا پیش پلیس میروم.
مادر: من حرفت را باور نمیکنم!
دُن خوان: خجالت بکش. برو کنار! میرود.
مادر او را صدا میزند: من تو را به چوبه دار میرسونم! گرتل در حال گریستن به پاهایش نگاه میکند.

در آپارتمانِ برندۀ تورمِ اقتصادی. اولین خانم، خانم خانه چایش را تنها مینوشید.
دومین خانم، هنریشه سینما، هیجانزده با یک روزنامه میآید.
دومین خانم: آیا این را خواندهای؟ عاقبت شیطان او را برد!
اولین خانم: چه کسی را؟
دومین خانم: عشق بزرگ ما ــ مقرضانه میخندد و روزنامه را به او میدهد. او یک دختر نابالغ را اغوا کرده است ــ
اولین خانم: آه!
دومین خانم: باید چنین اتفاقی میافتاد.
اولین خانم حریصانه میخواند: این پایان او است.
دومین خانم: البته او با پای خودش پیش پلیس رفته و مدام انکار میکند، اما کسی بیگناهی آقا را باور نمیکند ــ و پوزخند میزند. او شهرت خوبی ندارد.
اولین خانم میخواند: اگر هم او بیگناه باشد، باز هم سزاوار همه این چیزها است.
دومین خانم: او باید امروز دستگیر میشد، اما ترجیح داد ناپدید شود ــ برای خود چای میریزد. او دیگر هیچ امیدی ندارد. حکم توقیفش صادر شده است.
اولین خانم هنوز در حال خواندن است: آیا ردی از او پیدا کردهاند؟
دومین خانم: هنوز چیزی کشف نکردهاند، اما او را پیدا خواهند کرد. در جهان دیگر محلی برای او وجود ندارد.
اولین خانم: بله، جهان کوچک است ــ چشمش به یک آگهی در روزنامه میافتد. راستی: آیا "همسر محبوب مهاراجه" را دیدهای؟
دومین خانم: یک فیلم الهام بخش! آخرین چیزها در پشت این فیلم پنهان است!

در یک جنگل از برف پوشیده شده.
دو زن سالخورده با یکدسته چوب بر روی پشت میآیند.
به زودی شب میشود.
اولین زن سالخورده با صدای خفه: ایست! آنجا کسی میگذرد!
آن دو استراق سمع می‎کنند.
دومین زن سالخورده: من هیچ چیز نمیشنوم، هیچ چیز نمیبینم.
اولین زن سالخورده: اما اینطور به نظرم رسید که انگار چیزی حرکت کرد ــ
آن دو دوباره استراق سمع میکنند.
دومین زن سالخورده: دیروز جنگلبان من را راند، او مرا با ژاندارمری تهدید کرد ــ
اولین زن سالخورده: جنگلبان مدتهاست که باید برود و بمیرد!
دومین زن سالخورده: همه این کارها فقط بخاطر کمی چوب. او میگوید که این کار دزدیست ــ من مایل نیستم بدانم که آقایان والامقامِ شهری از جنگل چه دزدیای میکنند!
اولین زن سالخورده به اطراف نگاه میکند: حالا این جنگل به چه کسی تعلق دارد؟
دومین زن سالخورده: نمیدانم اسمش چیست. باید یک قاچاقچی بزرگ باشد ــ
اولین زن سالخورده: بله بله، جهان نابود میشود.
دُن خوان ناگهان ظاهر میشود؛ او ویران به نظر میرسد. دو زن سالخورده وحشت میکنند. دُن خوان مشکوکانه به آن دو نگاه میکند.
دومین زن سالخورده متواضعانه: سلام آقا.
دُن خوان به اطراف نگاه میکند: آیا من اینجا در محل درستی هستم؟ من میخواهم به ایستگاه راهآهن بروم ــ
دومین زن سالخورده: ما راهآهن نداریم. راهآهن بعدی سه ساعت با اینجا فاصله دارد.
دُن خوان: سه ساعت چیزی نیست ــ و میخواهد به رفتن ادامه دهد.
دومین زن سالخورده: شما باید از روی باتلاق بگذرید. اما حالا در شب من چنین کاری نمیکردم.
دُن خوان: حالا همه چیز یخ زده است.
اولین زن سالخورده: آقای محترم، یک باتلاق هرگز یخ نمیبندد، و اگر ندانی که خدای مهربان کجا ساکن است تو را در خود فرو میبرد.
دُن خوان: او کجا زندگی میکند؟
دومین زن سالخورده میخندد؛ به دُن خوان اولین زن را نشان می‌دهد: او آن را میداند! او آن را دقیقاً میداند!
اولین زن سالخورده به دومین زن سالخورده: بله که میدانم، بله که میدانم!
دومین زن سالخورده ناگهان با خشونت: من به هیچ چیز اعتقاد ندارم! دیگر به هیچ چیز!
سکوت.
دُن خوان به اولین زن سالخورده: آیا گاهی با خدای مهربان صحبت میکنید؟
اولین زن سالخورده: بله.
دومین زن سالخورده پوزخند میزند: هر روز صبح و هر شب.
دُن خوان به اولین زن سالخورده: پس از طرف من به او سلام برسانید، و بگوئید حرف من را باور نمیکنند و به من تهمت میزنند اما من بیگناهم ــ
اولین زن سالخورده تقریباً وحشتزده به او خیره نگاه میکند: چه اتفاقی افتاده است؟
دُن خوان: او آن را میداند ــ میرود.
دو زن سالخورده رفتن او را شگفتزده تماشا میکنند.
دومین زن سالخورده ناگهان او را صدا میزند: سفر به خیر، آقای محترم! سفر به خیر! و میخندد.

خورشید در روستا بر روی یک آدمک برفی میتابد.
دو دختر روستائی میآیند.
اولین دختر: آدمک برفی را نگاه کن!
دومین دختر: آن را برادرم ساخته است. بیا، ما بازویش را قطع میکنیم، بعد برادرم عصبانی خواهد شد ــ و یک چوب برمیدارد و بر بازوی راست آدمک برفی میکوبد و آن را جدا میسازد.
اولین دختر: من بر روی سرش میکوبم! و این کار را میکند.
دُن خوان میآید. دو دختر کمی میترسند.
دُن خوان: ایستگاه راهآهن کجاست؟
اولین دختر: آنجا.
دومین دختر: آیا میخواهید حالا سفر کنید؟
دُن خوان: بله.
دومین دختر: امروز دیگر هیچ قطاری حرکت نمیکند. آخرین قطار رفته است.
دُن خوان: که اینطور؟ او به اطراف نگاه میکند. کجا میشود اینجا شب را گذراند؟
اولین دختر: در مهمانخانه.
دُن خوان: و بجز مهمانخانه؟
اولین دختر شانههایش را بالا میاندازد: هیچ‎ کجا.
دُن خوان: هوم. او فکر میکند.
سکوت.
دو دختر با همدیگر زمزمه میکنند.
دومین دختر گستاخانه: چرا نمیخواهید شب را در مسافرخانه بگذرانید؟ آیا مرتکب عمل خطائی شدهاید؟
دُن خوان تکان تندی میخورد: من؟ او قلبش را میگیرد. چرا؟
دومین دختر: چون ما این را میشناسیم. پدر ما هم زمانی مرتکب کار خطائی شده بود و پس از آن به هیچ مهمانخانهای نمیرفت، زیرا او از پر کردن فرم ثبت نام میترسید ــ و پوزخند میزند.
اولین دختر: او در جنگل یخ زد.
دُن خوان به آن دو خیره نگاه میکند.
دومین دختر: مدتها از این جریان میگذرد، تقریباً یکسال و نیم ــ و بر سر آدمک برفی میکوبد. دومین دختر دست چپ او را قطع میکند.
دُن خوان: مگر آدمک برفی به شماها چه کرده است؟
اولین دختر: هیچ کاری نکرده. اما کسی که این را ساخته است ــ
دومین دختر: در هر صورت فردا ذوب میشود.
اولین دختر: هوا گرمتر میشود ــ و به جان آدمک برفی میافتد.

در کنار پیشخوانِ پذیرشِ مهمانخانه کسی نایستاده است.
دُن خوان فرم ثبت نام را پر میکند. سپس زنگ روی پیشخوان را به صدا می‎آورد.
مهمانخانهچی میآید، او زنی بسیار وراج و کنجکاو است.
دُن خوان: ورقه را به زن میدهد.
زن مهمانخانهچی: متشکرم ــ زن ورقه را میخواند. شما تاجر و در حال سفر هستید؟
دُن خوان: بله. و لطفاً من را صبح خیلی زود بیدار کنید تا من اولین قطار را از دست ندهم ــ
زن مهمانخانهچی حرف او را قطع میکند: چرا میخواهید با اولین قطار بروید؟ اولین قطار تأسفبار است، بهتر است که با دومین قطار بروید، من این را بخاطر صبحانه نمیگویم، من در هر حال از آن هیچ سودی نمیبرم!
دُن خوان: با دومین قطار نمیتوانم به قطارهای دیگر برسم.
زن مهمانخانهچی: آه، شما میخواهید مسافت طولانیای را بروید؟
دُن خوان: من پیش نامزدم میروم ــ و لبخند میزند.
زن مهمانخانهچی: نامزدتان کجا زندگی میکند؟
دُن خوان: مدتهاست که ما همدیگر را ندیدهایم.
زن مهمانخانهچی: چرا؟
دُن خوان: شرایط شغلی من اجازه نمیداد ــ او دوباره لبخند میزند.
زن مهمانخانهچی: بله بله، این سخت است! اما حالا خیلی چیزها برای تعریف کردن به همدیگر دارید ــ
دُن خوان: خیلی زیاد.
زن مهمانخانهچی: آیا به زودی ازدواج خواهید کرد؟
دُن خوان پوزخند میزند: شاید ــ
زن مهمانخانهچی: کار دلیرانه، کار خیلی دلیرانه!
دُن خوان قلبش را میگیرد و خود را کمی خم میسازد.
زن مهمانخانه‌چی: چه شده است؟
دُن خوان آهسته: فقط درد میکند.
زن مهمانخانهچی: مواظب باشید، یک قلب شوخی نیست!
دُن خوان مینشیند: میتوانم یک لیوان آب داشته باشم؟
زن مهمانخانهچی: من عجله میکنم، آقای داماد! میرود.

در شهر کوچکْ در مقابل خانه مادربزرگ.
هنوز روز است، اما خورشید نمیتواند از میان مه بتابد.
همه چیز پوشیده از برف است.
در مقابل درب آهنی باغِ جلوئیْ دو دختر کوچک با کیف مدرسه بر پشتْ ایستادهاند؛
آنها زنگ میزنند و خود را مخفی میسازند.
خدمتکار درِ خانه را باز میکند: آیا کسی آنجاست؟ او فریاد میزند. آنجا چه کسی است؟! دو دختر آهسته پوزخند میزنند. خدمتکار به اطراف نگاه میکند. حتماً دوباره این مستهای لعنتیاند! میخواهند ساحرۀ پیر را عصبانی کنند و مرا به این سو و آن سو میکشانند! خشمگین میرود.
دختر اول به دختر دوم: حالا نوبت توست!
دختر دوم: من یک زنگ طولانی میزنم ــ او این کار را میکند و دوباره خود را کنار دختر اولی مخفی میسازد.
سکوت.
مادربزرگ در کنار درِ خانه ظاهر میشود، تکیه داده به یک عصا؛ او به اطراف نگاه میکند؛ آهسته: کجا هستید؟ من گوشهایتان را میکَنم، من شماها را میکُشم ــ اراذل ــ فقط یک بار دیگر زنگ بزنید، و بعد! او تهدید کنان عصایش را بلند میکند و میرود.
سکوت.
دختر اول به دختر دوم: دوباره زنگ بزن!
دختر دوم: نه، حالا نوبت توست!
دختر اول: من دو بار زنگ زدم ــ او ناگهان ساکت میشود و مخفیانه به خیابان اشاره میکند. ایست! حالا یک مرد میآید!
دُن خوان میآید و توقف میکند: خانه شمارۀ شش کدام خانه است؟
دختر دوم به خانۀ مادربزرگ اشاره میکند: آنجا.
دُن خوان در حال جستجوی خانه به اطراف نگاه میکند: کجا قرار دارد؟
دختر اول: روی شمارۀخانه برف نشسته ــ او با دختر دوم از آنجا فرار میکند.
دُن خوان فرار کردن آنها را تماشا میکند و سپس زنگ میزند.
سکوت.
دُن خوان دوباره زنگ میزند.
سکوت.
دُن خوان چند بار زنگ میزند.
مادربزرگ در کنار در ظاهر میشود، لرزان از خشم؛ او جیغ میکشد: چه کسی زنگ میزند، چه کسی زنگ میزند؟! چه کسی مزاحم من میشود؟! او چشمش به دُن خوان میافتد و ساکت میشود.
دُن خوان: میبخشید، آیا این خانه شمارۀ شش است؟
مادربزرگ او را مشکوکانه برانداز میکند: شما چه میخواهید؟ من چیزی لازم ندارم، من همه چیز دارم!
دُن خوان لبخند میزند: من گدا نیستم. من مایلم با دوشیزۀ محترم صحبت کنم. مادربزرگ وحشت میکند و به او خیره میشود. او در خانه است؟ مادربزرگ فقط به او خیره نگاه میکند. پرسیدم که آیا او در خانه است؟
مادربزرگ: شما نوهام را جستجو میکنید؟
دُن خوان تعظیم کوتاهی میکند: بله.
مادربزرگ: باید اطلاع دهم که چه کسی آمده است؟
دُن خوان لبخند میزند: من میخواهم او را غافلگیر سازم ــ
سکوت.
مادربزرگ: من میدانم که شما چه کسی هستید.
دُن خوان تکان شدیدی میخورد و قلبش را میگیرد: او کجا است؟
مادربزرگ کمی دیرتر: هنوز از او چه میخواهید؟
سکوت.
دُن خوان آهسته: من به اینجا آمدهام تا به او بگویم که آدم اجازه ندارد یک انسان را این همه مدت منتظر بگذارد، که آدم برای کسی که مایل است خود را بهتر سازد باید احساس مسئولیت داشته باشد ــ
مادربزرگ حرف او را قطع می‎کند: شما این را میگوئید، شما؟!
دُن خوان: بله، من آدم حقهبازی بودم! اما میخواستم دوباره همه چیز را جبران کنم ــ
مادربزرگ کینهتوزانه حرف او را قطع می‎کند: شما نمیتوانید چیزی را جبران کنید!
دُن خوان: من حالا دیگر نمیخواهم این کار را بکنم! اگر او جواب نامههایم را میدادْ میتوانست همه چیز تغییر کند!
مادربزرگ تمسخرآمیز: به سختی!
دُن خوان: مطمئناً! او کجا است؟ من میخواهم حالا او را ببینم. من میخواهم ببینم آنچه که مرا بسیار به او پیوند میداد آیا حالا هنوز به او پیوند میدهد؟! من اصلاً دیگر نمیدانم که او چطور دیده میشود! او قلبش را میگیرد و کمی رنگش میپرد.
مادربزرگ او را تماشا میکند: چه شده؟
دُن خوان آهسته: من اجازه ندارم هیجانزده شوم ــ
مادر بزرگ: واقعاً؟ و پوزخند میزند.
سکوت.
دُن خوان آهسته: به من بگوئید: آیا او مرد دیگری دارد؟
سکوت.
مادر بزرگ: شما یک مُرده را جستجو میکنید. دُن خوان هراسان به او نگاه میکند. او ما را در سوم ماه مارس سال 1916 ترک کرده است.
دُن خوان: ما را ــ
سکوت.
مادربزرگ: او میخواست بمیرد. یک نفر برای او احساس مسئولیت نداشت، یک آدم حقهباز. آیا هنوز میتوانید دعا کنید؟
سکوت.
دُن خوان: در سوم ماه مارس سال 1916 ــ بنابراین او اصلاً نامههایم را نخواند؟
مادربزرگ: نه. فقط من خواندم. دُن خوان طوری به اطراف نگاه میکند که انگار تعقیبش میکنند. آیا میترسید؟
دُن خوان: بله.
مادربزرگ: مردهها صلحجو هستند و ما را تنها میگذارند ــ و دوباره پوزخند میزند.
دُن خوان ثابت به او نگاه میکند: مراقب باشید. شاید به زودی برایتان مهمان بیاید ــ
مادربزرگ بدگمان و وحشتزده به او نگاه میکند، ناگهان جیغ میکشد: آنا! آنا! خدمتکار در کنار درِ خانه ظاهر میشود. آقا را به سر قبر هدایت کن! او یک خویشاوند دور است ــ
دُن خوان: من تنها هم میتوانم آنجا را پیدا کنم.
مادربزرگ: نه، شما میتوانید راه را گم کنید.

در گورستان. دُن خوان با خدمتکار میآید.
به زودی شب میشود.
خدمتکار: خانمِ محترم اینجا قرار دارد. دُن خوان به کنار قبر میآید و آن را تماشا میکند. پیشخدمت به آسمان نگاه میکند. به زودی برف میبارد.
سکوت.
دُن خوان نامطمئن: آیا دوشیزه بلائی به سر خود آورد؟
پیشخدمت: به چه علت این حرف را میزنید؟ نه، دوشیزۀ بیچاره کاملاً به تنهائی فوت کردند ــ او فقط یک درد بزرگ داشت و روز و شب گریه میکرد، اما ناگهان شروع به خندیدن میکرد، و سپس روز و شب میگریست، این وحشتناک بود، من اغلب هنوز هم میشنوم که چطور او را حمل کردند و بردند ــ
دُن خوان: به کجا؟
پیشخدمت: به "چوپانِ خوب".
دُن خوان: آن چه است؟
پیشخدمت: یک آسایشگاه. برف شروع به باریدن میکند، مرتب شدیدتر. در آنجا خواهر من قرار دارد. من میروم آنجا فقط یک دعا میخوانم و فوری برمیگردم ــ میرود.
دُن خوان تنها؛ او با نامزد مردهاش صحبت میکند: آیا وقتی برف میبارد سردت میشود؟ آیا باید پیش تو بیایم؟ ــ بله، من همیشه تو را انگار که زندهای جستجو خواهم کرد. حالا من دوباره میدانم که تو چطور دیده میشوی ــ خداحافظ ــ او میخواهد برود، اما پالتویش به نردۀ گور گیر میکند. تو مرا نگهمیداری؟ آیا میخواهی هنوز چیزی به من بگوئی؟ او استراق سمع میکند و آهسته لبخند میزند. نه، من تو را دیگر هرگز فراموش نخواهم کرد ــ چرا میخندی؟ او پالتویش را با وحشت از نرده جدا میسازد و قلبش را با دست میگیرد.
خدمتکار برمیگردد: هوا چه تاریک میشود، هنوز اینجا میمانید؟
دُن خوان به آسمان نگاه میکند: برف میآید ــ
خدمتکار لبخند میزند: شما نابترین آدمک برفی هستید ــ
دُن خوان آهسته لبخند میزند: بله، هوا مرتب گرمتر میشود ــ او بر روی یک سنگ مینشیند.
خدمتکار نگران: چه شده است؟
دُن خوان: آدمک برفی خسته است.
سکوت.
خدمتکار: شما با نشستن بر روی سنگِ سردْ مرگ را دعوت به آمدن میکنید. اجازه دارم حالا بروم، من لباس گرمی نپوشیده‎ام ــ
دُن خوان آهسته: خواهش میکنم، خواهش میکنم.
خدمتکار: آیا به تنهائی راه را پیدا میکنید؟
دُن خوان دوباره طوری به اطرافش نگاه میکند که انگار کسی در تعقیبش است: من هنوز منتظر کسی هستم.
پیشخدمت: بنابراین آقای محترم من میروم! اما زیاد انتظار نکشید! میرود.
دُن خوان تنها؛ او دوباره با نامزد مردهاش صحبت میکند: آیا هنوز مدت زیادی طول میکشد؟ ــ فقط بخند، بخند. ــ مگر آدمک برفی به تو چکار کرده است؟ او آهسته لبخند میزند. فقط بزن، او فردا در هر حال ذوب میشود ــ هوا مرتب گرمتر میگردد. ــ خداحافظ، آدمک برفی ــ
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر