برگ خورشید.

شهری که من در آن متولد شدهام در ارتفاعات یک کوهستان تیره قرار دارد. مراتع گستردهای که بر رویشان شبدر سریع رشد میکند دور تا دور شهر را احاطه میکنند و باد آزادانه بر رویشان میوزد. ــ
مراتع خود را از همه سو رو به پائین خم میسازند، و از هر جائی هم که آدم از کوه پائین برود به زودی داخل جنگل خاموش میگردد. صنوبرها سیاهند و جدی. بیشه مخفی و همزمان مخوف است. چشمههای کوهستانی نامرئی شُر شُر میکنند و در شب صدایشان بلندتر میگردد. ــ
من یک کودک بودم و فقط مراتع و شهر را میشناختم. آنجا شهر کوچکی بود و تمام اهالی مرا میشناختند. آنها با من به مهربانی رفتار میکردند، زیرا پدر و مادرم بسیار مورد توجه بودند و همچنین رفتارشان با تک تک ساکنین دوستانه بود. بنابراین من میتوانستم همه جا آزادانه بازی کنم، در بازار، در خیابانها و در مراتع، فقط اجازه داخل شدن به جنگل را نداشتم: این کار برایم به شدت ممنوع شده بود.
پدر و مادرم میگفتند: "هوای جنگل سرد است."
وقتی خورشید بر چمنها میتابید و آنها را میخشکاند سپس رایحه قوی و شیرینی برمیخاست. من به پشت دراز کشیده بودم و فکر میکردم رایحه را که مانند امواج سفید و ظریفی خود را بالا میکشد تقریباً میبینم. من دستهایم را برای گرفتنش بالا بردم و درونم از شادی کاملاً گرم گشت.
*
یک بار چنین اتفاق افتاد که من سعادتمند در پرتوهای ساکت خورشید دراز کشیده بودم. در این هنگام ابرها از جنگل بالا میآیند و خود را در برابر نور خورشید قرار میدهند و من میدیدم که چمنها دیگر رایحه پخش نمیکنند.
در این هنگام یک درد که مانندش را قبلاً هرگز احساس نکرده بودم مرا در بر میگیرد. تا آن لحظه اگر چیزی مرا میرنجاند من گریسته و به مادرم که میتوانست اشگهایم را خشک کند فکر کرده بودم. اما حالا، وقتی خورشید محو و همه چیز در اطرافم بیرنگ شد نمیتوانستم گریه کنم و به مادرم هم نیندیشیدم. اما سختتر، بسیار سختتر از هر زمان دیگری احساس خفقان و درد  میکردم ... دردی که من نمیشناختمش، دردی که هرگز تصورش را هم نمیکردم.
من بلند میشوم و به اطراف نگاه میکنم. به نظرم میرسید که انگار در این لحظه زندگی جدیدی برایم آغاز گشته است: یک زندگی سرد و خاکستری و نه دیگر مانند مراتع رنگینی که بر رویش شبدر سریع میروید.
و چشمانم به جنگل سیاه تاریک دوخته میشوند. ابرها از آنجا آمده بودند.
بدون آنکه بدانم چه میکنم آهسته در مسیر شیبدار به راه میافتم که داخل جنگل میرفت. من باید حالا آنجا داخل جنگل شوم ... در پشت سرم جاده به پایان رسیده بود. من در حال رفتن فکر میکردم: "حالا در بازار هم دیگر خورشید وجود ندارد."
از مسیری که من میرفتم یک راه باریک و کاملاً مستقیم بود و در پس جنگل ناگهان قطع میگشت. احتمالاً آنجا یک پرتگاه بود.
و راه باریک مرتب عمیقتر به روستا نزدیکتر میگشت. من دیگر نمیتوانستم مراتع را ببینم ... در سمت راست و چپ بالای سرم لبه مراتع پیدا بود. از آنجا تپه سنگی آغاز گشت ...
حالا دیگر چشمهایم را از خیابان برنمیداشتم. نگاه خیرهام را در مقابلم بر روی زمین نگاه داشته بودم و به خودم میگفتم: "من نمیخواهم متوجه شروع گشتن جنگل شوم."
هوا در اطرافم تاریکتر میگردد، من صدای یک شُر شُر آب میشنوم و یک جریان هوای سرد به راه باریک نفوذ میکند. "آیا این جنگل بود؟" ــ
در این وقت در برابرم بر روی سنگ کثیف زرد رنگی یک برگ درخت میبینم ... برگ درختی که مانندش را هرگز ندیده بودم. برگ کاملاً دراز، باریک و نوک تیز بود ــ تقریباً مانند یک پر، اما کاملاً مستقیم و باریک و زیبا که مانند طلای مایع میتابید و میدرخشید.
و من با احتیاط انتهای پهنش را به دست میگیرم و آن را از روی سنگ برمیدارم. برگ کاملاً سبک بود و مانند یک ساقه علف در شبنم تازه احساس میگشت. من به پَر لبخند زدم و آن را کمی چرخاندم. این چه بود؟ آیا این هم خورشید بود؟
و غیر ارادی آن را انگار که باید خورشید از میانش بتابد به سمت آسمان بلند میکنم.
من میگویم «این یک برگ خورشید است» و لبخند میزنم.
در این وقت میبینم که چطور ابرها از هم جدا میگردند و در برابرم بر بالای راه باریک در بین رأس دو صنوبر ِ غول پیکر ناگهان خورشید میایستد. رنگ خورشید مانند خون سرخ بود و چنان وحشتناک بزرگ و نزدیک به نظر میآمد که من با وحشت تمام خود را مچاله کردم. برگ از دستم میافتد و من بیهوش میشوم. در حال خم شدن و به زمین افتادن چنین به نظرم میرسید که انگار دو درخت صنوبر غول پیکر از سمت راست و چپ بر رویم سقوط میکنند ... سپس دیگر خورشید را ندیدم. ــ
کارگران معدن که در شب به شهر بازمیگشتند مرا در راه باریک بیهوش بر روی زمین دراز افتاده مییابند. آنها مرا به خانه پدر و مادرم میبرند.
من مبتلا به بیماری تب سخت و آتشینی میگردم که مغزم از آن بسیار آهسته بهبود مییابد. اما من دیگر به آدم کاملاً درستی تبدیل نگشتم، من پس از آن بیماری دیگر به درد کار درست و حسابیای نمیخوردم و عاقبت باید یک شاعر میگشتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر