پیشگفتار نویسنده
من این داستان را یک داستان "تخیلی" مینامم، گرچه آن را کاملاً واقعی
میدانم. اما این داستان همچنین از برخی جهات تا حدودی واقعاً تخیلیست: تخیلی بودن
آن در اینجا در فرمی نهفته است که خودم را موظف میبینم پیشاپیش در بارۀ آن اندکی توضیح
دهم.
به عبارتی این نه یک داستان است و نه قطعهای از یک دفتر یادداشت روزانه. مردی
را تصور کنید که در برابر جسد همسرش ایستاده، همسری که همین چند ساعت قبل با پرت کردن
خود از پنجره خودکشی کرده است. مرد کاملاً وحشتزده است و هنوز فرصت نکرده به افکارش
نظم دهد. او در اتاقش قدم میزند و تلاش میکند با متمرکز کردن افکارش ماجرا
را درک کند. وانگهی او به آن دسته از خودـبیمارـانگارانی تعلق دارد که با خودشان
حرف میزنند. بنابراین او با خودش حرف میزند، واقعیت امر را برای خود تعریف میکند
و در تلاش است آن را به خودش توضیح دهد. او با وجود ثبات منطقی ظاهریِ حرفهایش چند
بار در منطق و همچنین در احساس دچار تناقض میگردد. او خود را بیگناه و همزمان مقصر
میداند و گاهی وارد توضیحات کاملاً بیاهمیت میگردد؛ او در کنار خامیِ خاصی در افکار
و قلبْ گاهی هم احساسات عمیقی را فاش میسازد. او به تدریج واقعاً موفق میگردد با
متمرکز ساختن افکارش واقعیتِ امر را به خودش توضیح دهد. یک ردیف از خاطراتی
را که او در خود بیدار میسازد سرانجام وی را مجبور به دیدن حقیقت میکنند؛ و این حقیقت
تأثیر باشکوهی بر ذهن و قلبش میگذارد. حتی لحن روایت که با شروع آشفتهای آغاز میگردد
در انتها تغییر میکند. حقیقت خود را به مرد تیره بخت کاملاً واضح و شفاف نشان میدهد؛
به هر روی او فکر میکند که حقیقت را کاملاً واضح و شفاف میبیند.
موضوع داستان این است. البته روند روایت همراه با وقفههاییْ چند ساعت طول میکشد
و فرم آن به شدت آشفته است: او گاهی با خودش صحبت میکند، گاهی یک شنوندۀ نامرئی را
مخاطب قرار میدهد که در واقع قاضیاش است.
اگر یک تُندنویس با استراق سمع کردن از او تمام کلماتش را بطور کاملاً غیرارادی یادداشت
میکرد، بنابراین داستان فقط کمی بینظمتر و ناهموارتر از داستان من میگشت. این پندارِ
یک تُندنویس که فکر میکند همه چیز را یادداشت کرده است (و یادداشتهای او را من اصلاح
کردهام) درست همان چیزیست که من آن را در این داستان تخیل مینامم. وانگهی این فنِ
هنری چیز جدیدی نیست: ویکتور هوگو در شاهکار خود "آخرین روز یک مرد محکوم به مرگ"
این روش را به کار برد. گرچه هوگو هیچ چیز از یک تُندنویس نمیگوید، اما کارِ بعیدِ
بسیار بزرگتری انجام میدهد؛ او فرض را بر این میگذارد که مردِ محکوم به مرگ قدرت و
همچنین زمان کافی دارد که نه تنها در آخرین روزهای زندگی، بلکه همچنین در ساعات آخر،
آری حتی دقایق آخر عمرش یادداشت کند. اما اگر او این پیششرط تخیلی را نادیده میانگاشت،
بنابراین یکی از واقعیترین و حقیقیترین آثارش هرگز خلق نمیگشت.
.I
من که بودم و او که بود
تا زمانیکه او اینجا دراز کشیده است همه چیز خوب است: من هر لحظه پیشش میروم و
نگاهش میکنم؛ فردا او را خواهند برد ــ بعد چطور خواهم توانست تنها بمانم؟ حالا او
در اتاق مهمانی بر روی میز قرار دارد؛ بر روی دو میزِ ورق بازی که کنار هم قرار دادهاند؛
تابوت را فردا حواهند آورد، یک تابوت سفید رنگ که درونش با پارچهای کلفت از جنس ابریشمِ سفید رنگی پوشیده شده است؛ در واقع من نمیخواستم اصلاً در این باره صحبت کنم ... من
مدام در اتاق قدم میزنم و میخواهم همه چیز برایم قابل درک گردد. مدت شش ساعت است
که تمام تلاشم را میکنم، اما هنوز توانا به جمع کردن افکارم نیستم. دقیقتر بگویم موضوع
این است که من مدام در اتاق در حال قدم زدنم، مدام در حال قدم زدن ... موضوع این بود
... من همه چیز را به ترتیب تعریف خواهم کرد. (آری، نظم و ترتیب) آقایان، من که اصلاً
نویسنده نیستم، شما خودتان آن را میبینید. البته این کاملاً بیاهمیت است؛ من میخواهم
ماجرا را آنطور که میفهمم برایتان تعریف کنم. این خیلی وحشتناک است که من همه چیز
را میفهمم!
جریان اینطور بود، اگر شما واقعاً میخواهید آن را بدانید، یعنی، اگر من باید از
ابتدا داستان را شروع کنم، در واقع جریان اینطور بود: او خیلی ساده پیش من آمد تا وسائلش
را گرو بگذارد. او قصد داشت با پولی که دریافت میکند در روزنامه آگهی دهد: یک پرستار
و معلم سرخانه جویایِ کار است، همچنین آماده پذیرش در شهری دیگر، در شرایط خاص حتی
آماده فقط برای تدریس و غیره و غیره. جریان در ابتدا اینطور بود، و او برایم یکی
مانند بسیاران دیگری بود که پیشم میآمدند. اما بعداً شروع کردم به متمایز کردن او
از دیگران. او بسیار لاغر، بلوند، با قدی متوسط و در برخورد با من تا حدودی ناشی و
خجالتی بود (من فکر میکنم که او با هر غریبهای اینطور بود؛ البته من برای او همچنین
یک غریبه مانند غریبههای دیگر بودم؛ یعنی، اگر من را بعنوان انسان و نه بعنوان گروبردار
در نظر گیرند). او به محض قرار گرفتن پول در دستش پشت خود را به من میکرد و میرفت.
و همه چیز را ساکت انجام میداد. دیگران با من چانه میزنند، مشاجره میکنند، پول بیشتری
میخواهند؛ اما او هرگز یک کلمه نمیگفت و پولی را که به او میدادم برمیداشت ... به
نظرم میرسد که همه چیز را با هم قاطی میکنم ... بله: در ابتدا وسائلی را که برایم
میآورد نظرم را جلب میکرد: گوشوارههای نقرهای با روکش آب طلا، یک مدال کوچک کم
ارزش ــ اشیاء فراوان برای بیست کوپِک. او خودش هم میدانست که وسائلش دیگر ارزشی ندارند،
اما از چهرهاش میتوانستم بخوانم که این وسائل برای شخص او ارزش بسیار بیشتری داشتند؛
در واقع این تمام چیزهائی بودند که او هنوز از والدینش داشت؛ من این را دیرتر فهمیدم.
فقط یک بار به خودم اجازه دادم که در مورد وسائلش لبخند بزنم. یعنی، من باید به شما
بگویم که در غیر اینصورت به خودم هرگز اجازه چنین کاری نمیدهم: من همیشه مانند
یک جنتلمن با مشتریهایم رفتار میکنم: با کلمات اندک، مودب و جدی. "بله، جدی،
جدی، جدی ..." اما او یک بار به خود اجازه داد برایم بقایایِ یک ژاکت کهنه از
پوست خرگوش را بیاورد (واقعاً بقایای یک ژاکت بود)، و من نتوانستم از یک گوشزد که شاید
مانند یک شوخی به گوش میرسید خودداری کنم. خدای من، چقدر او در این لحظه سرخ شد! او
چشمانی درشتِ آبی رنگِ رویایی داشت ــ چشمانش ناگهان چه برقی زدند! اما او یک کلمه
هم نگفت، "بقایای ژاکتش" را برداشت و رفت. ابتدا در این روز من توجهم به
او جلب گشت و افکار خاصی، بله افکار بسیار خاصی در باره او از ذهنم گذشت. من میتوانم
هنوز یک تأثیر دیگر را به یاد آورم؛ این تأثیر حتی تأثیر اصلی و سنتزِ کل بود: یعنی،
او به طرز وحشتناکی جوان بود، چنان جوان که آدم میتوانست او را چهارده ساله تخمین
زند. در واقع او در آن زمان هنوز شانزده سالگیاش تمام نشده بود و هنوز سه ماه باقی
مانده بود که هفده ساله شود. بعلاوه من نمیخواستم اصلاً آن را بگویم، و این آن سنتزی
نبود که اکنون از آن صحبت کردم. در روز بعد او دوباره آمد. او در این میان، آنطور که
من بعداً اطلاع یافتم، با ژاکت پوست خرگوشیِ خود پیش دو گروبردار دیگر به نامهای دوبرونراوو
و موزر رفته بود؛ اما آنها فقط چیزهای از جنس طلا گرو میگیرند و نمیخواستند اصلاً
با او صحبت کنند. من اما قبلاً یک بار یک نگین حکاکی شده (یک چیز کاملاً بیارزش) از
او قبول کرده بودم؛ بعداً خودم هم بخاطر اینکه چنین کاری کردهام شگفتزده شدم: زیرا
من هم بجز وسائل طلا و نقره هیچ چیز قبول نمیکنم؛ بنابراین برای او با قبول نگین حکاکی
شده یک استثنا قائل شده بودم. این دومین فکری بود که من در مورد او از ذهن گذراندم،
من هنوز آن را دقیقاً به یاد دارم.
این بار، پس از آنکه ابتدا در پیش موزر بود، برایم یک چوب سیگار از جنس کهربا
که آنقدر هم بد نبود آورد؛ شاید برای یک کلکسیونر میتوانست ارزشمند باشد، اما برای
من کاملاً بی ارزش بود، زیرا من فقط آلات زرین قبول میکنم. بنابراین او پس از شورش
دیروز دوباره آمد؛ و به این سبب من او را خیلی جدی پذیرفتم. جدی بودن من حالتی خشک
دارد. من برای چوب سیگار دو روبل دادم، اما نتوانستم پرهیز کنم به او با صدای کمی عصبانی
بگویم: "من این کار را فقط بخاطر شما انجام میدهم؛ موزر یک چنین چیزی را اصلاً
قبول نمیکند." من کلماتِ "بخاطر شما" را با تأکید و معنای کاملاً خاصی
بیان کردم. زیرا من عصبانی بودم. وقتی او این "بخاطر شما" را میشنود دوباره
رنگ چهرهاش سرخ میشود؛ اما کلمهای نمیگوید و پول را جلوی پایم پرتاب نمیکند، بلکه
آن را در جیب میگذارد ــ این فقر! اما او چقدر سرخ گشت! من دیدم که چه زیاد او را
رنجاندهام ... و وقتی او رفت من ناگهان از خودم پرسیدم: آیا این پیروزی بر او دو روبل
ارزش داشت؟ ها، ها، ها! هنوز هم میتوانم خیلی خوب به یاد آورم که من این پرسش را حتی
دو بار از خودم پرسیدم: "که آیا ارزشش را داشت؟" و من در حال خندیدن تصمیم
گرفتم به این پرسش پاسخ مثبت دهم. زیرا تمام ماجرا برایم دلپذیر به نظر میرسید. اما
این احساس بدی نبود: من این کار را دانسته انجام میدادم، بله، با یک قصد بسیار خاص؛
من میخواستم او را امتحان کنم، زیرا ناگهان افکار خاصی در ارتباط با او به ذهنم خطور
کرده بود. حالا این سومین باری بود که من در بارۀ او به معنای کاملاً خاصی فکر میکردم.
... به این ترتیب، از آنجا همه چیز شروع شد. البته من فوری
سعی کردم از تمام جزئیات در مورد او از مسیرهای غیر مستقیم آگاه شوم؛ همچنین با بیصبری
انتظار آمدن بعدی او را میکشیدم. من احساس قطعی داشتم که او بزودی خواهد آمد. وقتی
او آمد، من با حسن نیت عالی وی را مخاطب قرار دادم و سعی کردم به گفتگو بکشانمش. من
از تربیت خوبی برخوردارم و رفتار خوبی هم دارم. هوم! من بلافاصله متوجه گشتم که او
چه خوب و مهربان بود. افراد خوب و مهربان مدتی طولانی مخالفت نمیکنند. حتی اگر آنها
فوراً رُک نشوند، اما نمیتوانند از گفتگو اجتناب ورزند: آنها کم حرف هستند، پاسخهای
کوتاه میدهند، اما آنها پاسخ میدهند، و با پرسشهای بیشتر پاسخهای بیشتری میدهند.
فقط آدم اگر بخواهد در پیش آنها چیزی بدست آورد نباید خودش خسته شود. من البته از زبان
خود او هیچ اطلاعی به دست نیاوردم و از آگهیِ کاریابی و بقیه چیزها مدتها بعد مطلع
گشتم. او در آن زمان تا آخرین کوپکهایش را صرف آگهی کاریابی در روزنامهها میکرد؛
در ابتدا با افتخار مینوشت: "پرستار و معلم سرخانه جویای کار است، همچنین در
شهرهای دیگر؛ پیشنهادات در پاکتهای پستی سربسته ..." دیرتر اما نوع نوشتن بسیار
متواضعانهتر به نظر میرسید: "هر شغلی را میپذیرم، بعنوان معلم، کدبانو، خدمتکار،
پرستار، خیاطی هم میتوانم بکنم و غیره". بله بیکاران این دست از درخواستهای
کار برایشان خوب آشناست! البته متن آگهی به تدریج تغییر میکرد؛ و در نهایت، وقتی او
ناامید شده بود حتی متن به این شکل در آمد: "بدون حقوق، در برابر غذا و سرپناه".
نه، او شغلی پیدا نکرد! من تصمیم گرفتم او را برای آخرین بار امتحان کنم: من ناگهان
آخرین روزنامه را برداشتم و به او این آگهی کاریابی را نشان دادم: "خانمی جوان،
بدون خانواده، جویای کار با کودکان خردسال، ترجیحاً در نزد یک مرد میانسالِ بیوه. میتوانم
همچنین در کسب و کار کمک کنم."
"بفرمائید، این را میبینید، او امروز صبح آگهی داده
است و مطمئناً تا امشب کاری پیدا خواهد کرد. آدم باید اینطور آگهی بدهد!" چهرۀ
او دوباره سرخ میشود، چشمانش برق میزنند، پشتش را به من میکند و میرود. از این
کار خیلی خوشم آمد. بعلاوه من در آن زمان از خودم مطمئن بودم و دیگر از هیچ چیز نمیهراسیدم:
هیچکس دیگری چوب سیگار را از او قبول نمیکرد. من اشتباه نمیکردم: او در روز سوم دوباره
آمد، کاملاً رنگپریده و هیجانزده ــ من فوری متوجه شدم که در خانه باید اتفاقی افتاده
باشد؛ و واقعاً اتفاقی هم رخ داده بود. من فوری به آن خواهم پرداخت، فقط میخواهم
ابتدا تعریف کنم که چطور آن زمان موفق شدم او را تحت تأثیر قرار دهم و در چشمانش رشد
کنم. تصمیم به انجام این کار خیلی ناگهانی به سراغم آمد. او برایم این بار یک عکس مقدس
آورد ــ ببینید، هنوز آنجا آویزان است ... آه، او تا این حد پیش رفته بود ...، گوش
کنید! گوش کنید! حالا داستان را تازه شروع میکنم؛ آنچه تاکنون تعریف کردم درست نبود.
من حالا میخواهم تمام جزئیات و هر چیز کوچکی را به یاد آورم. من میخواهم تمام افکارم را
به یک نقطه متمرکز سازم، و قادر به این کار نیستم، زیرا این جزئیات، این جزئیات بیاهمیت
...
عکسی که آورد، عکس مریم مقدس بود. باکرۀ مقدس با کودک، یک میراث قدیمی با قاب نقرهای
طلاکاری شده، ارزش ...، عکس شش روبل ارزش داشت. من میبینم که او به عکس بسیار وابسته
است، و میخواهد آن را همراه با قاب عکس گرو بگذارد. من به او میگویم: "فقط قاب
عکس را اینجا بگذارید، عکس را میتوانید با خود ببرید؛ زیرا گرو گذاردن یک عکس مقدس،
به هر حال، چطور باید آن را بگویم ..."
"آیا برایتان ممنوع کردهاند که عکسهای مقدسین را بعنوان
گرو قبول کنید؟"
"نه، این کار ممنوع نیست، منظورم فقط این است که شاید
عکس برای خودتان ..."
"پس فقط قاب عکس را قبول کنید."
من بعد از مکث کوتاهی میگویم: "من فقط قاب عکس را برنمیدارم،
بلکه عکس همراه با قاب عکس را در زیارتگاهم میگذارم، در کنار بقیه عکسهای مقدسین،
در زیر چراغ کوچک (در این مغازه، از زمانیکه آن را به راه انداختهام، این چراغ کوچک
در مقابل زیارتگاهم همیشه روشن است) و شما برای عکس و قاب عکس ده روبل دریافت میکنید."
"من احتیاجی به ده روبل ندارم، فقط به من پنج روبل بدهید.
من قطعاً عکس را از گرو در خواهم آورد."
وقتی متوجه شدم که چشمهایش دوباره برق زدند ادامه میدهم: "بنابراین شما
ده روبل نمیخواهید؟ ارزش عکس اما همین مقدار است."
او هیچ کلمهای نگفت. من به او پنج روبل دادم.
"هیچکس را تحقیر نکنید؛ من خودم هم یک بار در چنین تنگنائی
قرار داشتم، حتی چیزهای بدتر را تجربه کردهام؛ و اگر شما حالا مرا در یک چنین شغلی
میبینید، این را بعد از عبور از تمام آن چیزها ..."
او ناگهان حرفم را با حالتی تقریباً تمسخرآمیز قطع میکند: "شما میخواهید
از اجتماع انتقام بگیرید؟ آیا اینطور نیست؟" اما تمسخر کردن او کاملاً بیضرر
به نظرم آمد (یعنی، غیر شخصی، زیرا آن زمان او هنوز هیچ دلیلی نداشت که بین من و دیگران
تمایز قائل شود؛ بنابراین هیچ چیزِ توهینآمیزی در اظهار نظرش وجود نداشت).
آها ــ من فکر میکردم ــ پس تو یک چنین شخصی هستی! شخصیت خود را نشان میدهی،
پس تو هم به سمتِ جدید تعلق داری!
من نیمه شوخی و نیمه مرموزانه میگویم: "ببینید، من بخشی از آن نیروئی هستم
که همیشه خواهان شر است و مدام خیر میآفریند."
او سریع با کنجکاویِ بزرگی که در آن مقداری کودکی قرار داشت به من نگاه میکند.
"صبر کنید ... این چه گفتهای بود؟ آن را از کجا آوردهاید؟
این گفته برایم آشناست ..."
"به خودتان زحمت ندهید؛ مفیستوفِلِس با این کلمات خود
را به فاوست معرفی میکند. آیا شما فاوست را خواندهاید؟"
"بله، کاملاً سطحی ..."
"این یعنی که شما آن را اصلاً نخواندهاید. شما باید
آن را بخوانید. من حالا دوباره یک چینِ تمسخرآمیز بر روی لبهایتان میبینم. خواهش میکنم
من را آدم خیلی بیمزهای به حساب نیاورید که برای خوب جلوه دادن نقشش بعنوان گروبردار
میخواهد در برابر شما بعنوان مفیستوفِلِس ظاهر شود. یک گروبردار همیشه یک گروبردار
باقی میماند. شما این را مانند من خوب میدانید."
"شما به نظرم خیلی عجیب هستید ... من به هیچ وجه منظورم
این نبود ..."
او احتمالاً میخواست بگوید: "من فکر نمیکردم که با یک چنین انسان تحصیل
کردهای سر و کار داشته باشم" ــ او این را نگفت؛ اما من بدرستی میدانستم که
به آن فکر کرده است؛ او ظاهراً از اظهار نظرم خوشش آمده بود.
من میگویم: "ببینید، آدم در هر زمینهای میتواند کار خوب انجام دهد. البته
من از خودم صحبت نمیکنم: آنچه به من مربوط است، من اصولاً فقط کارهای بد انجام میدهم،
فقط ..."
او میگوید: "البته آدم میتواند در هر زمینهای کار خوب انجام دهد"
و با انداختن نگاهی سریع و نافذ به من ناگهان به آن میافزاید: "بله، در هر زمینهای."
اوه، چه خوب من تمام این لحظات را به یاد میآورم! من مایلم هنوز به آن اضافه کنم:
اگر این جوانان، این جوانان عزیز بخواهند چیزی هوشمندانه و پر معنا بگویند، بنابراین
آدم میتواند قبلاً در چشمهای بیش از حد ساده و صادقشان بخواند: "میبینی،
من حالا چه هوشمندانه و متفکرانه صحبت میکنم!" آنها این کار را مانند ما از روی
خودخواهی انجام نمیدهند؛ بله آدم این را میبیند که آنها برای آنچه میگویند بسیار
ارزش قائلند، به آن اعتقاد دارند و فرض میکنند که ما هم مانند آنها برای حرف خود ارزش
قائلیم. اوه، این صداقت! این همان چیزیست که ما را مجذوب خود میسازد. این صداقت بخصوص
در مورد او بسیار زیبا بود!
بله، من این را هنوز میدانم، هیچ چیز را فراموش نکردهام! وقتی او رفت، من کاملاً
ناگهانی تصمیم خود را گرفتم. آخرین پرس و جوها را در همان روز انجام دادم و از
"حقیقت عریانِ" شرایط فعلی او آگاه گشتم؛ من چند روز پیش با دادن رشوه به
لوکرژا که آن زمان پیش آنها کار میکرد از بیشتر چیزهای گذشتۀ او مطلع شده بودم. این
"حیقیت عریان" چنان وحشتناک بود که من نمیتوانم درک کنم که وقتی او خودش
در یک چنین شرایط وحشتناکی زندگی میکرد چطور میتوانست هنوز اصلاً بخندد و برای کلمات
مفیستوفِلِس از خود علاقه نشان دهد. بله، این جوانان! این همان چیزی بود که من در آن
زمان در باره او فکر میکردم. من این را با شادی و غرور به خود میگفتم، زیرا من در
آن یک بزرگواری نادر هم میدیدم: "در حقیقت من خودم بر لبه پرتگاه ایستادهام،
اما کلماتِ بزرگِ گوته جاودانه میدرخشند ..." جوانان همیشه بزرگوارند، حتی زمانیکه
جای کمی برای بزرگواری وجود دارد. یعنی، من حالا اصلاً نمیخواهم در باره جوانان صحبت
کنم. منظور من فقط این دختر است. نکته اصلی این است که من او را در آن زمان مال خود
در نظر گرفته بودم و از قدرتم بر او دیگر شک نداشتم. میدانید، شک نداشتن یک احساس
شگفتانگیز و شهوتناکیست! ...
اما من دارم اینجا چه میگویم! اگر من به این نحو ادامه دهم نخواهم توانست هرگز
افکارم را متمرکز کنم. سریعتر، سریعتر به پیش، اینها چیزهایی کاملاً بیاهمیتاند، آه
خدای من!
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر