ورا.

سلیمان میگوید: عشق از مرگ قویتر و نیروی اسرارآمیز آن نامحدود است.
یک غروب پائیزی رنگ سرخش را بر روی پاریس مینشاند. تک و توک درشکههائی با تأخیر و فانوسهای روشن به سمت فوبور سا ژرمان میراندند. یکی از درشکهها در مقابل خانه بزرگ باشکوه احاطه گشته توسط باغ صد سالهای توقف میکند. پبشانی درب ورودی توسط یک تابلوی بزرگ با زمینهای آبی رنگ و ستارههای فراوان نقرهای تزئین شده بود و نام کُنت اتول را حمل میکرد. یک مرد سی تا سی و پنج ساله از درشکه پیاده میشود؛ او عزادار و چهرهاش وحشتناک رنگ پریده بود. خدمتکاران خانه جدی و ساکت با مشعلی در دست بر روی پلهها ایستاده بودند. او بدون آنکه به آنها نگاهی بیندازد از پلهها بالا میرود و داخل خانه میشود. او کُنت اتول بود. او سست از پلهها بالا میرود، به سمت اتاقی میرود که در آن از صبح یک تابوت مخملی قرار داشت و در آن ورا همسر محبوب و بزرگترین لذت و ناامیدیاش پیچیده شده در چادر سفیدی خفته و گلهای بنفشه آن را پوشانده بود. درب خود را بدون صدا بر روی لولا حرکت میدهد، او پرده کنار درب را کنار میزند و داخل اتاق میشود.
همه چیز هنوز همانطوری بود که کنتس شب قبل آنجا را ترک کرده بود. مرگ مانند یک صاعقه بطور غیر منتظره او را ربود.
در شب قبل محبوبش خود را در ناز و نوازش و بوسه چنان خسته کرد و چنان در لذت بردن حل ساخت که قلبش در مبارزه منفجر گشت: یک رنگ ارغوانی مرگبار ناگهان لبهایش را رنگ زد. به سختی توانست به شوهرش با لبخند و بدون هیچ کلمهای آخرین بوسه را بدهد، سپس مژههای سیاه بلندش خود را مانند حجاب عزاداری بر روی چشمان شکنندهاش بستند.
و روز آمد و رفت.
در ظهر روز بعد مراسم وحشتناک خاکسپاری در آرامگاه خانوادگی انجام میگیرد. کُنت اتول در همان گورستان از سوگواران خداحافظی میکند. همه میروند و فقط او باقی میماند. او داخل آرامگاه میگردد و درب آهنی را پشت سر خود میبندد. در مقابل تابوت بر روی یک سهپایه کُندر میسوخت، در سمت سر مردهها یک چراغ نور روشنی میتاباند. او ایستاده و متفکر تمام روز را در آنجا میگذراند. ابتدا ساعت شش، هنگام غروب آفتاب آن مکان مقدس را ترک میکند. او درب آرامگاه را قفل میکند، کلید نقرهای رنگ را بیرون میکشد و آن را آهسته از میان شکاف درب به داخل تابوت پرتاب میکند. چرا؟ قطعاً تحت یک تصمیم ناگهانی و عجیب که هرگز دیگر به این محل بازنگردد.
و سپس او دوباره به اتاق خواب متروک میرود. پنجره که پرده بنفش رنگ طلادوزی شدهای آن را میپوشاند کاملاً باز بود. آخرین پرتو خورشیدِ در حال غروب بر تصویر مرده در قاب چوبی منبتکاری شده افتاده بود. کُنت به اطراف خود نگاه میکند. لباسهای شب قبل از تن درآورده شده بر روی صندلی آویزان بودند، بر روی شومینه جواهرات ورا قرار داشتند، گردنبند مروارید، بادبزن نیمه باز، شیشه عطر جلا داده شدهای که رایحهاش را ورا هرگز دوباره حس نخواهد کرد. تختخواب چوبی آبنوس منبت کاری شده که بر پایههای پیچخوردهای قرار داشت هنوز مرتب نشده بود و بر روی متکا قسمتی که محبوش سر خود را نهاده بود دیده میگشت؛ آنجا همچنین دستمالی بود که زن جوان در زمان کوتاه احتضار با خونش آن را سرخ ساخته بود. پیانو هم که به نظر میرسید هنوز یک ملودی ناتمام ابدی از آن برمیخیزد آنجا قرار داشت؛ گلهای شیرین هندی که ورا خودش در گلخانه پرورش داده بود در گلدانهای قدیمی فلزی پژمرده میگشتند. در کنار تخت بر روی یک پتوی خز سیاه رنگ دمپائیهای کوچک شرقی قرار داشتند که بر رویشان شعار ورا سوزنکاری شده بود: "کسی که ورا را میبیند، باید ورا را دوست بدارد!". همین دیروز صبح پاهای لخت محبوبش در آنها بازی میکردند، با هر گام برداشتن توسط خز قو بر آنها بوسه زده میشد. و آنجا ساعت دیواری در سایه آویزان بود که فنرهایش را کنت شکسته بود تا هرگز وقت دیگری را اعلام نکند.
پس واقعاً ورا رفته است! ...
و به کجا؟ و او باید به زندگی ادامه دهد؟
برای چه؟ غیر ممکن است! مسخره است!
و کُنت خود را در افکار جدید غریبی غرق میسازد. او به تمام زندگی گذشته خود میاندیشد. شش ماه از این ازدواج گذشته بود. آیا این در خارج از کشور نبود، در یک مجلس رقص وقتی او ورا را برای اولین بار دیده بود؟ بله، این لحظه به وضوح در برابر او ایستاه بود. آن زمان برای اولین بار ورا را در زیبائی تابانش دید. در آن شب چشمانشان همدیگر را ملاقات کردند و آنها تشخیص دادند که عشقشان جاودانه خواهد گشت. لبخند دزدکی، شیوه بیان طعنهآمیز، تمام بدخواهیهای کوچک و موانعی که جهان با آنها برای جلوگیری از خوشبختی ــ که اما نمیتواند مانع از آن شود ــ دو انسان که به هم تعلق دارند تلاش میکند، تمام این چیزها در امنیت آرامی که آن دو را از همان لحظه اول پر ساخته بود نابود میشوند. ورا، خسته از مهمانی بی روح خودش پیش او آمده و به سخاوتمندانهترین شکلی او را از مراحلی که زمان با ارزش زندگی ما را میربایند بازداشته بود. با همان اولین کلمات ــ ــ به نظر آنها اطرافشان مانند پرواز پرندگان در شب شبیه بود که در تاریکی به خانه بازمیگشتند. چه لبخند و چه بوسههای خاموش ناشدنیای آنها رد و بدل کردند!
اما طبیعت آنها طبیعتی بسیار عجیب و غریب بود. این دو موجود دارای یک استعداد حیرتانگیز تأثیرپذیری حواس بودند، اما فقط برای چیزهای دنیوی. شور و شوق در آنها با شدت نگران کنندای افزایش مییابد. آنها خود را فراموش میکنند تا خویش را کاملاً به این شور و شوق تسلیم سازند. در مقابل برای سایر احساسات روحی دچار کمبود بودند، برای مفهوم بینهایت و حتی خدا فاقد درک بودند. ایمان بسیاری از مردم به چیزهای فوق طبیعی برای آنها فقط وسیله حیرت بود، کتاب بستهای بود که آنها نمیخواندند، که نه از آن دفاع و نه آن را لعنت میکردند. به این ترتیب آنها بزودی از جهانی که برایشان چنین غریبه بود کناره میگیرند و خود را در ملک تاریک اربابی مخفی میسازند، جائیکه باغهای متراکم سر و صداهای بیرون را دور نگاه میداشتند. در آنجا زن و شوهر جوان در آن دریای عشق نفسانیای که روح و جان را سخت اسرارآمیز متحد میسازد غوطهور میگردند. آنها کاملاً خشم وحشیانه اشتیاق را، لرزش لذت و نوازش و بوسه مهربانانه شهوت را چشیدند. ورا نبض زندگی او و او نبض زندگی ورا میگردد. روح چنان زیاد به اندامشان نفوذ میکند که به نظر میآمد فورمهایشان دارای یک زندگی درونیست، که بوسههایشان مانند زنجیری گداخته روحشان را به هم جوش میدهد. و سپس کاملاً ناگهانی طلسم میشکند. حادثه وحشتناک آنها را از هم جدا میسازد. بازوهای به هم پیچیده شدهشان از هم باز میگردد. حالا مرده محبوب سایه خود را کجا میگستراند؟ مرده؟ نه. مگر روح کمانچه وقتی یک سیمش پاره شود میگریزد؟ ــ ساعتها سپری میگشتند. کُنت از پنجره داخل شدن شب را تماشا میکرد، و به نظر میآمد که شب شکل میگیرد. بله، شب یک ملکه ساکت تبعید گشته میشود که بر روی قلاب کمربندش الهه عشق در زمینه آبی رنگی میدرخشید.
ــ او فکر کرد، این ورا است.
او با بر زبان آوردن کاملاً آهسته این اسم مانند کسی که از خواب بیدار شده است میلرزد. سپس میایستد و به اطراف نگاه میکند.
اشیاء اتاق توسط نور دیگری که آدم تا حالا نمیتوانست متوجه آن شود روشن گشته بودند. این یک چراغ کوچک ابدی بود که نورش در تاریکی نفوذ کرده و شب را حالا مانند یک ستاره به نظر میرساند. چراغ در مقابل یک تصویر مقدس قرار داشت، یک ارث قدیمی خانوادگی از ورا. تصویر در قاب چوبی نفیسی در کنار آینه بر بالای شومینه آویزان بود، و یک اشعه از نور مات چراغ درست بر گردنبند مروارید که آنجا در میان بقیه جواهرات قرار داشت میتابید. اما جامه آسمانی رنگ مدونا و صلیب بیزانسی سرخ رنگ کاملاً روشن شده بودند، طوریکه خطوطشان در نور جابهجا میگشت و سایهای مانند یک رگه خون میانداخت. ورا از زمان کودکی همیشه با شفقت خاصی در چشمان بزرگش به چهره مادرانه و پاک تصویر قدیمی مدونا نگاه میکرد ــ ــ و از آنجا که طبیعتش به تصویر فقط میتوانست یک عشق مبهم خرافی باشد، بنابراین گاهی، وقتی که در رویا از کنار چراغ ابدی جاودانه میگذشت دعا میکرد.
کُنت، که این منظره عمیقترین نقطه روح او را به درد آورده بود سریع چراغ را خاموش میکند، کورمال در تاریکی به دنبال زنگوله میگردد و آن را به صدا میآورد.
یک خدمتکار ظاهر میشود: او مرد پیری بود و لباس عزا بر تن داشت، او یک چراغ آورده بود که آن را در برابر پرتره کنتس قرار میدهد. هنگامیکه او خود را برمیگرداند و اربابش را لبخند زنان طوریکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است در برابر خود ایستاده میبیند وحشت بر او مسلط میشود.
کُنت آرام میگوید: "ریمنت، کنتس و من امشب خیلی خستهایم، تو برای ساعت ده میز شام را برایمان آماده خواهی کرد. بعلاوه ما تصمیم گرفتهایم از فردا از دیگران بیشتر کناره بگیریم. هیچکدام از مستخدمین بجز تو اجازه ندارند از امشب در خانه بمانند. تو به همه آنها برای سه سال دستمزد میپردازی و بعد میگذاری که بروند. مسیر ورود به خانه را مسدود خواهی ساخت. بعد در اتاق غذاخوری چراغ روشن میکنی. تو کاملاً برایمان کافی هستی. ــ ما نمیخواهیم در آینده دیگر از مهمانها پذیرائی کنیم."
پیرمرد میلرزید و با دقت به اربابش نگاه میکرد.
کنت یک سیگار برگ روشن میکند و به باغ میرود.
خدمتکار ابتدا فکر کرد که درد شدید اربابش میتواند عقل او را مختل ساخته باشد. پیرمرد او را از دوران کودکی میشناخت و بلافاصله متوجه میگردد که شوک یک بیداری ناگهانی برای این در خواب راه رونده میتواند مرگآور باشد. بنابراین اولین وظیفهاش کشف کردن راز بود. او سرش را خم میکند. آیا باید او شریک جرم این رویای تحققناپذیر گردد؟ اطاعت کند؟ آیا باید بدون توجه به مرگ کنتس به آن دو خدمت کند؟ چه ایده عجیبی؟ آیا این فقط یک شب طول خواهد کشید؟ و فردا؟ شاید ــ چه کسی میتوانست این را بداند؟ افکاری عالی، با این وجود! ــ اما به چه حقی او این کار را میکرد؟
پیرمرد اتاق را ترک میکند و دستورات داده شده را دقیقاً انجام میدهد؛ در همان شب زندگی جدید آغاز میگردد. قضیه از این قرار بود؛ خلق کردن یک توهم وحشتناک.
اجبار روزهای اول خیلی زود محو میشوند. ریمنت که ابتدا با وحشتی زیاد و سپس با احترام و از خود گذشتگی تمام درخواستهای عجیب اربابش را انجام میداد بزودی در آن بطور کامل حل میشود. اما پس از سه هفته احساس میکند که او خودش، حداقل برای چند دقیقه، قربانی نیت خیرش شده است. او دیگر در این مورد فکر نکرد. گاهی اوقات او گیج میگشت و باید بلند به خود میگفت که کنتس واقعاً مرده است. او خود را کاملاً به این سایهبازی اختصاص میدهد و واقعیت را از یاد میبرد. او به زودی برای ملتفت حقیقت گشتن محتاج تأمل جدی میشود. او احتمالاً پی میبرد که خودش با گذشت زمان یک قربانی تصورات وحشتناکی شده است که کنت با آنها به تدریج تمام هوا را پر میساخت. او احساس وحشت میکند، اما یک وحشت مبهم و مطبوع.
اتول طوری زندگی میکرد که انگار واقعاً از مرگ محبوبش هیچ چیز نمیداند. قامت زن جوان چنان کامل پُرش ساخته بود که او همیشه معتقد به حضور کنتس بود. بزودی، وقتی در روزهای آفتابی بر روی نیمکتی در باغ مینشست آنچه را که محبوبش دوست میداشت برایش میخواند؛ بزودی او وقتی شبها در کنار شومینه مینشست با تصویر ساختگی نشسته بر روی صندلی در کنار میز کوچکی که بر رویش دو فنجان چای قرار داشت گپ میزد.
روزها، شبها و هفتهها میگذرند. نه این یکی و نه آن دیگری متوجه میگشت که زمان چگونه ناپدید میگردد. آنها حوادث عجیبی را تجربه میکردند که در آنها یافتن نقطهای که کجا واقعیت به اتمام میرسید و فریب کجا آغاز میگشت دشوار بود. چیزی آنجا در هوا بود، یک فورم که به خود زحمت ظاهر شدن و ملموس گشتن میداد.
اتول مانند یک پیشگو زندگی دوگانهای را میگذراند. وقتی چشمهایش را تا نیمه میبست ناگهان یک چهره رنگ پریده ظریف را نزدیک چهره خود میدید؛ بعد ناگهان یک آکورد آرام از پیانو به صدا میآمد و دوباره درست زمانیکه او میخواست چیزی بگوید دهانش توسط بوسهای بسته میگشت، یا اما افکار همسرش مانند یک پاسخ به آنچه او گفته بود به سراغش میآمدند. به نظر  میرسید که او موجود دیگری را از خودش جدا میسازد، چنان زیاد که احساس میکرد رایحه فوقالعاده شیرین محبوبش او را در مهی سبک احاطه کرده، او شبها در بین خواب و بیداری صدای آهسته او را میشنید. ــ همه چیز از کنتس به او خبر میداد، از یک انکار مرگ توسط قدرتهای معجزهآسا.
اتول یک بار ورا را چنان نزدیک به خود دید و احساس کرد که او را در آغوش گرفت، اما این حرکت کنتس را رماند.
او لبخند زنان زمزمه میکند: "کودک!" و دوباره مانند یک عاشق که توسط معشوقه شوخش دست انداخته شده باشد میخوابد. در روز تولد ورا برای شوخی یک گل خشک شده در میان دستهگلی قرار میدهد و آن را بر روی متکای او قرار میدهد و میگوید: "چون ورا تصور میکند که مرده است!". اتول بخاطر اراده جدی و قدرت مطلقش، بخاطر قدرت عشقش به زندگی و حضور زن جوانش در خانه متروک در افسون نگاه داشته شده و وجودش یک نیروی اسرآمیز قانع کننده به دست آورده بود. حتی ریمنت هم دیگر وحشت نداشت، او به تدریج به این نمایشات عجیب عادت میکند.
یک لباس مخمل سیاه که ناگهان در پیچ یک خیابان مشجر ظاهر میگشت، یک صدا که در حال خنده او را به اتاق نشیمن میخواند، و صدای زنگوله صبحها هنگام بیدار شدنش مانند همیشه بود ــ تمام اینها برای او کاملاً آشنا شده بود. تقریباً اینطور بود که انگار مرده عمداً مانند یک کودک نقش یک نامرئی را بازی میکند. ورا میدانست که کُنت بسیار دوستش میدارد ــ بنابراین این کار طبیعی بود.
ــ یک سال میگذرد.
کنت در شب سالگرد در اتاق ورا کنار آتش نشسته و برایش ابیاتی از کالیماچوس خوانده بود. او حالا کتاب را میبندد، سپس چای میریزد:
او میگوید: ــ "عزیزم، آیا روزنتال در کنار سواحل لان Lahn و قصر با چهار برج را به یاد میآوری؟ آیا این ابیات تو را به یاد آنها نمیاندازد؟"
او از جا برمیخیزد، نگاهی به آینه میاندازد و متوجه میشود که کم رنگتر از معمول دیده میشود. او یک دستبند مروارید را برمیدارد و با دقت به مروارید نگاه میکند. آیا ورا همین حالا قبل از برهنه ساختن خود آن را از دست باز نکرده بود؟ به نظر میآمد که مرواریدها از گرمای پوست ورا گرم هستند. و چون اوپال Opal باشکوه در گردنبند سیبریائی پستانهای ورا را بسیار زیاد دوست میداشت بنابراین وقتی زن جوان آن را برای مدتی فراموش میکرد رنگپریده و بیمار دیده میگشت! در گذشته ورا سنگ را بخاطر وفاداری او دوست میداشت. و حالا اوپال طوریکه انگار ورا آن را همین حالا از گردن باز کرده باشد میدرخشید، طوریکه انگار رایحه معشوق مرده هنوز در او نفوذ میکند. وقتی کنُت دستبند و سنگ نفیس را کناری میگذارد تصادفاً دستمال ظریف کتانی را لمس میکند: قطرات خون مانند گلهای میخک در برف مرطوب و بنفش به نظر میرسیدند! ..... چه کسی آنجا در کنار پیانو صفحات نت را ورق زد؟ آن چه بود؟ چراغ ابدی در مقابل تصویر مقدس در حال سوختن بود و شعله طلائی آن چشمان مدونا را که رو به پائین نگاه میکردند بطرز اسرارآمیزی روشن میساخت! چه کسی آن گلهای تازه عجیب را که در گلدان قدیمی شکوفا میشوند آنجا گذاشته است؟ اتاق شاد و پر از زندگی به نظر میرسید، بسیار مشخص و صریحتر از همیشه. اما کُنت دیگر در مورد هیچ چیز تعجب نمیکرد. تمام این چیزها کاملاً طبیعی به نظرش میآمدند، او اصلاً متوجه نمیگشت ساعتی که او یک سال قبل فنرهایش را شکسته بود حالا کار میکند.
در آن شب واقعاً اینطور بود که باید هر لحظه انتظار بازگشت کنتس به این اتاق که از وجودش کاملاً پر بود داده میگشت. آنجا از او بسیار زیاد باقی مانده بود. تمام چیزهائی که زندگیش را تشکیل میدادند او را به آنجا میکشاندند. رایحهاش در اتاق میپیچید، و نیروی تحریک گشته اراده پر شور شوهرش باید عاقبت حجابی که او را نامرئی ساخته بود پاره میکرد.
او مجبور به آمدن به اینجا بود. هر چیزی که ورا دوست میداشت اینجا بود.
ورا باید این آرزو را میداشت که یک بار دیگر در آینهای که اغلب چهره رنگ پریده نیلوفریاش را در آن تحسین کرده بود لبخند بزند! مرده محبوب در آن زیر مطمئناً با دیدن بنفشهها و چراغ خاموش شدهاش لرزیده بود ــ مرده ملیح هنگامیکه کلید نقرهای بر روی تخته سنگ به زمین افتاد مطمئناً در گور زنده بود، او هم دلش میخواست پیش کُنت باشد ــ. اما ارادهاش در خاکستر و تنهائی گم میگردد.
فقط برای کسانی مرگ واقعیتی انجام شده است که به بهشت باور دارند، اما مگر ورا مرگ، بهشت و زندگی را فقط در آغوش او نمییافت؟ و بوسهای که زنش در هوا برایش میفرستاد، آیا او لبهای ورا را از سایه به سمت خود بیرون نمیکشید؟ آیا همه چیز ورا را به بازگشت نمیخواند؟ آوای از صدا افتاده ترانههایش، واژههای عاشقانه آشنا، موادی که اندامشان را احاطه میکرد و هنوز رایحهاش باقیست، این سنگهای باشکوه ــ ــ اما به ویژه اعتقاد راسخ و تزلزلناپذیر کُنت به حضور او همه چیز دراطرافش را با او به اشتراک میگذاشت! همه این چیزها ورا را به بازگشت میخواند و او را در این مدت طولانی به طور نامحسوس به آنجا میکشاند. حالا ورا بیدار گشته از خواب مرگ فقط در آن اتاق غایب بود، فقط او تنها.
آه! افکار واقعاً یک زندگی دارند. کُنت شکل محبوبش را در هوا حفر کرده بود و این فضای خالی باید خود را با هستیای پر میساخت که هستی خود او بود ــ وگرنه جهان در هم میشکست! و حالا ناگهان کُنت آن را احساس میکند، آرام، مطمئن و غیر قابل انکار: ورا باید اینجا باشد، اینجا در اتاق!
او از حضور ورا چنان مطمئن بود که از وجود خود اطمینان داشت، و همه چیز در اطراف او همچنین از این اطمینان لبریز بود. آدم این را میدید. بنابراین باید ورا آنجا باشد و بنابراین باید رویای بزرگ مرگ و زندگی برای یک لحظه دروازهاش را گشوده باشد. نیروی ایمان کُنت مسیر بازگشت به زندگی را برای ورا میسر ساخته بود. یک خنده روشن و شاد ناگهان از تختخواب ورا برمیخیزد؛ کُنت سرش را به آن سمت میچرخاند. و آنجا در برابر چشمانش، کنتس ورا، مخلوق خاطره و ارادهاش با سری تکیه داده به نوک متکا استراحت میکرد. با موهای سیاه سنگین بر دست تکیه داده شده و دهان نیمه بازش شهوتناک به او لبخند میزد. به نظر میآمد که همین حالا تازه از خواب بیدار شده باشد.
ورا میگوید: "روجر!" ــ صدایش انگار از رویای دوری میآمد.
او خود را به ورا نزدیک میسازد، و لبهایشان در شادی با هم متحد میگردند.
و آنها کشف میکنند که در واقع یک هستی بودهاند.
ساعاتی که در آنها برای اولین بار آسمان و زمین خود را متحد ساختند با سرعت شدیدی ناپدید میگردند.
ناگهان اتول با به یاد آوردن یک خاطره تأسفآور از جا میجهد.
او میگوید: "آه، حالا به یاد میآورم! مرا چه میشود؟ ــ ــ تو مردهای!"
بلافاصله پس از این کلمات چراغ مقابل تصویر مدونا خاموش میشود. نور رنگ پریده یک روز خاکستری بارانی از میان چین پردهها به درون اتاق نفوذ میکند.
نور شمعها ضعیف و خاموش میشوند و فتیلههای خم گشتهشان دود زشتی بلند میسازند. آتش در شومینه خاموش میشود و پشتهای از خاکستر بر جای میگذارد. گلها میپژمرند و در لحظه کوتاهی خشک میشوند. پاندول ساعت ناگهان از حرکت میایستد. آنچه بود ناپدید میشود یا اما: واقعیتش گم میگردد. اوپال میمیرد و دیگر نمیدرخشد. قطرات خون بر روی دستمال خشک شده به نظر میآمدند. شبح سفید و ظریف از آغوش مردد او خود را جدا میسازد و در هوا ناپدید میگردد.
یک وداع آهسته و واضح از راهی دور تا عمیقترین نقطه روحش طنین میاندازد. کُنت راست میایستد، او خود را تنها مییابد. رویایش در یک لحظه ناپدید میگردد، او با یک کلمه نخ اسرارآمیز را پاره کرده بود. تازه حالا همه چیز در اطرافش مرده به نظر میآمد.
مانند وقتی که صدمه یک سوزن مرواریدی را در هم میشکند در او هم ناگهان همه چیز فرو میریزد. او زمزمه میکند: "آه! پس تمام شد! او را از دست دادم، او تنهاست! ــ حالا چطور میتوانم تو را پیدا کنم؟ راهی را که مرا به تو میرساند نشانم بده!"
ناگهان، مانند یک پاسخ، شیء براقی از روی تختخواب بر روی پوست خز سیاه رنگ کف زمین میافتد، یک اشعه از روز خاکستری رنگ زشت آن شیء را روشن میسازد ... مرد خود را خم میکند، شیء را برمیدارد و بعد از شناختن آن لبخندی چهرهاش را روشن میسازد: آن کلید گور ورا بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر