چشمه طلا.

این داستان در اواخر یک شب تابستانی در هتل دیو Dieu توسط یک مهاجر پیر آمریکائی برای یک کشیش اسپانیائی تعریف گشته است، و من تقریباً آن را همانطور نوشتهام که از لبان کشیش شنیدم.

"من نمیتوانستم بخوابم. رایحه عجیب گلها، احساس هیجان عاشقانهای که در سرزمینی جدید بر تخیل زنده استیلا مییابد، منظره آسمان جدیدی که توسط ستارگان ناشناس روشن است، و جهان جدیدی که برایم مانند یک بهشت واقعی به نظر میآمد ــ همه اینها با هم متحد گشته در من تولید یک احساس بیقراری میکرد که مانند تبی مرا میبلعید. من از جا برمیخیزم و بیرون به فضای آزاد میروم. من صدای تنفس سنگین اجیرانی را میشنیدم که جوشن فولادینشان در نوری شبح مانند میدرخشید، گاهی اوقات نفس نفس زدن اسبها و صدای منظم گامهای نگهبانان را میشنیدم که از رفقای در خواب خود محافظت میکردند. میل غیر قابل توضیح در عمق جنگل پیادهروی کردن بر من غلبه میکند، همانطور که گاهی اوقات در روزهای تابستانی در سویّا Sevilla وقتی میشنیدم که سربازان ریشو از شگفتیهای جهان دیگر تعریف میکنند به شوق میآمدم. من به خطر فکر نمیکردم، زیرا در آن روزها نه از خدا میترسیدم و نه از شیطان، و رهبرمان در من بیپرواترین فرد در میان فوج جسوران را میدید. من آن محل را پشت سر میگذارم؛ نگهبان پیر وقتی من سلامش را با سکوتی غیر دوستانه میپذیرم لعنت خشنی میکند؛ من او را با صدای بلند لعنت میکنم و به رفتن ادامه میدهم.

رنگ یاقوتی عمیقاً کبود این شب شگفتانگیز جنوبی به یاقوت پریده رنگی تغییر میکند؛ سپس افق در پشت شاخههای درختان نخل به خود رنگ زرد درخشانی میدهد، و عاقبت آتش الماسین در صلیب جنوبی خاموش میگردد. از فاصله دور پشت سرم صدای مبهم شیپور اسپانیائی را از طریق هوای خوشبو صبح مانند یک موسیقی از جهانی دیگر میشنیدم. اما من به بازگشت نیندیشیدم. مانند در خواب رفتهای همچنان تحت اجبار همان غریزه عجیب و غریب به رفتن ادامه دادم، و دوباره صدای شیپور را میشنیدم، اما این بار آهستهتر از قبل. من نمیدانم که آیا تأثیر رایحه گلهای عجیب بود یا عطر درختان ادویه و گرمای نوازشگر هوای گرمسیری، یا یکی از این جادوها ــ اما یک احساس جدید بر من مستولی میگردد. من برای آنکه قادر به گریه کردن باشم میتوانستم یک جهان بپردازم. من احساس میکردم که درندهخوئی قدیمی در قلبم خاموش میگردد؛ کبوترهای جنگلی از درختان به پائین پرواز میکردند و بر شانههایم مینشستند، و وقتی من خودم را در حین نوازش کردنشان غافلگیر میساختم، من، کسی که دستانش از خون قرمز و قلبش از جُرم و جنایت سخت شده بود، باید لبخند میزدم.

روز مرتب روشنتر میگشت و در بهشتی از زمرد و طلا میدرخشید؛ پرندگانی نه بزرگتر از زنبور با رنگهای درخشان عجیب فلزی در اطرافم وزوز میکردند؛ طوطیها در روی درختان سر و صدا به راه انداخته بودند؛ میمونها با حرکات خارقالعادهای از شاخهای به شاخه دیگر تاب میخوردند؛ میلیونها گل که زیبائیشان وصفناپذیر بود قلبهای ابریشمی خود را رو به خورشید میگشودند و رایحه خوابآور حنگلهای رویائی بیهوش کنندهتر میگشتند. تمام اینها مانند یک سرزمین سحر گشته به نظرم میآمد، مانند سرزمینهائی که دیوارها در اسپانیا از آنها برایمان تعریف کرده بودند، همان سرزمینهائی که نزدیک طلوع خورشید قرار دارند. عاقبت در رویاهایم چشمه طلا ظاهر میگردد، چشمهای که پونز د لئون Ponce de Leon در جستجویش بود.

چنین به نظرم میرسید که درختها بلندتر گشتهاند. درختان نخل مانند درختان ماقبل تاریخ به نظر میآمدند و برگهای ملکوتیشان آسمان لاجوردی را لمس میکرد. و ناگهان من خود را بر روی فضای باز بزرگی مییایم که توسط جنگل باستانی دستنخوردهای احاطه گشته و درختان چنان بلندی داشت که همه چیز اطرافشان در سایه سبزی غوطهور بود. زمین توسط فرشی از خزه و گیاهان معطر و گلها چنان ضخیم پوشیده شده بود که پا میتوانست بر روی برگهای مانند فنر و تاج گلها بی سر و صدا راه برود. و سرزمین از تمام نقاط دایره درختها به یک دریاچه بزرگ وصل میگشت که از وسطش نور بلندی صعود میکرد، همانطور که من در حیاط موروها  Maurenدر گرانادا Granada دیده بودم. آب مانند چشم یک زن در اولین ساعات عشقبازی عمیق و شفاف بود؛ من در عمق آب، در محلی که قطرات به هوا پرتاب گشته سقوط میکردند شن و ماسه طلائی درخشنده و نورهای رنگینکمان میدیدم. از اینکه دست بشر این چشمه را نساخته است برایم عجیب بود؛ طوری بود که انگار امواج نیرومندی در زیر آب پرتو نور به بالا پرتاب میکردند. من زرهام را به کناری گذاردم، خود را برهنه ساختم و با لذت تمام داخل دریاچه گشتم. دریاچه عمیقتر از آن بود که فکر میکردم. شفافیت کریستالی آب مرا فریفته بود، من نمیتوانستم حتی با زیر آبی شنا کردن به کف آن برسم. من از میان امواج آب شنا میکردم و با تعجب شگفتی متوجه گشتم که گرچه آب دریاچه مانند آب چشمه کوه سرد است اما ستون آبی که از وسطش به هوا پرتاب میگردد گرمی خون دارد.

پس از شنای عجیب و غریبم احساس هیجان غیر قابل وصفی داشتم. من مانند یک پسر بچه در آب به اطراف جست و خیز میکردم، من حتی به جنگلها و پرندگان فریاد شادی میکشیدم و طوطیها فریادم را بر بالای درختان بلند نخل تکرار میکردند. وقتی دوباره به خشکی رفتم نه احساس خستگی میکردم و نه احساس گرسنگی؛ اما وقتی دراز کشیدم خواب عمیق و سُربینی بر من مستولی میگردد، درست مانند کودکی که در آغوش مادرش به خواب میرود.

وقتی از خواب بیدار گشتم، زنی خم شده بر رویم ایستاده بود. او کاملاً برهنه بود و در زیبائی و کمال و پوست گرمسیری رنگش مانند مجسمهای از جنس کهربا دیده میگشت. موهای سیاه لرزانش با گلهای سفید تزئین شده بود؛ چشمهایش بسیار بزرگ بودند، سیاه و عمیق و احاطه گشته توسط مژگان ابریشمین. او مانند دختران سرخپوستی که من دیده بودم زیورآلات طلا بر دست و گردن نداشت ــ گلهای سفید در مو تنها تزئینش بودند. من شگفتزده او را تماشا میکردم، زیرا چنین به نظرم میرسید که انگار اندام بلند، باریک، ملیح و انعطاف پذیرش از دنیای دیگری آمده است. برای اولین بار در زندگی تاریکم در حضور یک زن احساس اضطراب میکردم؛ اما این اضطراب خالی از شادی نبود. من با او به زبان اسپانیائی صحبت کردم، اما او چشمان سیاهش را فقط بزرگتر میسازد و لبخند میزند. من به او اشاره میکنم؛ او برایم میوه و آب زلال در کدو میآورد، و وقتی دوباره خودش را بر رویم خم میسازد او را میبوسم.

پدر، چرا باید از عشقمان صحبت کنم؟ من فقط میخواهم بگویم که این سعادتبخشترین سالهای عمرم بودند. به نظر میرسید که زمین و آسمان در یک سرزمین عجیب و غریب در هم جاری میگردند؛ آن یک بهشت بود؛ عشقی خاموش ناشدنی، جوانی جاودانه! هیچ فرد میرندهای هرگز یک چنین سعادتی مانند من احساس نکرده است، اما هرگز هم کسی دچار چنین شکست مرگباری نگشته است. ما با میوه و آب چشمه زندگی میکردیم؛ تختخواب ما خزه و گلها بود، کبوترها همبازی ما، ستارهها چراغ ما. هیچ طوفانی، هیچ ابری، نه باران نه گرما، فقط همیشه تابستانهای گرم، پر از رایحه شیرین، ترانه پرندگان و زمزمه آب؛ درختان نخل در نوسان، خوانندگان سینه جواهری جنگل که شبها برای ما ترانه خود را میخواندند. و ما هرگز دره کوچک را ترک نمیکردیم. زره و شمشیر خوبم زنگ زدنند، لباسهایم کهنه شدند، اما ما به لباس احتیاج نداشتیم، همه چیز گرما بود، نور و آرامش. زن زمزمه میکرد: "ما اینجا هرگز پیر نخواهیم گشت"، اما وقتی من از او میپرسیدم که آیا این واقعاً چشمه جوانیست، او فقط لبخند میزد و انگشتش را بر روی دهانم قرار میداد. من حتی نتوانستم از نامش مطلع گردم. من قادر به یادگیری زبانش نبودم، اما او بطور قابل تحسینی زبان من را آموخته بود. ما هرگز با هم نزاع نمیکردیم، بله حتی قلبم راضی نمیگشت یک نگاه تاریک به او بیندازم. او بسیار لطیف، فریبنده و کودکانه بود. اما پدر، این چیزها چه اهمیتی میتوانند برای شما داشته باشند؟

آیا گفتم که سعادت ما کامل بود؟ نه: یک ترس عجیب نگرانم میساخت. هر شب، وقتی من در آغوشش دراز کشیده بودم، صدای شیپور اسپانیائی را میشنیدم ــ از راه دور، ضعیف و شبح مانند، مانند صداهائی از امپراتوری مردهها. طوری بود که انگار صدائی سودائی مرا میخواند. و وقتی این صدا به سمت ما میآمد احساس میکردم که او میلرزد و بازوانش را محکمتر به دورم میفشرد، و او میگریست، تا اینکه من اشگهایش را با بوسه دور میساختم. و من در تمام آن سالها صدای شیپور را میشنیدم. در آن سالها؟ ــ منظورم در آن قرنهاست! زیرا که آدم در آن سرزمین پیر نمیشود؛ من صدای شیپور را زمانیکه رفقایم همگی از مدتها پیش مرده بودند در طول این قرون میشنیدم ..."

کشیش در نور چراغ صلیبی بر سینه میکشد، دعائی زمزمه میکند و عاقبت میگوید: "دوست من، ادامه بده، به من همه چیز را بگو!"
"پدر، من میخواستم بدانم صداهائی که زندگیم را مضطرب میساختند از کجا میآیند. و من نمیدانم که چرا او در آن شب چنین محکم خوابیده بود. وقتی من خودم را رویش خم کردم تا او را ببوسم، او در خواب مینالید و من دیدم که یک قطره اشگ کریستالی در کنار مژههای سیاه میدرخشد ... اما این طنین لعنتی شیپور ــ"
صدای پیرمرد میگیرد. او سرفه ضعیفی میکند، خون تف میکند و ادامه میدهد:
"پدر، دیگر وقت زیادی برایم باقی نمانده است. من دیگر هرگز نتوانستم مسیر به دره را دوباره پیدا کنم. من او را برای همیشه از دست دادم. وقتی من دوباره به میان مردم رفتم، آنها زبانی را صحبت میکردند که من نمیشناختم، و جهان تغییر کرده بود. وقتی من عاقبت به اسپانیائیها برخورد کردم آنها هم یک زبان دیگر از آنچه من در جوانیام شنیده بودم داشتند. من جرئت نمیکردم داستانم را برایشان تعریف کنم، وگرنه فکر میکردند که من دیوانهام. من زبان اسپانیائی قرن گذشته را صحبت میکردم، و من مضحکه مردم خود گشتم. زیرا افکار و وجودم مناسب این زمان نیستند؛ اما من زندگیم را در مرداب مناطق استوائی گذراندم، در قلب جنگلهای صعبالعبور و در کنار سواحل رودخانههائی که دارای هیچ نامی نیستند، در خرابههای شهرهای مرده سرخپوستی ــ تا اینکه در راه جستجوی او نیرویم از بین رفت و موهایم سفید گشت ..."

کشیش پیر میگوید: "پسرم، این افکار را از سر خارج کن. من داستان تو را شنیدم، و هر کس بجز یک کشیش میتوانست تو را دیوانه پندارد. من همه چیزهائی را که برایم تعریف کردی باور میکنم؛ افسانههای کلیسا پر است از چنین چیزهای عجیب و غریب. تو در جوانیت یک گناهکار بزرگ بودهای و خدا تو را مجازات کرد، به این نحو که از حواست ابزاری ساخت تا توسطش مجازات تو اجرا شود. اما مگر او تو را قرنها نگاه نداشت تا قادر به پشیمان گشتن شوی؟ تمام افکار اهریمنیای که تو را هنوز هم در قامت هیبت یک زن میفریبد از سر خارج کن؛ توبه کن و روحت را به خدا بسپار، تا من بتوانم گناهان تو را ببخشم.
پیرمردِ در حال مرگ میگوید "توبه؟" و چشمان بزرگ سیاهش را که هنوز یک بار دیگر در آتش غرور جوانیاش شعلهور بود به چهره کشیش میدوزد: "پدر، توبه؟ من نمیتوانم توبه کنم! من او را دوست دارم! و اگر زندگی بعد از مرگ وجود داشته باشد من او را تا ابدیت دوست خواهم داشت؛ من او را بیشتر از روح خودم دوست دارم! ــ او بیشتر از امیدم به سعادت ابذی ارزش دارد! ــ بیشتر از ترسم از مرگ و جهنم!"

کشیش بر روی زانو میافتد و در حالیکه چهرهاش را با دست پوشانده بود با حرارت دعا میکند. وقتی او چشمها را دوباره باز میکند، روح گناهکار بدون کسب بخشش از آنجا رفته بود؛ اما بر چهره مرده یک لبخند نشسته بود که باعث شگفتی کشیش میگردد و بیاراده با فراموش کردن کامل مصیبت با خود زمزمه میکند: "او زن را عاقبت پیدا کرد!" و در شرق هوا روشن میگردد. و مه توسط جادوی طلوع خورشید لمس میگردد و خود را به یک چشمه طلا مبدل میسازد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر