دادگاه خلق.

در ناگهان با سر و صدای بلندی به شدت باز میشود، باد به داخل میوزد، و از راهرو تاریک یک گروه دهقان در سکوتی تهدیدآمیز به داخل اتاق هجوم میآورند، بدون آنکه حتی یک: ستایش بر عیسی مسیح بگویند، طوریکه مولر قاشقش را روی میز میاندازد و در حال گرفتن چراغ سقفی که در اثر جریان هوا به تاب خوردن افتاده بود با چشمانی شگفتزده یکی را پس از دیگری تماشا میکند.
او غرغر میکند: "ناگهان این همه آدم!"
آندریاسباوئر به او پاسخ میدهد: "و تعداد بیشتری هم در بیرون انتظار میکشند" و جلو میآید.
"آیا شماها بخاطر کاری آمدهاید؟"
یکی از میان جمعیت در حالیکه در را پشت سرش میبست میگوید: "معلوم است که ما برای سرگرمی به اینجا نیامدهایم."
"پس بنشینید، من شام خوردنم را فوری به پایان میرسانم."
"نوش جانتان. ما کمی صبر میکنیم ..."
مولر با شتاب و پر سر و صدا شروع به خوردنِ سوپِ شامش میکند، در حالیکه کشاورزان بر روی نیمکتهای اتاق مینشستند، پشتشان را در کنار اجاق گرم می‌ساختند و اغلب به آندریاسباوئر که پشت میز نشسته بود و با تکیه دادن آرنجشهایش بر روی میز برای خود عبادت می‌کرد با دقت نگاه میکردند.
مولر می‌پرسد: "هوا خیلی بده، مگه نه؟"
"طبیعیه، ماه مارس چیزی رو که به ما بدهکاره پس می‌ده."
"باید پذیرفتش! ..."
در اینجا گفتگو قطع میگردد، طوریکه آدم در سکوت فقط صدای خراش قاشق مولر روی دندانههای کاسه را میشنید؛ در بیرون یک نفر کثافت چکمه‌اش را توسط نیمکت خانه میتکاند، و گهگاهی باد خود را با غرشی وحشیانه به دیوار خانه می‌کوبید، طوریکه دیوار شروع به نالیدن می‌کرد، در حالیکه باران به روی شیشه‌های بخار گرفته پنجره ضرب گرفته بود.
مولر صدا میزند "یادویش!" و با مشت سبیل پر پشتش را پاک می‌کند.
از اتاق کناری زن توانمندی پیدا میشود، با ظاهری خوش قیافه و در لباس شهری، او با نگاهی تیز جمعیت کشاورز را از نظر می‌گذراند و بعد از برداشتن کاسه‌ها با تاب دادن باسن پهنش از اتاق خارج میگردد.
مولر با تعارف کردن انفیهدانش به آنها شروع به صحبت میکند: "خب، موضوع از چه قرار است؟"
حتی یک دست هم برای برداشتن ذرهای انفیه دراز نگشت، چهره‌ها به ناگهان تاریک می‌شوند، اینجا و آنجا کسی سینهاش را صاف میکرد و جمجمه‌اش را با نگرانی می‌خاراند، همه به آندریاسباوئر که خود را شق نگاه داشته و چشم‌های روشن و سرکشش مولر را نشانه گرفته بود و آهسته صحبت میکرد نگاه می‌کردند:
"ما به این خاطر که شما دزدها را به ما تسلیم کنید پیشتان آمدهایم،..."
مولر از ترس خود را عقب میکشد، چشم‌هایش را کاملاً گشاد می‌کند و باگشودن بازوهایش از هم با لکنت میگوید:
"به نام پدر و پسر! ... من از کجا باید آنها را بشناسم؟ ..."
آندریاسباوئر با صدای خفهتری می‌گوید "ما اینطور فکر میکنیم که فقط شما باید چیزی از آن بدانید" و بعد بلند میشود؛ کشاورزان نیز آهسته از روی نیمکتها بلند می‌شوند و به دور مولر مانند سنگری سنگی دایره‌ای تشکیل می‌دهند و نگاه‌های طماع و تیزشان را از بالای آن مانند چنگال شاهین در او فرو میکنند، طوریکه قرمزی به صورت مولر هجوم میبرد.
آندریاسباوئر خیلی جدی زمزمه میکند: "ما برای شنیدن حقیقت پیش شما آمدهایم!"
بقیه تهدیدآمیز و خفه حرف او را تأیید میکردند: "و باید حالا آن را به ما بگوئید، شما مجبورید!"
"کدام حقیقت را؟ شماها احتمالاً عقل خود از دست دادید! من از کجا باید بدانم؟ مگر من شریک دزدها هستم؟" او سریع صحبت میکرد و با دستهای لرزان چراغ سقفی را پائین میکشید.
"مردم میدانند که شما درستکارید، اما شما دزدها را میشناسید. آنها در پائیز اسبهایتان را به سرقت بردند، و شما؟ هیچ کاری انجام ندادید! ... بعد پولهایتان را دزدیدند، شما باید خودتان دزد را در اتاق دستگیر کرده باشید، اما هیچ کاری انجام ندادید؛ هیچ شکایتی تقدیم دادگاه نکردید و حتی به ژاندارمها هم هیچ چیز از ماجرا نگفتید."
"چرا باید این کار را میکردم؟ مگر دادگاه و ژاندارمها چه کمکی به من میکنند؟ شاید بتوانند بادی را که در مزرعه میوزد دستگیر کنند و آن را برایم بیاورند. بگذارید آنها برای کاری که کردهاند در روز قیامت جریمه پس بدهند!"
"از این میشود فقط اینطور فهمید که شما از معرفی کردن دزدها میترسید!"
"فکر می‌کنید اگر من آنها را می‌شناختم میبخشیدمشان و از دستشان شکایت نمیکردم؟ شاید فکر میکنید که من ..."
آندریاسباوئر حرف او را خشن قطع میکند "شما مرتب حرفتان را تکرار میکنید، ما برای مشاجره کردن با شما اینجا نیامدهایم، بلکه آمدهایم تا از حقیقت با خبر شویم، زیرا که دانستن آن برای ما مهم است، تمام مردم پشت درِ خانه شما و در روستا منتظرند، به این دلیل از شما خیلی دوستانه خواهش میکنیم اسامی دزدهائی را که پولهایتان را سرقت کردهاند به ما معرفی کنید ..."
مولر توضیح میدهد "اگر من آن را می‌دانستم، سپس آن را در دادگاه و قبل از هر چیز به تمام روستا میگفتم" و در این حال با ترس چهره‌های کج خلق و مشکوک کشاورزان را زیر نظر میگیرد؛ اما آندریاسباوئر حرکتی از روی بی‌صبری میکند، با نگاه تهدیدآمیز غیرارادی لبه کت او میگیرد و کوتاه و خشن میگوید:
"آنچه شما گفتید حقیقت ندارد! اما اگر شما در کلیسا قسم بخورید ما آن را قبول خواهیم کرد و شما را راحت خواهیم گذاشت."
مولر خود را مانند نشستن خم می‌کند، در حالیکه دوباره با عجله شروع به صحبت کرده و طوری نشان میدهد که انگار نمیتواند بر خندهاش غلبه کند.
"هی! هی! شما حتماً با من شوخی میکنید ... معلومه، وقتی شماها دسته‌جمعی پیش کسی میآئید و او را با چوب تهدید میکنید، بعد او آماده خواهد بود برایتان هر آنچه که شماها بخواهید قسم بخورد ... من حقیقت را میگویم، من هیچ چیز نمیدانم و هیچ دزدی را نمیشناسم. اگر بخواهید میتوانید آن را باور کنید، و اگر نه، بنابراین نخواهید توانست که مرا به قسم خوردن وادار سازید، زیرا که شماها دادگاه نیستید! ..." او خود را کش میدهد و میگذارد چشمانش لجوجانه از یکی به دیگری بنگرند.
آندریاسباوئر با چنان تأکیدی میگوید "اتفاقاً درست است، ما به عنوان دادگاه برای تقسیم مجازاتی عادلانه به اینجا آمدهایم!" که مولر خود را گم میکند و بدون آنکه قادر به خارج ساختن کلمهای با لکنت گردد آنجا نومید میایستد. کشاورزها در سکوتی شوم دور او ایستاده بودند، با چشمانی ملتهب به او خیره نگاه میکردند و بی‌صبرانه با پاهایشان به زمین میکوبیدند؛ آنها در این حال چنان تهدیدآمیز و خشن و عجیب دیده میگشتند که او نمیدانست باید چه کند، او فقط عرق را از روی سر طاسش پاک میکند و میگذارد نگاه وحشتزدهاش نامنظم از بالای چهرههای خشن و سرکش رد شود، زیرا او متوجه شده بود که جریان جدیست و خود را آماده اتفاق وحشتناکی میسازد.
عاقبت او خود را روی نیمکت مینشاند، و در حالیکه هر از گاهی ذرهای انفیه به دماغ میکشید سعی داشت بر خود مسلط گردد و تصمیمی بگیرد؛ حالا آندریاسباوئر به او نزدیک میشود و قاطعانه میگوید:
"شما نمیخواهید به حقیقت اعتراف کنید و از قسم خوردن هم وحشت دارید. از این میشود خیلی ساده نتیجه گرفت که شما با دزدها یکی و یکسان هستید!"
ناگهان انگار که به مولر رعد و برق اثابت کرده باشد از جا میجهد و نیمکت با سر و صدا به زمین میافتد.
"مریم مقدس! من همدست دزدها! شماها میخواهید این را به من بگوئید!"
"من این را گفتم و آن را دوباره به شما خواهم گفت!"
دیگران همه با هم فریاد میزنند "و ما هم همان را خواهیم گفت!" و تمام دستها برای ضربه زدن به سمت او بلند میشوند؛ چهرههای خشمگین خود را خم میکنند و شبیه به منقار تیز کرکسی میگردند که آماده پاره پاره کردن شکار میباشد.
در اثر سر و صدا یادویش به اتاق میدود و شگفتزده متوقف میگردد.
او با ترس میپرسد: "اینجا دارید چه کار میکنید؟"
مشتها پائین آورده میشوند، کشاورزها شروع به صاف کردن سینههای خود میکنند، و یکی با عصبانیت میگوید:
"زنها اینجا هیچ کاری ندارند، آنها فقط از پشت در گوش میکنند و میدوند و زبانشان را باز میکنند!"
"او باید از همانجا که آمده است برود!"
"او باید به غازها سرکشی کند و نه اینکه دماغش را در کارهای مردانه فرو کند! ..." آنها آنقدر بلندتر اصرار میکنند تا اینکه یادویش کاملاً خشمگین به بیرون میدود و در را پشت سرش با شدت میبندد.
آندریاسباوئر اما در حالیکه تهدیدکنان دستش را در هوا تکان میداد دوباره شروع به صحبت میکند:
"مولر، من میخواهم به شما بگویم که زمان محاکمه و مجازات فرا رسیده است!"
"و ایجاد نظم در جهان!"
"و ریشه کن کردن شر و بر قرار ساختن عدالت!" ــ کلمات سنگین و تهدیدآمیزی بیان میگشت، و مشتهای گره شده تا نزدیک چهره آبی شدهاش بالا میآمدند.
"به خاطر خدا، مردم! از من چه میخواهید؟ مگر من مرتکب چه گناهی شدهام؟" او دچار لکنت وحشتناکی شده و به اطراف خود نگاه میکرد، اما آندریاسباوئر بدون توجه به حرفهای او، خفیف، سریع و چنان سخت که تا مغز استخوان او شروع به یخ کردن میگذارد میگوید:
"وقتی او نمیخواهد اعتراف کند بنابراین گناهکار است. او را برای دادگاهی کردن به جلوی کلیسا بکشید! ــ بگیریدش، مردم! ــ زیرا همه کسانیکه که مردم را محروم کردهاند محاکمه خواهند گشت، محاکمهای عادلانه و مجازاتی سنگین. بگیریدش، مردم!"
"مریم مقدس! شماها چه میخواهید! ..." مولر از ترس مرگ به لکنت میافتد و مانند گیجها به اطراف خود نگاه میکند، زیرا که کشاورزان مانند دیواری به او فشار میآوردند. ــ "گوش کنید ... چه باید بکنم؟ ... من برایشان قسم خوردهام. اگر آنها را لو بدهم خانه و مزرعهام را به آتش میکشند، آنها مرا میکشند ... عیسی مسیح مهربان! ولم کنید! من همه چیز را خواهم گفت! من اسامی آنها را میگویم!" او به سختی نفس میکشید، زیرا تعداد زیادی دست او را گرفته و به سمت در میکشیدند.
مولر مدت درازی قادر به خارج کردن هیچ یک کلمهای نبود، او خود را روی میز انداخته و به سختی نفس میکشید؛ آنها همه با هم او را محاصره کرده بودند، یکی به او آب برای نوشیدن میدهد و بقیه با او با مهربانی صحبت میکنند.
"ترس نداشته باشید، کسیکه در کنار خلق بماند یک مو هم از او خم نمیگردد."
"فقط همیشه تمام حقیقت را بگوئید."
"ما میدانستیم که شما مرد شریفی هستید و نام دزدها را خواهید گفت."
مولر به طور متناوب سرد و گرمش میگشت، آدم میدید که چگونه او مدام رنگ عوض میکند؛ ناگهان خود را کش میدهد، آماده برای هر چیزی، اما قبل از شروع به حرف زدن به اتاق کناری نگاه میکند؛ هیکل یادویش مانند برق در درگاه در قابل مشاهده شده بود، انگار که دختر هنگام استراق‌سمع غافلگیر شده باشد، پس از آن او از پنجره به بیرون نگاه میکند و ابتدا، هنگامیکه او با این کار به پایان میرسد در مقابل مردم آرام میایستد، صلیبی بر سینه میکشد و زمزمه میکند:
"من میخواهم مانند اعترافی مقدس تمام حقیقت را بگویم: هر دو گایدا و ژاندارم دزدها هستند."
پس از آن سکوت کاملی بر قرار میگردد، کشاورزان مانند منجمد گشتهها آنجا ایستاده بودند و با تعجب به همدیگر نگاه میکردند، آدم فقط صدای خس خس نفسها را میشنید، تا اینکه آندریاسباوئر به عنوان اولین نفر شروع به صحبت میکند.
"ما هم همین فکر را میکردیم، فقط اطمینان نداشتیم. اما حالا میدانیم که چه چیز مورد نیاز است. ما آن را میدانیم … اراذل و اوباش! … این دزدان دوزخی …" او با مشت بر روی میز میکوبد. "باید این علف هرز را برای اینکه رشد نکند از ریشه کند. هر دو گایدا! … پدر و پسر … و ژاندارم به عنوان نفر سوم! ــ خوب، به نام خدا، برویم پیش آنها، و شما آقای مولر، برای روبرو ساختن آنها با حقیقت با ما میآئید …"
"من این کار را میکنم و به آنها نشان خواهم داد! من یک سنگ آسیاب را از سینهام برداشتهام. ای خدای مهربان، بله من میدیدم که آنها چه میکنند، اما میترسیدم حتی یک کلمه حرف بزنم … باید بخاطر گناهی که در حق من انجام دادید از رویتان چرخ گاری رد کنند، آدمهای دزد! من حتی خجالت میکشیدم به چشم مردم نگاه کنم، اما همه جا در مورد دزدی شکایت میکردند … این اراذل، اسبهایم را آنها را از من ربودند، به ژاندارم پول دادم … اما دیگر آنها را به من پس نداد … و سپس آنها را در اتاق انباری غافلگیر کردم … آنها تا آخرین پنی مرا به سرقت بردند … با چاقو تهدیدم کردند … و باید حتی قسم میخوردم که آنها را لو نخواهم داد! این وقیحان!"
"تمام مردم دور و بر بخاطر آنها در رنجند."
"آیا شاید مگر اسبهای کمی از مردم برداشتهاند؟ بعد تعداد زیادی گاو، و تمام اموال! آنها تمام این کارها را میتوانستند انجام دهند، چون ژاندارم چشم بر کارهایشان میبست و سهم خودش از این کارها را در جیب میگذاشت …"
"آنها به خرج ما جشن میگرفتند …"
"حالا باید مکافات پس بدهند! …."
یک نفر خود را به جلو میرساند: "حالا که همه یک چیزی میگویند من هم میخواهم سهمم را به آن اضافه کنم. من این را با اطمینان میدانم که گایداها بودند که از کشیش ما به این خاطر که او پودلاشاکها را به ازدواج هم درمیآورد پیش رئیس شکایت کردند."
"نگاه کن ... حتی کشیش را هم لو دادهاند ..."
"و همچنین دوشیزهای را که کارمند پست است و بچهها پیشش زبان لهستانی میآموزند ..."
مولر سرسختانه تصدیق میکند: "آنها این کار را کردند! آنها بودند! این را همه میدانند!"
"پس کس دیگری بجز آنها یهودیها را آن زمان در جنگل چنان زخمی نکردند."
"معلومه که گایداها این کار را کردند! آنها بودند! ... این دسته مردارخوار! پسران یهودا! ... دزدها! ..." کشاورزان شروع به لعنت و فحش دادن میکنند؛ آنها پا به زمین میزدند و با چوب به کف زمین میکوبیدند. خشم در قلبهایشان میخروشید و آنها را با خود میبرد، چشمها زبانه میکشید و مشتهای گره شده بر بالای سرهایشان تهدید میکرد.
"آنها را باید کشت! مجازات! این فرزندان سگ! باید محاکمه شوند! دادگاه خلق! ..."
آندریاسباوئر فریاد میزند: "پس سریع برویم که نتوانند از دستمان فرار کنند!"
"چنین آدمهائی را باید قطعه قطعه کرد."
"باید آنها را مثل سگ هاری که به قصد کشت کتک میخورد با چرخ گاری مجازات کرد! ..." آنها در حال درهم صحبت کردن با عجله به در هجوم میبرند.
مولر چراغ را خاموش میکند و به دنبال بقیه میرود. و یادویش هم پس از خالی گشتن خانه خارج میشود و کمین کرده در کنار دیوار خانه با وحشت جاسوسی میکند تا ببیند که آنها در یک چنین شبی کجا و برای چه منظوری به راه افتادهاند.
این یک شب درست و حسابی ماه مارس بود، سرد، بورانی و مرطوب. تاریکی در هم فشردهای به سان کاکل ابرها در آسمان پرواز میکرد، باران با برف مخلوط گشته و چنان شدید به صورت شلاق میزد که نفس آدم را میگرفت، باد در میان باغهای میوه میوزید و از مزارع کاملاً خیس گشته، جائیکه فقط اینجا و آنجا پشت سفید پوشیده از برف مزارع چغندر خود را از سیاهی شب بلند میساختند نسیمی سرد میآمد که تا استخوان نفوذ میکرد، اما کشاورزها بدون آنکه به هوای فاسد توجه کنند تیز و قوی گام برمیداشتند، طوریکه مدفوعهای روی جاده روستائی در زیر قدمهایشان کاملاً پهن میگشتند. آنها آهسته و نوک پا به دقت از کنار خانههای کوتاه روستائی میگذرند، خانههائی که مانند پیرزنان خسته کنار جاده چمباته زده و در محاصره باغهای میوه بودند، طوریکه آدم فقط میتوانست سقفهای پوشیده از برف شبیه به کلاه سفید بی‌لبۀ خانمها را در میان حرکت درختان ببیند.
آندریاسباوئر در رأس آنها در حرکت بود و با صدای آهسته دستوراتش را میداد، به این ترتیب همیشه مرتب یک نفر از صف خارج میگشت، به سمت پنجرهای میدوید و در حال مشت زدن بر صلیب پنجره میگفت:
"بیائید بیرون! وقتش رسیده!"
فوری چراغ داخل خانه خاموش میگشت، آدم صدای باز شدن درِ خانه را میشنید و سایههای سیاه از اطراف کلبهها ظاهر میگشتند؛ آنها کورمال کورمال با کمک چوبهای خود به دنبال راه میگشتند و در سکوت کامل به گروه مردم میپیوستند.
ناگهان آندریاسباوئر با ترس به اطراف نگاه میکند، زیرا او به وضوح صدای قدمهای شتابزده و در آب فرو رفتهای را شنیده بود، انگار که کسی در میان کثافت در پشت سر آنها میدوید؛ یک سایه خم شده از کنار نردهها پاورچین میگریزد؛ هنگامیکه آنها توقف میکنند، یکباره سکوت برقرار میشود و سایه ناپدید میگردد، فقط صدای باد و پارس تعدای سگ اینجا و آنجا از گوشه خانهها به گوش میرسید.
آنها، هرچند به کندی، به حرکت میافتند، اما عدهای از ترس بر سینه خود صلیب رسم میکردند، بعضی برای خود آه میکشیدند و تعدادی هم وجود داشتند که بخاطر ترس از پشتشان عرق میچکید، با این وجود هیچکس یک کلمه هم حرف نمیزد، هیچکس از نیمه راه بازنگشت، آنها منظم پیش میرفتند، مانند ابرِ تهدیدکننده و غیرقابل توقفی که آهسته در حال نزدیک شدن قبل از رعد و برق زدن یا ایجاد طوفانی ویرانگر از رگبار تگرگ کاملاً بی‌صدا رشد میکند.
اما وقتی آنها به کنار میخانه که روشن در مسیر قرار داشت میرسند، رایحههای خوشبو در هوا به مشام بعضی از آنها میخورد و قصد خود از وارد شدن و کمی گرم گشتن را مخفی نمیساختند، آندریاسباوئر اما به آنها اجازه دور شدن از مسیر را نمیدهد، او همه را به دور خود جمع و آنها را به میان جاده روستائی هدایت میکند، زیرا خانه ژاندارم کاملاً نزدیک میخانه قرار داشت. دیوارهای سفید خانه که نور کمی میدادند از راه دور دیده میگشت، و از میان پنجرههای روشن صداهای شاد یک آکاردئون به بیرون نفوذ میکرد. آنها با نفسهای حبس کرده در مقابل خانه میایستند و آندریاسباوئر به چند جوان روستائی زمزمه‌کنان میگوید:
"خوب دقت کنید، و به محض به صدا آمدن ناقوس کلیسا ــ فوری دسته‌جمعی وارد اتاق میشوید، بلافاصله موهایش را میگیرید و او را میبندید. اجازه ندهید که از دستتان فرار کند، در غیر این صورت میتواند کارهای خطرناکی انجام دهد ... بی‌سر و صدا عمل کنید تا نترسد و رم نکند."
تعدادی جوان روستائی خود را در تاریکی پراکنده میسازند.
حالا جمعیت اما با گامهای سریعتری به سمت فضای بازی که در انتهای روستا قرار داشت پیش میروند، جائیکه فقط چند چراغ چشمک میزدند و در پس زمینه مزارع پوشیده از برف دیوارهای کلیسا که توسط درختان احاطه گشته بود ظاهر میگشتند.
خانه گایداها تا حدودی جدا از جاده و در همسایگی کلیسا قرار داشت و توسط باغ تقریباً بزرگی پوشیده شده بود، طوری که نور پنجرهها مانند چشمان گرگ از میان بوتهها و شاخهها به بیرون نفوذ میکرد؛ کشاورزان مستقیم خود را به سمت حیاط نزدیک میسازند، اما چون کثافت در جاهای مختلف تا زانو میرسید، و گودالهای کوچک آب خود را چنان گسترش داده که در میان آنها جزایری از برفهای یخزده بوجود آمده بود، بنابراین آنها با دفع موانع و گام به گام از بیراهه به جلو نفوذ میکردند، طوریکه تقریباً آدم فکر میکرد آنها عمداً مسیرشان را طولانیتر میسازند؛ با این وجود آنها با خواندن دعای <درود بر مریم مقدس> تا حصارهای حیاط نفوذ میکنند. آندریاسباوئر حالا به آنها دستور سکوت میدهد، او خودش اما به اطراف خانه رخنه میکند، تا پنجره پیش میرود و به داخل نگاه میکند.
در اتاق بزرگ و سفید پوشیده از تصاویر مذهبی یک چراغ از سقف آویزان بود و در نور آن چند نفر آدم در حال شام خوردن با صدائی خفه با هم صحبت میکردند. در اجاق آتش بزرگی میسوخت، طوریکه نیمی از اتاق در نوری خونین غوطهور شده بود؛ یک دختر به این سمت و آن سمت میرفت و بچه گریانی را بر روی بازوی خود تکان میداد.
آندیاسباوئر پس از بازگشت زمزمه میکند "آنها در خانهاند ..." و تمام بدنش میلرزید و به زحمت نفس میکشید، فقط با زحمت موفق میشود بگوید که باید نیمی از مردان بروند و خانه را از کنار مزرعه و حیاط مراقبت کنند.
اما او پس از لحظه کوتاهی کاملاً مسلط بر خود و شجاع از مسیر حصارها میگذرد؛ آنها در نزدیکی آلاچیق بودند که از درون حیاط سگها چنان شکوهآمیز زوزه میکشند که مردها یکی پس از دیگری توقف میکنند.
آندریاسباوئر زمزمه میکند "آنها جوانهای ما هستند که خودشان را با سگها مشغول کردهاند. راه بیفتیم! و اگر قصد دفاع از خود را داشتند بلافاصله با چوب این اراذل را میزنید، بدون رحم!" و با کشیدن صلیب بر سینه مولر را با خود میبرد و به سرعت داخل راهرو میگردد؛ کشاورزها نیز خود را پس از آنها دسته‌جمعی با فشار داخل خانه میکنند."
آنها با گامهای محکم داخل خانه میشوند و با چهرههای عبوس به سمت اتاق میروند.
سر و صداب بلندی ایجاد میگردد. گایداها با دهانهای گشوده از کنار میزی که نشسته بودند میجهند، مسنترینشان اما بلافاصله بر خود مسلط میشود، خود را روی صندلی مینشاند، ضربه‌ای به پسرش برای نشستن میزند و با خندههای کوتاهی که باید او را دوستانه نشان میداد میگوید:
"سلام بر شما! هی، هی! من چه مهمانهائی اینجا میبینم! مولر! آندریاسباوئر! تمام گروهان!"
گایدای جوان در حالیکه با چشمان وحشتزده از بالای کشاورزان نگاه میکرد و ناخودآگاه قاشقش را به سمت غذا میبرد اضافه میکند "بنشینید، کشاورزان درباری!"
هیچکس ننشست، و دستی برای سلام دادن دراز نگشت، آنها مانند تیر چوبیِ در خاک فرو رفتهای کاملاً بی‌حرکت ایستاده بودند، فقط آندریاسباوئر جلو میآید و جدی میگوید:
"غذا خوردن کافیست، ما کار مهمتری را باید به پایان برسانیم."
گایدا غر و لند کنان و لجوجانه میگوید: "کار مهمتر؟ حالا وقت شام خوردن ماست!"
آندریاسباوئر بر او فریاد میکشد: "من به تو میگم، دست از غذا خوردن بکش!"
"نگاه کن ... چه رئیسی ... میخواد در خانه مردم نقش فرماندهان را بازی کند ..."
"بله، اینطور است، من دستور میدهم و تو باید اطاعت کنی، تو حقهباز، رذل!"
گاژداها از جا میجهند، وحشت آنها را فرا گرفته بود، رنگشان میپرد، سرهایشان شروع به لرزیدن میکند، اما مانند گرگهائی که آماده حداکثر میباشند دندانهایشان را نشان میدادند.
پسر با صدائی خشدار و فشرده میپرسد: "اینجا چه میخواهید؟"
آندریاسباوئر با صدای وحشتانگیزی فریاد میکشد: "شما دزدها را دادگاهی و مجازات کنیم!" این کلمات مانند تیرهای سقف بر سرشان فرود میآید، طوریکه آنها خود را کمی دولا میکنند.
سکوتی ترسناک مانند نفس یک مرگ در اتاق میوزد، طوریکه برای یک لحظه تنفس همه را بند میآورد؛ فقط گریه بچه مرتب بلندتر میگشت. به ناگهان هر دو گایداها کاملاً غیرمنتظره به سمت در هجوم میبرند، در دست فرد جوانتر چاقوئی دیده میگردد، فرد پیرتر به سمت تبر دست میبرد، اما قبل از آنکه آنها بتوانند دستشان را بلند کنند کشاورزان مانند طوفانی از رعد و برق خود را بر روی آن دو میاندازند، چوبها با غوغائی خفه به سمت پائین زوزه‌کشان فرود میآمدند و تعداد زیادی دست موهای آن دو را، لبههای لباسشان، پائین شلوارشان و گردنشان را گرفته و مانند بوته هرزی از زمین کنده و بلند میکنند.
طوفان گردبادی در اتاق در میگیرد، داد و سر و صدا بلند میشود، صندلیها، نیمکتها و ابزار دیگر در اطراف به پرواز میآیند، زنها به ناله و زاری میپردازند، کلافی از انسان در حال دشنام دادن، کشیدن و فریاد زدن به زمین سقوط میکند، عصبانی یکی دو بار معلق میزند، به دیوارها برخورد میکند و منفجر میگردد.
هر دو گایداها مانند گوسفند با طناب بسته شده روی زمین قرار داشتند و با تمام قدرت فریاد میکشیدند، در حالیکه خود را با عصبانیت به جلو و عقب پرتاب میکردند و دشنامهای وحشتناکی بر زبان میراندند.
آنها را از خانه خارج میکنند و در فضای باز بر روی زمین میکشند، اغلب با کمک چوب، زیرا آنها مقاومت میکردند و با تمام قوا فریاد میکشیدند، زنها اما التماس‌کنان در کنار کشاورزان میدویدند، طوریکه باید آنها را مانند ماده‌سگی با پاهایشان از خود دور میساختند.
مولر فریاد میکشد: "ناقوسها را به صدا بیاورید، بگذارید تمام اهالی روستا جمع شوند!"
برفی سنگین شروع به باریدن میکند، طوریکه شب روشنتر میگردد.
ناقوس بیوقفۀ کلیسا خفه مانند هنگام آتشوزی مهلکی تاریک و وحشت‌برانگیز به صدا میآید، طوریکه پرندگان شکاری برج ناقوس قدیمی وحشتزده پرواز میکنند و با سر و صدا به دور کلیسا میچرخند؛ در این بین از روستا عده زیادی زن و کودک به حرکت میافتند.
گایداها میگریستند "مردم! رحمت! کمک! خدای بزرگ!" و ناامیدانه سعی میکردند خود را از بند رها سازند، اما هیچکس به آنها جواب نمیداد، تمام جمعیت در سکوتی عمیق به رفتن ادامه میداد. پس از وارد گشتن به حیاط کلیسا آن دو را کنار در به زمین پرتاب میکنند.
دوباره آن دو فریاد میکشند "ما چه کار کردیم؟ برای چی؟ کمک!" و تلاش میکردند از روی زمین بلند شوند، اما به آنها لگد زده میشد، طوریکه مانند کُنده درختی به زمین میافتادند، و در حال فحش دادن برای انتقام گرفتن وحشتناکی از تمام روستا قسم یاد میکردند.
آندریاسباوئر خود را در کنار درِ کلیسا قرار میدهد، پشتش را به در تکیه میدهد، کلاهش را از سر برمیدارد و با صدای بلندی میگوید:
"برادران تنی و لهستانی!"
فریاد زنها خاموش میگردد؛ مردم یک دایره تشکیل میدهند. مردم آنجا ایستاده بودند و با سرهای کج نگاه داشته شده گوش میدادند، در حالیکه برف متراکمتر و مرطوبتری بر آنها شلاق میزد.
"برادران، من به شما میگویم: همانطور که کشاورز در هنگام بهار با گاوآهن تیز بر روی زمین کشاورزی پائیزی جلو میرود و شخم میزند تا قبل از پاشاندن دانهها برای برداشت آینده آن را ابتدا از علفهای هرز پاک سازد، به این ترتیب حالا زمانش فرا رسیده است که شر را از جهان ریشه‌کن کنیم ... مردم در مناطق و کلیساهای دیگر هم همین کار را میکنند؛ آنها در اولشا منشی را از آنجا بیرون کردند، دزدها را در وولا به قصد کشت زدند و در گرابیسا دزدها را از آنجا بیرون کردند. و آنها خود این عدالت را برقرار ساختند، خودشان، زیرا یک چنین نهاد بدی در این جهان است که تو کشاورز باید کار کنی، اندامت را از مفصل جدا سازی، مالیاتت را بپردازی، حقوق پلیس را بدهی، اما اگر بیعدالتی بر تو واقع شود بنابراین برای تو فقط و فقط ناله بیهودهات باقی میماند."
دیگران صحبت او را تصدیق میکنند: "این درست است! کاملاً حقیقت دارد!"
"بنابراین میخواهم این را هم به شما بگویم: زمان آن فرا رسیده است که خلق ما بجز بر خود بر هیچ کس دیگری نباید تکیه کند! خلق باید خودش به خود کمک کند، در برابر تبعیضها از خود محافظت و عدالت را خود برقرار سازد! سالهای زیادی ما انتظار کشیدیم و تمام رنجها را تحمل کردیم، اما هیچکس به ما کمک نکرد، هیچکس نجاتی به ارمغان نیاورد! اما وضع این گونه است: دادگاهها برای صالحین نمیباشند، کارمندان برای دهقانان نیستند و از خسارتدیدگان حفاظت نمیگردد. این را هر کس که عقلی برای فکر کردن داشته باشد میداند. وقتی راه چارهای باقی نمیماند بنابراین باید همان کاری را کرد که روستاهای دیگر کردهاند."
عدهای شروع میکنند با عصبانیت فریاد زدن و قصد داشتند با چوبهایشان به گایداها حمله کنند: "مردارخوارها را بکشید! تا حد مرگ کتک بزنید! بوسیله اسبها آنها را جر بدهید!"
آندریاسباوئر به آنها فریاد میکشد و خود را محافظ در برابر آن دو قرار میدهد: "ساکت باشید! تکان نخورید! شما سگها! صبر کنید نوبت شما هم خواهد رسید! ما همه میدانیم که آنها راهزن، دزد و خائن هستند و باید مجازات شوند، اما اگر کسی بر ضد آنها چیزی برای گفتن دارد، بنابراین جلو بیاید و آن را در برابر صورتشان بگوید. زیرا ما در اینجا برای انجام قتل نفس دادگاه تشکیل ندادهایم. ما به خاطر انتقام آنها را دستگیر نکردهایم، بلکه میخواهیم آنها را به مجازاتی عادلانه محکوم سازیم!"
مردم خود را تنگتر در هم میپیچانند، زیرا این فکر که باید به عنوان اولین نفر جلو بیایند آنها را مضطرب ساخته بود. صدای هیاهو افزایش مییابد: همه ناگهان چیزی برای گفتن داشتند و شروع به توضیح خساراتی که به آنها وارد شده بود میکنند و در این حال خود را تهدیدآمیز به اسرا نزدیک میسازند؛ عاقبت مولر جلو میآید، دستش را بلند میکند و قاطعانه میگوید:
"من در برابر خدا و در برابر مردم شهادت میدهم که اسبهایم و چهار صد روبل مرا آنها دزدیدهاند. من آنها را غافلگیر کردم ... با چاقو مرا مجبور ساختند قسم یاد کنم که از آنها شکایت نکنم! مرا تهدید به انتقام گرفتن کردند! آنها بدترین دزدهائی هستند که وجود دارد."
یکی دیگر میگوید: "و من شهادت میدهم که گایداها یک گاو از من ربودهاند."
"آنها از من یک خوک ماده دزدیدهاند."
صدای دیگری میگوید: "از من یک مادیان با کرههایش را برداشتهاند."
مردم در سکوتی تهدیدآمیز گوش میدادند.
ناگهان بارش برف قطع میگردد، در عوض باد شدیدتر به کلیسا میوزید و از درختانی که خود را معترضانه خم میساختند بالا میبرد؛ در سراسر آسمان ابرهای بزرگ و قهوهایـخاکستری رنگ در پرواز بودند، و کلمات متهم کننده بیوقفه سخت و سنگین میبارید، و به دنبال آن از میان جمعیت مرتب یک زمزمه شوم و صدای برخورد خشمگینانه چوبها به هم برمیخواست، یا آدم صدای فریاد گایداها را میشنید:
"این حقیقت ندارد! او بخاطر دشمنی بر علیه ما شهادت میدهد! دزدهای منطقه وولا آنها را دزدیدهاند! حرفهایش را باور نکنید!"
اما مرتب شهود جدیدی پیش میآمدند و فقط چیزهای بدتری بر علیه آنها میگفتند. عاقبت آنها را به مجروح ساختن یهودیها، لو دادن دوشیزهای به روسها، خیانت به کشیش، آتش زدن، شرابخواری با ژاندارمها و همچنین بی‌توجهی به عبادت در کلیسا متهم میسازند. افرادی که چیزی از گناهکار بودن آنها میدانستند با حرارت جرمها را نام میبردند تا اتهام آنها را سنگینتر سازند، طوریکه در آخر یک قیل و قال وحشتناک به وجود میآید، زیرا هرکس تلاش میکرد تا از دیگری در متهم ساختن آن دو پیشی گیرد، همه نفرین میکردند، همه قسم میخوردند، و کسی در بینشان نبود که تمایل به زدن آنها نداشته باشد، تا اینکه آندریاسباوئر که دیگر قادر به آرام نگاه داشتن آنها نبود با عصبانیت فریاد میزند:
"پوزههایتان را ببندید تا بتوانم حرفم را به پایان برسانم!"
حالا کمی ساکت‎‎تر میشود، فقط زنها با عصبانیت به سرزنش کردن ادامه میدادند.
او خود را روی آن دو خم میکند و میپرسد: "آیا اعتراف میکنید؟"
آن دو با ناامیدی تمام فریاد میزنند: "نه، ما گناهکار نیستیم! آنها از روی دشمنی دروغ میگویند! ما قسم خواهیم خورد!"
او به آرامی به آنها میگوید: "اعتراف کنید، بعد مجازاتتان کمتر خواهد شد."
"مرگ بر حرامزادهها! با چوبها آنها را به قصد کشت بزنید! آنها راهزنند، دزد و خائن! مرگ بر اراذل!" ناگهان همه مردم فریاد میکشند؛ چوبها چماقها و مشتها تهدیدآمیز بلند میگردند، طوریکه گایداها از وحشت میگریستند، روی دو پا بلند میشدند و خود را به این سمت و آن سمت میانداختند، چکمههای مردها را دندان میگرفتند، مشتهای آنها میبوسیدند و با ناله و لکنت زبان دیوانهواری التماس میکردند.
آن دو فقط توسط مولر، آندریاسباوئر و برخی مردم محافظت میگشتند، و تلاش میکردند مردم عصبانی را که سعی میکردند با فریاد و با چوب پهن و دراز خود را به گایداها نزدیکتر سازند عقب نگاه دارند؛ خشمگینترین آنها اما زنها بودند که با چنگهایشان به آن دو هجوم میبردند.
اوضاع به طرز وحشتناکی ترسناک میگردد، جنجال وحشیانهای در برابر کلیسا حاکم بود، فریاد خشم میخروشید و مانند ناقوس که بیوقفه طنین میانداخت تهدید میکرد.
مولر ناگهان فریاد میکشد: "باید قبل از مرگ کشیش آورده شود! کشیش!"
مردم پیروی میکنند. یکی برای آوردن کشیش میدود.
مولر پیشنهاد میکند: "یا بهتر است که ما برای مجازات کردن آنها تا فردا صبر کنیم! ..."
مردم صدای او را با کوبیدن محکم چوبهایشان به زمین خفه میسازند و فریاد میکشند:
"بلافاصله او را بکشید! دزدها چه احتیاجی به کشیش دارند! بگذارید مانند سگ بمیرند! صبر نباید کرد! وگرنه از دستمان فرار میکنند و قزاقها را به اینجا میآورند! آنها را باید تا حد مرگ کتک زد!"
گایداها که بو برده بودند از چه طریقی میتوانند نجات یابند، شروع به التماس میکنند:
"رحم کنید، مردم! اجازه دهید که ما اعتراف کنیم! بگذارید کشیش بیاید ... کشیش را! ..."
از شانس بد آنها کشیش در خانه نبود؛ او برای عبادت شامگاهی رفته بود.
یکی پیشنهاد میکند: "بگذارید در برابر تمام مردم اعتراف کنند!"
بقیه حرف او را تأیید میکنند: "خوب! اینطور درست است! بگذارید به گناهانشان اعتراف کنند. امید که حقیقت را بگویند!" یک نفر بند دستهای آنها را میبرد و میگذارد که در درگاه کلیسا زانو بزنند."
صدای عده زیادی شنیده میشود "درِ کلیسا را باز کنید! آنها باید در کلیسا اعتراف کنند! در را باز کنید!" اما آندریاسباوئر با صدای بلند میگوید:
"لازم نیست! چنین دزدهائی را به خانه خدا هدایت کردن یک گناه است، این برایشان کافیست که ما به آنها اجازه میدهیم در محل مقدسی باشند. ساکت باشید!" او به زنانی که گله میکردند دستور سکوت میدهد و خود را به روی گایداها خم میسازد و میگوید:
"اعترافتان را بکنید، اما حقیت را بگوئید! خلق این قدرت را دارد که گناهان شما را ببخشد!" او در کنار آنها زانو میزند و بقیه به تبعیت از او در حال صلیب کشیدن بر سینه و آه کشیدن زانو میزنند.
گایداها شروع میکنند چیز نامفهومی را با لکنت گفتن و در این حال با دقت تمام اطراف را از نظر میگذرانند.
مردم عصبانی میشوند: "واضح صحبت کنید! بلند صحبت کنید! آیا میخواهید به خدای مهربان هم دروغ بگوئید!"
گایدای پیر که انگار ترس روحش را ذوب ساخته بود شروع به لرزیدن میکند، به گریه میافتد و در حال هق هق سختی شروع به اعتراف میکند.
سکوتی گورستانی خود را میگستراند، مردم نفسشان را نگاه داشته بودند. همچنین سرفه کردن هم متوقف شده بود، فقط صدای گریه پیرمرد از تاریکی به گوش میرسید و مانند قطرهای خون جاری میگشت، و از بالای آن ناقوس کلیسا با سر و صدای بلندی طنین افکن بود و درختان توسط باد به حرکت افتاده خش و خش میکردند.
یک وحشت بر روحها حاکم گشته بود که موهای مردم را سیخ میساخت، آنها از وحشت بر سینه خود میکوبیدند، اینجا و آنجا صدای آهی محزون شنیده میگشت، یک ترس وحشتناک قلبها را از سرمای شدیدی پر ساخته بود، زیرا گایدای پیر که بارها و بارها تلاش میکرد تقصیر را به گردن پسر و ژاندارم بیندازد، نه تنها به آنچه مردم او را متهم ساخته بودند اعتراف کرد، بلکه به چیزهای خیلی بدتری هم معترف گشت.
و او بعد از پایان دادن به اعترافاتش با دستهای از هم گشوده به زمین میافتد، با سر به درگاه کلیسا میکوبد و طوری زاری و التماس میکند که بسیاری همراه با او میگریستند.
"بگذارید حالا دلقک اصلی اعتراف کند! دلقک! حرکت کن، تو قاتل! عجله کن! ..." و آنها شروع میکنند با چوب و لگد به او فشار آوردن، طوریکه او با عصبانیت خود را از جا بلند میکند. "شماها خودتان دزدید! شماها میخواهید بی‌گناهان را بکشید! شماها خودتان راهزن و خائنید ... مردم شپشو! اجساد متعفن! بردهها!" او مرتب وحشتناکتر نفرین و تهدید میکرد، تا اینکه پدرش از او خواهش کرد:
"فروتن باش، پسرم! به گناهانت اعتراف کن، بعد شاید که گناهانت را ببخشند. فروتن باش!"
"من نمیخواهم! من از این قاتلها ترحم درخواست نمیکنم! سگهای هار! ... بردهها! من احتیاجی به اعتراف کردن ندارم! بگذار آنها مرا بکشند! بگذار جسارت کنند، این پدر سگها! ... ارتش برای قتل من فردا جزایشان را خواهد داد! بگذار فقط مرا لمس کنند!" او مانند حیوان وحشیای فریاد میکشید و ناگهان میجهد و با مشتهایش به نفرهای جلوئی میزند و مانند یک هار به همه حمله میکند. پیرمرد خودش را به سمت او پرتاب میکند و پنهانی مانند یک گرگ تلاش میکند که موفق به فرار گردد.
قیل و قال وحشتناکی به وجود میآید، مردم اما بلافاصله بر آنها چیره میشوند و آنها را مانند تودهای پارچه ژنده بر روی محل قدیمشان میاندازند، آندریاسباوئر اما کاملاً هیجانزده و خشمگین فریاد میکشد:
"آنها میخواستند فرار کنند! ... آنها ما را با انتقام گرفتن تهدید میکنند! ... آنها بدترین قاتلها و دزدها هستند! مردم، آنها را مجازات کنید! آنها را مانند سگی هار بزنید و بکشید! همه باید آنها را بزنند! همه! ... هر کس که به خدا معتقد است بزند!"
موجی در میان مردم درمیگیرد. مردم خود را بر روی دزدها میاندازد. صد چوب بلند میشوند و با سر و صدای خفیفی پائین میآیند. یک فریاد که تا آخرین نقطه آسمان قابل شنیدن بود از گلو خارج میگردد، طوریکه انگار تمام جهان سقوط کرده باشد، مانند طوفان گردباد وحشتناکی آغاز میشود و به یکباره ساکتتر میگردد. طوریکه آدم در تاریکی فقط صدای ضربات چوبها، ضربات خفه لگدها، ناله زنان، خس خس نفسها، لعنت کردن و گهگاهی هم فریاد وحشیانه و وحشتناک افراد کتک خورده که تا استخوان نفوذ میکرد شنیده میگشت.
پس از مدتی در مقابل آستانه کلیسا فقط یک توده سیاه کثیف و بی شکل در برف دیده میگشت و بوی شیرین منزجر کننده خون به مشام میرسید ...
ناقوس کلیسا از طنین میافتد، اما مردم هنوز برای به خود آمدن وقت نیافته بودند که از روستا این خبر را میشنوند: ژاندارم فرار کرده است. جوانان روستا یکی پس از دیگری دوان دوان میآمدند و درهم برهم با فریاد بلند گزارش میدادند:
"ژاندارم گریخته است! وقتی ناقوس به صدا آمد ما به اتاق هجوم بردیم، اما او دیگر آنجا نبود ..."
"از طریق اتاق‌خواب فرار کرده بود! دختر مولر به او هشدار داده بود!"
"این واقعاً حقیقت دارد، ما دیدیم که چگونه دختر مولر از آنجا خارج شد. او به ژاندارم هشدار داد! او!"
مولر فریاد میکشد "این یک دروغ است!" و با مشت به آنها حمله میکند.
زنها فریاد میکشند "همه این را میدانند که او معشوقه ژاندارم بوده است، همه!" و هر یک از آنچه در این مورد میدانست گزارش میدهد، تا اینکه آندریاسباوئر دوباره به صدا میآید:
"مردم، گوش کنید! برادران! ما این دو را به مجازات رساندیم، اما بدترینشان از دست ما فرار کرده است! باید به تعقیب او پرداخت ... ما میخواهیم تمام کسانی را که خلق را محروم ساختهاند مجازات کنیم، کسانی را که از خلق دزدی و خیانت میکنند! ــ فوری سوار اسب شوید و به دنبالش بروید! سوار اسبها شوید، جوانها! او به طرف شهر فرار کرده است! او را شکار کنید، باید او را زنده یا مرده گرفت! سریع، مردم! تا او نتواند به ما حقه بزند! فقط سریع! ..."
آنها پخش میشوند و سریع به سمت روستا میدوند، و تعداد زیادی کشاورز با خواندن یک دعای ربانی از مسیرهای مختلف جهت شهر به تعقیب میپردازند، طوریکه اسبها به خشم میآیند و کثافات جاده در زیر سمشان متلاشی میگردند.
حالا روستا به طور کامل از سکنه خالی شده بود و فقط در حیاط کلیسا صدای ناله و زاری زنانه شنیده میگشت.
مولر در وسط جاده روستائی، بدون توجه به باران و برفی که به چهره او شلاق میزدند خود را به سمت خانه میکشاند، او اغلب میایستاد، با زحمت هوا تنفس میکرد، آه عمیقی میکشید، گهگاهی تلو تلو میخورد و سپس دوباره مانند آدم منجمدی میایستاد، اینجا و آنجا فقط زیر لب، دردناک و از اعماق قلب رنج دیدهاش آهسته زمزمه میکرد:
"تو یک چنین دختری هستی! یک چنین! ... معشوقه ژاندارم! ..." او مانند آدم گیجی آن را تکرار میکرد و چوبش را محکمتر در دست میفشرد.
او حالا فقط مانند تب‌دارها می‌لرزید و اشگ‌هائی به درشتی نخود فرنگی از چشم‌هایش می‌چکیدند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر