جائیکه من زندگی می‌کنم.

من از دیروز یک طبقه پائینتر زندگی میکنم. من نمیخواهم این را با صدای بلند بگویم، اما من پائینتر زندگی میکنم. من به این جهت نمیخواهم آن را با صدای بلند بگویم زیرا که نقل مکان نکردهام. من شب گذشته پس از بازگشت از کنسرت که معمولاً شبهای شنبه میروم بعد از قفل کردن درِ ساختمان و فشردن دکمه چراغ از پلهها بالا رفتم. من بدون حدس و گمانی از پلهها بالا میرفتم ــ آسانسور از زمان جنگ دیگر کار نمیکند ــ، و پس از رسیدن به طبقه سوم به خودم گفتم: "کاش من اینجا زندگی میکردم!" و خود را برای لحظهای به دیوار کنار آسانسور تکیه میدهم. معمولاً در طبقه سوم یک نوع خستگی به من دست میدهد و گاهی منجر به این میگردد که من فکر کنم باید چهار طبقه از پلهها بالا آمده باشم. اما این بار به این فکر نیفتادم، من میدانستم که هنوز باید یک طبقه دیگر از پلهها بالا بروم. از این رو برای بالا رفتن تا آخرین پلهها و رسیدن به طبقه چهارم دوباره چشمهایم را باز میکنم، و درست در همین لحظه پلاک درِ سمتِ چپ آسانسور را میبینم که اسم من بر رویش نوشته شده بود. آیا من اشتباه میکردم و چهار طبقه از پلهها بالا رفته بودم؟ من قصد داشتم به پلاکی که شماره طبقه بر آن نوشته شده است نگاه کنم که در این لحظه چراغ راهرو خاموش میگردد.
از آنجا که دکمه برق در سمت دیگر راهرو قرار دارد، من آن دو قدم باقیمانده تا آپارتمانم را در تاریکی میروم و قفل در را باز میکنم. آپارتمان من؟ پس آپارتمان چه کسی باید باشد وقتی که نام من بر پلاکش نوشته شده است؟ من حتماً از پلههای هر چهار طبقه بالا رفته بودم. 
در هم بدون مقاومت فوری باز میشود، من کلید روشن و خاموش کردن برق را پیدا میکنم و حالا در سالن روشن ایستاده بودم، در سالن خودم، و همه چیز مانند همیشه بود: کاغذ دیواریهای قرمز رنگی که مدتهاست قصد عوض کردنشان را دارم، و نیمکت چسبیده به دیوار، و آشپزخانه سمت چپ راهرو. همه چیز مانند همیشه بود. در آشپزخانه باقیماندۀ نانِ شام شبم هنوز در سبد نان قرار داشت. هیچ چیز تغییر نکرده بود. من تکهای از نان را میبرم و شروع به خوردن میکنم، اما ناگهان به یاد میآورم که درِ آپارتمان را وقتی داخل سالن گشتم نبستهام و برای بستن آن به سالن بازمیگردم. 
هنگام بستن درِ آپارتمان در نوری که سالن به راهرو میانداخت پلاکی که شماره طبقه بر رویش نوشته شده بود را میبینم. آنجا بر رویش نوشته شده بود: طبقه سوم. من از آپارتمان خارج میشوم، دکمه چراغ را فشار میدهم و نوشته پلاک را یک بار دیگر میخوانم. سپس پلاک نامهای بقیه درها را هم میخوانم. آنها نامهای افرادی بودند که تا حال پائین طبقه من زندگی میکردند. بعد میخواستم از پلهها بالا بروم تا مطمئن شوم فردی که حالا در همسایگی افرادی زندگی میکند که تا حال در همسایگی من زندگی میکردهاند چه کسیست، و آیا حقیقتاً پزشکی که تا حال در طبقه پائین من زندگی میکرده است حالا در طبقه بالای من زندگی میکند، اما من خودم را ناگهان چنان ضعیف احساس کردم که باید به رختخواب میرفتم. 
از آن به بعد من بیدار دراز کشیدهام و به اینکه فردا چه باید بشود فکر میکنم. گهگاهی هنوز به وسوسه میافتم که از جا بلند شوم و از پلهها بالا روم و اطمینان حاصل کنم. اما من بیش از حد خودم را ضعیف احساس میکنم، و دلیلش همچنین میتواند این باشد که توسط روش شدن چراغ در راهرو طبقه بالا کسی بیدار شود و بیرون آید و از من بپرسد: "شما در اینجا به دنبال چه هستید؟" و من از این سؤال که از طرف یکی از همسایگان سابقم پرسیده میشود چنان زیاد میترسم که ترجیح میدهم دراز کشیده روی تخت باقی بمانم، گرچه میدانم به طبقه بالا رفتن در روز سختتر خواهد گشت. 
از اتاق کناری صدای نفسهای دانشجوئی را که با من زندگی میکند میشنوم؛ او دانشجوی رشته کشتیسازیست، و او عمیق و منظم نفس میکشد. او از آنچه رخ داده است بی‌خبر است. او کاملاً بی‌خبر است، و من اینجا بیدار دراز کشیدهام. من از خود میپرسم که آیا فردا از او سؤال خواهم کرد. او خیلی کم از خانه خارج میشود و احتمالاً زمانی که من در کنسرت به سر میبردم او در خانه بوده است. او باید آن را بداند. شاید از نظافتچی خانهام هم بپرسم. 
نه. من این کار را نخواهم کرد. چطور باید از کسی سؤال کنم که هرگز از من چیزی نمیپرسد؟ چطور باید پیش این دانشجو بروم و به او بگویم: "آیا من دیروز یک طبقه بالاتر زندگی نمیکردم؟" و او در جواب این سؤال چه باید پاسخ بدهد؟ فقط این امید برایم باقی میماند که یک نفر از من سؤال کند، که فردا یک نفر از من بپرسد: "ببخشید، اما آیا دیروز یک طبقه بالاتر زندگی نمیکردید؟" اما آنطور که من این خانم نظافتچی را میشناسم سؤال نخواهد کرد. یا یکی از همسایگان سابقم: "آیا شما دیروز در همسایگی ما زندگی نمیکردید؟" یا یکی از همسایگان جدیدم. اما با شناختی که از آنها دارم مطمئنم هیچکدامشان از من سؤال نخواهند کرد. و بعد چارهای برایم باقی نمیماند بجز آنکه طوری عمل کنم که انگار تمام عمرم یک طبقه پائینتر زندگی میکردهام. 
من از خودم میپرسم، چه اتفاقی میافتاد اگر به کنسرت نمیرفتم. اما این سؤال از امروز به بعد مانند بقیه سؤالها زاید هستند. من میخواهم برای خوابیدن تلاش کنم.

من حالا در زیرزمین زندگی میکنم. زندگی در زیرزمین دارای این مزیت است که نظافتچیام برای آوردن ذغال نباید دیگر به خود زحمت بدهد، ذغالها در اتاق کناری قرار دارند و به نظر میرسد که نظافتچیام از این بابت کاملاً راضیست. به گمانم مطلوبتر بودن این وضع برای او دلیل سؤال نکردنش باشد. او هرگز تمیز کردن را دقیق انجام نداده بوده است؛ و در اینجا که اصلاً تمیز نمیکند. این مسخره است که از او بخواهم هر ساعت گرد و غبار ذغال را از روی وسائل اتاق پاک کند. نظافتچیام راضیست، من این را از چهرهاش میخوانم. و دانشجو هر روز سوتزنان از پلههای زیرزمین بالا میرود و عصرها دوباره بازمیگردد. من شبها صدای نفس کشیدن عمیق و منظمش را میشنوم. من آرزو میکردم کاش او روزی دختری را با خود به خانه میآورد که زندگی کردن پسر در زیرزمین برایش چشمگیر به نظر میآمد، اما او با خود دختری به خانه نمیآورد. 
و همچنین کس دیگری هم نمیپرسد. باربران ذغال که بارها را با سر و صدای بلند در سمت چپ و راست زیرزمین خالی میکنند، وقتی من با آنها روی پلهها برخورد میکنم کلاهشان را از سر میدارند و سلام میدهند. اغلب گونیها را از روی شانه برمیدارند و تا زمان رد شدنم از کنارشان متوقف میگردند. سرایدار هم قبل از خارج گشتن من از درِ ساختمان وقتی مرا میبیند دوستانه سلام میدهد. من ابتدا خیال میکردم که او دوستانهتر از قبل سلام میدهد، اما این توهمی بیش نبود. آدم وقتی از زیرزمین بالا میآید بعضی چیزها دوستانهتر به نظرش میآید.
در خیابان میایستم و گرد و غبار ذغال نشسته بر پالتویم را پاک میکنم، اما مقدار کمی همچنان بر روی آن باقی میماند. این پالتوی زمستانی من است و رنگ تاریکی دارد. در داخل تراموا متعجب میشوم که رفتار راننده با من مانند رفتارش با بقیه مسافران است و کسی از من دوری نمیجوید. من از خودم میپرسم اگر در کانال ساکن شوم چگونه خواهد گشت، زیرا که من آهسته خودم را با این فکر صمیمی میساختم. 
از زمانیکه در زیرزمین زندگی میکنم دوباره در بعضی از شبها به کنسرت میروم. اغلب شنبهها، اما همچنین در طول هفته. من در نهایت نمیتوانستم از این پیشامد که من روزی مجبور به زندگی در زیرزمین خواهم گشت توسط به کنسرت نرفتنم جلوگیری کنم. حالا من گاهی در مورد سرزنش کردن خود تعجب میکنم، در مورد تمام چیزهائی که این افت ابتدا با آن آغاز گشت. من در آغاز همیشه فکر میکردم: "کاش من به کنسرت نرفته بودم یا لااقل برای نوشیدن یک گیلاس شراب میرفتم!" حالا به این دیگر فکر نمیکنم. از زمانیکه در زیرزمین زندگی میکنم کاملاً آرامم و برای نوشیدن شراب به محض میل به آن از آنجا خارج میگردم. ترسیدن از بخارات کانال بی معناست، وگرنه مجبور به ترس از آتش درون زمین هم میگشتم ــ چیزهای بسیار زیادی وجود دارند که من باید از آنها وحشت داشته باشم. و حتی اگر من همیشه در خانه میماندم و گامی در خیابان نمیگذاشتم باز هم روزی در کانال میبودم. 
من فقط از خودم میپرسم نظافتچیام نظرش در این باره چه خواهد بود. این امر در هر صورت برایش انجام تهویه هوا را تخفیف خواهد داد. و دانشجو سوتزنان از طریق شکافهای کانال به بالا خواهد آمد و دوباره پائین خواهد رفت. من همچنین از خودم میپرسم که سپس با کنسرت و یک گیلاس شراب چه باید کرد. و اگر اتفاقاً دانشجو به این فکر افتد که با خود دختری به همراه آورد؟ من از خودم میپرسم که آیا اتاقها در کانال هم همان اتاقهای قبلیام خواهند بود. تا حالا که اینطور بوده، اما در کانال خانه خاتمه مییابد. و من نمیتوانم تصورش را بکنم که تقسیم اتاق و آشپزخانه و سالن و اتاق دانشجو تا به درون زمین شدنی باشد. 
اما تا حال همه چیز ثابت مانده است. کاغذ دیواری قرمز و نیمکت جلوی آن، راهرو منتهی به آشپزخانه، تمام عکسهای روی دیوار، صندلی راحتی قدیمی و قفسه کتابها ــ تک تک کتابهای داخل آن. در بیرون سبد نان و پرده پنجرهها.
 البته پنجرهها، بله، پنجرهها تغییر کردهاند. اما من در این زمان بیشتر در آشپزخانه به سر میبرم و پنجره آشپزخانه همیشه به راهرو بازمیگشت. همیشه نردهکشی شده بود. من هیچ دلیلی نمیبینم که به این خاطر پیش سرایدار بروم، و کمتر از آن بخاطر چشمانداز تغییر یافته. او میتواند به درستی بگوید که یک چشمانداز به آپارتمان تعلق ندارد، کرایه به بزرگی آپارتمان بستگی دارد و نه به چشمانداز. او میتواند به من بگوید که چشمانداز من فقط به خودم مربوط است. 
و من هم پیش او نمیروم، من تا زمانیکه رفتارش دوستانه است خوشحالم. تنها اعتراضی که میتوانم بکنم شاید این باشد که پنجرههای زیرزمین نیمی از پنجرههای دیگر کوچکترند. اما او میتواند به من جواب دهد که در زیرزمین طور دیگر غیر ممکن است. و من بعد برای آن هیچ پاسخی نخواهم داشت. من نمیتوانم بگویم که چون من تا همین اواخر در طبقه چهارم زندگی میکردهام به آن عادت ندارم. من باید همان زمان در طبقه سوم شکایت میکردم. حالا برای این کار خیلی دیر است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر