تماس با دنیای دیگر.

روانشناسی بدون فراروانشناسی مانند تلویزیون بدون آنتن است. این علم هنوز به کمال نرسیده بر روی ضمیر‌خودآگاه پنجره ناخودآگاه را میگشاید. اما مشکل این است که ضمیرخودآگاه اغلب دیگر قادر به بستن آنها نمیباشد.
تجربهام در این مورد زمانی که من در راه خانه با کونستِتِر برخورد کردم آغاز گشت. ما مدتی در باره افزایش لذتبخش نرخ دلار و قریبالوقوع بودن پایان جهان گپ زدیم. سپس کونستِتِر شانهاش را بالا انداخت.
"در اصل تمام این چیزها برایم بی‌اهمیتند. من یک روحگرا هستم."
از حالت چهرهام باید به وضوح مشخص بوده باشد که من در باره او چه فکر میکردم، زیرا که او خود را آزرده خاطر نشان داد و گفت: "پوزخند ابلهانهتان فقط ثابت میکند که شما یک نادان کامل هستید. شما اصلاً از روحگرائی چیزی میدانید؟" من اعتراف کردم: "نه چندان زیاد. چند نفر آدم کنار هم مینشینند، شروع میکنند با ارواح مردگان به صحبت کردن و به هیچکس هم لو نمیدهند که این کلاهبرداری چگونه تحقق مییابد". چهره کونستِتِر تغییر رنگ میدهد. با پنجه خشن بازویم را میگیرد و مرا به دنبال خود میکشد. من با حرارت اعتراض میکردم، من استدلال میکردم که مدیوم کاملاً نامناسبیام و از این گذشته این کار هیچ کمکی به یک آدم شکاک نمیکند.
در اتاق کوچک پنج مرد غمگین و سه زن خوابآلود جمع شده بودند. کونستِتِر ابتدا پس از معرفی کردنم بازوی مرا را رها میسازد و میگوید: "این جوانک باور نمیکند ــ"
او احتیاجی به ادامه صحبت نداشت. غر و لند خشمگینانه حاضرین زحمت این کار را بجای او به عهده میگیرد. یکی از آنها به اطلاعم میرساند که او هم پانزده سال پیش یک چنین آدم مشکوک و از خود راضیای بوده است. اما بعد خاخام آکیبا در یک جلسه احضار روح پس از پرسش شماره تلفن او آن را از حفظ میدانست (البته شماره تلفن پرسش‌کننده را)، و او از آن به بعد شب به شب هر روحی را که مایل بوده احضار کرده است. در نتیجه از چنان تقویت محکم درونیای برخوردار است که برایش نابودی جهان اصلاً مهم نمیباشد.
من از حاضرین میپرسم که آیا آنها تا به حال یک روح واقعی و زنده را دیدهاند. آنها بردبارانه لبخند میزنند، تقریبا همانطور که یک پدر مهربان به کودک عقبماندهاش لبخند میزند. کونستِتِر اتاق را تاریک میسازد و میز را با یک پارچه مشمع که بر رویش تمام حروف الفبا، تمام اعداد از صفر تا نه، برخی از حروف اختصاری رایج عبری، کلمات «آری» و «نه» و همچنین یک «علامت سؤال» نقاشی شده بود میپوشاند. سپس یک لیوان خالی را روی میز میگذارد و میگوید:
"ما حالا دور میز خواهیم نشست و با نوک انگشتانمان کاملاً نرم و آرام لیوان را لمس میکنیم. فشار وارد کردن به لیوان کار زائدیست، زیرا پس از چند دقیقه لیوان به خودی خود حرکت خواهد کرد و ما با یک روح تماس برقرار خواهیم ساخت."
برای چند دقیقه ما بدون حرکت در تاریکی اسرارآمیز نشستیم. فقط نوک سیگارهای روشن خود را مانند کرمهای شبتابِ عصبی حرکت میدادند. بعد دست راست من شروع به خواب رفتن میگذارد. من دست راست را با دست چپم عوض میکنم و میپرسم: "خب؟"
تکرار یک «هیس!» مرا خاموش میسازد و تلاش برای احضار روح ادامه پیدا میکند.
یک ربع بعد، وقتی اعصابم دیگر قادر به تحمل سکوت نبود به ذهنم یک ایده عالی خطور میکند: من با نوک انگشت اشارهام کاملاً آرام به لیوان ضربهای میزنم. معجزه بالای معجزه! لیوان به حرکت میافتد.
کونستِتِر اعلام میکند "تماس!" و مشغول صحبت با روح میگردد. "برادر گرامی، به جمع ما خوش آمدید. به ما از رفاقت خود علامتی بده."
لیوان شروع به حرکت میکند و در کنار یکی از حروف اختصاری عبری توقف میکند. افراد دور میز دچار بالاترین هیجان میگردند. من هم فشار عجیبی در گودال زیر جناغ سینهام احساس میکردم.
کونستِتِر زمزمه میکند: "ممنون برادر گرامی. و حالا به ما بگو که تو کجائی و نامت چیست."
دوباره لیوان بر روی رومیزی به این سمت و آن سمت حرکت میکند تا گهگاهی بر روی حرف الفبلای مشخصی متوقف گردد. یکی از زنها نتیجه به دست آمده را میخواند:
"M-R-4-K-?-L-L-L-."
من میگویم: "چه نام خندهداری". کونستِتِر به من توضیح میدهد.
"ظاهراً باید نام یک جاسوس باشد. جاسوسها برای اینکه شناخته نشوند همیشه نامهای رمزی دارند."
سپس او به گفتگو با روح جاسوس ادامه میدهد.
"برادر عزیز، تو از کدام سرزمین میآئی؟"
لیوان پس از یک لحظه مکث تصمیم به یک نوع حرکت پاندولی میان دو حرف الفبا میگیرد:
"B-L-B-L-B-L."
کونستِتِر چنین تشخیص میدهد: "به نظر میرسد که مرد بیچاره دچار لکنت زبان باشد."
"اما این مشخص است که او از بلژیک میآید."
من میپرسم: "پس چرا عبری صحبت میکند؟"
در صدای کونستِتِر خشمی سرکوبگشته میلرزید: "برادر گرامی! آیا تو زبان عبری صحبت میکنی؟"
بلافاصله لیوان از جا میجهد. "نه". این وضعیت شرمآوری بود و کونستِتِر فقط با مرخص کردن بدون مقدمه روح توانست آن را بر طرف سازد.
"ممنون، برادر بزرگوار. پس از آموختن زبان عبری دوباره برگرد. و در این بین شخص دیگری را پیش ما بفرست." روح با عجله از آنجا دور میشود، و تلاش خشمگینانهای برای تماس ادامه مییابد. کونستِتِر از ما میپرسد حالا با چه کسی دوست داریم صحبت کنیم. من موسی را پیشنهاد میدهم، عمدتاً به این دلیل زیرا که او به زبان عبری مسلط بود. پیشنهاد من به دلیل حفظ حرمت پذیرفته نمیگردد.
عاقبت بر سر احضار هارون برادر موسی به توافق میرسیم، انگشتهایمان را بر لبه لیوان میگذاریم و انتظار میکشیم. در این بین من با مبنای علمی احضار روح آشنا شده بودم. با سرعت برق به این نتیجه رسیده بودم که فقط با فشار آوردن لیوان قادر به حرکت است. چرا باید یک لیوان معمولی آب و یک چرخ فلک بدون کمک از خارج حرکت کنند؟ اما من حقیقت را به شما میگویم: اعتراف کردن جاسوس به اینکه زبان عبری نمیداند کار من بود. آیا مگر قشاید انونی بر علیه مدیومهای خوب وجود دارد؟
درست زمانیکه نزدیک بود دست راستم به خواب رود هارون ظاهر میگردد. او به ما خیلی مرتب با نشان دادن حروف اختصاری عبری سلام میدهد و آمادگی خود را برای هرگونه همکاری اعلام میکند.
کونستِتِر با هیجانی قابل فهم (خب او با یکی از خویشاوندان نزدیک معلم ما موسی صحبت میکرد) میپرسد: "برادر بزرگوار، از کجا میآئی؟"
لیوان مراسم پاسخگوئی را انجام میدهد S-I-N-A-I. این لحظهای متعالی بود. ما جرئت نفس کشیدن نداشتیم. ناگهان یکی از زنها به علت دیدن سایه سبز کمرنگی بر بالای یکی از گلدانها فریاد میکشد. فقط کونستِتِر آرام باقی میماند.
او میگوید: "جواب صحیح شگفتزدهام نساخت."
او به روح هارون میگوید: "برادر گرامی، همیشه وقتی ما یک تماس کامل برقرار میسازیم این جریان پیش میآید! به ما بگو کدام یهودی را بیشتر از همه دوست داری!"
در سکوتی کامل پاسخ هارون داده میشود:
"K-Ö-N-I-G D-A-V-I-D ،S-A-L-O­M-O-N ،B-E-N­G-U-R-I-O-N ،E-P-H-R-A-I-M K-I-S-H-O-N" نگاههای خشمگین به من اثابت میکنند، انگار تقصیر من است که هارون از خواندن نوشتههای طنز خوشش میآمد. انگشتهایم به درد آمده بودند، زیرا کونستِتِر برای خنثی کردن گفتار چاپلوسانه هارون در باره من تلاش فراوان میکرد. اما حالا نوبت من بود.
من میپرسم: "هارون، برادر گرامیم، به عالم ارواح معتقدی؟"
هیچ روحی تا حالا هرگز چنین جنگ انگشتی ندیده بود. عضلات دست من چندان ضعیف نیستند، اما کونستِتِر مقاومت سرسختانهای از خود نشان میداد. من حتی در آن نور کم هم میتوانستم ببینم که صورتش چطور به رنگ بنفش درآمده بود ــ او با این تلاش قصد داشت مانع از پاسخ منفی روح گردد. زیرا در حقیقت روحی که به عالم ارواح معتقد نباشد نمیتواند یک روح باشد.
من مصمم بودم اگر به قیمت شکستن مچ دستم هم تمام شود تسلیم نشوم و با نیروئی مافوق بشری لیوان را به سمت «نه» فشار میدادم، در حالی که کونستِتِر آن را به سمت «آری» هل میداد. این جنگِ ساکت در میان سرزمین «علامت سؤال» چند دقیقهای طول میکشد. بعد لیوان میشکند و به دو قسمت تقسیم میشود.
یک نفر میگوید: "روح خشمگین است. با چنین پرسشهائی جای تعجب هم نیست."
کونستِتِر انگشت پیچ‌خوردهاش را ماساژ میدهد و با نفرت به من نگاه میکند. من میخواستم بدانم آیا میتوانم سؤالی که جوابش فقط مربوط به خودم میباشد مطرح کنم. کونستِتِر با اکراه پاسخ مثبت میدهد و یک لیوان تازه روی میز قرار میدهد. من میپرسم: "عمو اِگون در مراسم بر میتصوا چه چیزی به من هدیه داد؟"
صدای کونستِتِر در تاریکی ملتمسانه شنیده میگشت: "برادر اِگون گرامی، به ما از خود علامتی بده! ظاهر شو، عمو اِگون! ظاهر شو!". برای اینکه به من بخاطر اعمال نفوذ در جریان احضار روح مشکوک نشوند دستم را عقب میکشم. و بعد آن اتفاق میافتد. بعد از گذشت چند دقیقه روح عمو اِگون ظاهر میگردد، لیوان به حرکت میافتد، و پاسخ این بود:
"P-I-N-G-P-O-N-G."

من بیرون بر روی بالکن دوباره به خود میآیم. کونستیتِر پیروزمندانه و با احتیاط در حال ریختن سومین لیوان براندی به درون حلقم بود. من در سیزدهمین سال تولدم، در جشن مرد شدن، از عمو اِگونم یک پینگ پنگ هدیه گرفته بودم. خیس عرق جلسه احضار روح را ترک میکنم. من حتی تا امروز هم نتوانستهام تمام جریان را برای خود توضیح دهم. حتی عمو اِگون هم که در یافا زندگی میکند و از یک سلامتی عالی برخوردار است هیچ جوابی برای آن ندارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر