سخنرانی در زیر چوبه دار.

دور شو! عجلهات برای چیست؟ امروز چند نفر را به دار میآویزی؟ مگر من آخرین نفر نیستم؟ و بعد؟ چه در پیش داری که باید چنین عجله کنی ــ میخواهی دراز بکشی؟ من هم، برادر، من هم، ما هر دو دراز میکشیم. نکند که تو بعداً در خوابم ظاهر شوی، تو خیلی وحشتناک به چشم میآئی، ممکن است بترسم و زودتر از تو بیدار شوم. دور شو با آن طناب دارت! 
و شماها آن پائین؟ نسیم ملایم صبحگاهی به کدام گوشههائی شماها را دمیده است؟ شماها وقتی هوا چنین طوفانیست حتی نباید برای آوردن شیر بروید، طبیعت آرام فریبنده است. آیا مگر من هم وقتی مادر مرا روانه ساخت فقط برای آوردن شیر نرفته بودم؟ اما من راضیم، شماها نیستید؟ 
شماها بیش از حد در سایه ایستادهاید، آن پائین در حیاط بسیار تاریک است. بیائید پیش من این بالا، تا ببینید که دامنهایتان چه رنگارنگ میباشد، چه نافذ از بلوزهایتان رنگ سفید میتابد ــ مانند آتش ــ این همه بی‌گناهی را آسمان نمیتواند تحمل کند! بیائید پیش من، وگرنه گونههایتان سرختر میسوزد، و صبر نکنید تا ابتدا آفتاب از عرق خفه گشته در تمام زوایایتان بخزد. آفتاب از این بالا گذشته است. اینجا خندههایتان صادقانه و تابش حرارت گرمایتان هنوز خنک است، اینجا آفتاب قبل از خفه کردن باد با او در بازیست، اینجا باد هنوز برادر شماست، و من به شما میگویم: اینجا هنوز آفتاب در وزش است، در اینجا هوا میدرخشد. و گرچه آخرین روز است، با این حال اولین ساعت میباشد! 
بگذارید فرزندانتان فریاد بکشند، بیائید بالا! اینطور ساکت آن پائین نایستید، اینطور حریصانه به من نگاه نکنید، من برای اجازه ایستادن بر روی این تختهْ مزارع و انبارها آتش زدهام، و شبهای درازی من تنها بودم، چنان تنها مانند کف دریاچهای که هیچ جرقهای دیگر از آتشِ خودِ من بر رویش نمیافتاد. و شماها؟ آیا شماها مرتکب قتل شدهاید؟ نه! آیا شماها آتش زدهاید، دزدی کردهاید؟ هیچ چیز؟ من فکر نمیکنم، پس به چه خاطر باید شماها بمیرید؟ من میدانم که چرا باید بمیرم، بیائید این بالا پیش من! 
آیا شماها هنوز هم نمیخواهید؟ اما من به شماها میگویم، اگر قصد رقصیدن کنید تختهها زیر پا خود را خم میسازند و تمام طنابهای دار ابتدا وقتی تسلیم میگردند که بدنهایتان را از آنها جدا سازند. و در اوایل شب کلاغها رویاهایتان را در تمام مزارع فریاد میکشند، آیا شماها هیچ تمایلی ندارید؟ آیا کسی از شماها نمیخواهد بداند به چه دلیل میمیرد؟ مگر قبل از تولد آتش زدهاید که شماها برای مرگ متولد شدهاید؟ آیا به این اعتراف میکنید که مادرهایتان در همان درد زایمان برای شماها مرگ را آسانتر میسازند؟ شماها جوابم را نمیدهید. شماها خیلی آن پائین ساکت ایستادهاید، انگار شماها به دار آویخته شدهاید، انگار تعدادتان آن اندازهایست که باید تنگ کنار هم بایستید و اجسادتان هم با مردن نمیافتد. به خودتان حرکت دهید! 
شیر را فراموش کردهاید؟ فرزندانتان فریاد میکشند، به خانههایتان بروید، وگرنه میتواند چنین اتفاق افتد که یکی قبل از آنکه سنش به اندازه کافی بالا باشد جائی را آتش بزند، که به دار آویخته شود. تمام شهوت‎‎پرستیها را از چشمانتان گریه کنید تا آنها وحشت نکنند. آیا شماها چنین حریصِ سکوتی هستید که انتظار مرا میکشد؟ اما سعی کنید از گرسنگی خودتان خود را سیر سازید، به خانههایتان بروید! سایههایتان را هم از پی خود گم سازید!
چند سال دیگر هنوز برای زنده بودن وقت دارید؟ چند روز و چند ساعت؟ خیلی، خیلی ــ چه اندازه هنوز؟ من میخواهم به شماها کمک کنم. آیا اجازه دارم آیندهتان را از مشتهایتان بخوانم، آیا اجازه دارم صلیبهای روی پیشانیتان را بشمرم؟ شما قاتلینی که هرگز مرتکب قتل نگشتهاید، شما آتشافروزانی که آتش نمیزنید، شما دزدهائی که جرأت دزدیدن ندارید ــ ساکت! چه مدت هنوز زندهای، آن پائین، تو، نفر سمت چپ، بله، منظورم توئی ــ چند سال هنوز برای زنده ماندن وقت داری؟ تو این را نمیدانی، میخواهی آن را به تو بگویم؟ یک سال! و حالا نفر دست راستی، چند ساعت؟ یک ساعت! و فرد کنار او ــ چند لحظه؟ من به تو میگویم، یک لحظه! شماها مرا باور نمیکنید؟ بنابراین من به زمینی که از زیر پاهایم کشیده خواهد گشت قسم میخورم و قسم به هوا که روشنتر از آن است که بخواهم آن را برای مدتی هنوز در ریه تاریکم بمکم، و به آسمان قسم که پس از آویزان گشتنم خود را زیر تخت کفشم قرار میدهد: هیچ یک از شماها بیش از یک نیمه فریاد پرندهای طولانیتر از من زندگی نخواهد کرد، هیچ یک از شماها حتی یک لحظه هم طولانیتر نخواهد زیست. 
امتحان کنید، بروید به خانههایتان، گام بردارید، هر اندازه که مایلید ــ با این حال هر گام آخرین گامی خواهد بود که برمیدارید، و هر مشت هوا آخرین هوائیست که تنفس میکنید، و هر بار وقتی سرهای داغتان را از نازبالش بلند میکنید آخرین بار میباشد. بشمرید، بشمرید، بیشتر نخواهد گشت، هر کاری هم بکنید باز یک چیز در این نور درخشان باقی خواهد ماند، چیزی که فقط به هنگام وداع هدیه میگردد، در این نوری که شماها را قابل مشاهده میسازد و شماها را در مرزهایتان مانند در یک پیمانه بلند میسازد و همیشه از نو خلق میکند. 
آیا این آخرین شام قبل از اعدام هر شب نیست وقتی شماها شام میخورید؟ و آیا شماها مردن را در فرزندانتان تولید نمیکنید؟ به همین دلیل آنها را دوست میدارید: زیرا که شماها مانند من محکومید، زیرا فقط از سایه آنها زمین محکم خواهد گشت. 
مگر کجا میبودید اگر که پایانی نمیداشتید؟ کجا؟ هیچ کجا نمیبودید، زیرا که مرگتان خالق شماست، همانطور که طناب دار به دور گردنم مرا خلق میسازد ــ برادر صبر کن، صبر کن هنوز! بگذار حرفم به آخر برسد، بگذار در این صبح روشن مرگ را ستایش کنم! برادر، بگذار چهره ترسناکت را دوست بدارم، این ترس است و نورِ قبل از وداع که میگذارد پوزخندت ترسناک گردد، زیرا برادر، قبل از بودنِ تو پایانت آنجا بود. و اجازه تکامل به تو داد، تو را به دنیا آورد و از تو محافظت نمود و غذا داد، تو را دوست داشت و دروغهایت را به حقیقت پیوند داد و امروز هم آنها را به حقیقت میپیونداند و هنوز هم تو را دوست دارد، تو را نجات میدهد، از تو محافظت میکند، بنابراین تو نمیتوانستی باشی! اما تو هستی، هستی، چون تو سپری میگردی، زیرا که تو بودهای، از این رو تو خواهی بود زیرا که پایان همیشه بی‌پایان است، بنابراین تو هم بی‌پایانی. بنابراین بسیاری را به دار آویز، برادر، بر زیرۀ پارۀ کفشها وصله زن یا شعر بنویس ــ چه بیهوده خواهی بود وقتی هر آنچه تو میکنی بیهوده نباشد! آیا مگر وقتی خورشید غروب نمیکند باید طلوع کند؟ بگذار دوستت داشته باشم برادر، بگذار پایانی که زندهام میسازد را دوست بدارم، پایانی که ابتدا کبوترهای سفید اجازه سفید بودنش را میدهند ــ آیا کبوترهای سفید را میبینید؟ همچنین شماها در آن پائین، قبل از آنکه شماها سرهایتان را بچرخانید آنها رفتهاند. سر من سریعتر است، سر من آسانتر میچرخد، طناب دار را دور گردنهایتان بیندازید تا بتوانید پرواز کبوترهای سفید و باد را که قابل مشاهده میگردد تماشا کنید! تا گل‌سرخ سرختر برایتان بدرخشد، برگهای سبز سبزتر ــ که میوهها شما را یک بار برای همیشه سیر سازند و شماها یک بار برای همیشه از بذری که کاشتهاید برداشت کنید. برادران، حالا به من اجازه برداشت دهید، بگذارید آسمان را درو کنم، که هیچ جا بلندتر از جوبه دار نیست. کبوترها به محض هجوم کلاغها به پائین اوج میگیرند، شب محو میگردد، برای من صبح روشن باقی میماند، چنان روشن بسان یک قطعه طلا که من آن را نمیخواهم با هیچ چیز مبادله کنم. من برای آن نه خانهای میخواهم و نه مزرعهای، حتی یک شب را هم برای این صبح نمیخواهم. 
دیر میشود. خورشید هم از سر بام به پائین خزیده و با زور به میان شماها آمده است، خود را سبک ساخته و پائین و پائینتر سقوط میکند، صعود میکند، سقوط میکند و میخواهد از خود دفاع کند، بالاتر صعود میکند و با صعود خود فقط هرچه عمیقتر بر روی شماها سقوط میکند، تا اینکه در ظهر ابتدا متوجه میگردد که فقط سقوط خودش او را دوباره از میان غبار بیرون میکشد، که اول باید فرود آید تا از روی سایه خود دوباره به آسمان برسد ــ اما من تا آن زمان منتظر نمیمانم. نور نباید مرا بسوزاند، نباید دیگر عرق را از تمام منافذ بدنم سرازیر سازد. حالا دریچه زیر پایم را باز کنید و بروید! چرا هنوز آنجا ایستادهاید و لبهایم را با زخم نگاه خیرهتان میدرید؟ من آنچه را که مال من نبود سوزاندم، یک ترانه من خواندم که از من نیست، از این رو فراموشم کنید، میشنوید ــ من نمیخواهم در حافظهتان باشم، حافظه شماها برایم کافی نیست، حافظهتان به این سمت جاری نیست، نمیگذارد که من دوباره زنده شوم، نمیخواهم در لکنت‌زبان نوههایتان زندگی کنم ــ نه ــ و در عین حال میخواهم زندگی کنم، از این رو فراموش کنید، بگذارید که گوشتم بپوسد تا استخوانهایم قادر به درخشیدن گردند، من میخواهم زندگی کنم! 
سریع، طناب را تنگتر کن تا دیگر هرگز میل عرق کردن و وحشت در نیمه‌شب نکنم. که مشتاق نشوم یک بار دیگر از دروازه بگذرم و با شماها بروم، نه، سرزمین اینجاست! روشنترین مزارع از وداع رشد میکنند، عمیقترین جنگلها از چوبههای دار تشکیل میگردند. 
به من اعتماد کنید، بیائید اینجا پیش من، بگذارید فقط دوستتان داشته باشم، برادران، بگذارید کسیکه نمیتوانید شماها دیگر فریبش دهید، کسیکه جرأت میکند شماها را همانطور که هستید در خواب خود ببردْ دوستتان داشته باشد. بیائید، بیائید، بجنبید و کوچه را برای خودتان باز کنید، برای رسولی که پادشاه میفرستد جا باز کنید! 
برای رسول جا باز کنید ــ ساکت، ادای من را درنیاورید ــ، جا، جا ــ برای چه کسی؟ چه میخواهی برادر؟ آیا میخواهی مرا با انجام کاری که من از تو خواهش میکنم ریشخند کنی؟ برایم چه میآوری، چه در دستهای خالیات داری؟ حرف بزن ــ نه، هیچ چیز نگو، بگذار خندهام هرگز به قطرات اشگ تبدیل نشود و اشگهایم به خنده. بگذار نفسهای خود تو کلمهای را که میخواهی بگوئی خفه سازد. از چشمهای سرگردانت آنچه را که میآوری میبینم: آیا مگر قضاوت تو لطف و مرحمت نمیباشد؟ من باید زندگی کنم؟ برگرد! به کسی که تو را پیش من میفرستد بگو که من نمیخواهم چیزی از آن بدانم. من باور به خوف در این کشور را فراموش کردهام، و باور به نور ماه و آسایش صلح را از خاطر بردهام. به او بگو، من اجازه نمیدهم خودم را دلقک خودش سازد، نمیخواهم از شن و ماسه مرطوب برایش قلعه بسازم، مَد در کنار سواحلش برایم بیش از حد شدید گشته است. و بر جزری که او مهربانه هدیه میدهد جو نخواهم کاشت. به او بگو، سرزمینش آنجائی قرار داشت که مَدّش برای یک لحظه عقب نشسته بود، و وقتی او دوباره بیاید اگر تمام انبارها را هم آتش بزنم باز نمیتواند نور کافی باشد. به او بگو، من ترجیح میدهم با چشمان باز بخواب روم تا اینکه با چشمان بسته هشیار، من به جستجوی شاهی رفته بودم که نیازی به دلقک نداشت. فرشتهها نمیخندند، برو، اینجا طوریکه انگار میخواهی منعکسم سازی نمان! 
تو که هستی؟ آیا تو همان انزوائی هستی که از آن آز خود را مکرر در مکرر خلق میسازد؟ تو بیش از حد فقیری که بتوانی یک بار دیگر آنچه را که من نمیطلبم به من هدیه کنی، من نمیخواهم حرص و آز انزوا باشم! چنین تنبلانه شانههایت را بالا نینداز، بهتر است به جلادم بگوئی که او باید دارم بزند، تا اینکه من زودتر از اینجا ناپدید گردم، تا اینکه عاقبت تو دوباره با خود قادر به صحبت گردی، به او بگو ــ او کجا رفته است؟ جلاد من کجاست؟ 
جلاد من رفته است، او مانند دزدی رفته و طناب دارِ گردنم را دزدیده است، صدایش کنید و او را بازگردانید! طناب دار را باید او دوباره به من بدهد، رد سرخ طناب را قبل از آنکه من آن را داشته باشم اجازه ندارد از گردنم بردارد، فقرِ محض را هیچکس اجازه ندارد از دستهایم دور سازد! 
بمانید، بمانید، دزدکی دور نشوید! مرا حالا در عزاداری هدیه گشته و در پرتو ترحمی که دارای رحمی نیست تنها نگذارید. برای دومین بار در میلی که آرزویش را نداشتم انداخته شدم، هنوز هم آسمان مرا به اندازه کافی سبک نیافته است که بتوانم زمین زیر پایم را از دست بدهم، بر روی سنگها باید به رفتن ادامه دهم، بر روی این زمینی که مرا به اندازه کافی سخت به خود جلب نمیکند تا بتوانم در آن استراحت کنم، و به من اجازه رفتن به ستارههای دیگر را نمیدهد! من برای دومین بار به دنیا آمدهام، حالا چه کسی به من شیر میدهد، حالا چه کسی به من یک بار دیگر میگوید که ماه یک لامپ است و آسمان یک چادر؟ چه کسی به من که فقط دریای دورادور صخرهها را میشناسد میآموزد که به صخره در دریا اعتماد کنم؟ 
حالا مرا تنها نگذارید، مرا با خود ببرید! آیا زمانیکه طناب دار به دور گردنم قرار داشت نگفتم که زندگیتان طولانیتر از زندگی من نمیباشد؟ نگفتم که هر گام شما آخرین گام خواهد ماند؟ 
بنابراین اگر من با شماها بروم گام من نیز آخرین گام خواهد بود. بنابراین ترحم قضاوت را لغو نمیسازد و قضاوت ترحم را، بنابراین چوب بی‌فایده قد علم نمیکند و سایه خود را بر همه ما نمیاندازد و جائیکه او میآساید درخشش نورها را تقسیم میکند. 
از من فرار نکنید، نترسید از اینکه من بار دیگر خرمنهایتان را خواهم سوزاند ــ خرمنتان بدون من هم آتش خواهد گرفت و خاکستر خواهد گشت! من میخواهم به آرامی انتظار آن را بکشم.
من میخواهم هنگام جزر بذر جو در شن بکارم و در انبارهای سوخته محصول برداشت کنم، و من میخواهم قلعهها بنا کنم. من میخواهم دلقکی برای پادشاهم باشم، من میخواهم در باغهای غمگین او پرسه زنم، من میخواهم در فرار او مخفی گردم. من میخواهم سکوت هوا در بادبانها دراندازم، میخواهم گاوآهنم را از میان تمام مردابها عبور دهم. من میخواهم منتظر فردا باشم که امروز است، و فرزندانم اجازه ترک کردنم را دارند. من میخواهم کلاهم را از سر بردارم وقتی چکشهای زندانی در ناقوسها به خشم میآیند و راه خود را بروم، طوریکه انگار به خانه میروم. 
مهم نیست که آسمان چادر است یا آتشی که چادر در کنارش میسوزد، من میخواهم آسمان وعده داده گشته را درو کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر