او به فضای باز قدم میگذارد. مهمانهای مهمانسرا هنوز در خواب بودند. فقط نظافتچیان زن کارهای
اولیه روزشان را انجام میدادند. دربان در باجه خود مرددانه ایستاده بود و مخفیانه
خمیازه میکشید.
گارسون با ریش تازه تراشیده و لباس اتو شده دستمالهای سفره را تا میکرد.
رئیسجمهور در پارک از مسیری که شن سبز رنگش را جوانکی با
چنگک صاف کرده بود قدم میزد. حالا رئیسجمهور اولین رد پای اخلالگرانه را در طرح ساده
مرد جوان بر روی شن باقی میگذارد و در پایان آن مسیر طولانی میایستد و کمی خجول به خط مستقیم ردِ گامهای پشت سرش نگاه میکند. جوانک باغبان که در سرِ دیگر مسیر ایستاده بود و با سری
کج کرده حمله به کار صبحگاهیش را نگاه میکرد پشت گوشش را میخاراند و بعد در حال عقب عقب قدم برداشتن دوباره به صاف کردن
شنها میپردازد.
اواخر تابستان بود و در ساحل کسی دیده نمیگشت. صندلیهای راحتیِ از پشت به سمت بالا واژگون شده ساحل دریا طوری
دیده میگشتند که انگار خوابیدهاند. خورشید افق را ترک کرده و هوا کاملاً آرام بود. دریا
بینهایت میدرخشید.
حتی کوچکترین
نسیمی هم موج کوچکی را لمس نمیکرد. قایق ماهیگیران با بادبانهای شل در حال خواب دیدن بودند. یک انسان در حال امتحان کردن
طنابها و دیرکها در آب شنا میکرد. این مأمور نجات غریق بود.
رئیسجمهور به این خاطر که به کجا باید برود مردد نبود. یک
رئیسجمهور هیچگاه تردید نمیکند. و بخصوص این رئیسجمهور هرگز دودل نبود. و این ویژگی
خطمشی زندگیش را تعیین کرده بود! به این ترتیب او توانسته بود تقریباً در ایام جوانی
در حرفه خود به مقصد برسد. این ترس عجیب و غریبی بود، وقتی او روزی در دفتر کارش قصد
داشت با تلاش تازهای مشغول کار شود و ناگهان احساس کرد: هدف تحقق یافته است
و از این بالاتر نمیرود. در آنجا دیگر جائی برای ترقی وجود نداشت. بهترین انگیزهاش، جاهطلبی، زائد شده بود؛ جاهطلبیهای سیاسی برایش غریبه و نفرتانگیز بودند. در این لحظه ایده تازه کار کردن برای رفاه بشریت
در نوری کم برایش به نوسان میآید. او این فورمول را دنبال و آن را با طرحی از عمل پر میسازد. گرچه نام او به عنوان یکی از با وجدانترین حامیان ملت در همه جا به احترام برده میشد اما او قادر نبود آن احساس پوچ درونیای را که مدام با خود به همراه داشت پر سازد. او تصمیم میگیرد یک خانواده تشکیل دهد و با زن فوقالعاده زیبائی ازدواج میکند. حالا او بسیار خوشبخت بود و این خوشبختی خود را به این
شکل نشان میداد
که او فورمول «کار برای رفاه بشریت» را با آماجی از شادی، مهربانی و خوبی به انجام
میرساند. او از این بابت کاملتر گشتن شخصیتش را احساس میکرد و اقداماتش به زودی به او آرامش میبخشند.
اما این آرامش شخصی در این شهر کوچک ساحلی که همزمان یک تفریحگاه
ساحلی بود به طور تعیین کنندهای مختل میگردد.
در همان لحظه ورودش باید ناگهان بیقراریِ غیرقابل توجیه
و توضیحی را که به او حملهور شده و آهسته اما واضح افزایش مییافت در وجودش حس میکرد. این حس عجیب و غیرقابل شرح از قفسه سینهاش برمیخاست، اما تشخیص اینکه چگونه یک چنین حالت روحی میتواند از این بخش پاک بدنش با او گلاویز گردد برایش ناممکن
بود. فقط از اینکه این احساس هیجانانگیز برایش به هیچ وجه ناآشنا نیست باعث تعجبش شده بود.
و هنگامیکه او در مسیری دورافتاده کاملاً عمیق و تیز در خود نگریست، با کمال تعجب دید
که این بیقراری تپنده از مدتها پیش در قفسه سینهاش بوده است، اما فقط به شکل لرزشی ملایم که به ندرت به یک
صدای آهسته هشدار دهنده تبدیل میگشت و اجازه میداد که با یک حرکت دست یا توسط یک گیلاس شراب دورش سازند.
اما حالا آن بیقراری در او بیدار گشته و راه گلویش را میفشرد. و هرچه او کندوکاو و فکر کرد تا علت این ناآرامیای را که باید به عنوان همراه و همدم زندگیاش به رسمیت میشناخت پیدا کند موفق نمیگشت. برایش ممکن نبود تا به آغاز آن لرزش رو به عقب فکر کند.
او نمیتوانست تحقیق کند که از چه زمانی همراه
زندگیش خود را در اختیار او گذارده است. احتمالاً باید این کار فوقالعاده پنهانی انجام گشته باشد.
اقامت او در این شهر ساحلی فقط برای یک روز در نظر گرفته
شده بود، زیرا او از بندر و امکاناتش و همچنین ساختمان راهآهن آن بخاطر مأموریت شغلی بازدید به عمل میآورد. اما او حدود عصر یک ضعف در خود احساس میکند و تصمیم میگیرد بازگشت از سفر را یک روز به تأخیر اندازد. او یک اتاق
در مهمانسرا سفارش میدهد و به آنجا میرود. و هنگامیکه به اتاق کوچک لوکس و باشکوه وارد میشود پرده پنهان ساز وجودش خود را میگشاید و میگذارد لحظه فراموش گشتهای در ذهنش جرقه زند.
بر روی دیوار بالای تختخوابی که امشب باید رویش میخوابید، در زیر شیشه یک قاب ساده و نازک عکس یک خانم تقریباً
بیست و پنج ساله در قطع بزرگ قرار داشت که لباسی بسیار با سلیقه پوشیده بود. او ابتدا
فکر کرد که مبتلا به خطای حس شده است، اما بلافاصله باید این حقیقت را میپذیرفت که
دیدارش با این زن که فقط چند دقیقه به طول انجامیده بود علت اضطرابی بوده که او در
تمام عمر ناخودآگاه با خود به اطراف حمل میکرده است و امروز صبح چنین خودسرانه و خشن
از او به بیرون هجوم آورده بود. کاملاً حیرتزده اما آرام عکس را با دقت از قلاب بلند
میکند تا آن را دقیقتر بررسی کند و در این حال در پشت آن این نوشته را مییابد:
"به تنها دوستم لیندن Linden از
طرف دوست سپاسگزارت اِلا ریمون (الیزه لای)."
رئیسجمهور بر روی صندلی مینشیند و با دستهای لرزانش عکس را در مقابل خود بر روی میز میگذارد. نگاهش
در خلاء خمیازه میکشید، زیرا که گذشته دوران دور ایام جوانیش را با چشم روح میدید
و تجربه کوچکی را که او کاملاً فراموش کرده اما به نحوی واقعی در هر لحظه زندگیش در
او پنهان ایستاده بود از نو به یاد میآورد.
او با گرفتن دیپلم تحصیل پیش دانشگاهی را به پایان میرساند و برای استراحت نزد بستگانش به روستا میرود. در این روستا یک مرد سخت معتاد به الکل به نام ریمون وجود داشت که در نتیجه
زد و خورد و صدمه به اموال دیگران بیشتر از پنجاه بار به زندان افتاده بود. او کارگر
با وجدان و با استعدادی بود اما به محض وارد شدن شیطان به جلدش از خود بیخبر میگشت.
ــ یک روز دانشجوی جوان از میان جنگل میگذشت و از کنار مسیری که میرفت صدای گریه
مضطربانهای میشنود. او از میان بوتهها میگذرد و دختری را نشسته مییابد که دختر
الا و ریمون بود. چند قدم دورتر پدر دختر مست افتاده بود. مرد جوان بلافاصله با دختر
احساس همدردی میکند، کنار دختر مینشیند و با چهرهای سرخ گشته و با لکنت شروع میکند
به گفتن کلمات دلداری دهنده. او بسیار صحبت کرد و صمیمانه با دختر حرف زد و مطمئناً
کلماتش زیبا بودند و او با یک وعده پر شور زیباترشان ساخت.
"و وقتی من تحصیلم تمام شود بعد برای بردن شما خواهم
آمد. بعد شما بانوی بزرگی خواهید شد!"
در این وقت دختر خوب به صورت او نگاه کرده بود. و مرد جوان
مجبور به این درک گشته بود که در این چشمهای عمیق چیزی فوقالعاده نزدیک و آشنا میزید.
و این نزدیکی و آشنائی هر دو انسان جوان را به بوسیدنی شگفتانگیز و لرزان وامیدارد.
سپس گاریای که باید مرد مست را به زندان میبرد از راه رسیده بود. و پس از مدت کوتاهی
مرد در زندان میمیرد.
رئیس جمهور از جا میجهد و چند بار به این سمت و آن سمت اتاق قدم میزند. او با
به صدا آوردن زنگوله خدمتکار را خبر میکند و دستور آوردن یک بطری شراب میدهد و دو
گیلاس از آن را پشت سر هم مینوشد، سپس مینشیند و عکس را دوباره به دست میگیرد.
او این واقعه را فراموش کرده بود؛ اگر هم نه کاملاً، در هر
حال او نمیتوانست دختر را به یاد آورد. یا او از ابتدا نمیخواست که دختر را به یاد
آورد. حالا عکس دختر را با امضاء الیزه لای یافته بود. و الیزه لای بزرگترین بازیگر
تراژدی وطن بود. چرا او هرگز متوجه نگشته بود که چه کسی در پشت این نام با شهرت جهانی
پنهان است؟ او خود را ابتدا پس از ازدواج با تئاتر مشغول ساخته بود. قبل از آن برای
تئاتر وقت نمیگذاشت. البته او عکسهای بازیگران بزرگ را دیده بود، اما آنها فقط ماسک
بودند و نفوذ به پشت ماسکها برایش هیچ لذتی نداشت. یک چنین عکس شخصیای مانند این عکس که بخصوص از زمان جوانی هنرپیشه مشهور بود
را هرگز ندیده بود. و اتفاقاً امشب زن در شهر نمایش اجرا میکرد. این اجرا آنطور که
روزنامهها اعلام کرده بودند باید آخرین حضور در صحنهاش میگشت. و بعد قصد داشت دوران
بازنشستگی خود را در خانه روستائی دورافتادهای بگذراند!
و او در تئاتر نبود! شاید که زن برای او بازی میکرد! بدون
شک زن هنوز هم منتظر بود که او برای بردنش بیاید!! اوه ــ سریع به آنجا! سریع به آنجا!!!
چیزی در او فریاد میکشید، چیزی که تمام عمر عذابش میداد و شکنجهاش میکرد. چیزی در او قصد رها شدن داشت، چیز بیمرزی که او از
آن میترسید.
اما او بعد از آنکه تمام شراب را مینوشد بر روی تخت دراز
میکشد و با رویاهای سنگین تا صبح به خواب میرود ...
حالا او در امتداد جاده ساحلی قدم میزد. همچنین برای الا
ریمون یا الیزه لای نیز شب به پایان رسیده بود. او باید شب را در هتل رایشسآدلرگذرانده
یا شاید هم از پنجره به میدان کنار کلیسای جامع نگاه کرده باشد. مرد اما حالا به خانه
در ساحل باز میگردد. این اتاق مطالعه بود. او دقیقاً میدانست که کدام مجله را باید
بردارد، و کنار پنجره مینشیند. در مجله یک سری از عکسهای معشوقش از نقشهائی که در این سمت و آن سمت اقیانوس اجرا
کرده بود چاپ شده بود. و عکسها همه از شخصیت زنان بزرگ، زیبا و قویای بودند که او
نقششان را بازی کرده بود.
رئیسجمهور از پنجره به دریا نگاهی میاندازد و دوباره به مجله و به چشمهائی که او را میشناختند نگاه میکند، چشمهائی که تمام شخصیتش را بالا میبردند و او را به سر گیجه
میانداختند و او برای آنکه نیفتد صندلی را
محکم میگیرد! سپس از جا برمیخیزد، از اتاق خارج
میشود و به ساحل میرود، مرغهای نوروزی
و ماهیگیرها و قایقهایشان را تماشا میکند. و چون شن مرطوب بود محکم و مطمئن قدم برمیداشت.
او به همسر زیبایش و به فرزندان در حال رشدش میاندیشد. او به یاد میآورد یک بار خوانده
بود که یکی از والاترین فضایلها وظیفه است و زندگی به کسانیکه آن را به کار میبرند اجازه مردن نمیدهد. حتی اگر آنها
مایل به مردن باشند ــ دستهای انسان ضعیفاند اما وظیفه مرد متعلق به خانوادهایست
که او تشکیل میدهد! و احساساتش باید سکوت کنند! زیرا که آنها دست و پا گیر و بیفایدهاند!
و او عینک یک چشمیاش را به جلوی چشمش هل میدهد و بلافاصله احساس میکند که چگونه او شخصیت خود را خارج
از چیزهای اطرافش و انسانها قرار داده است. او احساس میکند که روز پیش یک توضیح ضروری را در هستیاش پدید آورده است. حالا اما همه آنها بیربط بودند و تمام
گشته ...
او بازمیگردد. او سوار قطار
میشود. او در شهر خود به خانه میرود: مطلقاً مانند یک رئیسجمهور! و هیچکس متوجه
نمیگردد که گرداب تند عشق بر بالای سر او به
جوش و خروش آمده بوده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر