<مردی با چاقوهایش> از هاینریش بل را در خرداد سال 1389 ترجمه کرده بودم.
یوپ نوکِ تیغۀ چاقو را در
دست داشت و با تکان دادن آرام به آنْ چاقو تنبلانه الاکلنگ بازی میکرد، یک چاقوی
دراز و باریکِ نانبُری که تیز بودنش بخوبی دیده میشد. یوپ با حرکتی سریع و
ناگهانی چاقو را به بالا پرتاب میکند، چاقو مانند ملخِ هواپیما وزوزکنان میچرخد و
در حالیکه تیغۀ براقش در دستهای از آخرین پرتوِ خورشید مانند ماهیِ قرمزی برق میزد
رو به بالا به پرواز آمده و با برخورد به سقف از نوسان میافتد، بعد با زوزۀ تیزی
مستقیم به سمت کلۀ یوپ پائین میآید؛ یوپ مانند برق یک تختۀ چوبی را روی سرش قرار
میدهد؛ چاقو با صدا و محکم در چوب فرو میرود و لرزان برجای میماند. یوپ تخته را
از روی سر برمیدارد، چاقو را بیرون میکشد و با حرکتی خشمگینانه به سمت در پرتاب
میکند، چاقو به درِ چوبی فرو میرود و بعد از پایان لرزشْ آرام به زمین میافتد...
یوپ آهسته میگوید:
"تهوعآور است. من فکر میکنم مردمی که بلیط میخرند، بیشتر مایلند برنامههائی
ببینند که سلامتی یا زندگی را به خطر میاندازد ــ درست مانند سیرکهای رومی _،
آنها میخواهند لااقل بدانند که خون جاری خواهد شد، میفهمی؟" او چاقو را از
زمین برمیدارد و با حرکتِ آهستۀ دست آن را به سمت بالای پنجره چنان محکم پرتاب میکند
که شیشهها جرنگ جرنگ به صدا آمده و میخواستند از بتونۀ ورقه ورقه گشته جدا شوند.
این پرتابِ مطمئن و آمرانه مرا به یاد آن ساعاتِ غمگین گذشته میاندازد، زمانی
که او چاقوی جیبیاش را به سمت بالا و پائینِ ستونهای چوبیِ پناهگاه پرتاب میکرد.
او ادامه میدهد: "میخواهم همه کار بکنم تا برای تماشاگران لحظۀ مهیجِ کوتاهی
بسازم. من میخواهم گوشهایم را ببرم، اما متأسفانه کسی پیدا نمیشود که آن را
دوباره سر جایش بچسباند. با من بیا." او در را باز میکند، میگذارد که من
اول بروم. ما داخل راه پله ساختمان میشویم، جائیکه تکههای کاغذدیواری تنها
آنجاهائی دیده میشد که بخاطر سریشُم قوی کنده نشده بودند تا با آنها اجاق را روشن
کنند. بعد از میان حمامی پوسیده و خراب میگذریم و به تراسی میرسیم که کفِ بتونیاش
ترک برداشته و از خزه پوشیده شده بود.
"هرچه چاقو بیشتر به
بالا پرواز کند تأثیرش مطمئناً بهتر خواهد بود. اما من در آن بالا احتیاج به یک
وسیلۀ مقاوم دارم، جائیکه چاقو به آن برخورد کند، از نوسان بیفتد و بتواند تند و
مستقیم درست سمت کاسۀ سرِ بیفایدهام پائین آید. نگاه کن." او به حاملهای
داربست آهنیِ یک بالکنِ مخروبه که در بالای سرمان پیدا بود اشاره میکند.
"یکسالِ تمام من اینجا
تمرین میکردم. دقت کن!" او چاقو را به هوا پرتاب میکند، چاقو با یک نظم و
یکنواختیِ شگفتانگیز صعود میکند، مانند پرندهای به نظر میآمد که ملایم و بدون
زحمت به بالا پرواز میکرد، بعد به یکی از حاملها اصابت میکند و با سرعتی که نفس
را در سینه حبس میساخت به پائین فرود میآید و با شدت با تختۀ چوبی برخورد کرده و
در آن فرو میرود. تحمل ضربۀ برخورد به تنهائی میباید سخت باشد، اما یوپ حتی مژه
هم نزد. چاقو چند سانتیمتر در چوب فرو رفته بود.
میگویم: "یوپ، این اما
خیلی عالی بود، باید این را به رسمیت بشناسند، به این میگویند نمایش!"
یوپ چاقو را خونسرد از چوب
بیرون میکشد و میگوید: "آنها این کار را تایید میکنند، آنها به من دوازده
مارک برای هر شب میپردازند، و من اجازه دارم مابین دو نمایشِ بزرگ یک کمی با چاقو
بازی کنم. اما این نمایش خیلی ساده است. یک مرد، یک چاقو، یک تختۀ چوبی، میفهمی؟
من باید یک همکار زنِ نیمه عریان میداشتم که چاقوها را خیلی دقیق و با سرعت از
کنار بینیاش پرتاب میکردم. بعد تماشاگران به وجد میآمدند. اما مگر چنین زنی پیدا
میشود!"
او به راه میافتد و ما به
اتاقش بازمیگردیم. او چاقو را با احتیاط روی میز میگذارد، تخته چوبی را در کنارش
قرار میدهد و دستهایش را به هم میمالد. بعد در سکوت رویِ جعبۀ کنار اجاق مینشنیم.
من نانم را از جیب خارج کرده و میپرسم: "اجازه دارم به نان دعوتت کنم؟"
"با کمال میل، اما من
میخواهم قهوه درست کنم. بعد تو با من میآئی و برنامهام را میبینی."
او مقداری چوب در اجاق میاندازد،
دیگ را روی اجاق میگذارد و میگوید: "ناامید کننده است، فکر کنم که قیافهام
خیلی جدی دیده میشود، شاید کمی شبیه به سرجوخهها! نظر تو چیه؟"
"چرند میگی، تو هرگز
یک سرجوخه نبودی، وقتی تماشگران دست میزنند آیا لبخند میزنی؟
"معلومه ــ تعظیم هم میکنم."
"این کار از من ساخته
نیست. من حتی قادر نیستم در قبرستان هم لبخند بزنم."
"این اشتباه بزرگیست،
مخصوصاً در قبرستان باید آدم لبخند بزند."
"منظورت را نمیفهمم."
"چونکه آنها نمُردهاند.
هیچکدامشان نمُردهاند، میفهمی؟"
"من این را خوب میفهمم،
اما به آن معتقد نیستم."
"تو حالا هنوز کمی
ستوان یکم هستی. خوب! طبیعیست که حالا کمی طول بکشد. خدای من، من خوشحال میشوم
وقتی تماشگران خوششان بیاید. آنها خاموشند، من آنها را کمی غلغلک میدهم و اجازه
میدهم برای این کار به من پول بدهند. شاید یک نفر، تنها یک نفر، به خانه برود و مرا
فراموش نکند. شاید هم بگوید: <آن پرتاب کنندۀ چاقو، لعنتی، او اصلاً ترس نمیشناخت
و من همیشه میترسم، لعنتی.> چونکه آنها همگی همیشه میترسند. آنها ترس را
مانند سایۀ سنگینی بدنبال خود میکشند، و من خوشحال میشوم اگر ترس را فراموش کنند
و کمی بخندند. این دلیلی برای لبخند زدن نیست؟"
من سکوت کردم و به غلغل آب
گوش سپردم. یوپ در کاسه حلبیِ قهوهای رنگی آب جوش میریزد، و بعد به ترتیب از کاسه
حلبیِ قهوهای رنگ نوشیدیم و به همراهش از نان من خوردیم. در بیرون غروب کردنِ بیصدایِ
آسمان شروع میشود، و مانند شیرِ خاکستری رنگی لطیف به درون اتاق جاری میگردد.
یوپ میپرسد: "راستی تو
چه کار میکنی؟"
"هیچ ... سعی میکنم
زنده بمانم."
"یک شغل خیلی
سخت."
"آره ــ برای این نان
باید صد سنگ خُرد میکردم. کارگر موقتیام."
"هوم... آیا مایلی یکی
از تردستیهای منو ببینی؟"
و چون سرم را تکان داده بودم
بلند میشود، برق را روشن میکند، بطرف دیوار میرود و پردهای را که مانند فرش
بود کنار میزند؛ بر روی دیوار قرمز رنگ طرح درشت مردی که با زغال کشیده شده بود
نمایان میگردد: یک برآمدگی عجیب و غریب در محلی که جمجمه باید قرار میداشت و
احتمالاً باید یک کلاه را به نمایش میگذارد. با دقتِ بیشتری متوجه میشوم که
تصویرِ مرد بطور ماهرانهای بر رویِ یک درِ مخفی کشیده شده است. من کنجکاوانه نگاه
میکردم که حالا یوپ چگونه از زیرِ بار و بندلیش یک چمدانِ زیبای قهوهای رنگ را
بیرون کشیده و آن را روی میز قرار میدهد. قبل از باز کردن درِ چمدان بطرفم میآید،
چهار ته سیگار را روبرویم میگذارد و میگوید: "ازشون دو تا سیگار نازک درست
کن."
من جایم را عوض میکنم، به
نحوی که میتوانستم یوپ را ببینم و همزمان بیشتر از گرمای ملایم اجاق بهرهمند
شوم. در حالیکه من از کاغذِ نانم بعنوان زیردستی استفاده میکردم و با احتیاط
مشغول باز کردن ته سیگارها بودمْ یوپ قفل چمدان را باز کرده و یک کیسۀ عجیب خارج
میکند؛ از آن کیسههائی که جیبهای زیادی به آن دوخته شده و در آنها مادران ما از
قاشق و چنگالهایِ جهیزۀ خود مراقبت میکردند. او گرهِ بندِ کیسه را چابک گشود،
کیسه لوله شده را روی میز باز کرد و یک دوجین چاقو با دستههای چوبی نمایان گشت،
چاقوهائی که «چاقوی شکار» نامیده میشدند و به دورانی متعلق بودند که مادران ما
والس میرقصیدند.
من تنباکوهای حاصله را بطور
مساوی روی دو کاغذِ سیگار تقسیم میکنم و دو سیگار میپیچم و میگویم:
"بفرما."
یوپ میگوید
"مرسی" و بعد تمام کیسه را به من نشان میدهد.
"این تنها وسائلی از
دارائیِ والدینم میباشد که نجات یافته است. همه چیز آتش گرفت، زیر آوار ماند، و
باقیمانده به سرقت رفت. وقتی من تنگدست و با لباسی پاره از اسارت برگشتم، هیچ چیز
نداشتم ــ تا اینکه روزی یک خانم سالخوردۀ شریف، آشنای مادرم، مرا بعد از جستجوی
زیاد پیدا کرد و این چمدان کوچکِ زیبا را به من تحویل داد. مادرم چند روز قبل از
کشته شدن بوسیلۀ بمبْ این چمدان کوچک را برای اطمینان پیش او گذاشته بود، و چمدان
نجات پیدا کرد. عجیبه. اینطور نیست؟ اما ما میدانیم که وقتی ترسِ نابودی بر مردم
مستولی میشود آنها سعی میکنند تا عجیب و غریبترین لوازم را نجات دهند و نه
ضروریترین چیزها را. حالا من حداقل صاحب محتویات این چمدان کوچک بودم: یک کاسه
حلبیِ قهوهای رنگ، دوازده چنگال، دوازده چاقو و دوازده قاشق و یک چاقوی نانبُریِ
بزرگ. من قاشق و چنگالها را فروختم و با پول بدست آمده یکسال زندگی را گذراندم و
با چاقوها تمرین کردم، سیزده چاقو. دقت کن..."
من کاغذِ لوله شدهای را که
با آتشش سیگارم را روشن کرده بودم بطرف یوپ دراز میکنم. یوپ سیگارش را که به لب
پائینی چسبانده بود آتش میزند، بندِ کیسه را به دگمهای بر روی شانهاش میبندد و
میگذارد کیسه غلت خورده و باز شود و دستش را مانند پیرایش جنگی بپوشاند. بعد با
سرعتی باور نکردنی چاقوها را از داخل جیبهای کیسه بیرون میکشد و قبل از آنکه
برایم حرکت دست و شگرد به کار گرفتهاش روشن شود سریع مانند برق هر دوازده چاقو را
به سوی مردِ سایهوارِ رویِ در پرتاب میکند، مردی که به آن هیبتهای تلو تلوخورِ مخوفی شباهت داشت که در آخرهای جنگ بعنوان ممنوعیتِ انحطاطْ از تمام ستونهای نصب
آگهی، از تمام گوشههای ممکنْ تابخوران به پیشوازمان میآمدند. دو چاقو بر کلاه
مرد مینشیند، بالای هر شانه دو چاقو و در امتدادِ هر یک از دو دستِ آویزان سه
چاقو ...
من فریاد میزنم:
"عالیه، عالیه! این هم یک نمایش با کمی بتونهکاری."
یوپ میگوید: "فقط یک
نفر کم دارد، و چه بهتر که آن یک نفر زن باشد. افسوس"، او چاقوها را دوباره
از در بیرون میکشد و با دقت در کیسه میگذارد و ادامه میدهد: "کسی اما پیدا
نمیشود. زنها ترسو هستند، و مردها گرانقیمت. من میتوانم درک کنم، این نمایش
خطرناکیست."
او حالا دوباره چاقوها را به
سرعت برق پرتاب میکند، طوری که بدن مردِ سیاه با یک تقارنِ استثنائی دقیقاً به دو
نیمه تقسیم میگردد و سیزدهمین چاقو مانند تیری مرگبار آنجائی مینشیند که قلبِ
مرد باید قرار میداشت.
یوپ پکی به سیگارش میزند و
اندک باقیماندۀ آن را پشت اجاق پرتاب میکند و میگوید: "بلند شو، فکر کنم
باید برویم" و سرش را از پنجره بیرون میبرد، آهسته زیر لب زمزمه میکند
"باران لعنتی" و سپس میگوید: "چند دقیقه بیشتر به ساعت هشت
نمانده، ساعت هشت و نیم نوبت نمایش من است."
همزمان هنگامیکه او دوباره
مشغول گذاردن چاقوها در چمدان کوچکِ چرمی بودْ من صورتم را از پنجره خارج ساختم.
بنظر میآمد که ویلاهای مخروبه در باران آهسته ناله میکنند، و در پشت دیواری از
سپیدارهای لرزان جیغ یک تراموا را میشنیدم. اما نتوانستم در هیچ کجا ساعتی را کشف
کنم.
"از کجا میدانی که
ساعت چند است؟"
"از روی احساس ــ یکی از
کارهائیست که طی تمرین کردن انجام میدهم."
من بدون درکِ مطلب به او
نگاه میکنم. یوپ اول در پوشیدن پالتو به من کمک میکند و بعد ژاکت ضد بادش را میپوشد.
شانۀ من کمی فلج است و فقط تا شعاع محدودی میتوانم دستم را حرکت دهم، درست برای
سنگکوبی کفایت میکند. کلاه بر سر گذارده و داخل راهروی تاریکی میشویم، و من
حالا خوشحال بودم از اینکه حداقل جائی در خانه صدای خنده و زمزمۀ آهسته میشنوم.
یوپ در حال پائین رفتن از
پلهها میگوید: "جریان از این قرار است که من به خودم زحمت دادم تا تعدادی
از قوانین کیهانی را کشف کنم. اینطوری" او چمدان را روی پله قرار میدهد و
دستهایش را به اطراف میگشاید، درست مانند بعضی از عکسهای باستانی ایکاروس
هنگامیکه خود را برای پرواز آماده میکند. بر روی صورت گرسنۀ یوپ رویای سرد و
عجیبی ظاهر میشود که نیمی از آن مفتون و نیم دیگرش سرد و سحرآمیز بود و مرا بیاندازه
ترساند. او آهسته ادامه میدهد: "اینطوری. من خیلی ساده جو را لمس میکنم، و
احساس میکنم که چگونه دستانم درازتر و درازتر میگردند و چگونه آنها داخل مکانی
میشوند که در آن قوانین دیگری معتبرند، بعد به سقف برخورد میکنند و آنجا در آن
بالا کششهای جادوئی و عجیبی قرار دارند که من میقاپمشان، خیلی ساده میقاپم ... و
بعد قوانینشان را محکم میکشم، میگیرمشان، نیمه دزدانه، نیمه شهوانی، و به
همراه خود میبرم!" دستانش به تشنج افتاده بودند و او آنها را کاملاً نزدیک
بدنش کشیده بود. بعد میگوید: "بریم" و صورتش دوباره به حالت اول برگشته
بود.
من گیج و کرخ بدنبالش براه
میافتم ...
در بیرونْ بارانی سرد،
یکنواخت و آهسته میبارید. ما یقهها را بالا کشیدیم و لرزان خودمان را مچاله
کردیم. مهِ شامگاهی آغشته به رنگِ نیلیِ ظلمتِ شب در خیابان جاری بود. در بعضی از
زیرزمینهای ویلاهای ویران گشته نوری رنجور در زیر برتریِ سنگین و سیاهِ یک مخروبۀ
غولآسا سوسو میزد. خیابان بطور نامحسوس از میان کوچهباغی گِلآلود میگذشت،
جائیکه در تراکم غروب چنین بنظر میآمد که آلونکهای چوبیِ تیرۀ سمت چپ و راستِ باغهای
نحیف مانند کشتیهای تهدید کننده بر روی قسمت جدا شدهای از یک رودِ کم عمق به شنا
مشغولند. بعد مخالف جهتِ حرکتِ تراموا رفته و در چاله چولههای حومۀ شهر غوطهور میگردیم،
جائیکه میان آشغال و محلهای دفن زباله هنوز چند خانه در کثافت باقی مانده بود،
تا اینکه ناگهان به خیابانی پُر رفت و آمد میرسیم؛ مقدار درازی از راه را بوسیله
جاری بودنِ جمعیت به جلو رانده شدیم و بعد به کوچهای پیچیدیم که نور نافذِ چراغهای
آگهیِ <هفت آسیاب> خود را بر آسفالتِ درخشنده منعکس ساخته بود.
مدخل ورود به واریته خالی
بود. مدتی از شروع نمایش میگذشت و از میانِ پردۀ نخنمای سرخرنگِ دربانی سر و صدای
جمعیت بگوشمان میرسید.
یوپ خندان عکسی را در جعبۀ
اعلانات نشانم میدهد، عکسی که او را در لباسی کابوئی میان دو رقاصۀ خندان که
پستانهایشان با منجوقهای رنگارنگ رویهکشی شده بود نشان میداد و زیر آن نوشته
شده بود: "مردی با چاقوهایش."
یوپ دوباره میگوید
"بریم" و قبل از آنکه متوجه شوم به محل ورودِ باریک و غیرقابل تشخیص و
باریکی کشیده میشوم. ما از پلههای تنگ و تاریکِ مارپیچی بالا میرویم و بوی عرق
بدن و بزک اطلاع از نزدیک بودنمان به صحنۀ نمایش را گواهی میداد.
یوپ از جلو میرفت ــ و
ناگهان در انحناء یکی از پلهها توقف میکند، بعد از پائین گذاردن چمدان شانههایم
را در دستانش گرفته و از من آهسته میپرسد: "آیا شجاعت داری؟"
گرچه مدت طولانیای منتظر
این سؤال بودم، با این وجود طرح ناگهانیش مرا ترساند. ممکن است خیلی شجاع به نظر
نمیرسیدم وقتیکه جواب دادم: "برای ناامید بودن شجاعت دارم."
یوپ زورکی میخندد و بلند میگوید:
"این صحیحتر است. حالا تصمیمت چیست؟"
من سکوت میکنم، و ناگهان
موجی از خندۀ وحشیانه از راهروی تنگ مانند سیلی شدید بر ما هجوم میآورد، صدای
خنده بقدری شدید بود که من از ترس و بدون اراده احساس سرما کرده و لرزیدم.
آهسته میگویم: "من
شجاع نیستم و میترسم."
"من هم میترسم. مگه تو
به من اعتماد نداری؟"
آهسته جواب میدهم:
"چرا، البته که اعتماد دارم ... اما ... باشه بریم" و به جلو هُلش میدهم
و اضافه میکنم: "برای من همه چیز بیتفاوت است."
ما به راهروی باریکی میرسیم
که در هر دو سمتش تعدادی کابین از جنس تختۀ چندلایِ خام قرار داشت؛ چند هیبتِ رنگی
تُند و تیز به اینسو و آنسو میرفتند و من از میان شکافِ پردۀ رنجور دلقکی را بر
روی صحنه میبینم که دهان گشادش را باز کرده بود؛ دوباره خنده وحشیانۀ جمعیت به
استقبالمان میآید، اما یوپ مرا با خود به سمت کابینی میکشد و درِ آن را پشت سرمان
میبندد. من به اطرافم نگاه میکنم. کابین خیلی تنگ بود و تقریباً خالی. یک آینه
به دیوار آویزان بود، بر روی میخی مهجور لباس کابوئی یوپ آویزان بود و بر روی
صندلیای سست و لرزان یک دست ورقِ بازی کهنه قرار داشت. یوپ عجله داشت و عصبی بود؛
او پالتوی خیس را از تنم خارج میسازد، لباس کابوئی خود را برداشته محکم روی صندلی
پرتاب میکند و پالتوی مرا به میخ میآویزد و بعد ژاکت ضد باد خود را بر روی آن
قرار میدهد. از بالای دیوارِ کابین یک ستونِ عهد یونان باستان دیده میشد و ساعتی
الکتریکی بر آن آویزان بود که هشت و بیست و پنج دقیقه را نشان میداد. یوپ در
اثنای صاف کردن لباسش غر غرکنان میگوید: "پنج دقیقه" و ادامه میدهد:
"میخواهی قبلاً تمرین کنیم؟"
در این لحظه کسی به درِ کابین
میکوبد و فریاد میزند: "آماده!"
یوپ دگمۀ کتش را میبندد و
کلاه وسترنی بر سر مینهد. من متشنج میخندم و با صدای بلند میگویم: "نمیخواهی
فردِ به مرگ محکوم شده را اول یک دور آزمایشی دار بزنی؟"
یوپ چمدان را در دست میگیرد
و مرا به خارج میکشد. در بیرون مرد کله طاسی ایستاده بود که به آخرین کار دلقک بر
روی صحنه نگاه میکرد. یوپ چیزی در گوش او زمزمه میکند که برایم مفهوم نبود. مرد
نگاه وحشتزدهای به بالا میاندازد، مرا ورانداز کرده، بعد به یوپ نگاهی میکند و
سرش را تند تکان میدهد. و یوپ دوباره در گوشش زمزمه میکند.
برایم همه چیز بیتفاوت بود.
میتوانستند زنده زنده به سیخ بکشندم؛ من یک شانۀ فلج شده داشتم، یک سیگار نازک
کشیده بودم، فردا قرار بود برای هفتاد و پنج سنگ سه چهارم نان بدست آورم. اما فردا
... تشویق تماشگران صحنۀ نمایش را به لرزش انداخته بود. دلقک با صورتی خسته و
غمگین تلو تلوخوران از میان شکافِ پردۀ صحنه به سمت ما میآید، چند ثانیهای آنجا
با چهرهای عبوس میایستد، بعد به صحنه بازمیگردد و با لبخندی مهربانانه تعظیم میکند.
طبلهای ارکستر به صدا میآیند. یوپ هنوز مشغول وسوسه کردن مردِ کله طاس بود. دلقک
سه بار از روی صحنه خارج و سه بار بر روی صحنه میرود و لبخندزنان تعظیم میکند! بعد ارکستر شروع به نواختن مارش میکند و یوپ با قدمهای محکم و با چمدانی کوچک در
دست به روی صحنه میرود. تماشگران با کف زدنِ خفیفی به او خوشامد میگویند. من با
چشمانی خسته تماشا میکردم که چگونه یوپ ورقهای بازی را به میخهایی که از قبل
آماده شده بودند وصل میکند و چگونه چاقوهایش را پرتاب و درست در وسط آنها مینشاند.
کف زدن شدیدتر میشود ولی هنوز به اوج خود نرسیده بود. بعد او با همراهی ضربههای
بیوقفه و آهستۀ طبلهای ارکسترْ مانورِ با چاقویِ بزرگ نانبُری و صفحۀ چوبی را
انجام میدهد. گذشته از تمام بیتفاوتیها احساس کردم که این مانور حقیقتاً کمی
ساده بود. آنسوی صحنه چند دختر با لباسهای فقیرانه مشغول نگاه کردن بودند ... و
بعد ناگهان مرد کله طاس مرا محکم میگیرد و با خود به سوی صحنه میبرد، با حرکتِ
رسمی و مجللِ دست به یوپ سلام میدهد و با صدائی مانند صدای پلیسها میگوید:
"شب بخیر آقای بورکالِوسکی."
یوپ هم با صدائی باشکوه جواب
میدهد: "شب بخیر آقای اِردمِنگِر."
"آقای بورگالِوسکی، من
این دزدِ اسب و رذل واقعی را اینجا پیش شما آوردهام تا قبل از به دار آویختنش او
را کمی با چاقوهای تر و تمیزتان غلغلک بدهید ... یک رذل ..."
صدایش به نظرم کاملاً مسخره
میآمد، بصورت اندوهناکی مصنوعی، مانند گلهای کاغذی و ارزانترین بَزَک. من نگاهی
به جایگاه تماشگران میاندازم، و از این لحظه به بعد به هیولای هزار سرِ شهوانی و
کنجکاوی که در تاریکی آمادۀ جهش نشسته بود بیتوجه میگردم. برای من همه چیز بیتفاوت
بود، نور چراغ نافذِ نورافکن بر من افتاده بود و من در کت و شلوار نخنما و کفشهای
فلاکت بارم درست مانند یک دزدِ اسب به نظر میآمدم.
"آقای اِردمِنگِر، او
را اینجا پیش من بگذارید، من به حساب این مردک خواهم رسید."
"بسیار خوب، به حسابش
برسید و در پرتاب چاقوها خساست به خرج ندهید." هنگامیکه آقای اِردمِنگِر با
پاهائی گشاده از یکدیگر و پوزخندزنان در حال ترک کردن صحنه بود یوپ یقهام را میگیرد.
از جائی یک طناب بر روی صحنه پرتاب میشود و بعد یوپ مرا به ستونِ یونانی عهد
باستان که در پشت آن تختۀ بزرگی به اندازۀ یک در تکیه داده شده بود طنابپیچ میکند.
من چیزی مانند بیتفاوتیای نشأتآور احساس میکردم. در سمت راستم ازدحام ترسناکِ
همهمۀ تماشگرانِ هیجانزده بگوش میرسید و من حس کردم وقتی او از خونخوار بودنش
برایم تعریف میکرد حرف درستی زده است. میل و هوس او در هوائی که بوی شیرین و کسل
کنندهای میداد در ارتعاش بود و ارکستر با ضربههای ممتدِ احساساتیِ طبل و با
شهوتی آرام تراژدی کمدیای ناگوار را تداعی میکرد که در آن خونِ واقعی جاری خواهد
گشت، خونِ صحنهای که برایش پول پرداخت گردیده ... من خیره به جلو نگاه میکردم و
چون طوری طنابپیچی شده بودم که مرا کاملاً نگاه میداشت بنابراین بدنم را شُل به
سمت پائین ول کردم. در حالیکه یوپ چاقوهایش را دوباره از ورقهای بازی بیرون میکشید
و آنها را در کیسه جای میداد و همزمان مرا با نگاههای دراماتیک تفتیش میکردْ
صدای ارکستر آهسته و آهستهتر میگردد. سپس، وقتی او تمام چاقوها را خارج ساخت به
سوی تماشگران برگشت و با صدائی که به صورت تهوعآوری بزک شده بود گفت:
"آقایان و خانمها، من برای شما دور تا دور این آقا را با چاقو گلکاری خواهم
کرد، اما شما باید با چشمان خود ببینید که من با چاقوهای کُند کار نمیکنم
..." بعد نخِ محکمی از چمدان خارج ساخته و با آرامشی هولناک یک چاقو پس از
دیگری از کیسه در میآورد و با تماس اندکی به نخ آن را میبرد. نخ به دوازده قطعه
بریده تقسیم میشود و او چاقوها را دوباره در کیسه قرار میدهد.
در این ضمن نگاهم از بالای
سر یوپ به جاهای دور میرود، دور از صحنۀ نمایش، همچنین دورتر از بالای سرِ دختر
نیمه لختی که به نظرم میآمد در زندگی قبلی همدیگر را میشناختیم ...
هیجانِ تماشاگران در هوا پخش
بود. یوپ به طرفم میآید، به ظاهر یک بار دیگر طناب را محکم میکند و با صدائی نرم
پچ پچکنان میگوید: "کاملاً بیحرکت میمانی، و به من اعتماد داشته باش دوست
عزیز ..."
درنگِ اخیر یوپ از هیجانِ اولیۀ
تماشگران کاسته و نزدیک به جاری شدن در خلأ بود که ناگهان او دستهایش را به اطراف
میگشاید و اجازه میدهد مانند پروازِ آهستۀ پرندهای به نوسان آیند. در صورتش همان
حالت جادوئیِ تمرکز که من روی پلهها تحسین کرده بودم پدیدار میگردد و همزمان چنین
به نظر میرسید که او تماشگران را نیز با این حرکت جادو میکند.
چنین گمان کردم که آهِ بلند،
عجیب و مخوفی را میشنوم، و فهمیدم این زنگِ خطریست که برای من نواخته میشود.
من نگاهم را از دوردستِ بیانتها
بازمیگردانم، به یوپ که حالا طوری روبرویم ایستاده بود که چشمهایمان در یک سطح
قرار داشتند نگاه میکنم؛ بعد او دستش را بلند کرده و آهسته به سمت غلافِ چاقوها میبرد،
و من دوباره متوجه میشوم که آن اشارهای برای من بوده است. من آرام میایستم،
کاملاً آرام، و چشمم را میبندم ...
احساس باشکوهی بود؛ شاید که
تنها دو ثانیه دوام آورد، دقیقاً نمیدانم. در اثنای شنیدن صدای ویژِ آهستۀ چاقوها و
جریان کوتاه و خشن هوا، وقتی که آنها کنار من بر تختۀ پشت سرم با ضربه مینشستند،
فکر میکردم بر روی تیرِ چوبی بسیار باریکی بالای یک پرتگاهِ بیپایان در حال
رفتنم. من میرفتم، کاملاً مطمئن و با این وجود تمام خوفِ خطر را احساس میکردم ...
من میترسیدم ولی اعتماد کامل داشتم که سقوط نخواهم کرد، من نمیشمردم و با این
وجود وقتی چشمانم را باز کردم که آخرین چاقو کنار دست راستم بر تختۀ پشت سرم فرو
رفت ...
طوفانی از تشویق مرا وحشتزده
ساخت؛ چشمانم را کاملاً باز میکنم و به صورت رنگپریدۀ یوپ که با شتاب به پیشم
آمده بود و حالا با دستانی لرزان طناب را از دور بدنم باز میکرد نگاه میکنم. بعد
او مرا با خود به وسط صحنۀ نمایش میکشاند، او تعظیم میکند، و من تعظیم میکنم؛
او در میان تشویقِ رو به افزایش با دست به من اشاره میکند و من به او؛ بعد لبخندی
به من میزند، من به او لبخندی میزنم، و هر دو با هم لبخندزنان در مقابل تماشگران
تعظیم میکنیم.
در کابین کلمهای بینمان رد
و بدل نمیشود. یوپ ورقهای بازیِ سوراخ شده را روی صندلی پرت میکند، پالتویم را
از روی میخ برمیدارد و در پوشیدنش به من کمک میکند. بعد لباس کابوئیش را دوباره
به میخ آویزان کرده و ژاکت ضد بادش را میپوشد، و ما کلاههایمان را بر سر میگذاریم.
هنگامیکه من درِ کابین را باز میکنم مرد کله طاس به سویمان هجوم میآورد و
فریادزنان میگوید: "دستمزد به چهل مارک بالا رفت!" و به یوپ تعدادی
اسکناس میدهد. در اینجا بود که فهمیدم یوپ حالا رئیس من است، و من لبخندی زدم، و
او هم نگاهی به من میکند و لبخند میزند.
یوپ بازویم را میگیرد و ما
در کنار یکدیگر از پلههای تنگ و تاریک که بوی بزکِ کهنه میداد به پائین میرویم،
هنگام خروج از ساختمان یوپ با خنده میگوید: "حالا سیگار و نان میخریم
..."
من اما بعد از یکساعت تازه
فهمیدم که حالا دیگر یک شغل درست و حسابی دارم، شغلی که من در آن تنها احتیاج به
ایستادن دارم و کمی رویا دیدن. دوازده و یا بیست ثانیۀ تمام. من آن انسانی بودم که
چاقو بسویش پرتاب میشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر