
<جانور پیر> از تادئوش روزِویچ را در مهر سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.
براستی چرا من یک دهکدۀ غریب
را به یاد میآورم که از درختان بلوط محاصره شده است
مانند یک راز قدیمی که
اشتیاقم را آرامش میبخشد
جائیکه ازدحامِ گلۀ گوسفندانِ داغخورده
برای همیشه خیابانِ گمشده را
پُر میسازد؟
(بولسلاو لشمیان)
زن با کمک عصا خود را با
زحمت از کوه به بالا میکشد. در کارِ گاوها مداخله میکند. او از دور مانند کیسهای
پُر از پارچۀ کهنه دیده میشود. اما بزودی صورت را تشخیص میدهم، سیاه مانند نانِ
سیاه، و چشمها به اندازۀ بذر گل. لبها پژمرده و به داخل کشیده شده بودند. مرتباً
میایستد، به اطراف نگاه میکند، طوریکه انگار به دنبال قارچ میگردد. در یکقدمی
من از حرکت بازمیایستد. او نه با خود صحبت میکند و نه با من. جورابِ سیاهی بر پا
دارد و کفشی با تختی پلاستیکی. بین ما مکالمهای در بارۀ هوا، در بارۀ قارچها و
در بارۀ بارانِ دیروز انجام میگیرد. زن خود را از پهلو خم میکند. او صحبت میکند.
کلمات او به هم میپیوندند، به من میرسند. شروع به زندگی کردن در من میکنند. میمانند.
"... در بهار بدون عصا
سه بار زمین خوردم، و یک بار چنان سخت که نمیتوانستم از جایم بلند شوم، تا اینکه
خودبخود خوب شد، امسال بجز چند قارچِ تیرهسر و قازچِ سرخ اصلاً دیگر قارچی وجود
ندارد. میدانید، همیشه بر روی این چمن یک کسی میآمد ــ حتماً یک خارجی بود و نه
لهستانی. او لخت روی پتوئی دراز میکشید و روزنامه میخواند. و میدانید، یک
کشاورز، همسایۀ من، در اینجا تعدادی گاو و دو گوساله دارد. یک بار مرد در زیر
آفتاب دراز کشیده و فکر میکنم به خواب رفته بود، چون وقتی گوسالهها به طرفش رفتند او از جایش تکان نخورد. به همین دلیل گوسالهها کاملاً نزدیک او رفته و با
سُم خود او را زدند، در این لحظه او بیدار میشود و میخواست آنها را با روزنامه
از خود دور سازد. گوسالهها روزنامه را از دست او ربودند و میخواستند او را هم
دندان بگیرند ... او لباسهایش را برداشت و به طرف جنگل پا به فرار گذاشت ... چه
تند میدوید! من نزدیک بود از خنده رودهبر شوم. و شما، شما برای گذراندن تعطیلات
اینجائید و یا به منظورِ شخصی؟"
"نه این و نه آن."
"پس حتماً در خانهایکه
پشت پُل قرار دارد زندگی میکنید ...، اما اگر میدیدید که چطور گوسالهها میخواستند
روزنامه را از دست او بقاپند و او پا به فرار گذاشت ... خیلی خندیدم! حتماً یک
خارجی بود ... ایزابل! ایزابل، برگرد! کجا میخوای بری، ای زنِ گستاخ! ... هنوز
آثار زخمهای آبله بر صورت شما پیداست ... شصت سال پیش برای اولین بار
به من واکسن زده شد. و حالا هم گذاشتم که به من واکسن بزنند. یکی از آشنایان که دو
پسر دارد وضعش مانند شماست، او میگوید که نزد پسرانش اثری از آبله دیده نمیشود،
اما آثار زخمهای آبله هنوز در او دیده میشود. میدانید، دیروز در تلویزیون دیدم
که چگونه بیماریِ آبله در وروتسلاف شیوع پیدا کرده است. آنها شهر را نشان دادند،
بیمارستانها و بیماران را. واقعاً وحشتناک بود. یک نفر تمام صورتش پُر از جای زخم
بود و بر پشتش مانند نخود زخم پاشیده شده بود. بعد هم یک پسرِ کوچک را نشان دادند،
شاید هفت ساله، آبله تا نزدیک چشمهایش پیش رفته بود و از زخمها خون میآمد ...
وقتی خداوند کاری میکند، دیگر هیچ چیز و هیچکس نمیتواند کمک کند ... درست میگم؟"
"به چه دلیل باید خدا
مردم را بوسیله بیماریِ آبله تنبیه کند ...؟"
"خوب، پس شما چی فکر میکنید؟"
"هر قضاوتی به شیوه
خودش، اما خدا مردم را یقیناً با بیماری آبله تنبیه نمیکند و همینطور برای هیچ
جنگی توطئه نمیچیند ..."
"حق با شماست، من شصت و
نه سالهام، اما هنوز به یاد دارم، وقتیکه هشت ساله بودم و عمهام از جشنِ بخشودگیِ گناهان آمد، من از او خواهش کردم که مرا با خود به دهکدهاش ببرد، او عمۀ تعمیدی
من بود. اما او نمیخواست، او گفت که در آنجا بیماریِ آبله رواج پیدا کرده. اما من
آنقدر خواهش کردم تا اینکه مرا به همراه خود برد. آنجا در دهکده زنی را دیدم. یک
زن بیمار. او سی سالش بود، هنوز جوان. میدانید، او را من بر روی تختِ بیماری
دیدم. بدن او کاملاً از چسب پُر شده بود. مانند یک قطعه جایِ زخم. تمام صورتش و روی
لبهایش هم چسب زده شده بود. وقتی کشیش را آوردند، او پرسید: <برای چه مرا به
اینجا خواندید، مگر نمیبینید که این زن نمیتواند دهانش را باز کند؟> زیرا آن زمان
مردم نادانتر بودند و با وجود اینکه واکسن وجود داشت اما نمیگذاشتند که به آنها
واکسن بزنند، من واکسن زدهام ... ایزابل! ایزابل، لعنتی، کجا میخوای بری! حتماً
میخواد آب بخورد ... من قبل از جنگ بیست سالِ تمام در مزرعه کار کردم. بعد ده سال
بر روی زمین دیگری پیش آقای نیوینسکی کار کردم.
من مانند دیگران از
ویلاهایشان که در وطنِ قدیمی خود داشتند صحبت نمیکنم. ما قدیم در مزرعه کار میکردیم.
وقتی جنگ جهانی دوم شروع شد گاو را فروختیم، شوهرم با پول آن یک اسب خرید و شروع
به کار برای مردم کرد. آلمانیها او را در سال ۱۹۴۲ با گاریش گرفتند، و او بدون هیچ ردی ناپدید شد.
او دو نامه نوشت، یکی را از آنسوی رودِ باگ و دومین نامه را از نزدیکی کییِف، فقط
همین دو نامه. من برای حکومت نامه نوشتم، آنها به من جواب دادند که شوهر من کشته
شده است. برای حقوق بازنشستگی اقدام کردم، آنها به من گفتند که باید زودتر و از
محل سکونتِ آن زمان این کار را میکردم. آدم باید این را از کجا بداند؟ حالا
پهلویِ پسرم زندگی میکنم. یا اینکه میبایست به رهبر حزب کارگرانْ گومولکا نامه مینوشتم،
شما چی فکر میکنید؟
اما پیش پسرم به من خوش نمیگذرد.
عروسم بدجنس است. سالها میشود که با من صحبت نکرده، فقط بعضی اوقات میگوید:
<جانور پیر> و در را محکم میبندد. اما من که نانم را مجانی بدست نمیآورم.
من از سپیدۀ صبح تا هشت شب از گاوها نگهداری میکنم. صبحها شیر میدوشم. و بعد
گاهی چیزی میشورم، برای نوههایم صبحانه آماده میکنم، تمام وقت چهار نعل مشغول
کارم، همونطور که در خانهداری معمول است. نوۀ بزرگم حتی مدرسه را به پایان
رسانده، و حالا در خانه نشسته و کاری انجام نمیدهد و دست به سیاه و سفید نمیزند.
ناخنهایش را با لاکِ قرمزی نقاشی کرده و حالا هم برای خود کفش پاشنهبلندی به
قیمت چهار صد زوُتِه خریده، اما او حتی یک بار هم برای کمک به من پیش گاوها
نیامده، در حالیکه من شصت و نه سال از عمرم میگذرد. نوۀ کوچکترم اما قلب مهربانی
دارد، او همیشه میگوید: <مادربزرگ، اصلاً نگران نباش، وقتی مدرسه را به
پایان برسونم این خانه را ترک خواهیم کرد و من تو را با خود خواهم برد!> فقط
خدا کند وقتی مریض میشوم لازم نباشد مدت درازی از کار بیفتم، این تنها نگرانی من
است. و اخلاق پسرم هم بخاطر زنش عوض شده و رفتارش با من خوب نیست. عروسم از روستا
میآید، اما پنج سال در ورشو بود. پیش دیگران هم خجالت نمیکشد، دامنش را بالا میزند
و ــ میبخشید بخاطر بیادبی ــ به پسرم میگوید: <از کونم بخور.> گاهی
میروم تا چند تا گلابیای که بر زمین افتادهاند جمعآوری کنم. بعد عروسم بچهها
را صدا میزند، به آنها میگوید که گلابیها را بیاورند و آنها را در اتاق نشیمن
قایم میکند. هیچوقت هیچ تکه لباسی از من را نمیشورد، حتی روسریم را. وقتِ رختشوئی،
با پا لباسهای مرا به گوشهای هُل میدهد و من باید آنها را به تنهائی بشورم. در
حالیکه رماتیسمِ کمر دارم ... میبینید که مردم حالا چگونه با موتور میرانند، حالا
مردم این همه موتور دارند. در روزنامه خواندم که یک نفر در اثر تصادفِ موتور مرده
است ... ایزابل! ایزابل، کجا میخوای بری؟ برگرد ... در روزنامه خواندم که مردم در
رانندگی بیشتر از حالتِ معمولی میمیرند. چه وقت بود؟ آهان بله، دیروز یک هواپیما
سقوط کرد و همۀ مسافران، فکر کنم چهل نفر، جان سپردند. بله، حالا اینگونه است. وضع
و حالم پیش پسرم خوب نیست، در حالیکه قبلاً وضعم بهتر بود. بعد اما تصمیم دیگری
گرفتم، و حالا از این کار متأسفم، اما برای بازگشتن خجالت میکشم. وقتی پسرم یک
بار در حال مستی منو از خانه بیرون کرد، من به شهر پیش دخترِ خواهرم و شوهرش رفتم.
وضع آنها خوب است، آنها فقط دو نفری زندگی میکنند. مرد تابوت میسازد. مغازه مال
خودش است. بعلاوه تاج گل و صلیب هم میسازد و نعشکش هم دارد. همه چیز. در خانه
فقط آن دو زندگی میکردند، یک سگ، چند مرغ و خروس و من. کار زیادی وجود نداشت و آن
دو با من مهربان بودند. اگر میوه یا گوشت در خانه بود از من میپرسیدند: <خاله،
این را میل داری یا چیز دیگری؟> ــ یا اگر ماهیِ پخته یا دود داده شده در خانه
بود یا انگورها رسیده بودند ... همه چیز برای من آنجا مهیا بود، هیچ چیزی را از من
قایم نمیکردند. گاهی نعشکش را میشستم، بعد او صد زوُتِه از جیب در میآورد و میگفت:
<بگیر خاله، برای شستن نعشکش.> و وقتی دخترِ خواهرم این را میدید، او
هم میآمد و میگفت: <چی، تو نعشکش را شستهای، از من هم پنجاه زوُتِه برای
اینکار بگیر.> و سگشون علاقۀ زیادی به من داشت و همیشه پشت سرم میآمد، و یک
بار به جادۀ اتوموبیلرو دوید و یک اتوبوس او را زیر گرفت. اما من از پیش آنها
رفتم، و حالا از این کار متأسفم. میدانید که مادر بودن یعنی چه. بعد هر دو پای
پسرم شکست، و آنها برایم یک تلگرام فرستادند: <مادربزرگ عزیز، لطفاً فوری
برگرد، ما همگی ازت خواهش میکنیم!> و من هم برگشتم. دختر خواهرم و شوهرش نمیخواستند
بگذارند که من بروم. آنها واقعاً عصبانی بودند و میگفتند: <ما پول بلیط تو
را میدهیم، به آنجا برو و دوباره برگرد. وسائلت را اینجا بگذار، فقط مقداری که
ضروریست با خودت ببر.> اما من از همه چیز دست کشیدم و پیش پسرم آمدم. و حالا
برایم ناگوار است که دوباره به آنجا برگردم. حالا اینجا هستم ــ اما اینجا وضع و
حالم خوب نیست و عروسم مدت بیست سال است که بجز <جانور پیر!> چیز دیگری
به من نگفته است.
رفتار عروسم نسبت به من در
دو ماهِ اول تقریباً بهتر بود و گاهی حتی شیرینی به من تعارف میکرد. رفتار پسرم
بخاطر او عوض شده و اغلب نفرینم میکند، به من میگوید: <سالخوردها آدم
نیستند ... و چون هر گوشتی ماهی نیست، پس آدم پیر هم آدم نیست.> بعد من به او
میگویم: <مواظب باش که تو پیر نشی! اگه خودتو دار بزنی پیر نمیشی!>
وقتیکه زیر ماشین رفته بود برایم تلگراف فرستادند که من باید برگردم. نوههایم را
من براشون بزرگ کردم. همیشه برای رفتن به مدرسه آمادهشون میکردم. نوۀ کوچکتر قلبِ بهتری دارد، بعضی وقتها چیزی برایم میآورد. وقتی من مریض بودم، همیشه برایم آب
برای نوشیدن میآورد. و بعد من روی تخت دراز افتاده و در انتظار بودم. کاملاً
تنها."
زن آستین ژاکت خود را بالا میکشد و بازوی خود را که از لکههای ریزِ سفید پوشیده شده بود به من نشان میدهد. "ببینید، جای زخمها هنوز بر بدنم
است، علتش این است که وقتی نوآ بزرگم از شیر گرفته شد دیگر نمیخواست بخوابد و
مدام گریه میکرد و با ناخنِ انگشتهایش چنان در پوست فرو میکرد که مادرش او را میزد
و دختر فریاد میکشید. در این مواقع دلم برایش میسوخت و او را پیش خودم میخواباندم.
او هم قبل از به خواب رفتن با ناخنهایش آنقدر محکم مرا نیشگون میگرفت که از
جایشان خون میآمد و حالا میشود جای زخمها را دید. آن سگ به درد هیچ کاری نمیخورد،
او برای محافظت کردن از گله کمک نمیکند، چون کسی به او از کودکی این کار را یاد
نداده است. اگر با او صحبت کنی اصلاً چیزی نمیفهمد. بعضی وقتها شروع به دویدن میکند،
اما گوش نمیدهد. ایزابل، ایزابل، ای گستاخ، کجا میخوای بری؟ من باید بشینم، خیلی
خسته شدم. بله، میدونید من فقط به این فکر میکنم که اگر مریض شوم خدا نکند مجبور
شوم مدت درازی روی تخت بیفتم. یک بار پسرم چون کاری را که میخواست انجام ندادم از
خانه بیرونم کرد. او آن زمان مست به خانه آمد و گفت که باید من به اسب کاه بدهم.
اما من تمام روز روی پا ایستاده و کار کرده بودم، دیگر قدرت نداشتم و گفتم:
<من خیلی خستهام، دخترت میتونه بره.> اما او فریاد کشید: <سر جات
بشین، مادربزرگ میره!> من هم گفتم: <من نمیرم، چونکه دیگر نیروئی
ندارم، من تمام روز را سرپا بودم.> و به این ترتیب یکی او گفت و یکی من تا
اینکه او یقهام را چسبید، گردنم را فشرد و مرا تکان تکان داد، اما من عصا در دست
داشتم و گفتم: <ولم کن، وگرنه با عصا میزنمت!> و یکی به پایش زدم، او
هم عصبانی شد، عصایم را شکاند و فریاد زد: <بیرون، زن گستاخ!> و از خانه
بیرونم کرد. من هم رفتم. اما لااقل هنوز میدانستم به کجا میتوانم بروم. آن تصادف
دیرتر برایش اتفاق افتاد، بعد از من خواهش کردند. من هم دوباره برگشتم. بله، میدونید
... و شما اینجا میشینید و درس میخوانید؟"
"من فقط میخوانم."
"مشغول خواندن چه کتابی
هستید؟"
"یک کتاب خیلی جالب، در
بارۀ استادِ عدالت، یک معلم که صدها سال قبل از تولدِ مسیح زندگی میکرده
است."
"و من سال پیش یک کتاب
در بارۀ یک راهب خواندم."
"نام کتاب چیست؟ و چه
کسی آن را نوشته است؟"
"یادم نمیآید. هرچه من
پیرتر میشوم به همان اندازه هم حافظهام بدتر میشود. فکر کنم نام او ... نام
کتاب <گناهها> یا چیزی شبیه به این است. این را هم فراموش کردهام، اما
داستان را هنوز خوب به یاد دارم. در پائیز و زمستان کمی بیشتر وقت دارم و میشود
دوباره یک چیزهائی خواند. من کتاب را کاملاً خواندهام و خیلی از آن خوشم آمد. این
راهب به آدمها خوبی میکرد، به کسانیکه گرسنه بودند نان یا گوشتِ نمکزده میداد
و همیشه آبنبات و شیرینی برای بچههائی که فوج فوج به دنبالش میدویدند داشت، تا
اینکه او را متهم به تماس داشتن با شیطان کردند. میدونید، من میبایست میخندیدم!
زیرا که آنها ثابت کردند که در شکم او شیطان غار و غور میکند. ایزابل، ایزابل!
این گاو به کجا میدود، لعنتی ... من باید او را دوباره برگردانم، وگرنه به سویِ
قسمتِ محافظت شده میرود ... میبینید که چطور این دیوانهها بر روی موتورهایشان
با سرعت به اطراف میرانند! باید پولدار باشند که چنین موتورهائی میتوانند بخرند.
اما آدم باید این داستان را همانطور که نوشته شده پشت سر هم و به ترتیب تعریف کند.
یک کتاب جالب. نوۀ من آن را از کتابخانه آورد. من هنگام خواندنِ آن خندیدم و گریه
کردم. خیلی جالب نوشته شده بود. من چند بار میبایست بخندم، میدانید ــ فکر میکردند
که کلیددارِ صومعه همان پطرسِ مقدس است و یک نفرِ دیگر را اشتباهاً به جای یوهانس
مقدس گرفته بودند. تا اینکه آنها به جان هم میافتند ... هی! این گاو کجا
رفته؟"
زن از جا برمیخیزد ... او
روبروی من میایستد و با لبۀ چارقدِ خود چشمان آبیِ روشنش را پاک میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر