
<لبخندزن> از هاینریش بل را در آبان سال ۱۳۸۵ ترجمه کرده بودم.
وقتی از شغلم سؤال میشودْ شرمندگی احاطهام میکند: قرمز میشوم، زبانم به لُکنت میافتد، من، کسیکه
کلاً به عنوان انسانی مطمئن معروفم. رشک میبرم به مردمی که میتوانند
بگویند: من یک بنّا هستم. حسد میورزم به آرایشگران، کتابداران و نویسندگان
که چه ساده معترف به شغل خود میگردند، چرا که تمامیِ این شغلها ماهیتِ خویش را
همراه نامشان نمایان میسازند و به توضیحی بیشتر محتاج نمیگردند. من اما
مجبورم، به اینگونه از سؤالها جواب دهم: "من یک لبخندزنم." یکچنین اعترافی منجر به طرح سؤال بعدی میگردد، و من باید دومین
سؤال را که "آیا امرار معاشتان با آن میگذرد؟" با گفتن صادقانۀ
"بلی" جواب بدهم. در حقیقت من از لبخند زدن امرار معاش میکنم،
و زندگی خوبی هم دارم، زیراکه لبخندزدنم ــ تجارتی بیانش کنم ــ خریدار
فراوان دارد. من لبخندزنِ ماهری هستم، لبخندزنی کار آموخته، در حرفۀ خود
بیرقیبم، هیچکس مانند من مسلط به سایههای هنرم نمیباشد. مدتی طولانی خودم
را ــ بخاطر فرار از توضیحاتِ زحمتافزا ــ هنرپیشه معرفی میکردم، اما تواناییِ تقلید و قدرت بیانم بقدری کم است که به نظرم آمد این نام حقیقتِ مطلب را بیان نمیکند:
من عاشق حقیقتم، و حقیقت این است که: من یک لبخندزنم. من نه دلقکم و نه کمدین،
کار من سرگرم کردن مردم نیست، بلکه شادی را به نمایش میگذارم، من مانند یک
امپراتور رومی میخندم و یا مانند یک دیپلمۀ احساساتی، همانقدر خندههای قرن
هفدهم را روانم که خندههای قرن نوزده را، و اگر لازم گردد، تمامی قرون را میخندم، تمامی
قشرهای جامعه را، از کودک تا پیر را، من آن را به نحوی ساده آموختم، به
همان سادگی که آدم یاد میگیرد چطور به کفش تخت باید بزند. خندۀ آمریکایی در
خون من جاریست، در دلم جای دارد، خندۀ آفریقایی، خندۀ سفید، سرخ، خندۀ زرد و
در ازای دستمزدی بالا آنگونه به طنینش میاندازم که کارگردان دستورش را بدهد.
من ضروری شدهام، خندۀ
من بر روی صفحاتِ گرامافون ضبط است، بر روی نوارهای ضبطصوت میخندم، و
کارگردانانِ نمایشنامه در کمال احتیاط با من برخورد میکنند، هوایِم را
دارند. خندههایم مالیخولیاوار است، ملایم و معتدل، هیستریک ــ مانند یک
رانندۀ تراموا میخندم و یا مانند یک کارآموزِ رشتۀ تغذیه؛ لبخندِ صبحگاهی، لبخند در غروب، لبخندهای شبانه، لبخند در هنگام غروب آفتاب، هنگام
طلوع خورشید، به اختصار بگویم: هرکجا که میخواهد باشد و به هر شکلی که لبخند
زده باید بشود: من قادر به انجام آن خواهم بود.
خطا نرفتهام اگر بگویم که
چنین شغلی طاقتفرساست، بویژه که من ــ این تخصص من است ــ همچنین در خنده از
نوع واگیردارش نیز مهارت دارم؛ اینگونه است که ضروری گشتهام، و
حضورم لازم است و حتمی، حتی برای کُمدینهایِ درجۀ سه و چهار، کمدینهایی که
بخاطر پوئنهایشان در لرزند، و من اکثر شبها در واریتههای مختلف بعنوان
دستزنِ حرفهای در بین تماشاچیان در گوشهای مینشینم تا در لحظاتیکه
برنامه از پیشرویِ لازم بهره نداشتْ واگیردار شروع به خندیدن کنم. این کاریست ظریف و باید با دقت انجام گیرد: خندههای وحشیانه و با
احساسم نه ثانیهای زودتر و نه ثانیهای دیرتر، بلکه باید در صحیح و دقیقترین
لحظه شروع شوند ــ آنگاه طبق برنامه منفجر میگردم، مستمعین همگی خندههای
نعرهوارم را همراهی میکنند، و پوئنهایم نجات مییابند.
من اما خسته و کوفته به
رختکن میخزم، پالتو را بدوش میگیرم، خوشبخت از اینکه سرانجام زمان خاتمۀ
کار فرا رسیده است. در خانه معمولاً تلگرافهایی برایم رسیده است:
"خیلی سریع به لبخندتان محتاجیم. زمانِ ضبط سهشنبه" و من خود را در یک
قطارِ بیش از حد معمول گرمِ آلمانی مینشانم و افسوس میخورم برسرنوشت و تقدیرم.
درک اینکه من بعد از پایانِ
کارم یا در ایام مرخصی کمتر میل به خندیدن احساس میکنمْ برای هیچکس سخت نخواهد
بود: شیردوش هنگامی خوشحال است که بتواند گاو را از یاد ببرد، بنّا خشنود است در آن لحظه که ساروج از یادش برود، و درودگران اکثراً در خانۀ خود درهایی دارند که
خرابند و باز و بسته نمیگردند، و یا کشوهایی که با زحمتِ زیاد به حرکت میآیند. قنادها
خیارشور دوست میدارند، قصابها شیرینیِ بادامی، و نانوا سوسیس را بر نان مقدم میدارد؛
گاوبازان عاشقِ مراوده با کبوترانند، بوکسورها رنگشان میپرد وقتی فرزندنشان خوندماغ
میگردد: من تمام اینها را میفهمم، زیرا که من پس از پایانِ کار هرگز نمیخندم. من
یک انسانِ کاملاً جدیای هستم، و مردم مرا ــ شاید به درستی ــ بعنوان یک
انسانِ بدبین میشناسند.
در سالهای اولیه ازدواجمان
بارها همسرم به من میگفت: "خوب کمی لبخند بزن!" اما با گذشت زمان
دیگر برایش آشکار گشته که نمیتوانم این خواهش او را برآورده کنم. من
خوشبخت و راضیمْ وقتیکه عضلات خستۀ صورت و روحِ فرسودهام را با وقار و جدیتی عمیق
تنشزدایی کرده و اجازۀ تمدیدِ اعصاب به آنها بدهم. بله، حتی خندۀ
دیگران هم متشنج و عصبیام میسازد، زیرا که در من یادآوریِ شغلم را بیدار میسازد. چند
صباحی را اینگونه در آرامش گذراندیم، از آنجائیکه همسرم هم خندیدن را از یاد
برده بود، یک زناشویی مسالمتآمیز و آرام داشتیم: گهگاهی در هنگام زدنِ
لبخندی کوچک غافلگیرش میکنم و سپس من هم لبخندی میزنم. چون من از سر و صدایِ
واریتهها بیزارمْ بنابراین با یکدیگر آهسته صحبت میکنیم، متنفرم از هیاهو،
از هیاهویی که بتواند در استودیوی ضبطِ صدا حکومت بکند. آنانی که مرا نمیشناسند مرا مردی ساکت و کمحرف در نظر میدارند. شاید که اینگونه باشم، زیرا که من
دهانم را اکثراً برای خندیدن باید باز کنم.
با منظری بیحرکت زندگی
شخصیم را میپیمایم، گهگاهی به خود اجازۀ زدنِ لبخندی ملایم میدهم، لحظاتِ
فراوانی به این میاندیشم که آیا هرگز به درستی لبخند زدهام؟ من خود
معتقدم که: نه. خواهران و برادرانم میتوانند شهادت و گزارش بدهند که من
همیشه یک جوانِ جدی بودهام.
گرچه من ماهرانه به روشهای مختلف میخندم، اما نوع لبخند خودم را هنوز نشناختهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر