
<بازگشت
زرتشت>، اثری از هرمن هسه که در سال 1919 به چاپ رسید را در مهر سال 1388 در
بلاگفا ترجمه کرده بودم.
وقتی میان جوانان پایتخت این شایعه میپیچد که زرتشت
دوباره ظهور کرده و اینجا و آنجا در کوچهها و میادینِ مختلف دیده میشود، چند جوان برای جستجوی او براه میافتند. آنها جوانانی بودند که از جنگ
بازگشته و در وطنِ دگرگون و ویران گشتۀ خود پُر از اضطراب و بیتابی بودند. زیرا
آنها خوب میدیدند که چیزهائی بزرگ اما با مفهومی تاریک اتفاق افتاده است و برای
بسیاری این رخدادها مهملی بیش نبود.
این مردانِ جوان همگی از آغاز جوانی پیامبر و راهنمایشان
را در زرتشت میدیدند، آنها با جدیتی مخصوصِ جوانانْ آنچه در بارۀ او نوشته شده است را میخواندند و هنگام راهپیمائی در
خلنگزار و کوهستان و شبها زیر نور لامپِ اتاقهایشان در بارۀ آن فکر و صحبت میکردند.
و زرتشت برایشان مانند هر کسِ دیگر که میتوانست با
اولین آوای خود خودِ حقیقی را در آنها نیرو بخشد و سرنوشتشان را یادآور گردد مقدس
بود. این جوانان زرتشت را در حالی مییابند که در خیابانِ پهنی در اثر فشار ازدهام
مردم به دیواری چسبیده بود و به سخنرانی یکی از رهبران خلق که بر سقف ماشینی
ایستاده بود گوش میداد.
او سرا پا گوش بود، لبخند میزد و به چهرۀ مردم نگاه میکرد.
او مانند زاهدی پیر که به امواج دریا و ابرهای صبحگاهی مینگرد به این صورتها
نگاه میکرد. او ترسشان را میدید، او صبرشان را میدید و درماندگی و گریه و
نگرانیِ کودکانۀ آنها را میدید، او همینطور جسارت و نفرت را در چشمان مردمِ مصمم و
مردمِ ناامید میدید، و او از نگاه کردن و همزمان گوش دادن به سخنرانی خسته نمیشد.
نشانهای که باعث شد جوانان او را بشناسند خندۀ او
بود. او نه جوان بود و نه پیر، او نه مانند یک معلم به چشم میآمد و نه مانند یک
سرباز، او مانند یک انسان دیده میشد، نخستین انسان از نوع خود. جوانان مدتی شک
داشتند اما لبخندش آنها را مطمئن ساخت که او خود زرتشت است.
لبخندش روشن و خالی از ریا اما بدون مهربانی بود. شبیه
لبخندِ یک سرباز، و بیشتر از آن شبیه لبخندِ مرد پیری بود که بسیار دیده و گریه و
زاری دیگر برایش بیمعنا گشته است. جوانان از این نشانهها او را شناختند.
هنگامیکه سخنرانی به پایان میرسد و مردم با هیاهو شروع به
ترک آنجا میکنند، آنها خود را به زرتشت رسانده و با احترام به او سلام میدهند و با
لکنت میگویند: "تو اینجایی استاد، بالاخره چون تنگدستی بیداد میکند دوباره
بازگشتی. زرتشت، خوش آمدی! تو به ما خواهی گفت چه باید بکنیم، تو ما را به
جلو رهبری خواهی کرد. تو ما را از این بزرگترین خطرها نجات خواهی داد."
زرتشت با لبخندی از آنها دعوت میکند او را همراهی کنند
و در حال رفتن به مستمعین میگوید: "دوستانِ من، من بسیار خوشحالم. بله، من
دوباره بازگشتهام، شاید برای یک روز، شاید برای یک ساعت. و من تئاتر بازی کردن
شماها را تماشا میکنم. همیشه تماشای تئاتر برایم لذتبخش بوده است، انسان در هیچ
کاری بجز بازی تئاتر خود را واقعیتر نشان نمیدهد."
جوانان سخنان او را گوش داده و به هم مینگریستند؛ به
عقیده آنها گفتار زرتشت پُر از ریشخند، پُر از شادی و پُر از بیخیالی بود. چگونه میتواند هنگامیکه ملتاش در فلاکت به سر میبرد از تئاتر صحبت کند؟ چگونه میتواند
هنگامیکه وطناش شکست خورده و از هم پاشیده است بخندد و لذت ببرد؟ چگونه میتواند ملت و سخنگوی ملت، این اوضاع وخیم، احترام و تشریفات ما جوانان را فقط چراگاهی
برای چشم و گوش خود پندارد، فقط موضوعی برای مشاهده و تبسم؟
آیا حالا زمانِ خون گریستن، فغان به آسمان رساندن و
پیراهن بر تن دریدن نمیباشد؟ و پیش از هر چیز، آیا زمانِ مذاکره و معامله نیست؟
زمانِ انجام اعمال؟ زمانِ یک سرمشق دادن؟ زمانِ کشور و ملت را از سقوطی حتمی نجات
دادن؟
زرتشت افکار آنها را حس میکرد و قبل از آنکه آنها
افکارشان را به زبان آوردند به آنها میگوید: "دوستان جوان، میبینم که شما از من
راضی نیستید. من انتظارش را داشتم، و با این همه اما شگفتزده شدم. معمولاً در کنار
این نوع انتظارها ضدشان نیز قرار دارند؛ چیزی درون ما در انتظار است، و چیزی
دیگر در ما امید به مخالفِ آن دارد. حالا هم وضع من با شما دوستان چنین است. اما بگوئید، آیا نمیخواهید با زرتشت گفتگو کنید؟" همه مشتاقانه فریاد
زدند: "چرا، ما میخواهیم."
زرتشت لبخندی میزند و به صحبت ادامه میدهد:
"بسیار خوب عزیزان من، حالا با زرتشت حرف بزنید، به زرتشت گوش کنید! کسی که
جلوی شما ایستاده نه سخنگوی ملت است و نه یک سرباز، نه پادشاه و نه فرماندۀ ارتش،
این زرتشت است، همان زاهدِ پیر و بذلهگو، کاشفِ آخرین لبخند، کاشفِ بسیاری از
آخرین غمها. دوستان، شما نمیتوانید از من بیاموزید که چگونه میشود بر ملتها حکومت و شکستها را دوباره جبران کرد. من نمیتوانم به شما آموزش دهم که چگونه به
گلهها فرمان دهید و چگونه میتوان گرسنگان را تسکین داد. اینها هنرهای زرتشت
نیستند. اینها نگرانیهای زرتشت نیستند."
جوانان سکوت کرده و نقش درهمی از یأس در صورتشان پیدا
بود. آنها در کنار پیغمبر، ناراضی و شرمسار قدم میزدند و برای مدتی طولانی حرفی
برای پاسخگوئی نیافتند. عاقبت یکی از آنها، جوانترینشان، هنگامیکه شروع
به صحبت کرد، نگاهش شروع به جرقه زدن کرد و چشم زرتشت در نگاه او با خشنودی به استراحت پرداخت.
جوانترینِ جوانان چنین آغاز کرد: "بسیار خوب، اگر چیزی برای گفتن داری بگو، اما اگر تو فقط به این خاطر آمدهای که به
تنگدستی و رنج این ملت بخندی، ما کارهای بهتری از قدمزدن با تو و گوش سپردن به بذلهگوئیهای درخشانت داریم.
خوب به ما نگاه کن زرتشت، گرچه همۀ ما جوانیم، اما
خدمت سربازی انجام داده و چشم در چشم مرگ انداختهایم. ما دیگر مایل نیستیم خود را
مشغولِ بازیها و وقتگذرانیهای زیبا سازیم.
ای استاد، ما تو را ستایش کردیم و دوست میداشتیم، اما
باید بدانی که بزرگتر از عشقمان به تو، عشق به خود و به ملتمان است که در درون ما
میجوشد."
صورت زرتشت با شنیدن حرفهای مرد جوان روشن میگردد، با
مهربانی به چشمان غضبناک او مینگرد و با بهترین لبخندش چنین میگوید: "دوست
من، کاملاً حق با توست که زرتشتِ پیر را نشناخته نپذیری، که او را روی دندان حس کنی
و آنجایی از او را قلقلک دهی که آسیبپذیر میدانی! چه زیاد حق با توست دوست جوانم
با آن بدگمانیات! و آیا میدانی که تو جملۀ خیلی خوبی را بیان کردی، از آن جملههایی
که زرتشت با کمال میل میشنوَد؟ گفتی: <ما خود را بیشتر از زرتشت دوست میداریم؟>
چه زیاد من چنین صداقتهایی را دوست دارم! تو با آن مرا، این ماهیِ پیر و لغزنده را
به دام انداختی، من بزودی به قلاب ماهیگیریات آویزان خواهم بود!"
در این لحظه از خیابانی دور صدای گلوله به گوش میرسد،
قیل و قالِ جنگ طنین میاندازد؛ طنینی عجیب و ابلهانه در میان سکوت غروب. و
چون زرتشت میبیند که نگاهها و افکارِ همراهانِ جوانش مانند خرگوشهای کوچکی به آنسو
دویده است، بنابراین تُن صدایش را تغییر میدهد. صدایش به ناگهان از راهی دور طنینانداز
میشود ــ و این صدا درست مانند صدایی بود که برای اولین بار هنگام آشنایی مردانِ جوان با
او به گوششان رسیده بود ــ، صدایی که از حلق و دهانِ انسان خارج نمیشود،
بلکه از ستارهها و خدایان به گوش میرسد، یا بیشتر، مانند صدایی که هرکس
در نهان در ساعاتی که خدا مهمان اوست آن را در سینهاش میشنَود.
دوستان گوش فرا دادند، و با تمام اندیشه و حواسشان به
سوی زرتشت بازگشتند، زیرا حالا صدای کسی را میشنیدند که روزی در دوران شباب برای
اولین بار از کوهستانِ مقدس شنیده بودند و طنین آوای خدایِ ناشناسی را داشت.
زرتشت رو به جوانترین مرد کرده و با حالتی جدی میگوید:
"به من گوش کنید بچهها، اگر میخواهید صدای زنگِ ناقوسی را بشنوید، نباید بر
روی یک پیت حلبی بکوبید. و اگر مایلید فلوت بزنید، اجازه ندارید دهانتان را بر لب
شیشۀ شراب نهید. ای دوستان، آیا مرا میفهمید؟ و به خاطر بیاورید عزیزانم، خوب به
خاطر بیاورید: آن چه چیزی بود که شما روزگاری در آن ساعات مقدس از زرتشت خود
آموختید؟ آن چه بود؟ آیا دانشی برای دکان بود، یا برای خیابان و میدان
جنگ؟ آیا به شما اندرز برای پادشاهان دادم و پادشاهانه، یا شهرنشینانه، سیاسی و یا
تجاری با شما صحبت کردم؟ نه، شما یادتان میآید، من زرتشتی صحبت کردم، من به زبان
خودم صحبت کردم، مانند آینه خودم را در برابرتان قرار دادم تا با نگاه کردن در آن
خودتان دیده شوید. آیا تا حال چیزی از من آموختهاید؟ آیا تا حال هرگز معلم زبان و
یا معلم کارشناسیتان بودهام؟ بنگرید، زرتشت معلم نیست، نمیشود از او سؤال کرد و
از او آموخت و در موارد لزوم از نسخههای کوچک و بزرگش بازنویسی کرد. زرتشت انسان
است، تو زرتشت هستی، و من زرتشت هستم. زرتشت انسانیست که شماها در درونتان به
دنبالش میگردید؛ به دنبال آن انسانِ صادق، آن انسانِ فریبنخورده. مگر میشود
که زرتشت بخواهد شماها را فریب دهد؟ بسیار چیزها زرتشت دیده است، بسیار رنجها
برده است، گردوهای بسیاری شکانده و جای زخمِ دندان مارهای زیادی بر بدن دارد. اما
تنها یک چیز را زرتشت آموخت، تنها یک چیز حکمت اوست، تنها یک چیز مایۀ افتخار
اوست. او آموخت زرتشت باشد. و این آن چیزیست که شما هم میخواهید از او بیاموزید،
و در این راه غالباً جسارتتان میشکند. شما باید خود بودن را بیاموزید، همانگونه
که من آموختم زرتشت باشم. شماها باید فراموش کنید که کس دیگری هستید، که ناچیز میباشید.
باید از یاد ببرید که صداهای دیگران را تقلید کنید و چهرۀ دیگران را چهرۀ خود
پندارید. و از این جهت، شما دوستان، وقتی زرتشت برای شما صحبت میکند، در حرفهایش
به دنبال حکمت، به دنبال هنرها، به دنبال نسخهها و خدعهها نگردید، بلکه در حرفهایش
خود او را جستچو کنید! از سنگ میتوانید محکم بودن را بیاموزید و از پرنده آواز
را. از من اما میتوانید مفهوم انسان و سرنوشت را بیاموزید."
آنها در حال گفتگو به حاشیۀ شهر میرسند، در زیر درختانی
که در شب خش خش میکردند قدم میزنند و مدتی طولانی با هم بودند. بسیار چیزها از
زرتشت پرسیدند، به کرات همراه او خندیدند، به کرات به او شک بردند. یکی از جوانان اما بعضی از سخنانِ زرتشت در آن شب را نوشته و پیش خود نگاه داشته
بود.
آنچه که او از زرتشت و سخنانش نوشته این است:
در بارۀ سرنوشت
زرتشت به ما چنین گفت:
آن چیزیکه انسان را خدا میسازد با زاده شدن به او داده
میشود، آن چیریکه به یادش میآورد که او خداست: شناخت سرنوشت است. من زرتشتام
چون سرنوشتِ زرتشت را شناختهام، به این دلیل که من زندگی او را زندگی کردهام.
تعداد اندکی سرنوشت خود را میشناسند. تعداد اندکی زندگی
خود را زندگی میکنند. بیاموزید زندگی خود را زندگی کنید! بیاموزید سرنوشت خود را
بشناسید!
شما بخاطر سرنوشتِ ملت خود شکایت بسیار دارید. اما
سرنوشتی که شکایت از آن برده شود، سرنوشتِ خود ما نیست، سرنوشتی غریبه و دشمنانه
است، یک خدای بیگانه و یک بتِ شریر است که سرنوشت را به سوی ما از تاریکی مانند
تیرهایی زهرآگین پرتاب میکند.
بیاموزید که سرنوشت را بُتها نمیسازند، و بدین نحو
عاقبت خواهید آموخت که نه خدایانی وجود دارند و نه بُتهایی!
همانگونه که کودک در کالبد زن رشد میکند، سرنوشت هم در
کالبد هر شخص، در ذهن و جان هر کس رشد میکند. و همانگونه که زن با فرزندش یکی میشود و او را دوست میدارد
و چیزی بهتر از او در جهان نمیشناسدْ باید شما هم بیاموزید تا سرنوشت خود را
دوست داشته باشید و چیزی را بهتر از شناختِ آن در جهان ندانید. سرنوشت باید خدای
شما گردد، زیرا خودِ شما باید خدایان خود باشید. کسیکه از خارج برایش سرنوشت پرتاب
شود او را از پا میاندازد، مانند خدنگی که حیوانِ شکاری را میکشد. وقتی سرنوشتِ
کسی از درون به سراغش بیاید او را قوی ساخته و از او خدا میسازد. همانگونه که
زرتشت را زرتشت ساختْ باید تو را به تو تبدیل سازد! آنکس که سرنوشت را میشناسد،
هرگز در پی تغییر آن نخواهد بود. خواستارِ تغییر سرنوشت بودن در واقع مانند کوششِ کودکانیست که موهای همدیگر را گرفته و میکشند.
سرنوشت را تغییر دادن، رفتار و تلاشِ امپراطور
و فرماندهانِ جنگ شما بود، تلاش و کوششِ خودتان بود. حال چون نتوانستید سرنوشت را
تغییر دهید، تلخ به کام میآید، و شماها معتقدید که سم میباشد. اگر در پیِ تغییر
سرنوشتتان نمیبودید، اگر آن را کودک و قلب خود به حساب میآوردید، اگر آن را
کاملاً از آن خود میکردیدْ آنگاه چه مزه شیرینی میداد!
سرنوشتی رنجدیده و ناشناخته مانده برای همه دردناک،
زهرآگین و مرگآور است.
هر عمل و هر زایشِ خوب و شادی در جهان سرنوشتی تجربه گشته
و به من تبدیل شده است. شما قبل از جنگهای طولانیتان ثروتمند بودید، آه،
دوستان، شماها ثروتمند و چاق و پُرخور بودید، شماها و پدرانتان، و هنگامیکه در شکمهای
خود درد احساس کردید، برایتان زمان آن رسیده بود در این درد پی به سرنوشت خود برده
و به صدای خوبش گوش دهید. شماها اما ای کودکان، بخاطر دردِ شکم عصبانی گشتید و به
خود گفتید این گرسنگی و کمبود است که باعث دردِ شکم شده است. و بعد به جنگیدن
پرداختید، بخاطر تسخیر کردن، برای فضائی بیشتر بر روی زمین، برای آنکه غذای بیشتری
در شکمهایتان جا دهید. و حالا که به وطن بازگشته و آنچه بخاطرش جنگیدید را بدست
نیاوردهاید، حالا دوباره آه و ناله میکنید، دوباره احساس درد و رنجهای گوناگون میکنید، و دوباره به دنبال بدخواه میگردید، به دنبال دشمنِ شریری که بانی
این دردهاست، و آمادهاید به سوی او تیراندازی کنید، اگر چه او برادر شما باشد.
دوستان عزیز، آیا بازگشتن به خود بهتر نیست؟ بهتر نیست
که حداقل این بار، دردهایتان را با حرمتِ بیشتری درمان کنید، با کنجکاوی و مردانگیِ بیشتری و با ترس و فریادهای کودکانۀ کمتری؟ آیا نمیتواند این دردِ تلخ آوایِ
سرنوشتها باشد، و آنها شیرین خواهند شد، اگر شما این آوا را درک کنید. آیا نمیتواند
چنین باشد؟
همچنین میشنوم که شما دوستان مدام بلند در بارۀ دردها و
سرنوشتهای شریری که بر ملت و کشورتان حاکم گشته شکایت میکنید. دوستان جوانم میبخشید
اگر که من در این رابطه کمی بدگمان، کمی آهسته و ناراضی در اعتماد کردن هستم! تو و
تو، و تو آن گوشه، آیا همۀ شما تنها به خاطر ملت خود رنج میبرید؟ تنها به خاطر
وطن خود رنج میبرید؟ این وطن پس کجاست، سر آن کجاست، قلبش کجا قرار گرفته، از
کجای آن میخواهید به معالجه و پرستاری آن آغاز کنید؟ چگونه؟ دیروز به خاطر
امپراطور و قلمروِ جهان دلواپس بودید، قلمرو و امپراطوریای که به داشتنش مغرور و
آنها را مقدس میپنداشتید. تمام آنچیزها امروز کجا هستند؟ دردِ دلهایتان را
امپراطور نفرستاده بود. آیا میتوانند این دردها از طرف او باشند، وقتیکه دیگر
امپراطوری در کار نیست؟ این ارتش و ناوگانها نبودند، و نه این ایالت و یا آن
ایالت و قطعههای طعمه که درد و رنج را برایتان فرستادند، این را حالا میبینید. اما چرا هنگامیکه در رنجید، فوری مانند امروز از وطن و از ملت، و از چنین
چیزهای بزرگ و محترمی که حرف زدن در بارۀ آنها خوب است میگوئید، و از چیزهایی که
اغلب خود را پیشبینی نشده حل میکنند و نیست میگردند؟ ملت چه کسیست؟ آیا ملت
همان سخنران است، یا آنانکه به او گوش میسپارند، آیا ملت آنانیاند که با او
موافقند، و یا آنانی که به سوی او آب دهان میاندازند و چوبدستی در هوا برایش میچرخانند؟
آیا صدای شلیک را که از آن سمت میآید میشنوید؟ ملت
کجاست، ملت شما در کدام سمت است؟ شلیک میکند، یا به او شلیک میشود؟ حمله میکند،
یا به او حمله میشود؟ ببینید، این سخت است، فهمیدن همدیگر سخت است، حتی خود را
فهمیدن هم سخت است وقتی انسان به واژههای بزرگی مانند ملت و وطن محتاج میگردد.
اگر حالا شما، تو و تو در آنجا، اگر احساس ناخرسندی در
جسم و یا روحتان میکنید، اگر احساس خطر، ترس و احساس درد میکنید، پس چرا حتی
برای تفریح و کنجکاوی؛ یک کنجکاویِ خوب و سالم، نمیخواهید یک بار تلاش کنید که
سؤال را طور دیگر مطرح سازید؟ چرا نمیخواهید یک بار جستجو کنید، شاید که درد در
خودتان نشسته باشد؟ زمانی بود که شما همگی برای مدت کوتاهی مجاب گشته و به کاری که
میکردید اطمینان داشتید، میگفتید که روسیه دشمن شما و سرچشمۀ شرارت است. و فوری
بعد از آن فرانسه را جانشیناش ساختید، و بعد انگلیس، و سپس دیگران، و همیشه مطمئن
بودید، و همیشه یک کمدی غمناک بود و با فلاکت به پایان رسید.
حال که شما دیدید رنج درونمان با آن مداوا نمیگردد، که
ما دردهایمان را به پای دشمنان مینویسیم، چرا حالا هم آنجایی که دردهایتان
نشستهاند را جستجو نمیکنید: درونتان را؟ شاید این درد نه بخاطر ملت باشد و نه
بخاطر وطن، و نه بخاطر قدرت جهانی، و همینطور دموکراسی. شاید این درد خود تو
باشی، معده و یا جگرت، یک غده و یا سرطانی در تو که چیزی نیست مگر ترسِ کودکانۀ
روبرو گشتن با حقیقت و با دکتر. آیا این امکان وجود دارد که تو خود را طوری نشان
میدهی که انگار کاملاً سلامتی و متأسفانه فقط این رنج ملت است که تو را سخت
پریشان ساخته؟ آیا ممکن نیست که اینطور باشد؟ اصلاً کنجکاو نیستید ببیند در این سو
چه خبر است؟ آیا دردِ خود را جستجو کردن و دیدنِ اینکه کجا نشسته و به که مربوط است
واقعاً یک تمرین خوب و بامزه برای هر کدام از شما نمیتواند باشد؟ حتی میتواند
معلوم گردد که یک سوم و نیم، و حتی خیلی بیشتر از دردهایت به راستی مال خودِ خودت
میباشد، و بد نیست که دوش آب سرد بگیری و یا کمتر شراب بنوشی، و یا به جای مداوای
وطن به مداوی خودت بپردازی. من میگویم میتواند چنین باشد. آیا خیلی خوب نمیشد
اگر چنین میبود؟ این نمیتواند آیا کمکی باشد؟ آیا این برای آینده خوب نیست؟ آیا
این راهی نیست که بتوانیم با آن درد را به کارِ خیر تبدیل کنیم، و زهر را به
سرنوشت؟
اما شماها رها کردنِ وطن و خودمداوا کردن را
خودپرستانه و تنگنظرانه میدانید. حال، شاید آنطور هم که به دیدۀ شما میآید
کاملاً درست نباشد. ای دوستان! باور نمیکنید که در آخر آن وطنی سالمتر و بهتر رشد
میکند که هر بیماری عیب خود را به آن ربط ندهد، که هر رنجوری به مداوای آن بر
نیاید؟ آخ، دوستانِ جوان من، شما اینهمه در دوران شباب آموختید! شما جنگجو بودید،
شما صدها بار مرگ را در برابر چشمانتان دیدید. شما قهرمانید. شما ستونهای وطنید.
من فقط از شما خواهش میکنم: با این چیزها خود را قانع نسازید! بیشتر بیاموزید!
بیشتر کوشش کنید! و گهگاهی هم به این فکر کنید که صداقت چیز زیبائیست.
در بارۀ رنج بردن و در بارۀ کردار
شما از من و مرتب از خودتان میپرسید "چه باید
بکنیم؟"، و <کردار> برای شما پُربهاست، کردار همه چیزِ شماست. دوستان
من، این خوب است، یا خوب خواهد بود اگر شماها <کردار> را از ریشه درک کنید! اما
ببینید، همین سؤالِ دلواپسانه و کودکانۀ "چه باید بکنیم؟" به
من نشان میدهد که چقدر شما کم از <کردار> میدانید! آنچه را شما جوانان
<کردار> مینامید، منِ زاهدِ پیر از کوهها اما کاملاً چیزی دیگر مینامم. من
برای این <کردار> بعضی از نامهای قشنگ، بعضی از نامهای مؤدبانه و خندهدار
را اختراع میکنم. من برای اینکه <کردارِ> زیبا و تفریحآورِ شما را مبدل به
برعکساش سازم زمان زیادی برای فکر کردن لازم ندارم. زیرا که این <کردارِ>
شما درست برعکس کردار است! <کردارِ> شما درست برعکس مفهومِ <کردار> در نزد من
است. <کردار>، آه دوستان، فقط و فقط به این واژه گوش کنید، خوب گوش کنید، گوشهایتان
را با آن خوب بشوئید! <کردار> هرگز از کسیکه قبلاً پرسیده باشد: "چه باید
بکنم؟" سرنزده. <کردار> نوری است که از خورشیدی خوب میتراود. اگر خورشید،
خورشیدِ خوب و درستی نباشد، خورشیدی که دهها بار آزموده نگشته باشد، بنابراین
خورشیدی خواهد بود که با نگرانی مدام از خود خواهد پرسید چه باید بکند، چنین
خورشیدی نمیتواند هرگز نوری از خود بتاباند! <کردار> عمل کردن نیست، <کردار> چاره اندیشی و به گوش رساندنی نیست.
بسیار خوب دوستان من، من به شما خواهم گفت که <کردار> چیست. اما قبلاً اجازه دهید به شما بگویم که <کردارِ> شما را من چگونه میبینم
و پس از آن ما همدیگر را بهتر خواهیم فهمید. دوستان عزیز، آن <کرداری> که شما <کردار> مینامیدش، <کرداری> که میخواهید از راهِ جستجو و تردید داشتن و راههای کج خود را نشان
دهد، این <کردار> المثنی و دشمن قدیمیِ <کردار> است. <کردار> شما، اگر به
من اجازۀ استفاده از واژۀ شریری را بدهیدْ بزدلی نام دارد! میبینم که دارید
عصبانی میشوید، در کنار چشمهایتان پَرشی میبینم که دیدنش برایم خوشایند است. اما کمی صبر کنید و به من تا به آخر گوش بسپارید!
جوانان عزیز، شما سربازید، و قبل از اینکه سرباز بوده
باشید، شما بازرگان یا کارخانهدار و یا چنین چیزهایی بودید و یا پدران شماها
بودند. آنها و شماها از درسهای بدِ مدرسه آموختید که به تضادهای مسلم معتقد گردید،
و آوایِ این اسطوره که <کردارها> از ابدیت سرچشمه میگیرند و از طرف خدایان بوجود
آورده شدهاند از این درسهای بد برمیخیزد. این تضادها خودِ خدایان شما بودند،
همانگونه که شما هم تضادِ <انسان-خدا> را پذیرفته و از آن نتیجه گرفتید که
انسان نمیتواند خدا باشد، و همینطور بر عکس آن.
زرتشت نمیتواند با وجود ناامیدیِ عمیق و بدنامیِ آشکارش
این عقیدۀ بدِ قدیمی به تضادهای مقدس را حالا برایتان سادهتر و بیآلایشتر برملا سازد، بجز آنکه او با چشمانی باز <کردار-رنج> را در مقابل تضادیکه شما
به آن معتقدید قرار دهد.
دوستان، چشمهایتان را بگشائید و کردار و رنجی را که میخواهد
یک زاهدِ پیر به شما نشان دهد خوب تماشا کنید! کردار و رنج همراه با هم زندگی ما
را تشکیل میدهند و این دو همجنس هم و یکی میباشند. کودک از آغاز خلق شدن رنج میبرد؛
در زمان بدنیا آمدن رنج میبرد، به هنگام تکاملِ خود رنج میبرد، اینجا و آنجا رنج
میبرد تا اینکه در آخر متحمل مرگ میشود. اما تنها رنجهای خوب، رنجهای صحیح و
کلِ رنجهای خوبِ زندگی که بخاطرشان از او تقدیر گردیده و دوستش میدارند زنده میماند.
طریق خوب رنج بردن هنریست که برابری میکند با نیمی از کلِ زندگی، و شاید حتی بیش
از نیمی از زندگی. دانستن هنرِ صحیح رنج بردن مساویست با کل زندگی! متولد شدن یعنی
رنج، رویش یعنی رنج. زمین از بذر به درد میآید، ریشه از باران و غنچه هنگام
انفجار. دوستان من، بدینسان سرنوشتِ انسان رنج میبرد. سرنوشتْ زمین است. سرنوشتْ باران است و نمُو. سرنوشتْ دردآور است. شماها اما فرار کردن از برابر رنج را
<کردار> میخوانید، راضی نبودن به تولدِ دوباره را و فرار از برابر سرنوشت
را <کردار> مینامید! و یا اینکه پدرانتان مینامیدند. در آن وقت که شما روز
و شب در دکانها و کارگاهها سر و صدا براه میانداختید، هنگامیکه شما صدای چکشهای
زیادی را میشنیدید، هنگامیکه شما دودۀ فراوان در هوا میپراکندید. مرا درست درک
کنید، من کمترین دشمنی با چکشزدنها و دود به هوا پراکندنهای شما ندارم، و یا با
پدران شما. اما اینکه شما توانستید این پُرکاری را <کردار> بنامید خنده به
لبانم میآورد! اما آن کردار نبود، آن چیزی نبود مگر فرار از برابر رنج.
تنها بودن ناگوار بود، از این جهت انسان اجتماعها را
تشکیل داد. صداهای جورواجورِ درون خود را استنطاق کردن ناگوار بود، صداهایی که از
شما میطلبند زندگی مخصوص به خود را بکنید، سرنوشتِ مخصوص به خود را جستجو کنید،
با مرگِ مخصوص به خود فوت کنیدْ ناگوار بود، از این جهت گریختید و با ماشینها و
چکشهایتان غوغا به پا کردید، تا اینکه غوغا به دوردستها رفته و ساکت گردید. این
چنین پدرانتان انجام دادند، اینچنین معلمانتان انجام دادند، و همانگونه نیز شماها
انجام دادید. از شما رنج درخواست شد و شما خشمگین گشتید، شما نمیخواستید رنج
ببرید، شما میخواستید فقط چیزی انجام بدهید! و چه انجام دادید؟ اول برای خدای
جنجال و بیحسی در دکانهای عجیبتان قربانی کردید، بسیار کار میداشتید و هرگز
برای رنج بردن، برای شنیدن، برای نفس کشیدن و از شیرِ زندگانی و نور آسمان نوشیدن
وقت نمیداشتید.
نه، شما باید همیشه کار میکردید، همیشه. و هنگامیکه
مشغول بودن هم کمکِ حال شما نگردید، و هنگامیکه سرنوشت در درونتان بجای شیرین و
رسیده بودن همیشه فاسدتر و زهرآلودتر میگشت، در این هنگام شما هم کردارتان را
توسعه بخشیدید، در این هنگام برای خود دشمنانی آفریدید، ابتدا در تخیل خود و سپس
در واقعیت، و بعد شما به میدان جنگ رفتیدـمیروید، و بعد شما رزمنده و قهرمان
شدید! شما تسخیر کردید، شما پوچترینها را تحمل کردید، شما جسارت داشتید عظیمترین
کارها را بکنید. و حالا؟ آیا حالا همه چیز روبراه است؟ آیا حالا قلبها آرام و
خشنودند؟ آیا حالا طعم سرنوشت شیرین است؟ آه نه، طعمش تلختر از هر زمان دیگر است،
و به همین جهت شما با عجله به کارهای تازه پرداختید، درون کوچهها دویدید، خشمگین
و فریادکشان، انجمن انتخاب کرده و اسلحههایتان را دوباره خشابگذاری کردید.
و تمام اینها به خاطر این است که شما مدام بخاطر شانه
خالی کردن از بارِ رنج بردن در حال فرار میباشید! در حال فرار از روح و خویش خود!.
من شما را میشنوم. شما از من میپرسید که آیا آنچه شما تحمل کردهاید رنج نمیباشد؟
هنگامیکه برادرانتان بر روی دستان شما میمُردند آیا رنج به حساب نمیآید، هنگامیکه
اعضای بدنتان یخ میبستند و یا در زیر چاقوی پزشکان تکان تکان میخوردند چه؟
بله، اینها همه رنج بودند، رنجی خودخواسته، لجوجانه،
بیصبرانه، و رنجی که تغییر سرنوشت را میخواست. این رنج قهرمانانه بود اگر که
کسی یک قهرمان میتوانست باشد، کسیکه خواستار تغییر سرنوشت است و از برابر آن هنوز
هم در حال گریز است. آموختن رنج آسان نیست. شما رنج را غالباً و زیباتر در نزد زنها
میتوانید ببینید تا مردها. از زنها بیاموزید! زمانیکه نوای زندگی به طنین میآید،
گوش سپردن به آن را بیاموزید و زمانیکه خورشیدِ سرنوشت با سایههای شما بازی میکندْ مشاهدهگری را!. بیاموزید برای زندگی حرمت قائل شوید! بیاموزید به خودتان حرمت روا
دارید! از رنج نیرو زاده میشود، از رنج سلامتی به بار میآید. همیشه انسانهای
<سالم> هستند که ناگهان بر زمین افتاده بخاطر کمبود هوا میمیرند. اینها از
دسته انسانهائی هستند که زجر کشیدن نیاموختهاند، زجر کشیدن انسان را مانند فولاد
آبدیده میسازد. این کودکان هستند که از برابر هر رنجی پا به فرار میگذارند! براستی که من کودکان را دوست میدارم، اما چگونه میتوانم کودکانی را دوست داشته
باشم که میخواهند در سراسر زندگی خود کودک باقی بمانند؟ اما همۀ شما اینگونه
هستید، و از دستِ رنج و ترسهای قدیمی و غمگینِ کودکانه در مقابل درد و تاریکی به
کار پناه میبرند. و حالا خوب نگاه کنید و ببینید با آنهمه کارها و کوششهایتان چه بدست آوردهاید! چه از آن آیا برجا مانده است؟ پول به اتمام
رسیده است و با آن تمام درخششِ کوششهای بزدلانۀ شما. و یا کجاست آن کاریکه شما با
تمامِ وجودِ خود انجام دادید؟ کجاست آن انسان بزرگ، آن انسان درخشان، آن عمل کننده،
آن قهرمان؟ امپراطورتان کجاست؟ چه کسی جانشین اوست؟ چه کسی باید جانشین او بشود؟ و
هنرتان کجاست؟ کجاست آثارتان، همان آثاریکه زمانتان را توجیه میکند؟ کجاست آن
افکار بزرگِ خشنود؟ آه، شما خیلی کم و خیلی بد رنج بردهاید تا بتوانید چیزهای خوب
و درخشان خلق کنید! زیرا دوستانِ من، کردار؛ آن کردارِ خوب و درخشنده، از عمل کردن
نمیآید، و از پُرکاری هم، و نه از کوشش و نه از چکش زدن. کردار؛ گوشهگیرانه
بر روی کوهها میرود، بر قلهها، آنجائی نمو میکند که سکوت و خطر است. تکاملاش
از آن رنجیست که شما آن را هنوز باید بیاموزید.
در بارۀ گوشهنشینی
شما جوانها از من طریق رنج بردن را میپرسید، و اینکه
چگونه میتوان آهنگرِ سرنوشتِ خویش بود. آیا شما جواب به این سؤالها را نمیدانید؟
شما که از خلق صحبت میکنید و با تودۀ مردم در تماسید، و فقط با آنها و برای آنها
میخواهید زجر ببرید، نه، شما جواب را نمیدانید. من برای شما از گوشهنشینی میگویم.
گوشهنشینی طریقیست که انسان از آن اغلب وحشت دارد. در گوشهنشینی تمامِ وحشتها
جمعاند، همۀ مارهای جهان و شریران در آن مستورند. آنجا هراس در کمین است. آیا این
اسطوره را از تمامِ گوشهنشینان، از تمامِ پیشاهنگانِ کویر انزوا نشنیدهاید که میگویند
آنها به بیراهِ قدم گذارده بودند، که آنها بیمار و بداندیش بودند؟ آیا تمام
قهرمانیها به اینگونه تعریف نمیشوند که انگار توسطِ تبهکاران انجام گشتهاند، زیرا که خوب است تا خود را از راههایی که به چنین اعمالی منجر میگردند محفوظ
داشت؟ آیا در بارۀ زرتشت نمیگویند که او جنونزده به هلاکت رسید و در حقیقت هر
چه او انجام داد و یا گفت، همه در حالت دیوانگی بوده است؟ و هنگامیکه شما این صحبتها
را شنیدید، آیا چیزی در خود حس نکردید، چیزی مانند برافروختگی؟ طوریکه انگار
نجیبان و شایستگانِ شما همه دیوانهاند، طوریکه انگار شما خجالتزدهاید که چرا شجاعت
ابراز ندارید؟ مایلم برای شما عزیزان از گوشهنشینی آوازها بخوانم. بدون گوشهنشینی
از رنج خبری نیست، بدون عزلت قهرمانی غیرممکن است، و منظور من آن عزلت شاعران زیبا
و تئاترها نیست، آنجا که چشمهها به کنار حفرههای صخرۀ زاهد برخورد میکند و صدای
شُر شُر خوشی میدهد! فاصلۀ کودکی تا مردی تنها یک قدم است، فقط یک قدم. زاهد
گشتن، خود گشتن، رها گشتن از پدر و مادر، قدمی است که کودک را به مرد بودن میرساند،
و هیچکس آن را کامل انجام نمیدهد. همه و حتی مقدسترین زاهد و انسانِ غرغرو در لمیزرعترین
رشته کوهها هم با خود رشته نخی به همراه میبرد و آن را بدنبال خود میکشد، رشته
نخی که تهِ آن به پدر و مادر و همۀ خویشاوندانِ عزیز و متعلقاتش وصل است. ای
دوستان، هنگامیکه شما چنین گرم از مردم و سرزمین پدری صحبت میکنید، من آن رشته نخ
را به شما آویزان میبینم و لبخند میزنم. وقتی مردان بزرگِ شما از <تکالیف>
و از مسؤلیتشان صحبت میکنند، در آنوقت رشته نخِ درازی از دهانشان آویزان میگردد.
مردانِ بزرگ شما، رهبران و سخنگویانتان هرگز از تکالیفِ نسبت به خود صحبت به میان
نمیآورند، هرگز از مسؤلیت در برابر سرنوشتِ خود نمیگویند! آنها به رشته نخ
آویزانند، رشته نخی که به سوی مادر و هرچه گرم و مطبوع است رجعتشان میدهد، به
آنسویی که شاعران وقتی احساساتی میشوند، از کودکی و شادی بیآلایشش میخوانند.
هیچکس این رشته را کامل و برای همیشه پاره نمیکند، مگر در زمان مرگ، اگر که
خوشبختی همراهیش کند و او مرگِ خود را بمیرد.
اکثر انسانهائیکه از این گَلهاند، هرگز طعم
گوشهنشینی را نچشیدهاند. آنها یک بار خود را از پدر و مادر جدا کردند، اما تنها
به این خاطر که به سوی زنی بخزند و سریع در اتحادی تازه و گرم غرق شوند. آنها
هیچگاه تنها نیستند، هیچگاه با خود حرف نمیزنند. اما وقتی از گوشهنشینان یکی بر
سر راهشان سبز میشود، وحشت کرده و مانند طاعون از او متنفر میگردند، بسویش سنگ
میپرانند و آسوده نمیشوند مگر فاصلهای طولانی از او بگیرند. دور و اطراف فردِ
گوشهنشین را هوایی احاطه کرده است که بوی ستارهها و بوی سردِ فضای ستارهها را
میدهد، و همینطور او کمبود همه چیزهای دوستداشتنی را دارد؛ بوی خوش گرم وطن و بوی
خانه را. زرتشت اندکی از بوی این ستارهها و بوی آن سرمای شریر را در خود دارد.
زرتشت مسیرِ درازی از طریقِ گوشهنشینی را پیموده است. او مدتها در پشت نیمکتهای
کلاسِ درسِ رنج نشسته است. او آهنگریِ سرنوشت را دیده و در آن آهنگر شده است. آه
دوستان، من نمیدانم که آیا باید بیشتر از گوشهنشینی برایتان بگویم یا نه. خیلی
مایلم شما را از راه بدر کرده و پیشنهاد رفتن این راه را بدهم و برایتان ترانهای
از شادیهای بسیار سردِ کائنات بخوانم. اما میدانم که فقط تعدادِ کمی این راه را
بدون زیان میروند. عزیزان من، بدون مادر نمیشود خوب زندگی کرد، بدون زادگاه نمیشود
خوب زندگی کرد، و بدون وطن، بدون ملت، و بدون شهرت، و بدون تمام آن شیرینیهای
اجتماع نمیشود خوب زندگی کرد. در سرما زندگی کردن خوش نمیگذرد، و اکثر آنهائیکه
این طریق را رفتند به هلاکت رسیدهاند. انسان وقتی میخواهد گوشهنشینی مزه کند و
به سرنوشت خود پاسخ دهد باید مرگ برایش بیتفاوت باشد. سادهتر و شیرینتر اما با
تودۀ مردم رفتن است، اگر چه این رفتن از میانِ فلاکت بگذرد. خود را مشغول ساختن با
<تکالیف>هائی که روز و ملت تعیین میکنند آسانتر و تسلیبخشتر است. نگاه
کنید که چگونه خیابانهایتان پُر از انسانِ سعادتمند است! تیراندازی میشود و
زندگی در خطر است، اما همه مایلند به جای تنهائی در سیاهی و سردیِ شب در میان تودۀ
مردم باشند و در آن به هلاکت برسند. اما مگر میشود که من شما جوانان را از راه
منحرف کنم!
گوشهنشینی را انتخاب میکنند، همانگونه که سرنوشت
انتخابی نیست. وقتی ما آن سنگِ جادوئی را که سرنوشت را به سوی خود جذب میکند در
خود داشته باشیم گوشهنشینی خودبخود میآید. بسیار انسان که به کویر رفتند و در
کنار سرچشمههای زیبا و در معابدِ زیبا مانند آدمهای افسار گسیخته زندگی کردند.
دیگران اما کنارِ ازدهام هزاران نفر ایستاده در انتظارند و در اطرافِ پیشانیهایشان
هوای ستارهها در جریان است. اما سعادت از آنِ کسیست که گوشهنشینی خود را یافته
است، نه آن گوشهنشینیِ نقاشی شده و شعر گشته، بلکه گوشهنشینیِ خود را که منحصر به
فرد و مخصوص اوست. سعادت بر او که زجر کشیدن میداند! سعادت بر او که سنگِ جادوئی
را در سینۀ خود دارد! به سوی او سرنوشت میآید، از او کردار برمیخیزد.
اسپارتاکوس
شما میخواهید نظرم را در بارۀ آنانی
که خود را اسپارتاکوس مینامند بدانید. تمام افرادیکه در سرزمینِ شما حالا چنین سخت
طلبِ نیکی و برای تغییر آینده تلاش میکنند، این بردههای انقلابی هنوز هم بیش از
هر چیز برایم لذتبخشاند. چه مصمماند این افراد، چه زود و تصادفی راه خود را
انتخاب میکنند، و چه خوب میفهمند سرراست بروند! براستی که اگر شهروندانتان گذشته
از بقیۀ استعدادهایشان فقط کمی از این قدرت را میداشتند، وطنتان میتوانست نجات
یابد و بدست این اسپارتاکوسها ویران نگردد. آیا این عجیب نیست، و آیا این خواستِ سرنوشت نیست که این افراد چنین نامی را بدنبال خود یدک میکشند؟ این نادانان،
مردانی با مشتهایِ کارگریِ زبر، این خوارشمارندگانِ متخصصین فرهنگِ لاتین و طبقه
روشنفکر که خود را با یکی از خوشرقصیهایشان صاحب نامی کردند و بنا به شواهدِ تاریخی و علمی بوی تعفنش مستقیم به سوی آسمان بلند است! آیا نباید نامی که آنها از
این راهِ دراز و از چنین زمانِ دوری به تور انداختهاند سرنوشت هم معنا میداد؟
اما یک چیزِ خوب در کنارِ این نام جدید، در کنارِ این نامِ بسیار قدیمی خوابیده است،
و آن این است که خردمندان را گوشزد به بلوغِ انحطاط و یک عصرِ جدید میکند. این نام
میخواهد به ما بگوید همانطور که آن جهانِ قدیمی به زیر آب فرو رفت، به همانگونه
باید این جهانِ حال ما نیز غرق گردد، این را میخواهد به ما بگوید و حق با اوست.
باید به زیر آب فرو برود، با تمام آن زیبائیها و تمام آن چیزهای دوستداشتنی که ما
را آن به آن متصل میسازد. اما مگر این اسپارتاکوس بود که روزگاری جهانِ قدیمی آن
دوره را نابود ساخت؟ آیا این مسیح از ناصره نبود که این کار را انجام داد، و یا
بربرها بودند؟ آیا وفور آن مو طلائیهایِ مزدور نبود؟ نه. اسپارتاکوس یک قهرمان
درخشان تاریخیست. او شرافتمندانه زنجیرها را از هم گسلاند، چاقو را با رشادت در
هوا تاب داد. اما او از بردگان انسان نساخت، و در سقوطِ سرورانِ آن دوران تنها بعنوان دستیار سهم داشت. آنها آمادهاند، آنها سرنوشت را بو کشیدهاند، آنها در
برابرِ غرق گشتن مقاومت نمیکنند! متوجه روحی که در این تدبیرها زندگی میکند باش!
یأس قهرمانی نیست. آیا خود شما آن را در جنگ تجربه نکردهاید؟ یأس اما
بهتر از این ترس تیره رنگ شهروندان است، کسانیکه تنها وقتی دست به قهرمانی میزنند
که کیسۀ پولشان را در خطر میبینند! آنچه را که آنها «کمونیسم» مینامند خوب میشناسیم،
این یک نسخۀ بسیار قدیمی شده و خندهدار از آشپزخانۀ گَرد گرفتۀ طلاسازیست. به
آنچه آنها میگویند توجه نکنید! اما دقت کنید که چه میکنند! این افراد قادر به
عمل میباشند، زبرا که آنها در مسیرهای فرعیِ بدنامی به نزدیکیهای بلوغِ سرنوشت
رسیدهاند. شماها بیشتر از آنها امکان دارید، امکانی بالاتر، اما شما هنوز در
ابتدای راه میباشید، و آنها در انتها. آنها در طریقِ سخنوری بر شما تفوق دارند،
شما دوستان من اما، از همۀ کسانیکه انحطاط را مهیا میسازند، از دودلان و از پسافتادگان
برترید.
وطن و دشمنان
دوستان، شما بیش از اندازه بخاطر زوال وطنِ خود نزد من
زاری میکنید! اگر قرار است غرق گردد، پس شایستهتر و مردانهتر آن است که ساکت و
بدون پلکزدن بگذاریم این اتفاق رخ دهد! نکند هنوز کیسۀ پول و کشتیهای خود و
امپراطور و اپراهای باشکوهِ پریروزتان را <وطن> خود مینامید؟ اگر شما به آن چیزی
وطن میگوئید که بهترینهای شما آن را بعنوان بهترین چیز از ملت خود دوست میدارند،
آنچیزی که ملتِ شما با آن جهان را توانگرتر و سعادتمندتر میسازد، پس نمیفهمم
دیگر چرا مایلید از زوال و انهدام حرف بزنید! شما خیلی از ثروت و ایالتها، کشتیها
و قدرتِ جهانی خود را خواهید باخت، اگر نمیتوانید این را تحمل کنیدْ بروید به
آنطرف و خود را با دستان خود و پاهای تندیسِ یک امپراطور به کشتن دهید، و من بر سر
گور شما فاتحه خواهم خواند، اما به شرطی که بلند نشوید و ندبهکنان ترحم از تاریخِ جهان التماس کنید، شما، شمائیکه تا همین چند لحظۀ پیش ترانه از ذات آلمانیها میخواندید،
با همان ذاتی که جهان شفا باید میافت، حالا مانند کودکان دبستانی که تنبیه شدهاند
سر راه نایستید که ترحمِ رهگذران را جلب کنید! آیا نمیتوانید تنگدستی را تحمل
کنید، پس بمیرید! اگر نمیتوانید خودتان را بدون امپراطور و ژنرالهایِ فاتح اداره
کنید، پس بگذارید که بیگانگان شما را بگردانند! اما از شما خواهش میکنم شرم را به
کلی فراموش نکنید!
شما فریاد میزنید: اما چگونه، آیا مگر دشمنان ما ظالم
نیستند؟ آیا در پیروزی خود، همان پیروزی با چندین برابر برتری قدرتشان خشن و
فرومایه نبودند؟ آیا مگر از قانون صحبت نمیکنند ولی کارشان زورگوئیست؟ آیا مگر
از عدالت نمینویسند اما منظورشان تاراج و دزدیست؟
حق با شماست. من از دشمنان شما دفاع نمیکنم. من آنها را
دوست نمیدارم. آنها مانند شما در کامیابی مبتذل و پر از نیرنگ و بهانهاند. اما
دوستان، آیا مگر هرگز طور دیگری هم بوده است؟ و آیا مگر این به ما مربوط میشود که
غیرقابل تغییرها تا ابد به صورتی تازه در شکوههای بلند خود را ظاهر میسازند؟
آنچه به ما مربوط است، و این نظر من است، یا باید مردانه غرق شد و یا اینکه باید
مردانه به زندگی ادامه داد. اما مانند کودکان نباید گریست. کار ما این است که
سرنوشتمان را شناسائی کنیم. رنجمان را از آن خود کرده و تلخیاش را به شیرینی
مبدل سازیم، با رنجهایمان پخته شویم. هدفمان این نیست که با سرعتِ تمام دوباره
بزرگ و ثروتمند و توانا شویم و کشتی و ارتش داشته باشیم.
دوستان، هدف ما وهمی کودکانه نیست. آیا ندیدم آن کشتیها،
ارتش و آنهمه قدرت و پول به چه سرنوشتی دچار گشتند؟ آیا این را دوباره فراموش کردهاید؟
شما جوانان آلمانی، هدف ما مشغول گشتن با اسامی و ارقام نیست. هدف ما مانند هدف
همۀ موجودات با سرنوشت یکی شدن است. اگر کار ما این باشد دیگر مهم نخواهد بود که
ما بزرگ باشیم یا کوچک، دارا یا ندار و مهم نیست به رویمان لبخند زده شود و یا از
ما وحشت کنند، ابداً ربطی به این چیزها ندارد. بگذارید در بارۀ این موضوعات انجمنِ سربازان و کارگرانِ اندیشه سخنرانی کنند! آیا در جنگ و در هنگام زجر بردن به
خودتان بازنگشتید، اساسیتر نگشتید، اگر میخواهید همچنان مانند قبل سرنوشت را
تغییر دهید و اگر میخواهید از دست زجر فرار کرده و پختگی را خار شمرید، پس غرق
شوید!
اما دوستان، شما مرا درک میکنید، من این را از نگاهتان
میخوانم. شماها در کلماتِ تلخِ پیرِ کوهنشین، این پیر شریر، دلجوئی را حس میکنید.
میتوانید آن کلماتی را که او از رنج، از سرنوشت، از انزوا به شما گفت به یاد
آورید.
حس نمیکنید در آن رنجی که شما متحمل گشتید نسیمی از
گوشهنشینی به شما اصابت کرده باشد؟ آیا گوشهای شما برای آوای آهستۀ سرنوشت
حساستر نشده است؟ آیا حس نمیکنید که چگونه دردهایتان پخته میگردد؟ که چگونه رنج
شما میتواند نشان و یادآوری به نقطۀ اوج معنا دهد؟ تسلیم اهدف نگردید، مخصوصاً
حالا که ابدیت تمام اهدافِ زیبای پریروزتان را ویران ساخته است! از شما خواهش میکنم،
از خود خجالت بکشید، اما نه بخاطر آنچیزهائی که خدا به شما گفته است! خود را
برجسته و ممتاز بدانید، خود را از دعوتشدگان بدانید، خود را از برگزیدگان بدانید،
اما نه برگزیده شده برای این چیز و آن چیز، نه در تجارت و برای قدرتِ جهانی شدن، و
نه برای دموکراسی و سوسیالیسم! شما برگزیده شدهاید که در رنج به خویش بازگردید و
در دردِ نفسهایتان و ضربآهنگ قلبتان آنچه را که گم کردهاید دوباره بدست آورید،
شما برگزیده شدهاید هوای ستارگان را تنفس کنید و از کودکی به مردی برسید. جوانان،
از شکایت کردن دست بردارید! به اشگ ریختنهای کودکانه بخاطر خداحافظی از مادر و
نان شیرین خاتمه دهید! نان تلخ خوردن بیاموزید، نان مردان را، نان سرنوشت را! بعد
خواهید دید که وطن خود را به شما هویدا خواهد ساخت، وطنی که بهترین اجدا شما آن را
داشته و دوستش میداشتند. و بعد شما از انزوا به اجتماع باز خواهید
گشت؛ به آن اجتماعی که دیگر آغل و محل جوجهکشی نیست، به اجتماعی از مردان، به یک
امپراطوری بدون مرز، و آنگونه که پدرانتان آن را میخواندند به امپراطوری خدا.
آنجا برای هر فضیلتی جا است، حتی اگر که مرزهای کشورتان تنگ باشند. آنجا برای هر
شجاعتی بقدر کافی جا است، حتی اگر شما دیگر ژنرالی نداشته باشید!
زرتشت شروع میکند دوباره به خندیدن وقتی او به شما کودکان اینچنین
تسلی باید بدهد.
اصلاح جهان
ای جوانان، واژهای وجود دارد که اگر از دهان شما شنیده
شود مرا آزرده میسازد ــ البته اگر که بیشتر باعث خندهام نگردد! و این واژه اصلاح جهان
میباشد. شما این آواز را در گله و انجمنهایتان با کمال میل میخواندید، امپراطور
شما و همه پیامبرانتان این ترانه را با عشقِ مخصوصی میخواندند. و ترجیعبند این
ترانه مصرعی از ذاتِ آلمانی و بهبود یافتن بود. دوستان، ما باید بیاموزیم از قضاوت
کردن در باره اینکه آیا جهان خوب و یا خراب میباشد اجتناب کنیم، و باید از این
ادعای عجیبِ اصلاج جهان درگذریم. جهان اغلب درست و خوب سرزنش نشده است، زیرا سرزنشکننده
یا بد خوابیده و یا زیاد غذا خورده بوده است. اغلب جهان را خجسته و قابل ستایش میدانند،
زیرا ستایشکنندۀ جهان در همان لحظه دختری را بوسیده بوده است. جهان برای اصلاح شدن
خلق نشده است. و شما هم خلق نشدهاید تا اصلاح گردید. شما اما اینجائید تا خودتان
باشید. شما اینجائید برای اینکه جهان با این نغمه و با این سایهها ثروتمندتر
بشود. خودت باش، و بدینسان جهان زیبا و دارا میگردد! اما اگر خودت نباشی، اگر
دروغگو و بزدل باشی، بنابراین جهان فقیر گشته و چنین به نظرت میآید که نیازمند
اصلاح میباشد. اتفاقاً حالا، در این زمانۀ غریب، ترانۀ اصلاحِ جهان باز به شدت
خوانده میشود، به شدت نعره کشیده میشود. چه پست و مست اما به گوش میآید، آیا آن
را نمیشنوید؟ چقدر ملایمت و خوشبختی در این ترانه کم است، و چه کم زیرکانه و
حکیمانه به گوش میرسد! این ترانه مانند یک قاب برای هر عکسی مناسب میباشد. مناسبِ امپراطور و پاسبان بوده است، مناسبِ پروفسورهای مشهور آلمانیِ شما، و مناسبِ دوستان
قدیمی زرتشت! این ترانۀ بیمزۀ مناسبِ دموکراسی و سوسیالیسم، مناسبِ پیمان ملل و صلح
جهانیست، مناسبِ الغاء ناسیونالیسم و مناسب سوسیالیسم جدید. این ترانه را دشمنان
شما برایتان میخوانند، در یک دستۀ گروهِ کُر، جائیکه یکی مانند همه میخوانَد،
یکی که مایل است بقیه را تا حد مرگ با آواز بکُشد. آیا متوجه نیستید: در هرجائی که
این ترانه خوانده شود دستها در جیب به مشت تبدیل میشوند، و در آنجا نفعِ شخصی و
خودپرستی در کار است، آن هم نه یک خودپرستیِ فردی اصیل، کسی که خودپرستی را برای
ارتقاء و برای مانند فولاد آبدیده کردن خود میخواهد، بلکه بخاطر پول و کیسۀ پول،
بخاطر خودپسندی و وهم. از آنجائیکه انسان از خودپرستیِ خود شروع به خجالت کشیدن میکند،
پس در این وقت صحبت کردن از اصلاحِ جهان آغاز میگردد، و خود را پشت چنین کلماتی
مخفی میسازد. دوستان من، من نمیدانم که آیا هرگز حهان اصلاح گردیده است، که آیا
جهان همیشه و به طور مساوی خوب و یا بد بوده است. من این را نمیدانم، من فیلسوف
نیستم، برای آن کم کنجکاوی میکنم. اما این را میدانم که اگر هم زمانی جهان
توسطِ انسانها اصلاح گردیده باشد، توسطِ انسانها ثروتمندتر، زندهتر، مخاطرهآمیزتر
و بامزهتر شده باشد، با این وجود به دست اصلاحطلبان این کار انجام نگرفته است،
بلکه بدست خودخواهانِ واقعی، بدست آن گروهی که من با رضای کامل مایلم شما را هم
در آن قرار دهم به انجام رسیده است. آن کسانیکه بطور جدی و حقیقی خودخواهند،
کسانیکه مقصود و هدفی نمیشناسند، کسانیکه برایشان زندگی کردن و خود بودن کافیست.
آنها رنج بسیار میبرند، اما آنها با رضایت رنج میبرند. آنها با رضایت بیمارند،
اگر هم که دلیلِ رنج بردنشان بیماری آنها باشد. و اگر اجازه داشته باشند که مرگِ مخصوص به خود را تجربه کنند با رضایت میمیرند! با اینها شاید که جهان گهگاهی
اصلاح شده باشد، همانگونه که یک روزِ پائیزی با یک ابر کوچک، با یک سایۀ کوچکِ قهوهای رنگ و با پروازِ سریع دسته کوچکی پرنده اصلاح میگردد. باور نکنید که جهان
از همان هنگام که انسانها بر روی آن پا نهادند بیشتر از این محتاج اصلاح است. نه چارپا، نه رمه، بلکه تعدادی انسان، تعدادی انسانِ کمیاب که ما را خوشحال میکنند،
همانگونه که ما را پرواز پرنده و یک درخت در کنار دریا خوشحال میسازد، فقط به
این خاطر که آنها آنجا هستند، چونکه چنین موجوداتی وجود دارند. شما جوانان، اگر میخواهید
بلندپرواز باشید، بنابراین برای کسب این افتخار کوشش کنید! اما این کارِ خطرناکیست
و شما را به گوشهنشینی هدایت میکند و میتواند به راحتی بانیِ مرگ گردد.
در بارۀ آلمانیها
آیا هرگز در این باره اندیشه نکردهاید به چه دلیل
آلمانیها را آنقدر کم دوست میدارند و به آنها به ندرت علاقهمند میگردند؟ و چرا
آلمانیها چنین زیاد و عمیق مورد نفرتاند؟ و دلیل وحشت مردم از آنها چیست و چنین
مشتاقانه از آنها پرهیز میکنند؟ برایتان عجیب نبود ببینید که چگونه در اثنای این
جنگی که شما با اینهمه سرباز و با چنین چشماندازهایی خوب شروعش کردید، آرام آرام
و مقاومتناپذیر ملتی شما را به بیعدالتی متهم میسازند، از شما کناره گرفته و به
دشمنانتان میپیوندند؟
آری، شما آن را با ناخشنودیای عمیق متوجه گشتید، و فخر
میکردید که چنین منزوی گشته و تنهائید، که چنین بد درک میگردید. اما گوش
کنید، شما را بد درک نکرده بودند! شما خودتان به بد درک کردن دچار بودید و نمیفهمیدید
که مغلوب چه خطاهائی میگردید. شما جوانانِ آلمانی اتفاقاً خود را همیشه ملبس به
فضیلت میکردید، به فضیلتی که نداشتید، و دشمنانتان را بخاطر فسادی که از شما آموخته
بودند بیشتر از خود سرزنش میکردید. شما همیشه از فضیلتهای <آلمانی> صحبت
میکردید، شما صداقتها و دیگر فصیلتها را تقریباً کشفِ امپراطور و ملت خود میدانستید.
شما اما صادق نبودید. شما پیمانشکن بودید و به منفعتِ خود وفادار، و این تنها
دلیلیست که با آن نفرتِ جهان را به سوی خود جلب کردید.
شما میگوئید: نه، دلیل آن پول ما و موفقیتهای ما بوده
است!
و شاید هم که دشمن چنین فکر میکرد، همانگونه که شما در
منطقِ کاسبکارانۀ خود حساب میکنید. اما دلایل همیشه کمی عمیقتر از آنچه ما فکر میکنیم
جای دارند، و مسلماً عمیقتر از آنچه بعضی از کارخانهدارانِ سطحی اندیش سریع فکر
میکنند.
گیریم که دشمنان شما به پولهایتان رشگ بردند، گیریم که
دارائیهایتان باعث حسادت آنها گردید! اما کامیابیهایی هم وجود دارند که حسادت
برنمیانگیزانند، موفقیتهایی که جهان برایش ابراز احساسات میکند. چرا شما هرگز
چنین کامیابیهایی نداشتید؟ زیرا که شما با خود بیوفا بودید. شما نقشی را بازی میکردید
که متعلق به خود شما نبود. شما از <فضیلتهای آلمانی> با کمک امپراطورهایتان
و با کمک ریچارد واگنر اپرایی خلق کردید که کسی بجز خودتان در جهان آن را جدی تلقی
نکرد. و شما اجازه دادید که در پشت لافزنیهای زیبایِ این اپرایِ با شکوه تمام
غرایزِ سیاه، نداشتنِ اراده و خودـبزرگـپنداریتان به سرعت رشد کرده و به جنبش
آیند.
شما همیشه نام خدا را بر زبان داشتید و در اثنایِ آن دست
بر کیسۀ پول. شما همیشه از قانون و مقررات میگفتید، از فضیلت، از تشکیلات و
منظورتان از آن تنها کسب پول بود.
و شما الساعه به دلیل اینکه فکر میکنید همیشه دشمنانتان
کلاهبردار و فاسدند خود را لو دادید! شما همیشه میگفتید: گوش کنید، خوب گوش کنید
که چگونه آنها از تقوا و قانون صحبت میکنند، و نگاه کنید که چگونه اما عمل میکنند!
و هنگامیکه یک انگلیسی یا آمریکائی نطق زیبایی میکرد، شماها چشمکزنان به یکدیگر
نگاه میکردید، و چشمکزنهای شما میدانستند که در پشتِ چنین سخنرانیهایی چه نهان
میباشد.
اما شما از کجا آن را اگر که سرچشمهاش از قلب خودتان
نبوده است چنین دقیق میدانستید؟
از اینکه باعث رنجش شما میشوم ملامتم کنید! شما چندان
عادت به درد کشیدن ندارید، و خیلی عادت کردهاید در بین خود به خودتان متقابلاً حق
بدهید، در مقصر بودن، در صحبتهای بدخواهانه، و برای تخلیه کردن غریزههای
خصمانه نیز همیشه دشمن وجود دارد.
اما من به شما میگویم: اگر بخواهید در صفِ زندگی ایستاده
و در جهان خود را نگاهدارید، باید بتوانید آزار برسانید و تحمل درد را داشته
باشید. جهان سرد است و محل تبار وطنی نیست، جائیکه طفولیتی جاودانه در پناهگاهی
گرم نشسته باشد. جهان بیرحم است و غیرقابل محاسبه. جهان تنها نیرومندان و چالاکان
و کسانی را که به خود وفادار میمانند دوست میدارد. تمام بقیه چیزها در آن فقط
کامیابیهای کوتاه عمری میباشند، از آن نوع کامیابیهایی که شما هم با سازمانها
و کالاهایتان از شروع زوالِ فرهنگیِ آلمان داشتهاید! آنها کجا رفتهاند؟
اما حالا شاید زمانِ آن برای شما فرا رسیده باشد. شاید
تنگدستی به اندازۀ کافی بزرگ باشد تا خواستههایتان را برانگیزاند، نه در کردار
و گریزی تاره از برابرِ مفهومِ ناپیدای زندگی، بلکه در مردانگی، در ایمان، در راستی
و وفاداری به خود.
دوستان عزیز، از میان تمامِ سرزنشها و صحبتهای
غیردوستانهام که به گوش شما رسیده است باید برایتان روشن شده باشد که من شما را
دوست میدارم؛ که من اعتمادی خدشهناپذیر به شما دارم. من آینده را نزد شما احساس
میکنم، به من اعتماد کنید. به زاهدِ پیر و سازندۀ آب و هوا اعتماد کنید، من
یک قوۀ استنباطِ دقیق دارم که بارها از عهدۀ آزمایش برآمده است. آری، من به شما
باور دارم، من به چیزی در شما اعتقاد دارم، به چیزی در آلمانیها، مردمیکه من از
آنها عشقی عمیق و قدیمی در قلب به همراه دارم. من به چیزی در شما اعتقاد دارم که هنوز
به چشم نمیآید، به یک آینده، به امکانات، امکاناتی جذاب که شاید پشت صدها ابر میدرخشند.
اتفاقاً من به این خاطر به آن معتقدم، زیرا که شما هنوز کودک میباشید و بسیار
کارهای کودکانه انجام میدهید، زیرا که شما این کودکیِ بسیار طولانی را با خود یدک
میکشید. آه، چه میشد اگر این کودکی یک بار مردانه میگردید!
اگر این زودباوری یک بار اعتماد و این لطافت یک بار نیکی میگردید. چه میشد اگر
این شگفتی و زودرنجی یک بار منش و لجاجتی مردانه میگردید! شما از پرهیزکارترین
خلقهای جهانید. پرهیز شما اما چه خدایانی را برایتان خلق کرد! امپراطور و درجهداران
را! و حالا هم به جای آنها این خوشبختکنندگان جدیدِ جهان را!
مایل باشید بیاموززید که خدا را در درون خود بیابید!
مایل باشید روزگاری در برابرِ آن آینده و در برابرِ آن چیزِ پنهان و محرمانه در خود
تا آنجائی حرمت حس کنید که در نزد شاهزادهها و درفشها حس میکردید!
مایلم یک بار پرهیزکاریتان را بیش از این روی زانوهایم
قرار ندهم، بلکه راست روی پاهای قدرتمندِ مردانه و فولاد گشتۀ خویش بایستد!
شما و ملت شما
دوستان، شما هنوز به من بدگمانید و مرا اغلب از گوشۀ چشم
نگاه میکنید. و من میدانم که چه چیزِ من مورد پسندتان قرار نمیگیرد و شما را از
من میرماند: شما میترسید که زرتشت، این شکارچیِ موش شما را فریفته و از راه ملت
دورتان سازد، ملتی که دوستش میدارید و برایتان مقدس است! آیا اینطور نیست؟ آیا
درست و خوب حدس نزدم؟
دو نظریه نزد معلمان و در کتابهایتان یافت میشود: یکی
آموزش میدهد که ملت همه چیز و فرد بیارزش است و در آموزش دیگر جمله را میچرخانند.
زرتشت اما هرگز معلم نبوده است و معلمانِ شما حداکثر دلیل خندۀ او را فراهم میآورند.
دوستان عزیز، شما حقِ انتخاب اینکه آیا میخواهید ملت باشید و یا یک فرد را ندارید!
برای آنکه درختان در هوا نرویند خوب مراقبت گردیده است! در آسمانِ انزوا و در
آسمانِ مردانگی تا حال کسی که فقط در کتابها در بارۀ آن خوانده و تصمیم به انجام
آن گرفته باشد رشد نکرده است! شما جوانان، اگر من از شما بپرسم: پس آن چه چیزیست
که ملتِ شما چنین سرسختانه آن را مطالبه میکند؟ احتیاج مبرمشان چیست؟ شما جواب
خواهید داد: ملت ما احتیاج به عمل کردن دارد، خلق ما محتاج به مردانیست که فقط
حرف نمیزنند و کسانیکه میدانند چگونه باید کارها را انجام داد! بسیار خوب
دوستان، این خوب است که حالا شما بخاطر خود و یا خلق خود کار میکنید، اما
فراموش نکنید از کجا کردارها برمیخیزند، از کجا صبحِ خنک، شادان و مردانه میآید، و سرکشیای که از آن کردارها به بیرون میجهند، مانند آذرخشهایی که از ابر میجهند.
آیا آن را فراموش کردید؟ آیا باز به یاد آوردیدش؟
دوستان، آنچه خلقِ شما و تمام خلقهای دیگر بدان محتاجند،
وجود مردانیست که خود بودن را آموختهاند، مردانی که سرنوشتِ خود را شناختهاند.
تنها سرنوشتِ این مردان است که با سرنوشتِ خلق گره میخورد، تنها این مردانند که از
حرفها و احکام و تمام بیمسؤلیتهای ترسناکِ دستگاه اداری ناراضیاند. تنها این
عده شجاعت دارند، شجاعتی مانند شیر. این مردان لطف و مهربانی دارند و دارای خوئی
آرام، شاداب و سالماند که از آن کردار درست برمیخیزد.
شما آلمانیها بیشتر از هر خلق دیگری به اطاعت کردن عادت
کردهاید. ملتِ شما بسیار آسان و با کمال میل فرمانبرداری کرد و مایل به برداشتن یک
قدم بدون دستور و متابعت از مقررات و لذت بردن از این کار نبود، کشورِ خوب شما با
تابلوهای قانون و بخصوص با تابلوهای قوانینِ ممنوعه بسان جنگلی پوشیده شده بود.
بَه بَه، چه اطاعتی این خلق خواهد کرد هنگامیکه پس از این
مدتِ بسیار طولانیِ درنگ و خسته از انتظار بار دیگر اصوات مردانه به گوشش برسد. به
هنگامیکه بار دیگر بجای امر و نهیْ آهنگِ قدرت و اعتماد به گوشش بخورد. هنگامیکه
دوباره شاهدِ کرداری باشد که بخشندۀ بزرگ دستور اجرایش را به فرمانبرِ کوچک نداده
است، بلکه شاد و سالم از سر پدرانشان به بیرون جهیده است؛ روشن و نجیب مانند آن
خدایِ زن یونانیان.
دوستان، آنچه را که خلقِ شما مشتاق و تشنۀ آن است فراموش
نکنید! هر از گاهی به آن فکر کنید و یادتان باشد که عمل و مردانگی در کتابها و از
خلق صحبت کردن نمیروید. عمل و مردانگی بر روی کوهها رشد میکند و رسیدن به آن از
طریقِ رنج و انزوا میگذرد، رنجی که با کمال میل بر دوش کشیده شده است و انزوائی
خودخواسته.
و اما، بر خلاف تمام سخنگویانِ ملتِ شما من فریاد میزنم:
احتیاج به شتاب نیست! آنها اما از همه گوشهها به شما میگویند: "عجله کنید!
بدوید! تصمیم خود را در یک دقیقه بگیرید! جهان در حال سوختن است! وطن در خطر
است!" اما حرف من را باور کنید: خطری وطن را تحدید نخواهد کرد اگر که شما
برای خودتان وقت بگذارید، اگر که شما خواسته، سرنوشت و اعمالتان را به مرحلۀ نهایی
رسانده و اجازه دهید که آنها بالغ گردند! تصمیمگیریهای سریع و خشنودی از اطاعت
کردن از فضایل آلمانیها به شمار میآیند، اعمالی که در حقیقت تقوا نیستند.
دوستان، اجازه ندهید سرهایتان خم گردد! باعث خندۀ زرتشت
پیر نگردید! آیا این بداقبالیست که شما در زمانی جدید، طوفانی و پر سر و صدا
متولد گشتهاید؟ آیا این یک سعادت نمیباشد؟
وداع
و حالا دوستان، من با شما وداع میکنم. و شما میدانید
که زرتشت عادت ندارد هنگام خداحافظی از شنوندگان خود خواهش کند به او وفادار
بمانند و مانند شاگردانی سر براه پشتکار به خرج دهند. شما نباید زرتشت را عبادت
کنید. شما نباید از زرتشت تقلید کنید. شما نباید بخواهید که زرتشت شوید! در هریک
از شما هیبتی مخفیست که هنوز در چُرت کودکانۀ عمیقی فرو رفته است. بگذارید این
قامت زنده شود! در درون هر یک از شما ندائیست، یک اراده و خواستی طبیعی، خواستی
به سمت آینده، به سوی تازگی و بلندی. بگذارید این قامت بالغ گردد و آهسته و موزون
به پایان برسد. مراقب این قامت باشید!
آیندۀ شما پول و یا قدرت، حکمت و یا اقبال نیست، جوانان آلمانی، آیندۀ شما و راهِ سخت و پُر خطر شما این است: پخته
شدن و خدا را در درون خود جستن. چیزی سختتر از این برای شما وجود ندارد. شما همیشه
خدا را جستجو میکردید، اما نه در درون خویش. خدا جای دیگری نیست. هیچ خدائی وجود
ندارد مگر در درونتان.
دوستان من، اگر من بار دیگر بازگردم، از چیزهای دیگر
صحبت خواهیم کرد، از چیزهای زیبا و شاد. و بعد آنطور که من آرزویش را دارم، در
کنار هم خواهیم نشست و مانند مردان با یکدیگر قدم خواهیم زد، هریک از ما قوی مانند
بقیه، هر یک از ما مطمئن به خود که واجبتر از آن در جهان نیست و همینطور اطمینان
به شانسی که با بیپروایان و مردان قویِ مهربان است.
حالا بروید و کوچههای خود را با سخنگویان بیشمار
دوباره جستجو کنید. فراموش کنید آنچه را که این بیگانۀ پیرِ کوهنشین به شما گفت.
زرتشت هرگز خردمند نبوده، او همیشه یک بذلهگو و رهگذری بُلهوس بوده است. به هیچیک
از سخنگویان و معلمین اجازه ندهید پرندهای در گوشتان بنشانند. در هر یک از شما
تنها یک پرنده وجود دارد، فقط پرندهای که به شما تعلق دارد و گوش دادن به او واجب
است. این را برای وداع به شما میگویم: به پرنده گوش کنید! به صدائی که از درونتان
برمیخیزد گوش بسپارید! و بدانید، هرگاه این صدا خاموش بماند باید چیزی کج قرا
گرفته باشد و شما در راه درست قدم برنمیدارید.
اما اگر پرندۀ شما صحبت کند و بخواند، پس آنگاه در هر
آزمایش و هر انزوای دور و سرد و در تاریکترین سرنوشت از او پیروی کنید!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر