
<سه قتل> از میکولاس اسلاکیس را در دی سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.
در زمانهای قدیم، زیر طاق
خیس و تاریکِ قصرِ جادو شدهای یک شاهزاده خانم زندگی میکرد. دیوارهای سنگیِ ضخیم و
نیروی جادوئی یک اژدها او را از جهان جدا ساخته بود.
شاهزاده خانم روز و شب گریه
میکرد و هر قطره اشگش مانند ستارهای روشن در تاریکیِ تسلیناپذیرِ اسارتِ ابدی میدرخشید.
قطرات اشگ مانند جرقههای طلائی به آسمان پرواز میکردند، و امروز وقتی عشاق
بخاطر ستارههای روشنِ آسمان شاد میگردند، آنگاه این شادی را سپاسگزار آن دختر
تیرهبخت میباشند. تیرهبخت؟ مگر ممکن است دختر زیبائی که جامههائی از پارچههای
نفیسِ ابریشم بر تن میکند و در انگشتان ظریفش مرواریدها و برلیانها را میلغزاند
و از ظروفِ سنگینِ طلائی غذا میخورد سیه روز باشد؟ آه بله ... شاهزاده خانم حاضر
بود برای فقط یک پرتو خورشید، برای فقط یک نگاهِ شعلهورِ عشق تمام گنجینۀ اژدها را
بدهد ... خیلی مایل بود که کفش بلوریش را دور میانداخت، کفشی چوبی به پا میکرد و
به سمت راهِ باریک از خورشید لبریز گشتهای میجهید! به این خاطر او به تلخی میگریست،
و آسمان دوباره خود را با ستارههائی جدید تزئین میکرد.
کسی نمیدانست که نام
شاهزاده خانم چیست. او یتیم بود و ارثی از قلمرو پادشاهی نبرده بود. در کنار
گهوارهاش هیچ پریِ خوبی ننشسته بود. او در داستانِ یک نویسنده متولد شده بود، در
آخرین جلد از مجموعه آثاری که حجم چشمگیری داشت. او، یک غزلسرایِ حساس و واقعگرای
سخاوتمندْ دختر یتیم را در اتاق زیرزمینی هُل داده و طنابِ گردنِ اژدهای نُه سر را باز
کرده بود.
نویسندۀ عزیز ما نمیتوانست
حتی در خواب هم تصور کند که شاهزاده خانمِ تیرهبخت قادر به گشودن چشمانش باشد. او
هرگز چنین معجزهای انجام نداده بود. شاعر میخواست با شنلِ زنانۀ زرق و برقدارِ شاهزاده خانم و با کفشهای کوچک بلورینِ درخشندهاش یک کتاب مملو از آشغالِ ادبی را
بیاراید. یک عروسکِ آراسته و درخشانِ پشت ویترین بدین نحو به پنجرۀ یک فروشگاهِ بزرگ زینت میبخشد. اما او، شاهزاده خانم تیرهبخت، ناگهان آهی از حسرت کشید، سینهاش
بالا رفت، و از چشمانش قطرات اشگ سرازیر گشتند.
"آه، چرا منو خلق
کردی؟" او آهِ بلندی میکشد و انگشتهای با انگشتر زینت داده شدۀ سفیدش به هم
گلاویز میگردند. "من خیلی بدبختم!"
نویسنده انگار که با سر به
زمین خورده باشد حیرتزده بود. سی و پنج سال با سختی کار کرده بود، نه از سرمای
زمستان و نه از گرمای تابستان به خود هراس راه داده بود، نه پشههای کنار آب و نه
غبارِ در شهر او را رانده بود. او رمانها ونمایشنامههای ضخیمی نوشته بود، اما تا
حال قهرمانانش هرگز با صدای انسان با او حرف نزده و قلبش را با قطراتِ تلخِ اشگ
تکان نداده بودند. البته نویسنده قهرمانانش را زنده مجسم میکرد و اغلب صدای شفافشان
را میشنید، اما صداها هر بار صدای خود او بودند، محزون و بیرنگ مانند گلهای
درون یک اتاق.
"پدر، آیا فکر میکنی
در اسارتِ این جانورِ وحشیِ وحشتناک پژمُرده گشتن برایم آسان است؟" شاهزاده
خانم با آن کفشِ بلورینِ کوچکش پا به زمین میکوبد. "من جوانم و زیبا، او اما
پیر است و زشت!"
نویسنده بعد از آنکه لطیف و
مهربانانه پدر خطاب میگردد، کمی از هراسش کم میشود، اما هنوز جرئت صحبت کردن
نداشت.
"چرا چشمهایم را مانند
کتانِ شکفتهای آبی رنگ ساختی؟ حتی در خواب هم حرکتِ آرام و نجوایش از سعادتِ زمینی
و ناپایدار را میشنوم. چرا مویم را از دانههای رسیدۀ طلائی رنگ بافتی؟ این باعث
خوشحالی چه کسی خواهد شد و چه کس دست نوازش بر آن خواهد کشید؟ چرا به من اندامی باریک
مانند درخت توس دادی؟" اینچنین و خیلی بیشتر از آن، همانگونه که شاهزاده خانمهای
داستانها درک میکنند این دخترِ گردنکش با نویسندۀ پیر صحبت میکرد، و اندوه قلبِ او را میفشرد. البته بتدریج در نویسنده بخاطر استعدادش غروری به جنبش میآید،
برای اولین بار احساس خالق بودن میکرد، اما ناگهان نگرانیها به او هجوم میآورند.
آیا چگونه میتواند او دختر نگونبخت را تسلی دهد؟ چه کار باید بکند تا او وجدانش
را این چنین اندوهگین و لجوجانه تحت فشار قرار ندهد؟"
شاهزاده خانم عاجزانه میگوید:
"پس بهتره منو بکُشی!"
که میداند، شاید بهتر بود
که نویسنده به قصد دست یافتن به آرامش با خواهش دختر موافقت میکرد، اما بیجهت
نمیگویند که: آنچه را قلم نوشته است تبر هم نمیتواند با تکه تکه کردنش نابود
سازد.
نویسندۀ عزیز ما دستهایش را
بالای سر خود در هم گره میزند، آه عمیقی میکشد و میگوید: "من یک نفر را
برای نجات دادن تو میفرستم. او اژدهای مخوف را خواهد کشت و تو را از آن قصر نجات
خواهد داد!"
"از قصر نجاتم بده و
بعد تنهام بذاره؟ و من یتیم در جهانِ بزرگ چه باید بکنم؟" شاهزاده خانم
استعدادهای خود را غیرمنتظره بروز میداد.
"این چه حرفیست که میزنی؟"
نویسندۀ حساس رنجیده بود. "او با تو ازدواج خواهد کرد. تمام قهرمانانِ من در
پایان پیمانِ زناشوئی سعادتمندی میبندند."
در همان لحظه میتوانست
نویسنده پشتِ میز بنشیند و با کمکِ ماشینتحریرش قهرمان را خلق کند، اگر که شاهزاده
خانمِ لجباز مانند آدمهای زنده مخالفت نمیکرد.
"نه، من به قهرمانِ روی
کاغذ احتیاج ندارم ... یک اژدهای زنده بهتر از یک قهرمانِ مُرده است!"
اگر نویسندۀ عزیز ما پیر نمیبود
ــ و او خیلی پیرتر از پنجاه سالگیِ خود بود ــ خودش برای نجات شاهزاده خانمِ زیبا و
پاک به آنجا هجوم میبرد. او یک شمشیرِ چوبی میساخت و با آن اژدهای بدجنس را میکشت.
اسلحهاش را بدون ترس چنان به نوسان میآورد که تمام هیولاها برای همیشه از
زندانیانِ نجیب چشمپوشی میکردند.
اما نویسنده پیر بود و دستهای
ضعیفی داشت. او به زحمت از عهدۀ بدست گرفتن قلم برمیآمد چه برسد به شمشیر.
نویسنده از اینکه او آن مردِ
دلیری نمیباشد که شاهزاده خانمِ زیبا به سینهاش خواهد فشرد سخت متأسف بود، او آهِ
عمیقی میکشد و براه میافتد تا رهانندهای بیابد.
نویسندۀ
محترم ما در کنار چهارراهی که بادهای شریر غوغا به پا کرده بودند میایستد و فکر
میکند: کدام جهت را باید انتخاب کند؟ تا چشم کار میکرد ــ همه جا مسیرهائی تازهتر
و مستقیمتر از دیگری وجود داشت. تابلوهای روشن گواهی میدادند که همه جا انسانهای جسور
زندگی میکنند. آری اینجا میشد هَنگی از رهانندگان تشکیل داد.
اما اژدها هم تنبل نبود.
وقتی او خطر را احساس کرد، وحشیانه قاه قاه خندید و یک مشتِ پُر از شنِ ریزِ سفید رنگ
بر روی زمین پرت کرد. نویسنده فکر کرد که طوفان شده است. او از مدتها پیش عادتِ لجبازی کردن با هوای طوفانی را ترک کرده بود. نویسندۀ محترم ما چشمهایش را تنگ میکند،
سرش را به پائین خم میسازد و با زحمت راه خانه را مییابد و دستِ خالی به خانه
بازمیگردد.
اما خونِ به جوش آمده در رگهای
پیرش سریع سرد نگشت. او نزد همکاران نویسندهاش که مانند او در کشتزارهای سختِ
ادبی تلاش فراوان میکردند شکایت برد، اما آنها هم کوچکترین تصوری از اینکه چگونه
میتوان با یک اژدها جنگید را نداشتند. اگر گاهی هم پیش میآمد که با کسی بجنگند،
بنابراین بر علیه منتقدانی که بدون داشتن جسارتِ ویژهای خود را ممتاز میپنداشتند
میجنگیدند. آنها همکارِ پیر خود را درک نکردند و میپنداشتند که او یاوه میگوید
و دیگر وقتِ بازنشسته شدنش با حقوقِ خوبی فرا رسیده است. آنها ترتیب بازنشستگی او
را دادند و به او نصیحت کردند که دیگر هیچ جا نرود، بیشتر هوای تازه تنفس کند و با
آسودگی مشغول به نوشتن خاطرات خود شود.
نویسنده که از حیلۀ اژدها
نجات یافته بود خود را چنین تسلی میداد: "بر خلاف جریان آب نباید شنا
کرد". او رنجیده خاطر یک تُن کاغذ سفید براق میخرد و مشغول نوشتنِ خاطراتش میگردد.
از قرار معلوم امتیازِ خاطرات در مقایسه با سَبکهای دیگرِ ادبیْ در وزنِ آن میباشد
... با این وجود خاطراتی که در دل داشت نه شادی و نه فراموشی برایش به ارمغان
آوردند. شبها، هنگامی که سر و صدا در خیابانها میخوابیدْ نویسنده پاورچین به
حیاط میرفت. قصر لعنتی در دوردست نور خفیفی میداد، اژدها وحشیانه میخندید، و
شاهزاده خانم بیدفاع زار زار گریه میکرد ...
در همسایگی نویسنده جوانکی
چالاک و بیقرار که چشمانی درخشنده داشت زندگی میکرد. او آنتانلیس نام داشت.
وقتی او نویسندۀ محترم را میدید
فریاد میزد: "یک قصه تعریف کن، عمو جون! یک قصه تعریف کن!" فقط
آنتانلیس ایمان داشت که نویسندۀ محترم قادر است برای بچهها قصه بنویسد.
نه تنها چشمان آنتانلیس میدرخشیدند
ــ بلکه آنها چیزهای نامرئی را هم میدیدند. فقط کافی بود که او چشمانش را گشاد
کند و بعد چمنهای سبزِ تابستانی در آتشِ پائیزی شعلهور میگشتند. و درختانِ لختِ
بیبرگ خود را با شکوفههای سفید و صورتی میآراستند. این کلاغهای سیاه رنگ
نبودند که بر فراز ساختمانهای چهار طبقه پرواز میکردند، بلکه برادرانِ جادو گشتۀ
او بودند. به دستور آنتانلیس آنها به روی زمین میآمدند و شروع به بازیهای مختلفی
با او میکردند.
نویسنده به همسایۀ کوچک خود
همیشه با احترام سلام میداد، اما هرگز متوجۀ چشمان درخشندۀ او نشده بود. زیرا
چشمان نویسندۀ محترم ما در آن دوردستها سرگردان بود.
قبلاً اینطور بود، اما حالا
چون نویسنده میترسید که شبحِ شاهزاده خانمِ ناتوان گشته را از این فاصلۀ دور بنگرد،
نگاهش ناگهان با چشمان زیبا و درخشندۀ پسر جوان مواجه میشود، و بیآنکه خود متوجه
گردد شروع به تعریف از قصۀ غمانگیزش برای او میکند.
در این وقت چشمهای آنتانلیس
درشت میشوند ــ چنین به نظر میآمد که انگار خورشیدِ غروب کرده میتوانست در آن
غرق گردد!
آنتانلیس فریاد میزند:
"من شاهزاده خانم را نجات میدهم. من! من! من!" نویسنده بینهایت خوشحال
میشود. عاقبت ناجی پیدا شده بود! اگر شاهزاده خانم غروبِ زندگی او را گرم نمیساخت،
خورشد هم با گرمایش بیثمر به چشم میآمد ... و ستارههائی که شاهزاده خانم روشن
ساخته بود؟ مگر آنها از آن اوج برای او نمیتابیدند و با نورِ غمگین و ضعیف خود
تحقق بخشیدن به تصمیمش را به او یادآوری نمیکردند؟ او نمیدانست که چرا رویاهای
زیبایش پیش از این محو شده بودند ... او نمیتوانست به خودش هم توضیح دهد که چرا
حالا آنها دوباره میدرخشند، جرقه میزنند و بر قلبِ ضعیف و پیر گشتهاش میکوبند.
" آنتانلیس؟ آیا او خوش
قیافه است؟ و جوان؟ آیا او بزودی به سراغم خواهد آمد؟" شاهزاده خانم از خبرِ خوش به هیجان آمده و مشغول فکر کردن بود. و درخشش چشمانش نورِ ستارهها را تحتالشعاعِ خود قرار میداد. برای اولین بار او گریه نمیکرد، بلکه لبخند میزد.
"بزودی، بزودی!"
نویسندۀ سالخورده هم به خوشبخت شدن شاهزاده خانم ایمان داشت. "نجاتدهندۀ تو
از سحر و جادویِ اژدها نمیترسد. او چیزی را میبیند که دیگران نمیبینند، چیزی را
میشنود که دیگران نمیشنوند."
و جوانک حقیقتاً برای جنگیدن
با اژدها و نجاتِ شاهزاده خانم دست به کار میشود.
حیاط با آن سنگفرشِ خاکستری
رنگ و رختهای آویزان بر طناب ناگهان غیب و پرچینِ کوتاه تبدیل به دیوارهای
تسخیرناپذیرِ قصر جادو میگردد. اژدهای وحشتناک خود را در اتاقکِ ترانسفورماتوری که
بر آن نوشته شده بود "خطر مرگ" مخفی میسازد ...
قصر سر به آسمان کشیده بود،
حیوانات درنده میغریدند ــ به فرمان آنتانلیس گربهها و سگها خود را به شیرها و
پلنگها تغییر میدهند. وقتی آنتانلیس قطعه آهنی پیدا میکردْ زنجیری میشد برای
بستن اژدها، اگر جائی ناخن پوسیدهای مییافتْ دندانِ افتاده شدۀ اژدها میگشت که
او با آن سنگها را خُرد میکرد، وقتی قطعه چوبی را میشکستْ نیزهای میگردید و
او میتوانست آن را در چشم اژدها فرو کند! حتی عروسکهای خواهر کوچکش هم به کمک
آنتانلیس آمدند. او آنها را بعنوان یاران برجستۀ خود انتخاب کرده بود، آنها میبایست
مانند پرندگان چهچههزنان دنبالۀ لباس بلندِ شاهزاده خانم را حمل کنند.
آنتانلیس چنان شیفتۀ زندانیِ تیرهبخت شده بود که فراموش میکرد صبحها دندانهایش را مسواک کند، و گاهی برای
استفاده از دستمال برای تمیز کردن بینی دیر واکنش نشان میداد. وانگهی چه تعداد از
مردم میدانند که یک دستمال بر سرِ یک نیزۀ بلند میتواند مانند درفشی در هوا موج
بزند؟
نویسندۀ محترم از بودن
آنتانلیس بینهایت خوشحال بود و چون به یاد میآورد که چگونه در کودکی با انگشتانی
ناآزموده تیر و کمان ساخته بوده است، بنابراین با دستان خود برای قهرمان یک شمشیر
سحرآمیز میسازد.
چه چیز بیشتری میشد برای
قهرمان طلب کرد؟ تنها کاری که میبایست انجام گیرد این بود که تُفی بر کف دست کرده
و اژدهای وحشتناک را به جنگِ تن به تن فراخواند!
این حتمی بود که آنتانلیس
خیلی سریع بر آن عفریت پیروز میگشت و بعد شاهزاده خانم را آزاد میساخت، اما ...
آه، این <اما>ی ازلی!
فقط آنتانلیس نبود که در این جهانِ پهناور زندگی میکرد.
برای تربیت و آیندۀ او
بزرگترها مراقبت میکردند ــ مادر و پدر او.
بهتر است که اصلاً از مادرش
صحبت نکنیم ــ وگرنه در پایان سایهای بر مادران دیگر میاندازد. این بقدر کافی
گویاست که او در تمام عمرش تنها یک کتاب خوانده بود. در حقیقت یک کتابِ عجیب ــ
"بزرگترین آشپز زن" ــ ، اما در هیچ کجای این کتابِ حکمت نوشته نشده بود
که انسان همان اندازه به رویا محتاج است که ادویه به گوشت یا بوقلمون. مادرِ آنتانلیس
حتی نمیتوانست از تعدادی اژدها، چند شاهزاده خانم و دیگر محصولاتِ مبهمْ سُسِ گیاهی
مهیا سازد.
گاهی وقتی مادران در زیر بارِ نگرانیِ تربیت کودکان دیگر نه راه پس دارند و نه راه پیش به پدران متوصل میگردند.
چرا پدر، این رئیس خانواده از کودک مراقبت نمیکند؟
آنتانلیس در بارۀ چیزی چرند
میبافت، تمام گوشهها را با تکه آهنهای کوچک و ناخنها کاملاً پُر ساخته بود، او
میخواهد برای زنی یک اتاق بسازد ــ آری، او حتی با گچ در اتاق غذاخوری گوشهای
را برای خودش تعیین کرد. آیا نباید همۀ این قصهها با پایانی بد به آخر برسند؟
پدر دهانش را باز میکند
"چی؟" و در این وقت سی و دو دندان که مانند قارچهای سنگی کنار هم چیده
شده بودند مصممانه میدرخشند. تشخیص دادن دندانهای سالم از دندانهای فاسد ناممکن
بود ــ تمام دندانها به طرز ماهرانهای پُر شده بودند.
پدر آنتانلیس فقط پدر دلسوزی
نبود ــ این پدرِ عاقل و مردِ عملْ تمایل به علم داشت. بعد از نهار کالریها را
محاسبه میکرد و اگر به یک پیادهروی میپرداختْ تلاش میکرد که تا حد امکان
اکسیژن تنفس کند. بر روی نانش کره نمیمالید، بلکه ویتامین آ، و وقتی او تخممرغ میخورد، به شدت به تثلیثِ مقدسِ ویتامینهای آ+ب+دِ موجود در آن فکر میکرد. و او
همچنین عادت داشت که خیلی علمی از جا برخیزد ــ ابتدا پای چپ را در یک دمپائی گرم
و بعد پای راست را در جفت دیگر میکرد. آیا تعریف کردنِ عریض و طویل اینکه چگونه
پدر تصمیمِ نجیبانه و قطعیِ جنگِ تن به تنِ فرزندش با اژدها را ارزیابی کرد ارزش دارد؟
قبل از هر چیز پدرِ عاقل کوشش
کرد قصر تخیلی آنتانلیس را بوسیله درس دادن به او در بارۀ ویتامینها و فایدۀ معینشان
برای موجودِ زنده ویران سازد. اما فقط تصورش را بکنید، این ملخِ پا باریک تسلیم
نگشت. او هنوز زیر لب چیزی از شاهزاده خانمِ تیرهبخت میگفت ...
پدرِ فاضل میخواست به
استدلال کاملاً غیرعلمی متوصل شود ــ به شلاقِ قدیمی که با آن خودِ او را در کودکی
تعلیم داده بودند.
اما در لحظۀ نهائی به یاد میآورد
که تزهای آموزش و پرورش در رابطه با تنبیه بدنی چه ناپایدار میباشند. پدر عصبانی
میشود، آرزوی به جهنم رفتنِ تمام دلایلِ علمی را میکند و نگاهِ منتقدانهای به
تجربههای زندگیش میاندازد. اما این تجربهها عجیبتر از شناخت و دانشهای او
بودند.
"تو میگی، شاهزاده
خانمِ تو در زیر یک طاقِ نمناک و تاریک در حال از بین رفتنه؟" و با انگشتِ
اشاره تقهای به پیشانی بچِۀ شیطان و کلهشق میزند.
"بله. او منتظر منه. من
قسم خوردم که نجاتش بدم!" آنتانلیس شمشیر سحرآمیزش را در هوا میچرخانَد و
نشان میدهد که چگونه میخواهد به عهد و پیمانِ خود عمل کند.
پدر با خودشیرینی ادامه میدهد: "بسیار خوب. حالا اینطور فرض میکنیم که شاهزاده خانمِ تو واقعاً آنجا
باشد، اما کمی فکر کن پسر کوچلوی من، این اصلاً امکان داره که آدم این مدت
بدون نور خورشید و اکسیژن در زیر یک طاقِ نمدار در زیرزمین زنده بماند؟ نه، پیروزی
بر اژدها هیچ شعفی برای تو نخواهد داشت ... تو آنجا اسکلتِ شاهزاده خانم را پیدا
میکنی ... و بوی تعفن ..."
آنتانلیس از تصویرِ وحشتناکی
که پدر برای او میکشید و از فکر اینکه در آن تاریکی فقط اسکلتِ شاهزاده خانمِ زیبا
را پیدا کند وحشتزده میشود و شمشیر سحرآمیز از دستش به زمین میافتد. در این
لحظه درخشش چشمانش نیز محو میگردد ــ آنها دیگر قصر جادوئی، اژدها و شاهزاده خانمِ تیرهبخت را نمیدیدند. بجای دیوارهای تسخیرناپذیرِ قصر یک پرچینِ سوراخ سوراخ شده
جلوی چشمانش با نور کمی روشن و خاموش میگشت، و بجای قصر یک اتاقک ترانسفورماتور
سربرآورده بود. پلنگها و شیرها مانند گربهها و سگهای معمولی میو میو و واق واق
میکردند، و همراهانِ چهچهزنِ شاهزاده خانم دوباره تبدیل به عروسکهای پارچهای
میگردند.
اینگونه آنتانلیس میمیرد ــ
آنتانلیس قهرمان، آنتانلیس رؤیائی.
اینچنین اولین قتل اتفاق میافتد.
اولین قتل، و متأسفانه نه آخرین آن.
وقتی شمشیر از دست آنتانلیس
به زمین میافتد چنان بلند و اندوهگین جرنگ جرنگ میکند که شاهزاده خانم آن را میشنود؛
از ناامیدی قلبش میشکند و او هم میمیرد. او به آن شکل که در قصهها میآید نمیمیرد،
بلکه مانند انسانهای روی زمین میمیرد.
و اینچنین دومین قتل انجام
میگیرد.
و سومین قتل؟
فقط یک لحظه تحمل کنید! آیا
آنتانلیس را میشناسید؟ نه، آن پسرک را که چیزهای نادیدنی را میدید ... او را که
با رؤیایش مُرد.
همسایهها تعریف میکنند که
آنتانلیس بلافاصله بعد از دومین قتل دوان دوان پیش نویسندۀ محترم ما میرود. به
نظر میآمد که او همان پسر قدیمیست، اما او کاملاً کس دیگری بود ... میگویند،
نویسنده او را بجا نیاورد و پرسید که او کیست. پسر کسی بود که نویسنده او را هرگز
ندیده بود: یک محصلِ قانع، هشیار و اهل عمل. وَه، این آنتانلیس آدم مهمی خواهد گشت!
در پایان از پدرش هم پیشی خواهد گرفت ــ جوانها دارای پاهای چالاکیاند!
نه، مرد کوچک پنجرۀ نویسنده
را نشکست. او حتی یک بار هم با تیرکمانِ قویِ خود که از جیبش بیرون زده بود سنگ
پرتاب نکرد. او فقط چشمانش را بسته بود و مانند پدرش از گوشۀ لب میخندید و میگفت:
"نویسندۀ بد، مدتهاست که از فاسد شدنِ شاهزاده خانمت میگذرد."
حتی یک تیراندازِ ماهر هم نمیتوانست
قلب نویسندۀ محترم را مانند این پسرک هدف قرار داده و بشکند.
و سومین قتل اینچنین اتفاق
افتاد.
البته، نویسنده اجازه نداد
که پیکرِ پیرش خم گردد، او تلو تلو نخورد و به زمین نیفتاد. نویسندهها مانند مردم
عادی نمیمیرند. آنها وقتی میمیرند که آثارشان بمیرد. تنها اثرِ زندۀ نویسندۀ
محترم ما مُرده بود ــ بنابراین او هم با جهان وداع کرد، گرچه او، اگر بشود به
شایعات اطمینان کرد، هنوز هم مشغول نوشتن خاطراتِ خود است.
آه، شما مردم عاقل و اهل
عمل، شمائی که اجازه میدهید چگونگیِ تغذیۀ سالمتان توسط علم و دانش هدایت گردد،
شماها قاتل نیستید!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر