جغد.


<جغد> از فریدریش گلاوزر را در بهمن سال 1391 ترجمه کرده بودم.
 
گرچه من او را عمو مینامیدم اما در حقیقت با او اصلاً خویشاوند نبودم. او فقط شوهر خواهرِ نامادریم بود، و این در واقع یک خویشاوندیِ موردِ تأیید رسمی نمیباشد. اما من او را دوست داشتم، زیرا او به قهرمانِ کتاب محبوبِ آن دورانِ من شباهت داشت، به عمو بنیامین اثری از کلود تیلیه. رفتار و نحوۀ بیانش به قهرمان این رمان شبیه بود، و هر دو دارای یک حرفه بودند: عمو لئون پزشک روستا بود. اما اندامی ضعیف و لاغر، قدی متوسط و شانهای آویزان و قفسه سینهای فرورفته داشت؛ و یک ریش سفیدِ بزی چهرۀ استخوانیش را درازتر میساخت. عمو لئون خیلی زیاد سرفه میکرد و تا اواسط ماه ژوئن یک پالتوی خزِ سنگین میپوشید، دگمههایش را باز میگذاشت و مشتهایش را درون جیب‌های شلوار فرو میبرد. و افراد معروف روستا، شهردار ــ یک اشراف‌زادۀ ژنوی، آقای کورباز مأمور خرید شهرداری که همزمان معلم و رهبر گروه کُر هم بود، اعضای شورای شهر، و در رأس آنها ریموندِ مهمانخانهدار و ویلتازِ آهنگر از دور به آقای دکتر با احترام سلام میکردند و عمویم همیشه بعنوان پاسخ تکانِ کوتاهی به سر بی‌کلاهش می‌داد.
اینکه هنوز به دکتر لئون کوروُزی سلام میدادند شگفت‌انگیز بود، زیرا زمانِ درخشندگیاش پس از استقرارِ پزشک جدید دکتر ترموئیر در روستای ژوسی به پایان رسیده بود. اما من مایل نیستم از رقابتِ بین این دو پزشک تعریف کنم، بلکه از شرایطی که موجبِ مرگ عمویم گشته است. زیرا او واقعاً بخاطر غم و اندوه درگذشت؛ اما جای تعجب اینجاست که سرنوشت یا نیروی بالاتری تحمل غم و اندوه را ظاهراً خیلی بالا برایش محاسبه کرده بود. مرگ او زیبا بود و بر ما مانند یک هدیه تأثیر گذارد، و یک جغد در مرگ او نقش قابل توجهای بازی میکرد. اما ضروریست که ابتدا از پریشانیها تعریف کنم.
عمو لئون کاتولیک بود، در دانشگاه لووِن تحصیل کرده و سپس به ژنو آمده بود. در آنجا عاشق دختر شهروندِ محترمی که نامش مهم نیست و دارای چند فرزند بود میشود. دکتر لئون کوروُزی پس از مطمئن گشتن از شغل خود بعنوان پزشکِ روستای ژوسی ازدواج میکند. شرایط مناسب بود: یک خانه در اختیار او گذاشته شد و علاوه بر آن یک حقوق ثابت سالانه برایش تعیین کردند. منطقۀ طبابتش از مرز فرانسه تا منطقۀ ساوُیا گسترده بود. این در دهۀ نودِ قرن گذشته بود.
زناشوئی بدون فرزند باقی می‌ماند و حوصلۀ زن‌عمویم آمِلی شروع می‌کند به سر رفتن. او صدای زیبائی داشت و با ترانههائی که میخواند خود نیز موسیقی مینواخت ــ اما این در دراز مدت برایش کافی نبود. از این رو زن و شوهر یک دختر کوچکِ پنج ساله را پیش خود آوردند. هنگامیکه بِرت به خانۀ دکتر آمد ژولیده و مورد اهمال قرار گرفته دیده می‌گشت، زیرا تا اندازهای به شدت در جهان چرخانده شده بود. او از عشق و عاشقیِِ کوتاه مدتِ بزرگترین برادرِ زن‌عمویم آمِلی با یک مُدل بوجود آمده بود (فکر کنم که برادر او مجسمه‌ساز بود، شاگرد رودَن، اما او بعد فاسد شد) و کودک برای مدتی از دستی به دست دیگر میچرخید: از یک خانوادۀ دربانِ پاریسی به خانوادۀ شراب‌سازی در پُروانس ــ مادر دارای خویشاوندان گستردهای بود ــ، بعد ناگهان دیگر کسی کودک را نمیخواست، پدر دچار پشیمانی میگردد و به خواهرش نامۀ کوتاهی مینویسد ــ و بِرت به ژوسی میآید، زن‌عمو آمِلی دیگر تنها نبود، دختر می‌دانست که چگونه خود را در دل آنها جا کند، و آنجا ماند.
بِِرت به هنگام کودکی نباید خیلی متفاوت‌تر از هنگامیکه من او را رشد یافته دیدم بوده باشد: مو قهوهای رنگ بود، صورت تأثیر تُندی میگذاشت، شاید بخاطر چشمهای بی‌رنگش، پوست در تابستان هم قهوهای نمیگشت و رنگ‌پریده باقی میماند. تمام اینها همراه با رفتار سرد و زیرکیِ زودرسِ او باید بر پدر و مادرخوانده تأثیر هیجان‌انگیزی گذارده باشد، زیرا هر دو انسانهای گرم و رک و راستی بودند. حالا ادعا میگردد که بیگانگی دفع‌ کننده است، اما اغلبِ مواقع عکس آن اتفاق میافتد. به محض غلبه بر اولین مقاومتْ برانگیختگی ضروری میگردد. بنابراین وقتی برانگیختگی ناپدید میگردد خلاء ایجاد می‌گردد که بدتر از اولین اختلالِ درک‌ گشته است.
بِرت ابتدا پیش آقای کورباز به مدرسه میرفت. گیسوان قهوهایِ بافته شدهاش نرم و دراز بود. او با کودکانِ روستا کمتر بازی میکرد. دیرتر هر روز صبح در ژنو به دبیرستان میرفت؛ او با جدیت و مشتاقانه میآموخت، عصرها به خانه بازمیگشت و کارهای مدرسه را ساکت انجام میداد. او همراهِ زن‌عمو آمِلی اُپرتهای قدیمی یا ترانههای محلی در گام مینور میخواند. اتاق نشیمن بزرگ بود، در یک گوشه پیانوی کوچک قرار داشت، در زمستان آتش روشنی در شومینه میسوخت، در تابستان درهای شیشهایِ رو به سوی باغ باز بودند؛ عموی من لئون همیشه در صندلی راحتیِ حصیریای مینشست و به آواز خواندن آنها گوش میداد. دیرتر، خیلی دیرتر، تقریباً یک سال قبل از مرگ به همسرش میگوید: "آیا من در آن زمان به تو نگفتم که این دخترِ کوچک قلب ندارد؟" این اظهار نظر به صدای بِرت اشاره میکرد. صدای بِرت مانند ... آیا آبنباتِ ترشی را میشناسید که با طعم نعناع مخلوط باشد؟ آنها اول مزۀ طراوت میدهند. اما در دهان مزۀ بدی از تازگی و ترشی باقی میگذارند ــ صدای بِرت چنین تأثیری داشت.
هنگامی که من به خانۀ عمویم آمدم، یک سال از ازدواج بِرت با شخصی به نام ژول کالوِ میگذشت، آنطور که عمویم اظهار میکرد این نام کاملاً برازندهاش بود. زیرا او با وجود جوانی سر کچلی داشت. من فوری متوجه می‌شوم که عمویم فقط با اکراه با این عروسی موافقت کرده است، گرچه آن ژول کالوِ از خانوادۀ خوبی بود و دیرتر مرد ثروتمندی میگشت. تعجب‌آور اما این بود که بخصوص این ثروتمند شدن در آینده باعثِ وحشتِ عمویم میگشت، و آنطور که بعداً معلوم شد حق با او بود. وانگهی تاریخچۀ این ازدواج با برخی از پریشانیها در ارتباط بود.
بِرت در بیست سالگی معلم شده بود و در یک مدرسۀ ابتدائی در منطقۀ کَروژ آموزش میداد. شبها همیشه به ژوسی بازمی‌گشت. او نسبت به پدر و مادرخواندهاش مهربان بود، اما با فاصله، و آماده کمک بود، اما با اعتدال. دختر لاغر که موهای دراز بلند بافته شده قهوهای رنگش را مانند حلقه تاجی به دور سر حمل می‌کردْ خاطرخواهِ بسیاری داشت. افراد زیر به دنبال او بودند: پسر کشیش لوبلان، یک پسر زیبای نوزده ساله که هر روز صبح به کالج میراند و در حال آماده کردن خود برای گرفتن دیپلم بود، ریموند پسر مهمانخانهدار، یک روستائی دست و پا چلفتی، با دستهای زمخت، بله حتی پسر شهردار، یک پسر شانزده ساله که مانند مادرش ظریف بود. بِرت با همۀ آنها ساکت و هوشیارانه دوستی می‌کرد. اما به نظر میرسید که او انتظار میکشد.
سپس دختر بیمار میشود و در اثنای بیماریاش کالوِ پیدایش می‌شود که دختر دیرتر با او ازدواج میکند. بیماری بِرت اما مقدمهای بر شروع مشکلاتی بود که در پی آمد. او در جائی به آنژین مبتلا شده بود، همزمان با او پسر شهردار هم بیمار شده بود، و در حقیقت به گلو درد مبتلا شده بود. برای چنین مواقعی عمویم یک راه علاج قطعی در انبار موجود داشت که تا کنون آن را با موفقیت به کار میبرد. او میگذاشت که بیمارانش نیم لیوان سرُم دیفتری بنوشند، سپس چای گل زیزفون با کنیاک و مقدار زیادی آسپرین به آنها میداد. او دیرتر این راهِ علاج را در بارۀ من با موفقیت به کار برد. اما احتمالاً آن دو بیمارِ دیگر بسیار ظریف و شکننده بودند؛ بجای آنکه بعد از سه روز از بستر بیماری برخیزند و انگار که اصلاً بیمار نبودهاند به راه بیفتند، با حالی بد در بستر باقی می‌مانند، بخاطر ضعفِ عمومی و پاهای باد کرده شکایت میکردند و نمیخواستند سالم شوند. عمو لئونِ من تصمیم میگیرد به کتابخانۀ دانشگاه در ژنو برود و در آنجا کتابهای مختلفِ قطوری را مطالعه کند. او بازمیگردد، رژیم غذائی تجویز میکند، برای قوی شدنشان به آنها آرسنیک میدهد. اما تمام اینها هیچ فایدهای نمیکند. هر دو بیمار مانند حشراتْ فلج باقی ماندند، در این وقت روزی کشیش لوبلان وقتی عمویم به ساوُیون رفته بود پنهانی یک هومئوپات را احضار میکند. این مرد ساکت بود با صورتی صاف، او آن دو بیمار را نگاه می‌کند، بعد یک قوطی قرص از جیب خارج میسازد (روی قوطی نوشته شده بود ضد تومور، و دارو در داروخانۀ گراف ماتایی تولید میگشت) از داخل آن یک گلوله کوچک سفید، کوچکتر از نوک سوزن خارج می‌سازد، آن را در یک لیوان آب میاندازد و تجویز میکند که باید به دو بیمار هر ساعت یک قاشق چایخوری از این محلول داده شود. برای روزهای آینده نیز چند گلوله کوچک آنجا میگذارد. آن دو بیمار بطور شگفت‌انگیزی خیلی سریع شفا مییابند.
در اینجا برای اولین بار جغد پیدا میشود. عمویم آن را از آن سفر به ساوُیون با خود آورد، و او زندگی جغد را نجات داده بود. یک قطع‌کنندۀ درخت می‌خواست او را بر بالای در انبارش مصلوب سازد، زیرا او مدعی بود که جغد مرگ به خانه میآورد. عموی من جغد را از دست مرد گرفته و با عصبانیت به او اعتراض کرده و پرنده را به همراه خود برده بود. وقتی عمویم به خانه رسید او را در درختی تو خالی نشاند و جغد هم آنجا مانده بود. او شبها پشت پنجرۀ بستۀ اتاق‌ نشیمن مینشست و انتظار میکشید تا پنجره را برایش باز کنند. بعد او با چشم‌های بزرگ و زردش مدتی به داخل اتاق نگاه می‌کرد، او حتی اجازه می‌داد نوازشش کنند، اما فقط توسط عمویم، و بعد دوباره پرواز میکرد. گاهی هم یک قطعه گوشتِ سردِ گاو برای خوردن به او میدادند. زن‌عمو ابتدا از این جانور، آنطور که او جغد را مینامید، متنفر بود، اما بعد به این پرندۀ خاموش عادت کرد، مخصوصاً بعد از آنکه دیگر بِرت در خانه نبود. جغد هم در اینکه ماجرای هومئوپات به خوبی به انجام رسید مقصر بود.
آنطور که زن‌عمویم برایم تعریف کرد وقتی عمویم به این مشاورۀ پنهانی پی بُرد صورتش از خشم کاملاً آبی گشت. او کمی تلو تلو میخورَد، بعد خود را راست نگاه میدارد و با قدمهای محکم به سمت شومینه میرود، از بالای آن ساعت کوچکِ شماطه‌داری را برمیدارد و با حرکت تندی آن را روی سنگ خاکستریِ زیر شومینه پرتاب میکند. بعد تلو تلوخوران به سمت صندلی راحتی‌اش میرود و خود را روی آن میاندازد. او فقط میگوید: "و من یک شبِ تمام بالای سرش بیدار بودم." این خیلی عجیب بود، او نه از دست کشیش که برای مشاوره مرد را احضار کرده بود و نه از شهردار عصبانی بود. فقط از دست بِرت که منفعلانه رفتار کرده بود عصبانی بود، او نمیتوانست "فقدان اطمینان" را، آنطور که او آن را در مقابلم نامید، ببخشاید. او میگوید "میبینی" و در حالیکه جای راحت‌تری در کاناپۀ کوچکی که رویش دراز کشیده بود میجست ادامه میدهد: "اطمینان. نکته اصلی این است. اگر اطمینان وجود داشته باشد میتوانی تخم وزغ بدهی یا آب خالص، آدم سالم میشود. اما وقتی اعتماد نباشد ..." بعد او مدتی طولانی سکوت میکند و به نور قرمز کمرنگی که از در شیشه‌ای به درون میتابید خیره میشود. زن‌عمو آمِلی در آشپزخانه کنار اتاق بشقاب‌ها را به صدا انداخته بود. "و چطور او پای این کالوِ را به خانۀ ما باز کرد. او ناگهان آنجا بود، و بعد بِرت با او ازدواج کرد. مرد روزی ثروتمند خواهد گشت و من این را برای بِرت آرزو میکنم. من پسانداز نکردهام و روزی به پول محتاج خواهم گشت، و آمِلی هم همینطور. اما بِرت میتوانست حداقل کلمهای در این باره با ما حرف بزند. من به این کالو علاقهای ندارم، او حالا مثلاً داماد من است، اما آدم با انسانهائی که هنگام غذا خوردن انگشت حلقه را به انگشت کوچک خود گیر میدهند و جوکهای بدی که به هیچوجه خنده‌دار نیستند تعریف میکنند چه میتواند بکند ..." در این وقت در باز می‌شود، زن‌عمویم داخل میگردد، کف اتاق زیر قدمهایش به لرزه می‌افتد، او خیلی چاق و مبتلا به رماتیسم هم بود و این به او یک ظاهر سخت خشن می‌داد. عمو لئون از کاناپه بلند میشود، یک کتاب قدیمی را که روی میز قرار داشت برمیدارد و با صدای بلندِ انعکاسدارش شروع به خواندن میکند. این آن فصل از گارگونتوا بود که در آن انواع تجربههای مختلف برای آموزش دیدن یک کسب و کار کاملاً طبیعی گزارش میگردد. زن‌عمویم گوشهایش را می‌گیرد و میگوید: "لئون" اما بعد او هم گوش میسپارد و حتی به علت خندۀ زیاد از چشم‌هایش اشگ میریخت.
اینکه تا به انجام رسیدن ازدواج بِِرت جدال‌های فراوان و سختیهای بسیاری وجود داشته است را از اطراف مختلف برایم تعریف کردند. برای مثال کشیش لوبلان که بجز هومئوپاتی شیفته ورلٍن بود و از <ادبیات همه چیز است> او با کمال میل نقل قول می‌کرد، یک بار کاملاً احساساتی شد و گفت: "عموی تو خود را فدا کرد، و حالا بعنوان تشکر چه دارد؟" یک بار هم وقتی مشخص شده بود که هر دو آدم پیر باید خانه‌ای را که در آن سی سال زندگی آرام و سعادتمندی را گذرانده بودند ترک کنند، در حالیکه بِرت قادر بود از آن جلوگیری کند، زن‌عمویم میگوید: "حق با عمویت بود، بِرت دارای قلب نیست." حالا این تا اندازهای ادعای ارزانی بود؛ زیرا یک پسمانده باقی مانده بود، یک پسماندۀ مجهول، گرچه رفتار بِرت قابل قبول نبود اما یک طوری میشد آن را درک کرد. من توسط چند اشارۀ عجیب و غریب از طرف عمویم کشف کردم، اما نمیخواهم ادعا کنم که این <بی‌تعقلی>، همانطور که مردمی که آموزش روانشناسی دیده‌اند میگویند این "ریسکهای غیرقابل پیش‌بینی" در رفتار بِرت نقش بازی میکرده‌اند.
وقتی عمو لئون در بارۀ دخترخوانده‌اش صحبت میکرد (او بِِرت را اندکی قبل از ازدواج رسماً به دختری پذیرفته بود تا بر <ننگ تولد نامشروع> خط بطلان بکشد)، به این ترتیب اغلب همیشه صحبت به دو کتاب کشیده میشد. بعد او میپرسید "آیا کتاب نفرت‌انگیز امیل زولا را می‌شناسی؟ نام آن دکتر پاسکال است. و این از بقیه آثارش کمتر بدتر است. یک پزشک سالخورده که در سن هفتاد سالگی عاشق دختر جوانی میشود، او را عقد میکند و با او خوشبخت میگردد؟ آن را نمیشناسی؟ هیچ ضرری نکردهای. اما کتاب روت را میشناسی؟ بوتس و روت؟ زیبا است، نه؟" بعد اغلب ساکت می‌شد، در سکوت به سقف نگاه می‌کرد، و در این حال نوکِ تیز ریش بزی‌اش عمودی در هوا میماند و با صدای بلند نفس میکشید و آهسته ادامه میداد: "وقتی که او بیمار بود خوب زمانی بود، من بالای سرش بیدار بودم. زن‌عمویت از پرستاریِ بیمار چیزی نمی‌داند، فقط سوپِ مرغ میتواند بپزد، تو این را تجربه خواهی کرد. اما من بالای سر بِرت بیدار بودم. من با وجود خیانت کردنش با او به پیاده‌روی میرفتم"، منظور او احضار کردن هومئوپات بود، "و شبها زیبا بودند. دستش وقتی که بر روی آستینهای پالتوی خزم قرار داشت کاملاً سبک بود." من باید تا اندازهای متعجبانه به او نگاه کرده باشم، من به چنین ریزش شاعرا‌نه‌ای در نزد عمویم عادت نداشتم، زیرا او با یک "این را تو نمیفهمی، تو سگ جوان!" از جا میجهد، پالتوی خزش را میآورد و با قدمهای بلند به مهمانخانه رایموند به روستا می‌رود تا در آنجا یک شیشه آبجوی خود را بنوشد. معمولا آبجو به او نمیساخت زیرا او بعد از نوشیدنِ بسیار سرفه میکرد و گاهی هم در دستمالش خون دیده میشد.
ازدواج بِرت در ژوسی جشن گرفته شد. والدین عروس باید یک کابوس بوده باشند. خانم کالو، یک بانوی ممتاز و باریک اندام، در لباسی کاملاً بنفش، با شال ملیله‌دوزی شدۀ گرانقیمتی به دور گردن پیه‌دار، شوهرش، کوچک و چاق، با چهرۀ گلگونِ کودکانه، مردی که با همسرش با احترامی کودکانه رفتار میکرد. او برای این رفتار خود دلیل داشت، زیرا ناراحتی وجدان هرگز ترکش نمیکرد. زنش ثروتمند بود و او زندگی را به بطالت میگذراند و در نزد تمام بانوان محبوب بود. خیانتهای کوچکِ زناشوئی او بر سر زبانها بود. بعد من عکسهای عروس و داماد را میبینم. ژول کالوِ، با سر طاس و ناخشنود به اطراف نگاه می‌کرد؛ کت او ابریشمی بود، اما کفش زُمختش مناسب نبود. بِرت در کنار او لبخند عجیبی در گوشۀ لب داشت. زن‌عمو آمِلی می‌گوید که این لبخند همیشه وقتی که داماد با او مهربان میشد، دستهایش را میبوسید یا مویش را نوازش میکرد در گوشۀ دهان بِِرت ظاهر می‌گشت. من در بارۀ این لبخند خیلی فکر کردم، زیرا برایم عجیب به نظر میرسید، گرچه من ابتدا علت شفاف آن را درست درک نمیکردم. اما بعد آن را فهمیدم. این لبخند، خیلی ساده، لبخند کودک کوچکی بود که مدتی طولانی در تاریکی در وحشت به سر میبرده و ناگهان درخشش آرامبخش چراغی را میبیند که مادر در دست دارد. سپس امنیت پدید میآید. دوران کودکی بِرت ناامن بوده و باید هنوز خاطره خانوادۀ دربان پاریسی و مزرعه در پرووانس در او خیلی زنده باشد. و آیا خانۀ عمو لئون واقعاً امنیت داشت؟ دکتر درآمد خوبی داشت، مخصوصاً در اوایل، اما او مهمان‌نواز بود و هیچ پساندازی نداشت. آیا باید بِرت معلم باقی می‌ماند و تا آخر عمر با حقوق اندکش از این دو فردِ سالخورده حمایت میکرد؟ ژول امنیت بود، ژول سر طاس که عمو لئون همیشه او را مسخره میکرد. ژول یعنی یک آپارتمان، یک درآمد مطمئن، دیرتر یک ویلا، و شاید هم یک ماشین. من از بِرت خوشم نمی‌آمد، با این حال اما ازدواج کردنش قابل درک بود.
مراسم ازدواج در کلیسا در ژوسی انجام گرفت و کشیش لوبلان عهده‌دار سخنرانی گشت. زن‌عمو آمِلی ارگ مینواخت. عمویم مدت درازی فکر کرد که آیا عادت دهساله خود را بشکند و آشکارا به کلیسای پروتستانت برود، اما بعد تصمیم گرفت که به خود وفادار بماند. او منتظر میماند تا همه در کلیسا جمع میشوند، سپس با احتیاط و دزدکی از در باز داخل می‌شود، خادم کلیسا مانند همیشه برایش یک صندلی در پشت ارگ قرار میدهد و او از آنجا پنهانی مراسم ازدواج را تماشا میکند. تعداد اندکی دعوت شده بودند، مردم در باغ خانۀ دکتر غذا میخوردند. پدر و مادر کالو به علت سخنرانی بی‌پردۀ عمویم در سر میز شام کمی شوک‌زده شده بودند، اما آن را مخفی میساختند. در غیر این صورت جشن بدون حادثه دیگری جریان یافت. زوج جوان برای ماه عسل به ریویرا  رفتند. یک ایدۀ نسبتاً غیرمعمولی، زیرا فصل تابستان بود.
و بعد به آن دو فرد سالخورده یک سالِ آرامی هدیه میگردد، یک پائیز سخت با گلابیهای فراوان در باغ رو به زوال و ضرب‌نوازی سقوط شاهبلوط‌های هندی در شبهای طوفانی، یک زمستان، با سوتهای شاکی باد به دور خانه، و یک بهار گرم با سر و صدای نمناک باد گرم. در تابستان اما ضربه پس از ضربه شروع می‌گردد.
پزشک جدید، دکتر ترموئیر ثروتمند بود. او برای خود خانهای میسازد، همچنین یک ماشین برای خود تهیه می‌کند. بر سر زبانها می‌افتد که او مدرنتر از دکتر لئون کوروُزی سالخورده است. حالا عمو لئونِ من هنوز پزشک منطقه بود، اما حقوق ثابتی که بجز خانه برای کارش میگرفت بسیار اندک بود. کار طبابت او کمتر میگردد. همه پس‌اندازش برای جهیزیه بِرت خرج شده بود. به ملامت همسرش چنین جواب میدهد: "وقتی آدم کاری را انجام میدهد، باید آن را درست انجام دهد." بعد اما یک شهردار و افراد جدیدی به شورای شهر وارد می‌گردند، و عمویم باید خانه را در سی و یکم ماه دسامبر ترک میکرد. او به آن خانه که سی سال در آن زندگی میکرد وابسطه بود. خانه ساختمانی قدیمی از دوره باروک بود، پوشیده شده از گیاهان بالارونده و محل خوبی برای زندگی کردن. عمویم به گدائی میرود، گرچه این کار برایش سخت بود. گدائی شاید اغراقآمیز باشد، او برای خانه خریداری جستجو میکرد که آن را اجازه دهد، تا او و همسرش بتوانند بعنوان مستأجر در آن باقی بمانند، و او حاضر بود با کمال میل اجارۀ ماهیانۀ خانه را بپردازد، تا ــ آنطور که عمویم میگفت ــ "تا اینکه من گل قاصدک را از ریشه بجوم" و منظورش تا آخر عمر بود. اما او کسی را پیدا نکرد. شهردار پیر از جنگ صحبت میکرد (جنگی که تازه آغاز شده بود)، از ناامنی زمانه، بِرت نمی‌خواست از پدر و مادر همسرش کمک بخواهد و میگفت: "تو میفهمی پاپا، من نمی‌تونم این کار را بکنم. بعد آنها همیشه به من سرکوب خواهند زد که پسرشان میتوانست با همسر خیلی بهتری ازدواج کند. آنها از تو خوششان نمیآید، من این را احساس میکنم. از دست من کاری برنمیآید، تو باید خود را برای رفتن از آن خانه آماده کنی."
هنگامیکه عمو لئون شب از شهر بازمی‌گردد تکرار میکند "آماده کردن!" گرچه او به آرایشگاه رفته بود، اما موی سفید سر گِردش آشفته بود. او میگوید: "میخواهد هر ماه به ما صد فرانک بدهد. ما باید با صد فرانک زندگی کنیم. و خانوادۀ کالو ویلا دارند. شاید بِرت هم آنجا راحت نباشد"، و او آهی میکشد. زن‌عمو آمِلی در چشمهایش اشگ جمع گشته و کمی احساساتی شده بود. من از رفتار بِرت خشمگین بودم. بعد به پنجره ضربهای میخورد. عمو لئون دستمال سیاهی برمیدارد و آن را روی چراغ میاندازد. لولای پنجره جیغی میکشد، یک سایۀ سیاه به درون اتاق میجهد؛ زن‌عمو آمِلی ساکت از اتاق خارج می‌شود و با بشقابی با یک قطعه گوشت دوباره بازمیگردد. جغد بر روی میز چمباته میزند، بسیار آرام و بسیار عاقلانه و با نجابت فراوانی گوشت را میخورد. عمو لئون میخندید. "پرنده آتنه"، او حرف تِ آتنه را با لهجۀ انگلیسی بیان کرد، و او الهۀ حکمت را هرگز طوری دیگر نمینامید، چیزی شبیه به مینرو. "این جغد برایمان باقی مانده است. من کنجکاوم که آیا او پیش ما خواهد ماند." در این لحظه جغد سرش را تکان میدهد، منقار خمیده در سینۀ پوشیده از پرهای انبوهش ناپدید می‌شود، بعد دوباره ساکت مینشیند و شبیه یک گلوله سنگی میگردد. ناگهان به پرواز میآید، صداهائی از خود ایجاد میکند که شکایتِ ضعیف گربۀ جوانی را یادآوری میکرد، به پرواز میآید و با بالهای گشوده چند بار به دور اتاق میچرخد و سپس از پنجره خارج میشود. بر روی درختی تمام شب را شکایت میکرد. آوای او نه وحشت‌انگیز بود و نه مزاحمت ایجاد میکرد، بلکه بیشتر آرامبخش بود. من عمویم را فقط یک بار در حال گریه کردن دیدم. و آن زمانی بود که در روزنامهها این خبر درج شده بود: کتابخانه بزرگ در لوون در آتش سوخت. او در حالیکه اشگ بر گونههایش جاری بود زیر لب زمزمه میکرد: بربرها جوانیاش را سوزاندند. بعد به خودش لعنت میفرستد، چند شوخی در بارۀ احساساتی بودن خود از دوران تحصیلش تعریف میکند، شوخیهائی که فکر میکرد باید بامزه باشند. اما آنها خسته‌کننده بودند. مادر ژول کالو در ماه اکتبر فوت میکند و تمام ثروت خود برای پسرش به ارث می‌گذارد و او را ملزم میسازد به پدرش تا پایان عمر یک مستمری بپردازد.
عمو لئون پس از خواندن آگهی فوت در روزنامه خوشحال گشت و گفت: "حالا همه چیز خوب می‌شود. حالا بِرت می‌تواند خانه را بخرد." اما وضع طوری دیگر گشت. بِرت نامه‌ای مینویسد (او حتی خودش نیامده بود)، در نامه اظهار کرده بود که شوهرش نه تنها سودی نبرده بلکه باید حتی بار سنگین مالی مختلفی را بر دوش بکشد. اما او آماده است که به پدر و مادرش تا حد امکان یاری رساند. حتماً یک آپارتمان ساده در ژوسی پیدا خواهد گشت. عمو لئون دو روز تمام کلمهای حرف نزد. او صبحها و شبها به روستا میرفت، در آنجا پیش رایموند یک شیشه آبجویش را مینوشید، بسیار سرفه میکرد، به ویژه در شب. هنگامیکه زن‌عمو آمِلی او را یک بار "پیرمرد بیچارهام" خطاب کرد، او فوراً عصبانی گشت، خشمش را با سکوت و تهدید نشان داد. بیشتر ترجیح میداد شبها کنار شومینه چمباته بزند، در تاریکی به آتش خیره میگشت (ماه اکتبر سرد بود) و گاهی چشمهایش را به سمت جغد که بر لبه شومینه نشسته بود بالا میبرد، درست در همان محلی که روزی ساعتِ شماطهدار کوچکِ خُرد گشته قرار داشت.
او در این زمان به صورت عجیبی با کشیش لوبلان رفت و آمد میکرد. کشیش مرد سالخوردۀ آرامی بود، گیاهخوار بود و از نوشیدن الکل پرهیز میکرد، تمام علائم مشخصهای که عمویم روحاً با آنها مخالف بود. با این حال او این مرد پاکدامن که در اصل، و مخصوصاً در باره دیگران نظرات خوبی داشت را خیلی خوب میفهمید. به همین خاطر هم باعث شگفتیام شد که او در گفتگوهای خود با عمویم بسیار پرخاشگرانه و حتی بسیار کینه‌جویانه بر علیه بِرت حرف می‌زد. اما او این کار را خبیثانه انجام میداد و در این حال چشمهایش را در پشت پلکهای سنگینش مخفی میساخت. عمویم ابتدا با او موافق بود و سخت و تلخ بخاطر ناسپاسی بشریت شکایت میکرد، بدون دریافت هرگونه پاسخی بجز: حالا وضع اینطور است، این قشنگ نیست، اما ... و بعد آقای لوبلان از جهتی دیگر به شخصیت بِرت حمله میبرد. در این وقت باز هم عمویم او را تأیید میکرد، تا اینکه آقای لوبلان با ستایش از نوع معالجه هومئوپاتی (من هنوز صدای تیز و آهسته‌اش را میشنوم: "دکتر عزیزم، هیچ چیز نمیتواند به شما کمک کند، این فقط تلقین نیست، حتی اسبها هم توسط قرصهای گراف ماتی سالم میشوند") او را چنان عصبانی ساخت که عمو لئون به محض اینکه از بِرت صحبت می‌شد شروع به پشتیبانی از او میکرد. در ابتدا بی‌میل، اما بعد با حرارت، تا اینکه او شبی توضیحی میدهد که معنای آن چنین بود: نسل آینده همیشه خود را موظف احساس می‌کند دقیقاً عکس آن چیزی را انجام دهد که نزد پدر و مادر خود دیده است. کودکانِ مردم خسیس معمولاً دست و دلبازتر و پسران مردم الکلی پرهیزکارترند (او با خم کردن کمرش اضافه می‌کند که مقصود او شخص معینی نمیباشد ــ و کشیش معذرتخواهی او را با خندۀ محوی پاسخ می‌دهد)؛ حالا او، دکتر لئون کوروُزی، همیشه با کمال میل ولخرج بوده و پسانداز نکرده، شاید پیش بِِرت برعکسش اتفاق افتاده باشد. آدم مثالهای زیادی را میشناسد که اتفاقاً مردم ثروتمند خیلی ترسوتر از مردم فقیر پول خرج میکنند. چه کسی انعام بیشتری می‌دهد، میلیونر یا کارگر سخت‌کار؟ کشیش لوبلان باید یک بار از گارسون‌ها بپرسد. به این جهت تعجب ندارد اگر بِِرت حالا که ثروتمند شده است ناگهان به پس‌انداز کردن روی آورده باشد. خوب حالا چنین است، و از نظر انسانی کاملاً قابل درک. اما او مایل است به آن بیفزاید که درک یک عمل به معنای بخشیدن آن عمل نمیباشد ...
در این نقطه کشیش خیلی آرام حرف او را قطع میکند: او بیشتر از این هم اصلاً انتظار ندارد، برای او این عقیده کاملاً کافیست، و او خشنود است از اینکه توانسته دکتر را به یک دیدگاه منطقی از کل ماجرا برساند. عمو لئون ابتدا سکوت می‌کرد، اما بعد لبهایش را جمع و دوباره آن را باز میکرد و بعد با عصبانیت میگفت: "آقای کشیش، شما باید یزوئیت می‌شدید." ــ آقای لوبلان جواب می‌داد: "خدای من، یزوئیت؟ چرا به ایگناتیوس مقدس زحمت بدهیم؟ آیا سقراط برایتان کافی نیست؟ من روش خود را بیشتر از او آموختم. و به نظرم میرسد که او بهتر از آن اسپانیائی به جغد شما میآید." عمویم سرش را تکان میدهد. او به سمت شومینه نگاه میکند. اما آنجا خالی بود. جغد پرندۀ گوشه‌گیری بود و مخالف هر گونه معاشرت.
خریدار خانه یک بانکدار ژنوی بود، او خانه را ابتدا در بهار لازم داشت. به این ترتیب ما شروع سال را در خانه قدیمی جشن گرفتیم. هنگام تحویل سال جدید، وقتی ساعت دوازده شب نواخته شد هر دو فرد سالخورده دست در دست هم در مقابل در ایستاده بودند. هوا سخت سرد و آسمان سیاه بود، اما صدای ناقوس بزرگ از سنت پی‌یر در میان شب کاملاً شفاف طنین میانداخت. بعد ما شراب نوشیدیم. عمویم میگوید "سی سال، عزیز من" و گیلاس به گیلاس همسرش میزند. در این وقت جغد با منقارش به شیشۀ پنجره میکوبد.
عمویم در بهار به آپارتمان کوچکی خارج از روستا اسبابکشی میکند. او فقیرانه زندگی می‌کرد، او را از پزشک روستا بودن عزل کرده بودند، بیماران اندکی پیشش میرفتند و او از آنها پول دریافت نمیکرد. یک روز یکشنبه در اواخر ماه ژوئن برای دیدارش رفتم. نزدیک غروب بود و فقط زن‌عمویم در خانه بود. او ناآرامی میکرد، زیرا شوهرش از دو ساعت پیش از خانه خارج شده و برنگشته بود. او برایم تعریف کرد که عمویم خیلی پیر و شکسته شده است؛ در این سال برای اولین بار کاملاً آشکارا به خطابه‌خوانی آقای لوبلان رفته است. نه به این خاطر که بخواهد به دین تازه‌ای وارد شود؛ از این گذشته، آیا برایم عجیب نبوده که او با وجود ایمان متفاوت همیشه چنین خوب با لئونِ خود کنار آمده است؟ من اما آن را اصلاً عجیب نمیدانستم. آنها خیلی مناسب همدیگر بودند. زن‌عمو آمِلی سرش را تکان میدهد. سپس دوباره نگران میگردد: نمیدانم لئون کجا مانده است؟
شب تابستانی لطیفی بود، و ابرهای سفیدِ تنبلی که در پشت آنها خورشید ایستاده بود کنارههای نقرهای رنگ داشتند. من پیرمرد را مدت طولانیای جستجو کردم، اما خیابانها خالی بودند. فقط از راه خیلی دور صدای موتور ماشینی به گوش میآمد. هوا تاریک میشود و من هنوز به دنبال هیکلی خم گردیده میگشتم. سپس در سمت راست خیابان یک مسیر چمنی میبینم که از میان دو مزرعه گندم عبور میکرد. و من بر روی این مسیر پوشیده از چمن عمویم را پیدا میکنم.
او بر روی زمین دراز کشیده و پالتوی تاکردهاش را زیر سر گذارده بود، و در سمت راست و چپِ او ساقههای گندم قرار داشتند که بر روی تعدادی از آنها خالهای قرمزی نشسته بود. بر بالای سر عمویم اما بر شاخۀ درخت گلابی جغد نشسته بود.
هنگامیکه کشیش لوبلان پیشنهاد کرد که بر سنگ گور دکتر پیر مجسمه یک جغد بنشانند، فقط با مخالفت روبرو گشت. مردم معتقد بودند که این کفر است، و چون او فقط از طرف من حمایت شده بود بنابراین با پیشنهادش موافقت نگشت. در ضمن بِرت با آنکه در گرابویندن بود در خاکسپاری شرکت نکرد. زن‌عمویم یک سال بعد در خانۀ سالمندان فوت کرد. بِرت یک دختر کوچک بدنیا آورد، اما کودک زیاد زنده نماند. ما نمی‌خواهیم حالا از تلافی عدالت صحبت کنیم، این چیزها مسائل حساسی هستند. بخصوص چون بِِرت ظاهراً خیلی خوشبخت است. او دارای یک ماشین و دو سگ شکاریست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر