شب قبل از محاکمه.


<شب قبل از محاکمه> از آنتون چخوف را در بهمن 1391 ترجمه کرده بودم.

(حکایت یک متهم)
درشکهچی خود را به طرف من برمیگرداند، با شلاقش خرگوشی را که از برابرمان میگریخت نشانم میدهد و میگوید: "آقا، یک فاجعه اتفاق خواهد افتاد."
من بدون خرگوش هم میدانستم که موقعیتم مأیوس کننده است. من به سمتِ منطقۀ S میراندم تا بخاطر دوهمسری بودن در برابر دادگاه محاکمه شوم. هوا وحشتناک بود. هنگامیکه اواخر شب به ایستگاهِ پُست رسیدم مانندِ انسانی دیده می‌گشتم که انگار برف به سمتش پرتاب کرده، آب رویش ریخته و علاوه بر آن کتک مفصلی هم به او زده باشند: تمام بدنم بطرز وحشتناکی خیس شده، یخ زده و از تکانهای یکنواختِ درشکه بی‌حس شده بود. در آنجا سرپرستِ ایستگاه از من استقبال می‌کند، یک جوانِ بلند قد با شلوار راه راهِ آبی‌رنگ، کچل، خواب‌آلود و سبیلی که به نظر میآمد از سوراخهای بینیاش رشد کرده باشد، طوریکه احتمالاً نمیتوانست بو بکشد.
اما آنجا چیزی وجود داشت، راستش را بخواهید، چیزی بو میداد. هنگامیکه سرپرست غر غرکنان، نفس نفس‌زنان و در حال خاراندنِ گردنِ خود درِ اتاق‌های ایستگاه را باز کرد و ساکت با آرنجِ دست اتاقِ استراحتم را نشان داد، بلافاصله بوئی نافذ از چیزی تُرش، از لاک و مُهر و ساسهای له شده محاصرهام میکند، طوریکه تقریباً داشتم خفه می‎شدم. لامپ کوچکِ فلزیای که روی میز قرار داشت و به دیوارهای چوبیِ رنگ نشده روشنائی میداد مانند تراشۀ درختِ کاج دود میکرد.
پس از داخل گشتن به اتاق و قرار دادنِ چمدانم روی میز میگویم: "آقا، چه بوی بدی اینجا می‌دهد!"
سرپرست هوا را به دماغ میکشد، سرش را مظنونانه تکان میدهد و میگوید: "مانند همه جا بو میدهد" بعد دوباره شروع به خاراندن خود میکند و ادامه می‌دهد: "حتماً بعد از سرما اینطور به نظرتان میرسد. درشکهچیها پیش اسبها میخوابند، خانمها و آقایان هم که بویِ بدی نمیدهند.
من سرپرست را بیرون می‌فرستم و شروع می‌کنم به بررسیِ محل اقامتِ موقتم. کاناپه‌ای که باید رویش میخوابیدم مانند تختِ دو نفرهای پهنا داشت که با مشمعی پوشیده شده و مانند یخ سرد بود. بجز کاناپه چیزهای دیگری هم در اتاق بودند: یک اجاق آهنی بزرگ، یک میز با لامپِ کوچک که قبلاً به آن اشاره رفت، یک جفت چکمه از جنس نمد، یک کیف و یک تختۀ بزرگ که مانند دیواری اتاق را به دو قسمت میکرد و در پشت آن کسی آرام خوابیده بود. من بعد از دیدنِ تمام اینها کاناپه را برای خواب آماده و شروع به لخت شدن کردم. بینی‌ام خیلی زود به بوی بدِ اتاق عادت کرده بود. بعد از درآوردن کت، شلوار و چکمه‌ام شروع به بالا و پائین جهیدن در کنارِ اجاق میکنم، پاهای لختم را به بالا پرتاب میکردم، تمام اعضای بدنم را کِش و قوس میدادم، خودم را خم میکردم و بخاطر لذت بردن لبخند میزدم. این بالا و پائین جهیدنها مرا گرم ساخت. حالا دیگر کاری بجز آنکه روی کاناپه دراز بکشم و بخوابم نداشتم که ناگهان چیزِ غیرقابل انتظاری اتفاق میافتد. نگاهم تصادفاً به پشتِ تخته میافتد و ... فقط باید وحشتم را تصور کرد! از پشتِ تخته سر کوچکِ یک زن با موهای باز و چشمان سیاهْ جلو آمده بود. دندان‌هایش را نشان میداد، ابروهای سیاهش در هم گره خورده بودند و گودیهای جذابِ روی گونههایش میلرزیدند، ــ بنابراین زن در حالِ خنده بود. من دستپاچه میشوم. هنگامیکه سرِ کوچک میبیند که من متوجهاش شده‌ام او هم دستپاچه شده و ناپدید میگردد. من مانندِ مقصری با چشمانِ به زیر انداخته شده به طرف کاناپهام میروم، روی آن دراز میکشم و خود را با پالتویِ پوست میپوشانم.
من با خودم فکر کردم ــ وحشتناک ابلهانه! بنابراین او بالا و پائین جهیدنم را دیده است! وحشتناک ابلهانه .... ــ
چهرۀ جذاب نمیخواست از ذهنم خارج شود و فانتزی کردنِ من شروع میشود. تصویرهائی، یکی زیباتر و فریبندهتر از دیگری به سرم هجوم میآوردند، و من ناگهان، ــ حتماً بخاطر مجازاتِ افکار گناهکارانهام ــ، یک دردِ شدید و سوزان بر روی گونۀ راستم احساس میکنم. دستم به طرف گونهام میرود، چیزی را نمییابد، اما فوری واقعیتِ امر مشخص میگردد: دستم بویِ شدید یک ساسِ له شده میداد.
در همین لحظه یک صدای زنانه میشنوم: "فقط شیطان میداند چه خبر است! این ساسهایِ لعنتی انگار میخواهند من را بخورند."
هوم! ... من این عادتِ مفید که همیشه در سفر پودرِ ضدِ حشره با خود همراه ببرم را به خاطر میآورم. در این سفر هم به این عادت وفادار مانده بودم. جعبۀ پودر ضد حشره را بلافاصله از چمدانم خارج میکنم. فقط باقی مانده بود که به صاحبِ سرِ کوچکِ زیبا این وسیله را تقدیم کنم و بعد آشنائی شروع شده بود. اما چطور باید آن را به او تقدیم کنم؟
زن ادامه می‌دهد: "این خیلی وحشتناک است!"
من با لحن شیرینی میگویم: "خانم مهربان، اگر من آخرین اظهار نظرتان را درست فهمیده باشم، بنابراین باید شما از طرفِ ساسها مورد آزار و اذیت قرار گرفته باشید. من اما پودر ضد حشره دارم. اگر مایل باشید، پس ..."
"آه، خواهش میکنم!"
من با خوشحالی میگویم: "پس در این صورت ... من فوری پالتویم را میپوشم و آن را برایتان میآورم ...."
"نه، نه .... آن را از بالای تخته به من بدهید، اینجا نمیتوانید بیائید!"
من خودم میدانم که فقط از بالای تخته اجازه دارم آن را به شما بدهم .... نترسید: من دزد نیستم ...."
"آدم نمیتواند مطمئن باشد! آدم در سفر انسانهای جورواجوری میبیند ...."
من به دروغ میگویم: "هوم! ... و اگر هم من به پشتِ دیوار بیایم .... این هیچ کار عجیبی نیست .... بیشتر اما به این خاطر چون من پزشک هستم. پزشکها، مأمورینِ اجرای دادگاه و آرایشگرانِ خانمها اما حق دارند به زندگیِ شخصی وارد شوند."
"آیا حقیقت دارد که شما پزشک هستید؟ جدی میگید؟"
"قسم به شرافتم. اجازه دارم حالا پودر ضد حشره را برایتان بیاورم؟"
"خوب، اگر شما پزشک هستید، پس .... اما چرا شما میخواهید به خودتان زحمت بدید؟ من میتونم شوهرم، فدجا را پیش شما بفرستم ...." و مو خرمائی با صدایِ خفهای میگوید: "فدجا! بیدارشو، تنبل! بلند شو برو آن سمت .... آقای دکتر لطف کردهاند و پودر ضد حشره به ما تعارف میکنند."
حضور فدجا در پشتِ آن تخته برایم یک خبر تازه و لرزاننده بود. مانند کسی بودم که با سر به زمین خورده باشد .... روحم سرشار از حسی بود که احتمالاً پس از اولین شکستْ چخماق تفنگ را کشف میکند: من احساس خجالت، عصبانیت و دردی یأسآور میکردم .... حالم اینطور بد بود، و این فدجا چنان بدجنس به نظرم میآمد که وقتی او از آن پشت بیرون آمد نزدیک بود برای کمک خواستن فریاد بکشم. فدجا درشت اندام بود، مردی عضلانی و پنجاه ساله با ریشهای سفید تا زیر گونه، دارای لبهای بهم فشردۀ یک مأمور دولت و ضربان ناآرام مویرگهای آبی در کنار بینی و شقیقه. او لباس‌خواب پوشیده بود و دمپائی به پا داشت.
او میگوید: "شما خیلی لطف دارید، آقای دکتر ..." و بعد از گرفتن پودر دوباره به پشتِ تخته میرود و ادامه می‎دهد: "خیلی متشکرم .... آیا به طوفانِ برف هم برخوردید؟"
در حالی که دوباره بر روی کاناپه دراز میکشیدم و عصبانی پالتو را روی خود می‎انداختم غر غرکنان می‎گویم: "بله!"
"اوه، اوه .... زینوسکا، روی دماغت داره یک ساس راه میره! اجازه بده بگیرمش!"
زینوسکا خندان میگوید: "تو اجازه داری ... دستگیرش نکردی! تو مأمور دولت، همه از تو میترسند، و تو نمیتونی حریف یک ساس بشی!"
"زینوسکا، آقا میتونه صداتو بشنوه .... (صدای آه کشیدن) تو همیشه اینطور هستی .... خدای من ...."
من غر غرکنان میگویم: "این خوکها اصلاً به آدم اجازه خوابیدن نمیدن!"
من عصبانی بودم، خودم هم نمیدانستم از دست چه کسی.
اما آن زوج بزودی به خواب میروند. من چشمهایم را میبندم و تلاش میکنم به چیزی نیندیشم تا خوابم ببرد. اما نیم ساعت میگذرد، یک ساعت .... و من هنوز نخوابیده بودم، عاقبت همسایههایِ من هم به جنبش میافتند و شروع میکنند آهسته به دشنام دادن.
فدجا غر غرکنان میگوید: "تعجب‌آو است، حتی پودر ضد حشره هم بر آنها تأثیر نمیکند! اینهمه ساس! آقای دکتر! زینوسکا از من خواهش میکند از شما بپرسم که چرا ساسها چنین بوی بدی میدهند؟"
ما به گفتگو پرداختیم. ما از ساسها حرف زدیم، از آب و هوا، از زمستانِ روسیه، از علم پزشکی که به آن مانند علم ستاره‌شناسی وارد بودم. ما حتی از ادیسون هم صحبت کردیم ....
پس از گفتگو در بارۀ ادیسون صدای زمزمۀ فدجا را میشنوم: "زینوسکا، خجالت نکش .... او یک پزشک است!" خجالت نکش و از او سؤال کن .... لازم نیست بترسی. سِرونوف به تو کمک نکرد، اما شاید این بتواند کمک کند."
زینوسکا زمزمه‌کنان میگوید: "خودت ازش بپرس!"
فدجا مرا مخاطب قرار میدهد: "آقای دکتر، دلیل اینکه همسرم همیشه فشاری در سینه احساس میکند چه میتواند باشد؟ او سرفه میکند، میدانید .... و در این هنگام چیزی سینهاش را میفشرد، انگار که چیزی در ریهاش خشک شده باشد ...."
من برای نجاتِ خود از معرکه میگویم: "این یک داستانِ طولانیست و من نمیتوانم به سادگی و خلاصه جواب سؤال شما را بدهم."
"مهم نیست که یک داستان طولانیست! ما به اندازۀ کافی وقت داریم، ما که در هر صورت نمیخوابیم .... دوست عزیز، او را معاینه کنید! من باید قبلاً بگویم که او توسطِ سِرونوف مداوا شده است. البته او انسان خوبی‌ست، اما ... چه کسی قادر است همه چیز را بداند؟ من به او اعتماد ندارم! من اصلاً به او اعتماد ندارم! من میبینم که شما میل ندارید، اما خواهش میکنم لطف کنید و او را معاینه کنید، و من در این بین پیش سرپرستِ ایستگاه میروم و میگذارم برایمان یک سماور بیاورد."
فدجا با دمپائی خارج میشود. من به پشتِ تخته میروم. زینوسکا بر روی کاناپۀ پهنی نشسته بود، دور تا دورش متکا قرار داشت و نوکِ یقۀ لباس‌خوابش را محکم نگاه داشته بود.
من در کنار او روی کاناپه مینشینم و با چین انداختن به پیشانیم میگویم : "زبانتان را نشان دهید!"
او زبانش را نشان میدهد و میخندد. زبانش سرخ بود و کاملاً معمولی. دستش را میگیرم و به دنبال نبضش میگردم.
بعد از آنکه موفق به پیدا کرد نبضش نمی‎شوم میگویم: "هوم! ..."
من دیگر نمیدانم وقتی که به چهرۀ خندانش نگاه میکردم چه سؤالاتِ دیگری از او پرسیدم؛ فقط میدانم که در آخر چنان ابله و کودن شده بودم که دیگر هیچ سؤالی به خاطر نمیآوردم.
عاقبت در جمع فدجا و زینوسکا در کنار سماور نشسته بودم؛ من باید برای زینوسکا نسخهای مینوشتم، و من آن را با توجه به قواعدِ علم پزشکی انجام دادم:
0,05  Rp. Sic transit
1,0   Gloria mundi
0,1   Aquae destillatae
یک قاشق در هر دو ساعت.
دکتر سائیتسُف
صبح روز بعد هنگامیکه چمدان بدست و کاملاً آمادۀ سفر از آشنایانِ جدیدم تا ابد خداحافظی میکردمْ فدجا دگمۀ پالتویم را نگاه داشت و یک اسکناس ده روبلی به طرفم دراز کرد.
او سعی میکرد مرا قانع سازد و میگفت: "نه، شما موظفید که پول را قبول کنید! من برای هر کارِ صادقانه‌ای میپردازم! شما تحصیل و کار کردهاید! شما برای دانشتان بقدر کافی عرق و خون هزینه کردهاید! من این را میدانم!"
چه باید میکردم؟ من باید ده روبل را در جیب میگذاشتم.
من شبِ قبل از محاکمه را تصادفاً اینطور گذراندم. نمیخواهم اصلاً توصیف کنم که چه احساسی داشتم هنگامیکه درِ دادگاه گشوده گشت و مأمورینْ جایگاهِ متهم را به من نشان دادند. من فقط میخواهم بگویم وقتی به اطرافم نگاه کردم و هزاران چشم دوخته شده به خود را دیدم رنگم پرید و دستپاچه شدم؛ و هنگامیکه چهرههای جدی و قیافه‌شناسانۀ هیئتِ منصفه را از نظر میگذراندم برای خودم نماز مرگ خواندم ....
اما من اصلاً نمیتوانم توصیف کنم، و شما هم نمیتوانید ابداً تصورش را بکنید که وقتی نگاهم را به سمتِ میز قاضی که با رومیزیِ قرمزی پوشانده شده بود بالا بردم و صندلیِ دادستان را دیدم چه وحشتی مرا در بر گرفت ــ فکر میکنید چه کسی را دیدم؟ ــ فدجا! او آنجا نشسته بود و چیزی مینوشت. هنگامیکه او را دیدم باید به ساسها، به زینوسکا و به تشخیصِ بیماری فکر میکردم، و سپس دریائی از یخ از پشتم روان گشت .... او با به پایان رسیدنِ نوشتنش به من نگاه می‎کند. ابتدا مرا بجا نمی‎آورد، اما بعد چشمانش گشاد می‎شوند، چانۀ پائینی‌اش بدونِ وزن آویزان می‎گردد و دستهایش شروع به لرزیدن می‎کنند. او آهسته بلند میشود و نگاه سُربیاش را به من میدوزد. من هم برمیخیزیم و بدون آنکه دلیلش را بدانم به او خیره میشوم ....
رئیس دادگاه میگوید: "متهم، نام خود را بگوئید، شغل و غیره."
دادستان مینشیند و یک لیوان آب مینوشد. عرق سردی بر پیشانیاش نشسته بود.
من با خود فکر میکنم ــ حالا هرچه بر سرم بیاید حقم است!
ظاهراً دادستان تصمیم راسخ گرفته بود برایم مجازات سختی درخواست کند. او در تمام طولِ محاکمه خشمگین بود، شهود را تحریک میکرد، داستانش را کِش میداد و ناسزا میگفت ....
اما حالا من باید داستانم را تمام کنم. من اینها را در ساختمانِ دادگاه وقتِ نهار نوشتم .... الساعه دفاعیۀ دادستان شروع خواهد گشت.
نمیدانم چه بر سرم خواهد آمد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر