
<مدرسه جدید فلسفه> از تادئوش روزِویچ را در مرداد سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.
ــ یک ــ
پایان اکتبر یا شاید هم
پایان نوامبر سال ۱۹۴۵ بود. من درِ سفید رنگِ اتاقی را به صدا آوردم. از پشت در صداهائی که به
غرولند یا دندان قروچه کردنِ حیوانی عظیم شباهت داشت بلند میشود. من داخل اتاقِ کار فیلسوف میشوم. او یکی از برجستهترین فیلسوفان معاصر لهستان و فکر کنم یکی از شاگردانِ ادموند هوسِرل بود.
پائیز در دانشگاه ثبت نام
کردم. پرفسور در سمیناری مقدماتی برایمان شرحی در بارۀ نظریۀ شناخت داد.
بلندپروازیِ عجیب و غریبی مفتونم ساخته بود و میخواستم بدون گذراندنِ کلاسهای
مربوط به مبتدیان که دانشجویانِ جوان را به سوی اسرارِ رازهای دانش هدایت میکردندْ خود را فوری برای سمینار پرفسور معرفی کنم.
من تعظیمی به فیلسوف میکنم،
اینکه چه کسی هستم و چگونه به اتاق او راه یافتهام را کوتاه توضیح میدهم و از او
خواهش میکنم که مرا در سمینار خود بپذیرد. پرفسور تبسمی میکند. با صدای گرم و
گرفتهای برایم توضیح میدهد که باید قبلاً کلاسهایی را که برای مبتدیان در نظر
گرفته شده است بگذرانم. من چهرهام را درهم میکشم. پرفسور عمیقتر به چشمانم نگاه
میکند و میگوید: "بسیار خوب آقای عزیز، از فلسفه چه میدانید؟ تعریف
کنید."
با حرارتِ فراوان کوشش میکنم
چیزی بخاطر آورم.
سرِ زیبای فیلسوف مرا خیلی تحت
تأثیر خود قرار داده بود: یک ماشینِ دقیق که پنجاه سال پیش از این در معروفترین
دانشکدههای آلمانی ساخته شده بوده است و با وجود ویرانیهائی که جنگ بر آن بر جای
گذارده بود عالی عمل میکرد. یک پدیده. تنها گاهی در حین درس دادنْ پرفسور از
پنجره به بیرون مینگریست و لحظهای سکوت میکرد. در پشت پنجرهْ قطعۀ کوچکِ دیواری
از آسمانِ ماهِ نوامبر قرار داشت.
من با چکمهای بر پا که
<از جنگل> با خود آورده بودم جلوی او ایستاده و تلاش میکردم نامهای
فیلسوفان را به ذهنم بازگردانم.
با قاطعیت میگویم: "من
سقراط را خواندهام" و لال میشوم. پرفسور لبخندی میزند و سرش را کج میکند.
من گفتهام را تصحیح میکنم:
"در واقع سقراط را نه، بلکه افلاطون در بارۀ سقراط را. افلاطون را خواندهام،
نیچه ..."
دوباره پرفسور مهربانانه
لبخند میزند.
با غرور به آنچه برشمرده
بودم این را هم اضافه میکنم: "من <تحول خلاقانه> از برگسون را هم
خواندهام."
نمیتوانستم کتابها یا نامهای
دیگری را بخاطر آورم، و چنین به نظر میآمد که پروفسور هنوز منتظر شنیدن چیزی
از من است ... بتدریج چند نام از دوران دانشجوئی دوباره بخاطرم بازمیگردند،
اسامی فیلسوفان و نام بعضی از همکلاسیها که با آنها در بارۀ مفهوم زندگی، هدف
کردارهایمان و در بارۀ خدا بحث کرده بودم.
"از اسپنسر و دریپر هم
خواندهام." نام این دو نفر را چونکه دیگر به خاطر نمیآوردم در بارۀ چه
موضوعی نوشته بودندْ بدون اتکا به نفس ادا کردم. اما کتابی از یکی از این دو را
یک سال قبل از شروع جنگ همراه با دوستم زیبیشک خوانده بودم. کتابی یا شاید هم یک
بروشوری با جلدِ سبزِ آسیب دیده که اسپنسر یا دریپر مؤلف آن بودند. در این لحظه نه
میتوانستم عنوان کتاب و نه موضوع آنرا به یاد آورم. در اثنای اشغالِ نظامی همۀ
آنها را فراموش کرده بودم. وانگهی، شاید هم کتاب را اصلاً فردِ دیگری نوشته بوده
است. قسمتی از نوشته به یادم میآید که در آن از عقایدِ تعصبآمیزِ کاتولیکها صحبت
شده و نویسنده سؤالهای نیشداری را مطرح کرده بود: "آیا هرگز کسی انگشتِ پدر
مقدس را دیده است؟" این انگشت را من به یاد میآوردم، اما دیگر نمیدانستم
منظور آن فیلسوف از طرح این سؤال چه بوده است. در نتیجه سکوت کرده و در بارۀ آن با
پروفسور حرفی نمیزنم. بعد از سکوتِ کوتاهی، یک بار دیگر اشاره به یک نام میکنم:
فروید. پروفسور توجهاش جلب میشود و من بطور عجیبی کاملاً آشکار لطیفهای در
بارۀ خواب که در آن کسی کشویِ انتهاییِ یک کمد را گشوده و در آنجا ادرار کرده بود
را به یاد میآورم؛ این خواب میباید دورانِ سرکوبیِ غریزۀ جنسی به دایه در کودکی
را معنا میداد. اما آن تنها یک لطیفه بود. ولی آنچه به ساق پا و ران مربوط میشود،
مطمئنم که از فروید نوشتهای در بارۀ نقش پا در زندگیِ جنسی خوانده بودم. توضیح
دادن دانشمندان در این باره بقدری به نظرمان مضحک آمده بود که ما آنها را بخاطر
سپردیم. هنوز هم میتوانستم برای پرفسور آن قسمتهایی را که مربوط به پا هستند
تعریف کنم.
"سابقاً در افسانهها ساق
پا و ران یک سمبلِ جاودانِ جنسی به شمار میآمده است، بر این اساس کفش یا دمپائی
سمبولی از اعضایِ جنسی زنانه است؛ باز بر این اساس در بیماری جنسی طبق عقیدۀ خرافاتپرستی
تنها پای کثیف و بدبو وسیلۀ جنسیست ... ران و ساق پا بجای آلتِ تناسلی زن فهمیده
میشود، که نبودش را مخصوصاً کودکان شدیداً احساس میکنند ..." البته ما
ارتباطهای مشخصِ منطقی در این بحثِ علمی را یکسره کنار گذاشته و آنچه در این وضع
دستگیرمان شده بود چنان معنای مضحکی میداد که ما از شدت خنده دلهایمان را گرفته
و قاه قاه میخندیدیم.
پرفسور خود را به طرف من خم
کرده و از قرار معلوم منتظر شنیدن نام جدیدی بود. متأسفانه من تقریباً تمام اسامی
معروفِ فلاسفهْ حتی شوپنهاوئرِ بدبین را نامبرده بودم. از یک تیرگی بزرگ، از یک چاهِ
عمیق، از تاریکـروشنِ دوران کودکیم یک نام ظاهر میگردد، اما من آن را به پروفسور
نمیگویم. این نام طنین عجیبی داشت و از زمانِ پشتِ سر گذاردن کودکی، هرگز دیگر او
را نخواندم: آن فیلسوف اسرارآمیز مولفورد نام داشت. من خودم مولفورد را نخوانده
بودم، زیرا که در آن زمان هنوز مسلط بر حروف الفبا نبودم ــ او را پیرمردی بر روی
تختی از جنس بلوط میخواند، پیرمردی که همسرش چشمانی سیاه و درخشان داشت. من
متأسفانه در بارۀ مولفورد خیلی کم میدانستم. من نمیتوانستم بگویم که آیا او در
بارۀ علمِ هیپنوتیزم یا بهداشت نوشته و یا احتمالاً عقیدۀ خود را در بارۀ اسبآبی
یا در بارۀ حشیش ابراز کرده بوده است. در هر حال او به احتمال خیلی زیاد یک
انگلیسی بود.
این آخرین نامی بود که به آن
فکر کردم. وانگهی من همیشه مولفورد را به اشتباه موفلون مینامیدم، گرچه من هرگز
مطلقاً مطمئن نبودم که واقعاً موفلون چه شکلی میتواند داشته باشد. در کجا این
حیوان زندگی میکرده و غذایش چه بوده است؟ تا اندازهای اما مطمئن بودم که شاخهای
جنبان و پوستی از پشمهای دراز داشته و شاید شیر هم میداده است. اما تمام اینها
حدس و گمان بودند. در بارۀ مولفورد هیچ چیز نمیدانستم.
البته از کانت هم شنیده
بودم، اما تنها در لطیفهها. از قراری باید کانت گفته باشد: "آسمان با
ستارگانش در بالای سرم، حقِ اخلاقی در درون من." من از او تقریباً فقط این را
میدانستم. حالا من در انتظار بودم که پرفسور به من چه جوابی خواهد داد.
چشمان خاکستری پروفسور برای
یک ثانیه شروع به درخشیدن میکنند و دوباره رو به خاموشی میگذارند. او خود را
طوری که انگار حوصلهاش را سر بردهام نشان میداد، اما احتمالاً در پنهان لذت
برده بود؛ شاید هم فقط خسته و متعجب شده است.
"شماها با اسلحه در دست
جنگیدید، ما از افکار انسانی نگهبانی کردیم. شماها در جنگل، ما همیشه هرجا که
امکانش بود ... شما در سمینار آمادگی من پذیرفته شدید. ما آنجا دیوید هیوم میخوانیم
و در بارۀ شعور انسان تحقیق میکنیم." و بعد دستش را به طرفم دراز میکند. من
تعظیمی کرده و اتاق کار فیلسوف را ترک میکنم.
بعد از این گفتگو برای نهار
خوردن به غذاخوریِ دانشجویان میروم. پشت صندلیِ یکی از دانشجویان در انتظار میایستم
تا او غذا خوردنِ پُر سر و صدای خود را تمام کند. در آنجا همه
خیلی با عجله غذا میخوردند، چونکه پشتِ سرشان افراد گرسنۀ دیگری با ژتون غذا در
دست در هوای بد و همهمهای بلند انتظار میکشیدند.
بعد از ظهر به خانه بازگشتم.
خود را بر روی تخت انداخته و به سقف خیره شدم. پلکها را بسته و به فکر فرو رفتم.
با خودم در بارۀ مهمترین موضوع در زندگیِ یک انسان صحبت کردم. یک بار دیگر پی بردم
که: "تمام این چیزها بیمعنیست." همه چیز. زندگی. آیا میشود هنوز هم
چیزی به آن افزود؟ چند ماهِ پیش تاریخی را معین کرده بودم. روزی را که در آن
خودکشی خواهم کرد. البته تعیین دقیقِ سال، ماه، روز و ساعت تا اندازهای راحتم
ساخته بود. به نظرم میآمد که چنین تصمیمی دستانم را در مقابلِ انسانها باز خواهد
گذاشت و به من آزادیِ عمل خواهد بخشید. من به خود میگفتم: "من به هیچکس
وابسته نیستم، هیچ چیز به من مربوط نیست."
یکی از کارهائی که قادر به
انجام دادنش نیستم تحمل کردنِ انسان است. مطمئناً فقدان خیرخواهی برای دیگرِ همنوعان یکی از ویژگیهای انسانِ مدرن است. اگر همه خود را سر حال احساس میکردند،
امکان تحمل کردن آنها میرفت، بعد آنها به روی همدیگر لبخند میزدند. اما کافیست
که سوار یک اتوبوسِ مملو از مسافر شوی ... آنها پُر از خشم و انزجار به یکدیگر نگاه
میکنند. تنها ابلهان شوخی میکنند و در بازیِ کثیفی خود را خرسند نشان میدهند.
بقیه اما از میان شیشههایِ کثیف به بیتفاوتیای مبهم خیره میشوند. در لحظههائی
که سر حال نیستم انسانها برایم مانند تودۀ مدفوعِ جانداری به حساب میآیند. البته
من خودم را هم جزئی از آنها به شمار میآورم. چرا وقتیکه من خودم را قبول ندارم و
اغلب با احساسی آغشته به نفرت خود را نظاره میکنم باید برای انسانهای دیگر
احترام قائل شوم و دوستشان بدارم؟
آنها بدتر از من نیستند،
آنها اما بهتر هم نیستند. اما این احساسات تأثیری بر کردار من ندارند. من نمیتوانم
به یک کودک خردسال لگد بزنم، حتی اگر هم بدانم که کسی در آن نزدیکی نیست. با لعن و
نفرینهای خشن و با کراهت خود را خم میکنم تا دستکش زنی که بوی ادکلن میدهد را
از روی زمین بردارم. با این وصف امکاناتِ پنهان در انسانها در خوابی سبک به سر میبرند.
در مقایسه با آنها، عمل کسی مانند راسکولنیکُف شبیه حماقتِ جوانی ضعیف و خوش قلب
دیده میشود که گلدانی را شکسته است.
از این گذشته دیگر آن زمانی که انسانها
ارواح خبیثی بودند گذشته است. امروز حتی بزرگترین تبهکاران و جانیها خود را شبیه
به بزدلی قابل ترحم نشان میدهند و ادعا میکنند که فقط شرایط آنها را به یک قاتل
مبدل ساخته است. رودُلف هس فرمانده اردوگاه مرگ آشویتس در زندگینامۀ حود مینویسد:
"خواهش میکنم هنگام استفاده از این یادداشتها، کوشش نکنید در برابر دید
عمومی از آنچیزهائی که با همسر و خانواده و کارهای ملایم و دودلیهای محرمانهام
مربوطند تعریف کنید. مردم باید همچنان در من یک انسان بیرحمِ خونآشام، یک سادیستِ
ظالم و قاتلِ میلیونها نفر را ببینند. زیرا که اکثریت مردم نمیتوانند طور دیگری
فرماندهان آشویتس را تصور کنند. آنها هرگز درک نخواهند کرد که من هم دارای دلی میباشم
و ذاتاً انسان بدی نبودهام."
من این کلمات را مخوفترین
شکایتِ یک انسانِ مدرن به شمار میآورم. اینجاست که آدم احساس ناتوانی میکند. این
حقیقت دارد، او هم مانند همه دارای یک قلب بوده است. اما برگردیم به موضوع کوچکِ
هرروزه و کمی کسلکنندۀ خودمان.
من سؤالات مخصوصی را برای
خود طرح میکنم و به آنها جوابهای صادقانه میدهم. شاید که این اندیشه کردنهای
یک دانشجوی دانشکدۀ فلسفه برای بعضی از روانشناسان، جامعهشناسان، متخصصین الهیات
و دیگر دانشمندان کمکی گردد تا که راهِ خود را در جهان و در جائیکه
اکنون ما در حال زندگی کردن در آن هستیم بهتر پیدا کنند. من یکی از شماها هستم، من هم یک انسانم.
بعلاوه باید اذعان کنم که من با بعضی انسانها آشنائی و برخورد داشتهام که بدتر
از من بودهاند. من مردِ جوان عادیای هستم و وقتی جنگ جهانی دوم آغاز گشت هجده سال
از عمرم میگذشت.
من در اطاقم روی تخت دراز
کشیده و فکر میکردم: اگر در فاصلۀ صد متری من یک گروه آدم از پیرمرد گرفته تا زن
و کودک قرار میدادند، و اگر کسی یک مسلسل در دستانم قرار میداد با این دستور که
این انسانها را بیرحمانه به گلوله ببندم، من واقعاً بدون معطلی این دستور را
انجام میدادم. فقط کافی بود که دستوردهنده یک یونیفرم بر تن داشته و فرمانده من
باشد. من چنین تصور میکردم که تنها فاشیستهای هیتلری قاتل بودهاند. اما نه، ما
قربانیانِ آنها هم بر خلاف میل و مخالفِ ارادهمان خود را تبدیل به یک قاتل کرده
بودیم.
در نتیجه من هم میتوانم چند
رگبارِ طولانی به سوی پیرمردان، زنها و کودکان شلیک کنم و خلاص. من فکر میکنم میشود
از فاصلۀ دور گروهی از مردم را بدون دچار شدن به حالت تهوع و احساسِ سرگیچه کُشت
...
خلبانانی که شهرها را کاملاً
با خاک یکسان کرده و به آتش کشاندهاندْ خود را در مقایسه با بقیۀ سربازان به دلیل
ظرافت و دلاوری ممتازتر به حساب میآوردند. بنابراین ماجرا تا اندازهای مربوط به
مسافتِ فاصله میان جلاد و قربانی میباشد. فقط باید بخاطر زیبائیشناسی و قبل از هر
چیز بخاطر بهداشت مواظب بود که دستهایمان را خون آلوده نسازد و پاهایمان در دل و
رودۀ قربانی گره نخورد. البته هر کسی قادر نیست با سرنیزه بجنگد یا فردِ دیگری را
شکنجه کند. اما هر مرد عادیای قادر است از یک فاصلۀ مشخص آدم بکشد. کودکی را از
فاصلۀ چند صد متری با گلوله کشتن مسلماً راحتتر از دریدن او با دست است. بعلاوه
حتی در زمانهائی که صلحِ کامل نیز حکمفرماستْ زنها شوهرانشان را چهار قسمت میکنند
و بدن قطعه قطعه گشته را در چمدان همراه خود در ایستگاههای راهآهن، در سالنهای
انتظار، در سینماها به اینسو و آنسو حمل میکنند. بنابراین شاید نباید در بارۀ جنگ
هم مبالغه کرد. ممکن است در تمام این کارها آنچه اهمیت دارد کمیت باشد و نه کیفیت.
حالا میتوانم کمی از خودم
بگویم. من با لباس روی تخت دراز کشیده بودم و فکر میکردم. من به این فکر میکردم
که اینجا مبلها و کتابها قرار دارند، عکسها بر دیوارها آویزانند، و به این میاندیشیدم که
همۀ اینها عبثاند. همچنین من هم اینجا بیثمر دراز کشیدهام و بیمعنیام. بمحض
اینکه از غذا خوردن، خود را شستن، خوابیدن، خود را با گفتگو سرگرم ساختن و خرید
رفتن دست بکشم، دیگر چه میماند که انجام دهم؟ افسوس که قادر نیستم منظورم را روشنتر
بیان کنم. شاید منظورم در ادامه خود بخود ظاهر گردد.
حالا روی تخت دراز کشیدهام.
اما چگونه دراز کشیدهام؟ من بقدری عمیق دراز کشیدهام و چنان شدید این دراز کشیدن
را در خود احساس میکنم که با تخت یکی میشوم. من خوشحالم و از این دراز کشیدن لذت
میبرم. من کلید را در جاکلیدی چرخاندم، لامپ را که کلاهی ساخته شده از کاغذِ
روزنامه آنرا محافظت میکند روشن کردم. هیچکس پیش من نمیآید، هیچکس مرا از روی
تخت به زیر نمیاندازد، هیچکس مرا در باران و در تاریکی بیرون نمیکند. هیچکس به
من لگد نمیپراند و به صورتم سیلی نمیزند. من میتوانم اینجا یک ساعت دراز بکشم،
دو ساعت، پنج ساعت. بعد بلند میشوم و غذا میخورم. سوسیسِ گرم و آبدار. همین حالا
هم سوسیسها در روغن داغ مشغول گرم شدناند. هیچکس سوسیسها، نان و چایام را از
من نخواهد ربود.
دو سوسیس را با ولع خوردم،
رسماً آنها را بلعیدم. آن دو سوسیسِ دیگر را با لذت خورده و عصارهاش را مکیدم. هنوز هم میتوانم تا نیمهشب یک دوجین
سوسیس بخورم. و فردا میتوانم برای خود دوباره سوسیس، نان و شراب بخرم. من میتوانم
خود را حبس کنم و غذا بخورم و دراز بکشم و روزنامهای قدیمی که در آن کتابی پیچیده
شده بوده است بخوانم، ناگهان معلوم میشود که اخبار سال پیش هم مانند خبرهای روز
جالب میباشند. شاید هم حتی جالبتر. این نشان میدهد که رویدادها وهمی بیش
نیستند. همه چیز از حرکت بازایستاده است. چه خوب! جنازهها به خاک سپرده شدهاند.
جانداران دیگر نمیمیرند. احتمالاً تا ابد زنده خواهند ماند. آنجا آن پائین، در
نهارخوریِ دانشجویان، میشود هنوز با آشپز و نظافتچیِ زن گپ زد. بشاش و بامزهاند
این بانوان. طوریکه انگار همین دیروز زاده شدهاند، یا انگار از سیارۀ دیگری آمدهاند.
فقط لازم است یک جوک از آنچه آنها در بین پایشان دارند بپرانی و آنها از زور خنده
میخواهند منفجر شوند. زندگی مرگ را به زانو در میآورد. عشق بر مرگ پیروز میگردد.
بیچاره مرگ. همه از او اجتناب میکنند. آدمها از دستِ مرگ جانشان به لب رسیده
است.
اما من به پائین نخواهم رفت.
من در سوراخِ خود میمانم. بر روی تخت دراز میکشم و روزنامه کهنهای را میخوانم. چشمهایم را میبندم و فکر میکنم که آیا هنوز آرزوهائی دارم. من فقط یک آرزو دارم:
هیچکس اینجا به زور وارد نشود. من میخواهم بتوانم آزادانه دراز بکشم. من نه میخواهم
به آمریکا و نه به ماه پرواز کنم. نه میخواهم به اپرا بروم و نه در کافه با دیگران
صحبت کنم، نه میخواهم پادشاه باشم و نه هنرپیشۀ سینما. هیچ چیز نمیخواهم. من
چنان احساسِ خوشی دارم که حتی وجودِ خود را هم حس نمیکنم. من حالا میتوانم زندگی
کنم، بدون آنکه بخاطرِ موجود بودن مجبور به جنگیدن باشم. من یک آپارتمان دارم، غذا
دارم، لباس، تختخواب، اجاق، چوب در پشتِ اجاق ...
حوالی غروب سوسیسها را
خریدم. با آنها مانند سگی که با تکه گوشتی در دهان از برابر قصاب میگریزد به طرف
خانه دویدم. هنوز هم بعد از تهیه کردنِ خوراکی خشنودی بزرگی مرا از خود پُر میسازد.
هنوز هم میترسم نکند غذا تمام بشود، نکند خانهام فروریزد. وقتی از سفری به خانه
بازمیگردم، ترس دارم. من میترسم که چشمم به دیواری با پنجرههای سوخته یا کوهی
از سنگ و تختهپاره و لولههای درهم رفتۀ فاضلاب بیفتد. وقتیکه من بعد از یک هفته
غیبت خانه را هنوز در جای خود مییابم و میتوانم درِ اتاقم را دوباره باز کنم، برایم
همیشه خبری خوب و تازه بوده که باعث شادی دوبارهای در من میگردد. یک کلید! و
خانهای به همراهش!
من درِ کمد را باز میکنم و
یک بار دیگر محتویات کارتنِ مقوائی را که نوشتۀ سیاه رنگی به انگلیسی روی آن چاپ
شده است بررسی میکنم. دو روزی میشود که من قوطیهای کوچک، کیسههای نایلونی و
کنسروها را روی تختخواب و میز پخش میکنم. در بینشان حتی آدامس هم پیدا میشود.
این اندیشه کردنهای شبانه
به هیچوجه ارزشی ندارند. با این کار مشکلی حل نمیشود. آنها با شروع روشنائیِ روز همراه
با ماه ناپدید میگردند. گاهی وداعنامهای مینویسم. اما از آن هم چشمپوشی کردم.
زیرا که در اصل من چیزی برای گفتن به دیگران ندارم. نه مطلبی خردمندانه و نه مملو
از یأس. حالا دیگر انسانها باید خاموش صحنۀ نمایش را ترک کنند. این شایستهتر
است. در حقیقت آدم فقط باید از آن تعداد کلماتی که حیاتیاند استفاده کند. من صحنه
را بدون هیچ دانش یا فریادی از سرِ ناامیدی ترک میکنم؛ از این گذشته برای من هیچ
اتفاق بدی نیفتاده است و هیچ چیز بر سرم ویران نشده. من از صحنه خارج میشوم، زیرا
به این نتیجه رسیدهام که من فردا احتمالاً هنوز میتوانستهام وجود داشته باشم،
اما احتیاج به وجود داشتن نداشتهام.
من میتوانستم بمیرم. اما
همینطور آن پنج مرد و دو زنی که حالا در کنار بوفه سر و صدا میکنند هم میتوانستند
بمیرند. همۀ آنها میتوانستند بمیرند و دیگر هرگز در این خانه پیدا نشوند. آنها میتوانستند
زندگی کنند، میتوانستند بمیرند. برای دیگران اما اهمیتی ندارد که آیا یکی زنده
است یا نه، زیرا که هیچ تمامیتِ پُرمعنائی خود را از اعمال، کلمات و ایدههای جزئیِ در کنار هم قرار گرفته شده تشکیل نمیدهد.
من بارها این سؤال را برای
خود مطرح کردهام که آیا قبل از مردن هنوز آرزوئی دارم، آیا هنوز مایلم چیزی
بدانم. همیشه جواب این بوده است: نه، هیچ چیز. بعضی اوقات دچار سوءظن میشوم که
حتماً باید در این یک محتوایِ تازه نهفته باشد، محتوایِ زمان ما. برای آن کسانیکه
بعد از ما خواهند آمد تمام این چیزها دیگر قابل درک نخواهد بود. در گذشته انسانها
بعد از مرگ نوشتهای از خود باقی میگذاشتند، نامۀ خداحافظی، وصیتنامه، آنها حتی
نوشتهای برای سنگ قبر خود داشتند. این آموزش را ما برای تمام عمر بدست آورده
بودیم.
کسانیکه میگویند، حالا بعد
از جنگ تعداد مسائلِ سخت اخلاقی افزایش یافته است در اشتباهاند. فقط زندگی وجود
دارد، و زندگی هیچ اخلاقی را نمیشناسد. باقیماندهای، قطعهای، خاطراتی از اخلاقِ روزگاران قدیم هنوز وجود دارد، اما زندگانی نیز همچنان ادامه دارد. انسانها زندگی
میکنند و میمیرند. برای نسل ما همه چیز تا به آخر روشن گشته است.
ما همه بعد از این جنگ در
زمرۀ مظنونین هستیم: قهرمانان و خائنین، توطئهگران و استفادهچیها، زورگیران و
باجدهندهها، فتنهانگیزان، جلادان و قربانی آنها. حتی مُردهها هم مظنوناند.
شاید تصور من از این چیزها اشتباه باشد، من آن را رد نمیکنم. من تنها آنچیزهائی
را که فکر میکنم میگویم. با این وجود من مایلم این اعتراف را قبل از مرگم بکنم،
شاید کمکِ حال کسانی شود که به انسانیت معتقدند و امید فراوان دارند. من اما قادر
به کشف چنین انسانهائی نیستم.
اما من نمیخواهم در بارۀ
دیگران صحبت کنم. اینجا فقط مربوط به من است. برای خودت صحبت کن! امیدوارم که هر
شخصی برای خود صحبت کند. شاید انسانهای خوب و خردمندی هم وجود داشته باشند. اما
این دیگر مهم نیست. امیدوارم که بیدغدغه مشغول زندگی باشند. ما به رفتن ادامه میدهیم.
"ما فقیر و درمانده در کنار سرچشمۀ زندگی و حقیقت میمیریم" این نوشتهایست
از شاعری که در قرن پیش میزیسته است. از آن زمان ثابت شده است که: سرچشمۀ زندگی و
حقیقت وجود ندارد.
فکر کنم وقتی من شروع به حرف
زدن با خود کردم کسی در راهرو نایستاده بود. و اگر هم کسی آنجا ایستاده بوده ...
من با خود طوری صحبت میکردم که انگار با کس دیگری، با یک دشمن و با یک آدمِ رذل با
تحقیر و نفرتِ تمام در حال گفتگو هستم. کلمات خود را در یک تمامیتِ منطقیْ کامل نمیکردند.
من میگفتم: "تو آشغال، آشغال، آشغال. خوک. زندگی لعنتی. تهوعآور. چه میشد
اگر همه چیز با یک ضربه به پایان میرسید. تو حیوان. تو بزدل." من به صورتِ خود کشیده میزدم و بعد گریه میکردم. من در بالشتِ خود گریه میکردم، و در این
گریه کردن یک راه حل قرار داشت، یک توضیح. اتفاقاً کودکان از همه بیشتر گریه میکنند.
من صورتم را با آب سرد شستم.
میخواستم پیش یک آشنا بروم. با خود فکر کردم که همه چیز را به او بگویم. همه چیز!
من حتی پالتوی خود را پوشیدم، اما آن را دوباره از تن درآورده و به میخ آویزان
کردم. هیچکس نمیتواند به من کمک کند. فقط بخاطر بیاور: او خودش هم پیش هرکسی طلبِ کمک میکرده است، از این کافه به آن کافه میرفته، مینوشیده، صورتش را با خردل
آلوده میساخته، و تو میخواهی پیش او بروی. از جایت تکان نخور! تکان نخور. گریه
کن، اما از جایت تکان نخور. او یک اخلاقگراست اما یک بار خیلی کوتاه مفهومِ زندگی را اینطور تعریف کرده است: خوردن، خوابیدن، همخوابگی. من برای او حرمت
قائلم. این مرد دارای استعداد است، صادق است و کوشا. او حقیقتاً دارای مزیتهای
بسیاریست. و با این وجود او معنای زندگی را اینگونه و نه به گونهای دیگر تعریف
کرده است. برایم تکان دهنده بود. آیا من سخن او را شرورانه تلقی میکنم؟ نه. او
این سخن را با اعتقادی عمیق بیان میکرد.
ــ دو ــ
همخانهای من بزودی خواهد
مُرد. اما با این حال بقدر کافی توان آن را دارد که دراز کشیده بر روی تخت به مردم
فحش بدهد. حتی مرا هم یک گاو مینامد. او آنجا پشت در اتاقش با اوقات تلخی میگوید:
آدم باید گاو بزرگی باشد ..." و منظورش از گاو من هستم، من این را دقیقاً میدانم،
اما من به او کینه نمیورزم، بلکه وقتی از میان راهرویِ تاریک میگذرم و پچ پچِ صدایش را از پشتِ در میشنوم با مهربانی لبخند میزنم. من سعی میکنم تا آنجائیکه
برایم مقدور است آهسته و نوک پا راه بروم، درها را با احتیاط میبندم، رادیو
ندارم، با خود دختر به خانه نمیآورم، مست نمیکنم. من میدانم که او بخاطر
عصبانیت از دست جهان زیر لب غر میزند: "تو یک گاوی، یک گاو ..." حالا
زندگیش نزدیک به پایان رسیدن است. او رنج میکشد. بدیهیست که دیگر سخنِ مطلوب و
جالبی برای گفتن به انسانها ندارد. مرحبا، پیرزن! تو رک و صادقی. در بسترِ مرگ
انسان دروغ نمیگوید. آدم باید رابطهاش با بشریت را مختصر و مفید فرمولبندی کند،
با بشریتی که این کار باعث رنجشاش نمیگردد.
انسانها خوبند، حتی بیشتر
از آن، انسانها بیتفاوتند. "گاو" زنده است و بقدری مشغول و گرفتار که
حتی به بدترین فحشهایت هم توجه نمیکند. صورتحساب پرداخت شده است. بمیر! کمبود
انسان نخواهیم آورد.
همۀ شما این اصطلاحِ عامیانه
را میشناسید: "آخ، اگر میتوانستم یک بار دیگر بدنیا بیایمْ کلِ زندگیم را
طور دیگر تنظیم میکردم." این یکی از احمقانهترین حرفهای مفتی است که وجود
دارد. من انسان بدی نیستم. میدانم که این بیاهمیت است، با این حال آن را تکرار
میکنم: من انسان بدی نیستم، اما آیا بهتر نیست بجای فکر کردن به اینکه باید خودم
را غرق کنم و یا به دار آویزم یا احتمالاً سقط جنین کنم با ایمان به آیندۀ درخشانِ بشریت زندگی و کار کنم؟
شب مدام تاریکتر میگردد.
در آسمان ابرها و سیاهی و سپیدارهایِ رو به آسمان رشد کرده دیده میشوند. آسمان غرش
میکند. پنجرهها تاریک میگردند، انسانها برای خوابیدن به رختخواب میروند. من
نمیخواهم بخوابم، من از خوابیدن میترسم. انسان باید حالا بیوقفه زندگی کند، با
چشمانی باز آنجا بنشیند و فکر کند. آدم تا کی میتواند تحمل کند که بدون هیچ امیدی
بخواب رود و باز از خواب برخیزد؟ من زندهام و تصمیم دارم هنوز مدتی زندگی کنم،
اما من دیگر آنجا نیستم. یک حسِ وحشتناک. من در چنین لحظهای ترجیح میدادم که کسی
به رویم تُف بیندازد، که کسانی مرا زیر لگد بگیرند و مرا با فحشهای متداول
بمباران کنند ــ زیرا بعد احساس میکردم که زندهام. بودنِ من را دیگران باید تأیید
کنند.
آن پائین کنارِ بوفه سکوت
حکمفرماست. چراغ خاموش گردیده و دخترها برای خوابیدن رفتهاند. باران میبارد و
صدای برخورد سختِ قطرات باران بر روی کفِ بتونیِ حیاط به گوش میآید.
لباس، کتابها و کاغذها را
ــ همه چیز را رها کن. نام را، آشنایان را. تنها حال وجود دارد و یک آینده، آیندهای
که ثانیه به ثانیه متولد میگردد و من آن را نمیشناسم. من باید آیندهام را خودم
شخصاً تجربه کنم، زنجیرها را پاره کرده و بگریزم. من مایل نیستم فردا به دانشگاه
بروم. نه دانشگاهی وجود دارد و نه هیچ معماریِ عهد رنسانس در ایتالیا و نه شهری به
نام پاریس. زمانیکه من هنوز زنده بودم، میخواستم شهر پاریس را ببینم. شهری در آن
دوردستها. من آشنایانی را که در این شهر زندگی میکردند مانند انسانهائی که از
یک سیاره دیگر هستند تجسم میکردم. من از آنها خواهش میکردم در نامههایشان هوا و
چهارراهها، گلها و زباله، عکسها و کلاهها را برایم توصیف کنند. اما حالا دیگر
اینها برایم مهم نیستند. حقیقت ندارد که تو از پاریس میآئی. خواهش میکنم برایم
از این شهر تعریف نکن. من بهتر میدانم: یک چنین شهری اصلاً وجود ندارد. این آدمها
همه توطئه کردهاند و حالا از تئاترها، نمایشگاههای نقاشی، رودِ سن و شرابِ سرخ سخن
میگویند. اما من میدانم که این شهر وجود ندارد. اگر شهری به نام پاریس وجود میداشت،
خیابانم اینطور خاکستری نمیبود و من مسرورتر بودم. نه پدر و نه پدربزرگم این شهر
را دیدهاند. اینجا در داخل حیاط دیواری از آجرهای قرمز رنگ وجود دارد. آجرها چنان
بدون درز روی هم نشانده شدهاند که نمیشود از میانشان چیزی را دید. من همیشه رو
به این دیوار میایستادم.
همخانهای دیگرم از صبحِ زود
با صورتی لرزان و رنگپریده، صورتی که خود را به پوزۀ سگی تغییر داده بود اینسو و
آنسو میدود. عصبانی با یک قوطیِ کهنۀ لیموناد در راهرو به اینسو و آنسو میدود و
در مستراح ادرار میکند. دوباره لولههای فاضلاب خراب شدهاند و اهالی این خانۀ
بزرگ به جای اینکه بتوانند با لبخند به همدیگر صبح بخیر بگویند، بوهای نامبطبوع را
بیش از حدِ معمولِ همیشگی حس میکنند. دخترِ سینه صاف و غمگینِ همسایه با یک روپوش
سیاهِ براق، پشت درِ مستراح مواظب است تا کسی بدون کشیدنِ سیفون آنجا را ترک نکند.
به این خاطر گاهی ماجرا به مشاجرۀ خشمناکی ختم میشود. کتابهای بسیار زیبائی از
بنگاه انتشاراتی جزیره در قفسۀ کتابهای این آقا قرار دارند. او در تمام مدتِ کم
خونِ زندگیش خود را از شهد شعر و غزلِ کلودل، مالارمه، نروال سیراب ساخته، و حالا او
میدود، کف بر لب مانند سگِ بد اصل و هارِ دهکدهای در راهرو میدود و دندان نشان
میدهد. دلش میخواهد پای همه را گاز بگیرد. من روی تختخوابم دراز کشیدهام و
وراجی خانوادۀ با فرهنگ را میشنوم. الساعه پیرزن در مستراح بود و بدون کشیدنِ سیفون آنجا را ترک کرد. اگرچه او بزودی خواهد مُرد، اما بر روی تخت از ترس میلرزد.
عاقبت آقای احساساتی فریاد
میزند: "خوکهای کثیف، خوکهای کثیف!" من میدانم که منظورش تمام انسانهاست
و نه فقط من و بقیۀ همسایهها. همدردانه و کمی عصبانی فکر میکنم چه مرد بیچارهای،
او بهترین سالهای عمرش را با یاوهگوئیهای روشنفکرانه از دست داده و حالا میخواهد
که دیگر خسارت نبیند. فقط جای تأسف است که او دیگر دندان ندارد، وگرنه میتوانست
حداقل دستگیرههای در یا دیوار را گاز بگیرد.
سکوت در راهرو. سکوت در تمام
ساختمان. باران از بارش ایستاده است و جلوی آسمانِ کثیفی که خود را آسمانی نقرهای
رنگ مینامد سپیدارهای تاریک نمایان میگردند.
ــ سه ــ
ما مانند مُرده زندگی میکنیم.
مانند مردهای ناقلا، شرور، حقهباز و متعفن. ما همه همدیگر را خوب میشناسیم و
اسرارِ همدیگر را میدانیم. از قرار معلوم در اواخر قرن نوزدهم شاعران و هنرمندانِ شورشی به سمت آفریقا فرار کردند ... و ما، آیا ما میتوانیم مطابق میلمان شورش
کنیم؟ آیا آنجا آن انسانهای ساکت با آن حالت چهرِ احمقانهشان را میبینی؟ آنها
نیز شورشیان بزرگی هستند، اما هیچکس آن را نمیداند. آنها اکنون ساکت و رام شدهاند
و در خیابان منتظر اشارۀ پلیسِ راهنمائی و سبز شدنِ چراغند. تنها مستها گاهی
استفراغ میکنند و تهدیدهائی را بر علیه دشمنانشان، بر علیه هنر و خدا فریاد میکشند.
غالباً در این مواقع تنها یک همسر یا یک زنِ دیگر ضروریست تا چنین عصیانگرانی را به
واقعیت بازخوانند. آنها به آفریقا فرار کردند، به جزیرهای در اقیانوس آرام. و ما
به کجا فرار خواهیم کرد؟ شاید به خط استوا؟ نه، ما به مستراح فرار میکنیم. هرچند
مشخص شده است که مستراح هم دیگر مانند گذشته محلِ امن و راحتی نیست. همه همدیگر را
با سوءظن مینگرند. چه کسی آیا مخارج تعمیر را تقبل خواهد کرد؟ همه شریرانه به هم
مینگرند. آدم نمیداند چه کسی مدفوعش را در مستراح باقیگذاشته است. شاید آدم به
سوی نفس خویش فرار میکند؟ با این وجود چمباته زدن در سالنِ انتظارِ درجه سۀ ایستگاه
قطارِ گورژکوویسه بهتر از چمبانه زدن در نفس خویش میباشد. ما درون خود را میشناسیم،
درون انسانِ مدرن را. چه کسی میتواند تمام شب را مردانه و بدون خوابیدن فقط با
نفس خویش به سر برد؟ زندگیِ من فدای مفهومِ زندگی او. من در لحظۀ آزمایش با اسلحهای
در دست جنگیدم و خون خود را ریختم. من بدون اشتباه در برابر خود، در برابر انسانها
و در برابر وطن ایستادهام. اما من مفهوم زندگیم را نتوانستم همراه خود به آن سمت
نجات دهم.
همه چیز یک بار برای همیشه
تمام شده است. من مردهام و مهم نیست بعدها چه انجام بدهم. چه کسی آنجا دوباره از
شعر و شاعری و موسیقی صحبت میکند؟ چه کسی آنجا در بارۀ انسانها چرند میگوید؟ چه
کسی گستاخانه در بارۀ انسانها صحبت میکند؟ چه تجاوزی، چه نمایشِ خندهداری! ای
مُردهها، من به شماها تعلق دارم. چه خوب!
پیرزنِ بیچاره امیدوار بود
که اتاقِ کوچک مرا بدست آورد. او میدانست که میخواهم این خانۀ بزرگ را ترک کنم.
مدت درازی نقشه کشید که برای خود از اتاقِ من آشپزخانهای بسازد. او در روزی که من
چمدانم را میبستم مُرد. فکر کنم زمانِ مردنش دو شبانه روز طول کشیده بود. من در
این باره دقیقاً چیزی نمیدانم، همه چیز کاملاً در سکوت پشتِ درهای بسته اتفاق
افتاد.
راهروی ما دراز و پُر از
خردهریزهای کهنه بود. من سر و صدائی مانند آنکه آدم جعبۀ چوبیای را جابجا کند
شنیدم. درِ اتاقم را گشودم، اما میبایست دوباره خود را فوراً عقب بکشم. در به
تابوتی که پیرزن را از اتاقش خارج میساخت برخورد کرده بود. تابوت کج قرار داشت و
نمیتوانستند آن را براحتی حمل کنند و به دیوارها، مبلها و درها برخورد میکرد.
من تابوتِ زرد رنگ و درخشان را دیدم و نفس نفس زدنِ حملکنندگانِ آن را شنیدم. آنها
پس از مدتی توانستند آنجا را ترک کنند، من صدای قدمهایشان بر روی پلهها را میشنیدم.
روی تختم نشستم، بر روی تشکی که مانند چوب سفت و سخت بود. اینجا مدتی خوابیدم،
مدتی زندگی کردم. چندین سال. هر دو چمدانم کنار دیوار قرار داشتند، بستهبندی و
قفل شده.
وقتی من به اینجا آمدم،
امیدوار بودم در خانۀ جدید، میان بیگانگانْ انسانی پیدا کنم که به من کمک کند تا
دوباره به زندگی بازگردم. اما آنها گریان بودند، به خود استفراغ و به همسرانشان
اطمینان میکردند. خیلی زود بیزار گشتم. بعدها در تمام این سالها، بدون توجه از
کنار همدیگر رد میشدیم.
در این دورۀ طولانی همه چیز
برایم غیرواقعی به نظر میآمد. انسانها برای من تنها از گوشت و پوست تشکیل شده
بودند؛ من همیشه به اینکه چیزی درونشان وجود دارد مظنون بودم ــ منظورم روح است.
تصورهائی وحشتناک. من ادیبانی را میدیدم که بدنهایشان به سرهائی منتهی میگردید.
در این سرها دهانهائی قرار داشت که تقریباً هیچوقت خود را نمیبستند، در دهانها
اغلب دندانهای زشتی نشسته بود. همۀ این آدمها در آن زمان خیلی زیاد صحبت میکردند.
اولین سالهای بعد از جنگ بود. آنها بقدری زیاد صحبت میکردند که همه چیز مانند
علفِ هرز و شلغم مخلوط هم میگشت. و در تمام این سالها هیچکس نمیدانست که در آخر
یک بحث یا یک گفتگو، چه چیزی کوبیده گشته و چه چیزی فرو رفته است. در بین آنها
کاتولیکها و کمونیستها و چنین افرادی وجود داشتند که جلوی چشمانِ افرادِ حاضر از
کاتولیک به کمونیست تبدیل میگشتند؛ ساسهای کاملاً معمولی و اسفنجها هم وجود
داشتند ــ شیطان میداند که دیگر چه چیزهای وجود داشت. جوان، پیر، احمقها، اخلاقگرایان
... بعلاوه، تجارب من ابداً ربطی با ساکنین این خانه که من بطور ضمنی به آن اشاره
کردم ندارد. آنها هم مانند بقیۀ مردم جهان کمتر برایم جالب بودند. اگر من به این
مردم اشاره کردهام، شاید فقط به این خاطر باشد که من در آن زمان اغلب با آنها
تماس داشتهام. من چشمانی تیزبین داشتم. در سرِ انسانهائی که من آن زمان از نزدیک
تماشا کردمْ چشمها بیشتر برایم جالب بودند، چشمهائی که اغلب یک حالت خشن،
تمسخرآمیز و بیرحمانه داشتند.
انسانها در هر دو سمتِ سرِ خود دارای گوش بودند. گوشهای مردانِ کلاه به سر خود را به طرز مضحکی نشان میدادند.
در هر سمتِ سر یک گوشِ لختِ سفید یا سرخرنگ روئیده بود. من باید اقرار کنم که دماغها
هم هیولاوَش به نظرم میآمدند. دماغها بطور غیرمنتظرهای از میان چشمها به
جلو جهیده و فُرمشان بطور طبیعی زشت بود. وانگهی انسانها دو پا و دو دست هم
داشتند. آنها از پاهایشان بطور عادی استفاده میکردند، محتاط، اما آنچه مربوط به
دستها و بازوان میشد چنین به نظر میآمد که با آن مشکل دارند. آنها نمیدانستند
که با دستهایشان چه باید بکنند. حتی روشنفکران و فاضلین هم نمیدانستند، دستهای
خود را در جیبهایشان دفن میکردند، آنها را صلیبوار قرار میدادند یا به پشت خود
میبردند ... گاهی هم دستها را جسورانه به اطراف بلند میکردند، اما آن هم چندان
معنائی نداشت. یکی از راههای نجات از این وضعیتِ پیچیده این بود که یک روزنامه، یک
جفت دستکش یا یک عصا در دست نگاه دارند، یا بازو در بازوی یکدیگر قرار دهند. اما
پس از مدت کوتاهی بیکار بودن دستها، مجدداً همان عصبانیت و قایمموشک بازی
احمقانه از نو شروع میگردید. دستها از دو سمتِ بدن آویزان بودند و اغلب بدون هدف
به اینسو و آنسو تکان میخوردند. مو، سرها را پوشانده بود. گاهی هم انسانهائی میدیدم
که بالای لبهایشان، در زیر دماع، یک سبیل حمل میکردند. تمام این چیزها داستان
وحشتناکیست. من سعی میکنم این حالتِ <تیزبینی> را توصیف کنم، و در این حال
برایم مشخص میشود که من همه چیز را در لفافه میپیچم. حتی در هنگام مُردن هم انسان
نمیتواند مهمترین چیزها را تعریف کند. آدم مانند لالها میمیرد.
آدم پنجاه سال وراجی میکند،
و عاقبت تمام کلمات از ابتدا تا انتها به لکنتی وحشتناک تبدیل میگردند. امروزه
همۀ انسانها فوری صحبت میکنند. ما همه منتظر موقعیتی هستیم تا اظهار نظر کنیم.
من از کنار انسانها طوریکه انگار آنها یک کیوسکِ بستۀ روزنامهفروشیاند رد میشدم.
از آنجائیکه آشنایانم دائماً بلیطهای ورودی به فیلارمونیک به من هدیه میکردند،
بنابراین گاهی به کنسرت میرفتم. اگر درست به خاطر آورم، شبی برای شنیدن سمفونی
شماره نُه بتهوون به فیلارمونیک رفتم. من نوازندگان را با کت و شلوارهای سیاهشان
بر روی سکوی رهبریِ ارکستر میدیدم، آنها پشت سپایههای مخصوصِ نُت نشسته بودند و
آلات موزیک خود را در دست داشتند. بعد شروع به نواختن کردند. من آنجا نشسته بودم و
دستۀ کُر را نگاه میکردم. بیچاره فرشتۀ پیر در بلوز سفید ... دستۀ کُر ترانۀ
شورانگیزی خواند که افسون میکرد، انگار هنرمندانِ کممزد میخواستند همگی به سوی
آسمان صعود کنند. در آخرین ردیفِ ارکستر مردی با موهای مرتب شانه شده و سبیل سیاهِ
کوچکی نشسته بود و با وقار تزلزلناپذیری بر طبل میکوبید. او شباهت زیادی به
هیتلر داشت. من حوصلهام سررفته و کمی عذاب میکشیدم. سنفونی به نظرم طولانی میآمد.
در ضمن هوای سالن خیلی گرم بود و دستگاه تهویهای هم وجود نداشت. من احساس میکردم
که این یک موسیقی خارقالعاده است، یک موسیقی شکوهمند، اما برای من بیمعنا و مفهوم
بود. در هر صورت ما حتی با تلاشهای فوقالعادۀ شهیدانِ راه هنر هم به سوی آسمان
صعود نکردیم. کاری که این موسیقی انجام میداد مانند کاریست که کلیسای جامع انجام
میدهد، کلیسائی که بر روی یک تپه ایستاده و تا اندازهای بر شهر تسلط دارد، اما
از کشتارگاههای شهری، از استادیوم ورزشی، از سینما آپولو یا از دستگاهِ تصفیه آب
خیلی کمتر اهمیت دارد. در ضمن برایم روشن است که مقایسه میان کلیسای جامع و
کشتارگاه عوامفریبانه و کاملاً احمقانه است.
با وجودیکه تازه بیست و پنج
سال از عمرم میگذشت، اما میخواستم تجربه و درک کنم که به چه منظور من زندگی میکنم.
با لجبازیِ کودکانهای انتظار یک وحی را میکشیدم. در گذشته از دیگران در این باره
سؤال میکردم، اما این کار مسخره و بیمعنی بود. بنابراین دیگر این کار را انجام
ندادم.
دورههائی در زندگیم وجود
داشتند که کاملاً دلمُرده بودم. اما بعد شدیداً به جنبش افتادم. من میخواستم
بودنِ خود را احساس کنم. در آن زمان سعی کردم آشنایان تازهای بدست آورم، در قطار،
در خیابان. حتی روی پلهها هم انتظار آدمها را میکشیدم تا با آنها صحبت کنم. من
فکر میکردم که باید نطقی بکنم یا در بحثها شریک گشته و یا دستم را روی زانوی یک
آشنا قرار دهم. من چمدانم را میبستم و به سوی ایستگاه راهآهن براه میافتادم، در
سالنهای انتظار پرسه میزدم و خسته به خانه بازمیگشتم.
من حتی به مستراحهای عمومیِ مردانه هم میرفتم تا در کنار شُر و شُر دائمیْ صدای زندگی را بشنوم.
التماس دعا
من میخواهم تنها باشم و
انزوا را ترجیح میدهم. وقتی کسی به در میکوبد، نفس را در سینه حبس کرده و تکان
نمیخورم. کسی پشت درِ اتاقِ کوچک من ایستاده و انتظار میکشد که من آن را باز کنم.
اما من طوری رفتار میکنم که انگار به سفر رفتهام.
بقدری انسانها حالم را بهم
میزنند که من تنهائی را ترجیح دادم. اما من از خودم هم متنفرم. گاهی مدتها و
یکنواخت تکرار میکنم: "چرا من تلف نشدهام؟ چرا من تلف نشدهام؟ چرا من تلف
نشدهام؟" لحظاتِ وحشتناکیاند زمانیکه احساس میکنم بیروحم. من فقط روی یک
صندلی مینشینم، فقط دراز میکشم، میخوانم، به دروسِ دانشگاهی گوش میسپارم، اما
من حضور ندارم. طبیعت آنچنان حالم را بهم میزند که چندین سال است دیگر در جنگل و
مزارع نبودهام. مدت مدیدیست که هیچ گلی، زنبوری و پروانهای را ندیدهام، با
ترشروئی به یک دیوارِ دود گرفته، به کپه روزنامههای قدیمی و زرد گشته خیره میمانم.
تک و تنها. زمانی فکر میکردم
که انسان میتواند تنها بماند. اما حالا از خانه بیرون میروم، حالا به دیوانگی
نزدیک شدهام. حالا میدوم تا که در نزدیکیِ انسانها باشم. چه خوب است که به جلو
هُل داده شوی، چه خوب است که خود را در میان تودۀ مردمِ شرور، عرق کرده و ناشکیبا
حرکت دهی. آه، من هم به شما تعلق دارم، برای همیشه به شما. هر کاری که شما با من
انجام دهید، ما را به هم پیوند خواهد داد. چه کاری شرورانه باشد و یا کاری خوب.
فقط مرا تنها نگذارید! من متکبر و احمق بودم. من در اتاقِ کوچکِ خود نشسته و منتظرم.
بیتابانه مشتاق انسانی جاندارم. انتظار آمدنش را میکشم. هر صدائی در حیاط و بر
روی پلهها ضربان قلبم را شدیدتر میکند. من نفسم را در سینه حبس میکنم.
و اگر هم فقط آن آدمِ کثیف
پیری باشد که دهانش بوی نفرتانگیزی میدهد. نه به مناطق جدید، نه به ستارگان و نه
به قله کوه با شادی سلام خواهم کرد آنچنانکه من به او سلام میدهم. الان هم در این
روز پائیزی، سه سال بعد از پایان جنگ دوم جهانی انتظار آمدن او را میکشم.
من نه به خدا احتیاج دارم،
نه طلا و نه کلمات. انسانی که مایل است به اتاقم بیاید نباید سقراط، اینشتاین و
ناپلئون باشد. اگر او فقط به وعدۀ خود وفا کند، همقطار من، آن پیرمردِ تلخکام،
خوارشمارِ انسانها، مردیکه بوی آبجو و لباسِ کهنه میدهد. ما با هم کنار میز خواهیم
نشست، به سیگارهای نفرتانگیز پک خواهیم زد، یک بار دیگر حقیقتهای بینوایِ خود را،
شرارتها، شایعهها و شِکوههایمان را تکرار خواهیم کرد. او برایم تعریف خواهد کرد
که چه شجاع، چه فداکار، چه شریف و بااستعداد و چه زیاد از بقیۀ آشناهایمان متفاوتتر
است. بعید است به این فکر بیفتد که من بخاطر آمدن او چه زیاد سپاسگزارش میباشم.
هرگز مطلع نخواهد گشت که من برایش ارزشی مانند خدائی از طلا، مانند خالق و ناجی
خود قائلم. با رضایتی پنهانی به او مینگرم، از او سپاسگزارم که در کنار این میز
مینشیند، که وجود دارد.
اما او نمیآید
او نمیداند که من مانند هوا
برای نفس کشیدن، مانند غذا و آب و مانند نور به او محتاجم.
اگر او این را میدانست
حتماً به سراغم میآمد.
شبها، نزدیک ساعت یازده،
هوا سرد و سکوت حکمفرماست. من کنارِ روشنائیِ الکتریکی نشستهام، در پشت پنجره
تاریکیست. من درِ اتاق را باز میکنم، از پلهها آرام پائین میروم. بیحرکت میایستم
و استراق سمع میکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر