راه‌پیمایی.

<راه‌پیمایی> از اشتفان تسوایگ را در اردیبهشت سال 1391 ترجمه کرده بودم.

تقدیم به دوست هنرمند E.M.Lilien 
شایعاتی مبهم و کلماتی عجیب در سرزمین پیچیده بود، می‌گفتند که زمانِ ظهور مسیح نزدیک است. مردانِ اورشلیمی غالباً به  مناطق کوچکتر یهودیه می‌رفتند و از نشانه‌ها و معجزاتِ رخ داده تعریف میکردند. و وقتی دسته‌ای کوچک با هم جمع می‌گشتند سپس بطرز مرموزی صدایشان را کاملاً پائین می‌آوردند تا از مردِ عجیبی گزارش دهند که او را استاد می‌نامیدند. مردم همه جا به حرفهای آنها با میل گوش میدادند و با اعتماد و وحشت حرف‌شان را باور میکردند، زیرا که اشتیاقِ دیدار ناجی در مردم مانند غنچهای که کاسه گل را میدرد رسیده و بارور شده بود. و وقتی کسی به وعدههای خداوند در کتابهای مقدس می‌اندیشید نام او را بر زبان میآورد و نورِ شاد و امیدوارکننده‌ای در نگاهش میتابید.
در آن زمان یک جوان هم در این سرزمین زندگی میکرد که قلبی مؤمن و منتظر داشت. زائرانِ فقیری را که از راهِ اورشلیم میآمدند به خانۀ خود دعوت میکرد و آنها برایش از ناجی گزارش میدادند، و وقتی آنها از اعمال و کلماتِ معجزهآسایِ ناجی تعریف میکردند او دردِ خفه‌ای در قلب خود احساس میکرد. زیرا که تمایلش برای دیدن چهرۀ ناجی شدیدتر میگشت. روز و شب خواب او را میدید، و اشتیاق بیقرارش هزاران تصویرِ پُر از مهربانی و نجابت از او تجسم میکرد، او اما احساس میکرد که این تصاویر فقط قطعۀ کوچکی از یک کلِ مطلق‌اند. و ایمان داشت که اگر بتواند یک بار هالۀ نوری را که از ناجی برمیخیزد ببیند تمام بیقراری و دردهای روحش ناپدید خواهند گشت. اما هنوز جرأت نمیکرد خانه و کارش را که نان او را میداد رها کند و آنجائی برود که اشتیاقش او را میخواند.
یک بار اما در نیمه شب هنگامِ خواب دیدن ناگهان بیدار میشود. او نمیتوانست دیگر رویایش را بخاطر آورد، حتی نمیدانست که آیا رویای دیده شده خوشحال یا غمگینش ساخته؛ او فقط اینطور احساس میکرد که انگار باید کسی او را از دور صدا کرده باشد. و حالا او میدانست که ناجی او را به سوی خویش خوانده است. تصمیم قدیمی‌اش در سختترین تاریکی رشد میکند، و حالا می‌دانست که بیشتر از این اجازه ندارد دیدنِ چهرۀ پروردگار را به تعویق اندازد، و انگیزۀ پُر شوقِ درونش چنان قوی و پیروزمند بود که او بلافاصله لباس بر تن میکند، یک عصای پیاده‌روی برمیدارد و بدون آنکه به کسی کلمه‌ای بگوید خوابآلود از خانه بیرون میآید و مسیرِ اورشلیم را در پیش میگیرد.
نور روشن ماه بر روی جاده نشسته بود، و سایه قامت عجولش در جلوی او در حرکت بود. گامهایش پُر شتاب و تقریباً ترسناک بودند؛ به نظر میرسید که انگار می‌خواهد غفلتِ چندین ماه‌یِ خود را در این شب جبران کند. فکری او را مضطرب میساخت و او جرأت گفتن آن را به خود نداشت: نکند که دیر شده باشد و نتواند دیگر ناجی را پیدا کند. و گاهی هم از اینکه نکند مسیر را اشتباه میرود وحشت‌زده میگشت. اما بعد به معجزۀ درونیای اندیشید که توانست آن سه پادشاهِ سرزمینهای دور را توسطِ یک ستارۀ درخشان از میان تاریکی هدایت کند و در این لحظه بارِ آزاردهنده دوباره روحش را ترک کرد، و گامِ شتابانش دوباره مشغول پیادهرویِ مطمئن و محکم بر روی جادۀ سخت گشت.
او چندین ساعت با عجله می‌رود، بعد صبح میشود. مه به آرامی خود را بالا میکشد و سرزمینِ کوهستانیِ آغشته به رنگ با کوههای بلند و مزارعِ روشنی را که به استراحت دعوت میکردند نشان میدهد. او اما سفرش را متوقف نمی‌سازد، بلکه پیوسته در رفتن کوشش میکرد. خورشید آهسته بالا و بالاتر میآید. هوای داغ خود را به شدت بر سرزمین میگستراند.
بزودی سرعت قدمهایش آهستهتر میگردند. دانههای نورانیِ عرق از اندامش می‌چکیدند، جامۀ سنگینِ مهمانی شروع به فشار آوردن بر تنش میکند. ابتدا او برای حفظِ جامه آن را روی شانهاش آویزان میکند و با لباس فقیرانه براه میافتد. بزودی اما او سنگینیِ بار را احساس میکند و نمیدانست که باید با آن لباس چه کند. چون او فقیر بود و دیگر لباس مهمانی نداشت نمیخواست آن را از دست بدهد، از این رو به این فکر افتاد که آن را در اولین دهات بفروشد یا آن را در ازاء پول گرو بگذارد. اما وقتی یک گدایِ خسته از راه به او میرسد، او به استادِ دور از دسترش میاندیشد و جامه را به مرد فقیر میبخشد.
او دوباره زمانِ کوتاهی فعالتر گام برمیدارد، اما بعد قدم‌هایش از نو آهسته میگردند. خورشیدِ داغ افقی ایستاده بود و سایۀ درختان فقط بصورت راه راههایِ باریک بر جاده خاکی افتاده بود. به ندرت بادِ ضعیفی از میانِ ظهرِ شرجی و داغ میوزیدْ اما فقط گرد و خاکِ سنگین و درشتِ جاده و چسبیده بر اندامِ خیس از عرقِ او را با خود میبرد. او حس میکرد که این باد لبهای خشکیدهاش را که آرزوی نوشیدنِ جرعهای آب داشتند می‌سوزاند. اما منطقه کوهستانی و متروک بود، هیچ کجا خانهای مهماننواز یا چشمهای با آبِ تازه پیدا نبود.
گاهی به فکر بازگشت و یا حداقل چند ساعتی استراحت در سایه میافتاد. اما ناآرامیِ رو به افزایشی او را با زانوانی لرزان و لبانی تشنه رو به هدف به رفتن وامیداشت.
در این بین ظهر شده بود. خورشیدْ داغ و سوزان از آسمانِ بی ابر میدرخشید، و جاده در زیر کفش صندلِ راه‌پیما مانند سنگ معدنِ مذابی حرارت میداد. چشمانش از گرد و خاک سرخ شده و باد کرده بودند، گام‌هایش مرتب نامطمئنتر میگشتند و زبان خشکیدهاش دیگر قدرتِ جواب دادن به خوشامدگوئیِ پارسایانۀ تعدادِ اندکی عابر را نداشت. باید مدتها پیش نیرویش او را ترک کرده باشد، اما چنین به نظر میرسید که حالا فقط نیرویِ اراده و ترسی وحشتناک از اینکه دیر برسد و نتواند چهرۀ درخشانِ ناجی را ببیند و آرزوهایش برآورده گردند و همچنین این فکرِ مسخره که او به ناجی نزدیک شده است او را به پیشروی وامیداشت. فقط دو ساعتِ ناقابلِ دیگر تا شهر مقدس مانده بود که مغزش او را تهدید به منفجر شدن میکند.
او خود را تا خانهای در مسیر راهش میکشاند. با آخرین نیرو باقیماندۀ عصایِ راه‌پیمایی را به سمت درِ خانه پرتاب میکند و با صدائی خشک و تقریباً غیرقابل شنیدن از زنی که در را باز کرده بود تقاضای آب می‌کند. بعد در آستانۀ در از هوش می‌رود و میافتد.
وقتی دوباره به هوش میآید مجدداً در اندامش نیروی تازه و مطمئنی حس میکند. او خود را در یک اتاق کوچکِ دارای هوای خنک بر روی یک تخت درازکشیده می‌بیند. همه جا اثر یک دستِ خیرانه و موشکافانه دیده می‌شد؛ بدنِ سوزانش با سرکه شسته شده و مرهم گذاشته شده بود، و در کنار تخت ظرفی که از آن به او غذا داده بودند قرار داشت.
اولین فکرِ او متوجه زمان می‌گردد، به سرعت از جا میپرد تا خورشید را نگاه کند. خورشید هنوز آن بالا بود، بنابراین باید اوایلِ بعد از ظهر باشد و او وقت زیادی از دست نداده بود. در این لحظه زنی که قبلاً در را به رویش گشوده بود وارد اتاق میشود. او هنوز جوان دیده می‌گشت و ظاهراً از سوریه بود؛ حداقل چشمانش آن برق سیاهِ زنانِ آن منطقه را داشت، و دستان و گوشوارههایش شادیِ کودکانۀ داشتنِ زیورآلات را که تمامِ این زنان دارای آنند را نشان میداد. دهانش لبخند آرامی میزد، انگار بدین وسیله به بودنِ او در خانهاش خوشامد میگفت.
او از زن بخاطر مهماننوازی تشکر گرمی میکند، گرچه قلبش او را برای رفتن تحت فشار گذارده بود، اما جرأت نمیکرد از رفتن حرف بزند. و فقط با اکراه با وی به اتاق غذاخوری میرود، جائی که زن برای او غذا آماده میسازد، به او با اشارۀ دست اجازۀ نشستن میدهد و بعد نام او و مقصدش را میپرسد. خیلی زود آن دو مشغول صحبت میشوند. زن شروع میکند از خود گفتن و اینکه همسرش یک افسر رومی میباشد که او را از سرزمینش ربوده و به اینجا آورده است، و زندگی او در یکنواختی و دور از همنوعانش میگذرد و زیاد لذتبخش نیست. و چون فرماندار پونتیوس پیلاتوس دستورِ به دار آویختن سه مجرم را داده است باید شوهرش تمام روز را در شهر بماند. و به این ترتیب بدون آنکه به چهرۀ ناآرام و بیقرار او توجه کند از بسیاری چیزهای بی‌اهمیتِ دیگر هم با حرارت صحبت می‌کرد. و گاهی اوقات نیز نگاهِ عجیب و خندانی به او می‌انداخت، زیرا که او مرد جوان و زیبائی بود.
ابتدا او متوجۀ چیزی نمیشود، زیرا او به زن توجه نمیکرد و میگذاشت کلمات مانند صدای بیمعنی از کنارش بگذرند. تمام افکارش تنها دورِ یک موضوع میچرخید و آن این بود که باید دوباره به رفتن ادامه دهد تا بتواند در همان روز ناجی را ببیند. اما اندامش در اثر شرابِ قویای که نوشید سنگین و خسته شده بود، و کم کم احساس ملایمِ تنبلی بر او حاکم میگردد. و وقتی نیروی ارادۀ رو به کاهشش او را بعد از غذا برای خداحافظی به کوششِ ضعیفی مجبور می‌سازد، زن بدون هیچ زحمتی به بهانۀ گرمای بعد از ظهر او را از این کار بازمیدارد.
زن از اینکه او بخاطر فقط چند ساعت اینطور خساست به خرج میدهد لبخندزنان سرزنش‌اش میکند: تو چند ماه در این کار درنگ کردهای، بنابراین یک روز نمیتواند چندان مهم باشد. و با آن لبخندِ عجیبش مرتب تکرار میکرد که او در خانه تنها است، کاملاً تنها. و در این حال نگاهِ مشتاقش را به نگاه او میدوخت. بر او نیز ناآرامیِ عجیبی مستولی شده بود. شراب خواستۀ مبهمی را در او بیدار ساخته بود و خونِ به جوش آمده از حرارتِ داغِ خورشید بطور عجیبی در رگهایش میتپید و بیشتر و بیشتر بر فکرش پیروز میگشت. و وقتی زن یک بار صورت خود را به سمت صورتش نزدیک می‌سازد و او بوی فریبندۀ موها را استنشاق می‌کندْ زن را به سمت خود میکشد و سریع و فراوان او را میبوسد. و زن مقاومتی نمیکند ...
و او اشتیاقِ مقدسش را فراموش میکند و تمام بعد از ظهرِ تابستانی و شرجی را تنها به زنی که در آغوشِ تبزدهاش جای داده بود میاندیشد.
او سحرگاه دوباره از گیجی خارج میشود. ناگهان و تقریباً خصمانه خود را از بازوان زن جدا میسازد، زیرا این فکر که عیسی مسیح را بخاطر خواستِ یک زن از دست داده باشد او را وحشی و وحشتزده ساخته بود. با عجله لباسهایش را میپوشد، عصایش را بدست می‌گیرد و با اشارۀ خاموشِ دست خداحافظی و خانه را ترک می‌کند. زیرا او حس میکرد که اجازۀ تشکر کردن از این زن را ندارد.
او با شتاب به سمت اورشلیم به راه میافتد. شب رو به پایان بود، و در تمام شاخهها و ساقهها زلزله بر پا شده و جهان را از خود پُر ساخته بود. در دوردست، در مسیرِ رو به شهر چند ابر سنگین و سیاه قرار داشتند که آهسته در قرمزیِ شب شروع به گداختن میکنند. قلب او با دیدن این نشانۀ نافذ به وحشتی غیرقابل درک دچار میگردد.
او بقیه راه را خسته و از نفس افتاده پشت سر می‌گذارد، و حالا مقصد جلوی چشمانش قرار داشت. او اما مدام فکر میکرد به دعوتی که از او شده بخاطر یک لذتِ زودگذر بیوفائی کرده است، و سنگینی قلبش نمی‌خواست سبکتر شود، و از خود میپرسید که آیا او دیوار روشن و برجهای درخشانِ شهر مقدس و برج‌های درخشانِ معابد را خواهد دید.
او فقط یک بار در طول پیادهرویِ خود توقف می‌کند. نزدیک شهر، بر روی تپۀ کوتاهی، جمعیت زیادی را میبیند که در هم فشرده و وحشیانه خود را جلو میکشیدند و چنان شلوغ میکردند که او صداها را از راه دور میشنید. بر فراز سرشان سه صلیبِ برافراشته گشته خود را سیاه و تیز به سمت آسمان کشیده بودند. آسمان اما از شعلۀ آتشِ روشنی لبریز بود، طوریکه انگار روی تمام جهان آتش درخشانی ریخته و در درخششی تهدیدکننده فرو برده باشند. و نیزههای براقِ سربازان طوری میگداختند که انگار به خون آغشته‌اند ...
مردی در جاده متروکه با گامهای بی‌هدف و بی‌قرار به سوی او میآمد. راه‌پیما از او سؤال میکند که چه اتفاق افتاده است، و لحظهای بعد بیاندازه شگفتزده میگردد. زیرا چهرۀ مرد وقتی سرش را بلند میکند چنان از وحشت منجمد و از شکل افتاده بود که انگار ماری به ناگهان نیشش زده است، و قبل از آنکه راه‌پیما بتواند متوجه گردد، مرد غریبه انگار که شیاطین در پی او باشند با ناامیدیِ وحشیانهای از آنجا شتابان میگریزد. او شگفتزده مرد را صدا میزند. غریبه اما برنمیگردد، بلکه دورتر و دورتر میدود، به نظرِ راه‌پیما چنین می‌آید که در غریبه مردی از کریت به نام یهودا را شناخته است. اما نتوانست رفتارِ عجیب او را درک کند.
از مرد بعدی که از آنجا می‌گذشت سؤال میکند. او عجله داشت و فقط میگوید که سه جنایتکاری را که پونتیوس پیلاتوس محکوم به مرگ کرده بود به صلیب کشیدهاند. و قبل از آنکه راه‌پیما بتواند سؤال بیشتری کند او رفته بود.
او حالا خودش به سمت اورشلیم به راه میافتد. یک بار دیگر به تپۀ پشت سرش که از ابرهائی مانند خون پوشیده شده بود سر میچرخاند و به سه مصلوب نگاه میکند. اول به نفرِ سمت راستی، بعد به نفرِ سمت چپی و در آخر به فردِ وسطی. اما چهرۀ مرد دیگر برایش قابل تشخیص نبود.
و او بیتوجه از آنجا میگذرد و به سمت شهر میرود تا چهرۀ ناجی را زیارت کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر