قتل.


<قتل> از هاینریش بل را در مهر ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

من آهسته می‌گویم: "پیرمرد دیوانه است."
"من بیشتر فکر می‌کنم که مست باشه. همیشه وقتی دستور حمله می‌ده مسته. آره، پسر، جریان اینطوره." من سکوت می‌کنم، و صدای خستۀ هاینی ادامه می‌دهد: "او تا خرخره می‌نوشه، طوریکه شنیدن و دیدن در او می‌میرند، و بعد: حمله! به پیش! من به چنین شجاعتی می‌رینم ... خوابیدی؟" دست او به طرف من به حرکت می‌آید، فانسقه‌ام را می‌گیرد و می‌کشد.
من با کمی عصبانیت می‌گویم: "ول کن. من نخوابیدم. اما فقط مایلم بدونم چطور می‌شه از زیر این کار شونه خالی کرد. من اصلاً میل ندارم شهید بشم، دلیلشو خودم هم نمی‌دونم. و تو خودت می‌دونی که دفعۀ قبل پانزده نفر کشته شدند؛ ما باید غیرمحسوس و سریع دور می‌شدیم و پیرمرد چون گلو دردش هنوز خوب نشده بود با عصبانیت با ما مرافعه کرد ..."
"فکر نکنم کار راحتی باشه؛ روبرو روس‌ها هستند، در پشتِ سر پروسی‌ها و ما هم در وسط بر روی خطِ بسیار کوچکِ باریک و سیاهی هستیم؛ باید دید چطور می‌شه موفق شد ..."
یک جائی در جلو موشکی به هوا می‌رود و پس از روشن ساختنِ تاریکی مانند درخششِ رنگ‌پریده‌ای بر روی زمینِ بیچارۀ تپه‌دار می‌ریزد ...
ناگهان هاینی شتابان می‌گوید: "آنجا را نگاه کن! آنجا چراغ روشن کرده‌اند، احمق‌ها، مواظب باش، الان شلیک می‌شه."
پشت سر ما، لبۀ تپه، جائیکه مراکز فرماندهی قرار داشتْ ظاهراً سقفِ یک پناهگاه عقب کشیده می‌شود، شبحِ خم شده‌ای دیده می‌شود، بعد دوباره آنجا تاریک می‌گردد؛ موشکِ نور پخش کن هم خاموش شده بود، طوریکه انگار نورش توسط تاریکیِ بی‌نهایتی جذب شده است ...
"آنجا پناهگاهِ پیرمرد بود، امیدوارم یکی از موشک‌ها درست به هدف بخوره، بعد حملۀ فردا منتفی می‌شه ..."
ما سرمان را سریع به پائین خم می‌کنیم، زیرا از جائی در روبرویِ خود صدای انفجارِ خفیفی را می‌شنویم، بعد صدای یک انفجار بزرگ را، و از پشت تپه چند شعلۀ کوتاهِ قرمز‌ـ‌سیاه رنگی از زمین به هوا بلند می‌شود، سپس دوباره سکوت برقرار می‌گردد، و ما با هیجان گوش سپرده بودیم که آیا از آن پشت سر و صدا و فریاد برمی‌خیزد؛ اما همه جا ساکت بود ...
هاینی با عصبانیت زمزمه می‌کند: "به نظر میاد که بخیر و خوبی گذشته. آره، این حقیقته، یک اصابتِ درست و حسابی به پناهگاهِ پیرمرد، و ما فردا بیست کشته نخواهیم داد ..."
ما خود را می‌چرخانیم و صورتمان را مانند کلاغ سیاه به دیوار می‌چسبانیم ...
"او حالا آنجا نشسته و مشغول فکر کردنه، خوک، عرق می‌نوشه و به نقشه‌اش فکر می‌کنه ..."
من خسته می‌گویم: "اما من فکر می‌کنم که خوابیده باشه."
"اما چراغش روشن بود."
"او همیشه نور لازم داره، حتی وقتی خوابیده باشه؛ من چند بار برای رسوندنِ پیام آنجا بودم. دو شمع مشغول سوختن بودند و او خوابیده بود. با دهانی باز، خرناسه‌کشان و احتمالاً مست ..."
هاینی فقط می‌گوید "که اینطور" و ناگهان این "که اینطور" باعث می‌شود که در من چیزی بیدار شود. من به آنجائیکه او می‌توانست ایستاده باشد نگاه کردم و به نفس کشیدنش گوش سپردم. او بار دیگر می‌گوید "که اینطور" و من راضی بودم برای دیدن چهره‌اش همه چیز بدهم، اما حالا فقط سیاه‌تر از سیاهیِ شب و طرحی از اندامِ خشن او چیزی نمی‌دیدم و ناگهان شنیدم که او شروع به بالا رفتن از سنگر می‌کند؛ تکه‌های کوچکی از دیواره به پائین می‌ریختند، و من می‌شنیدم که چطور او برای بالا کشیدنِ خود به دیوار چنگ می‌اندازد ..."
من ناآرام می‌پرسم: "چه خبره؟" زیرا می‌ترسیدم به تنهایی در این سوراخ چمباته بزنم.
"پسر، من باید برم مستراح، خیلی فوری؛ من اسهال دارم، می‌تونه کمی طول بکشه." او خود را به بالا کشانده بود، و من بزودی صدای قدم‌هایش را شنیدم که در سمت چپ محو می‌گشت، اما بعد تاریکی همۀ صداها را قورت می‌دهد ...
هنگامیکه من تنها ماندم، دستم را به سمت بطری مشروب بردم و فوری آن را در تاریکی زیر حلبیِ سردِ جعبۀ فشنگها پیدا کردم. چوب‌پنبه‌اش را درآوردم، با دست سر بطری را پاک کردم و یک جرعۀ عمیق نوشیدم. وقتی مشروب با زبانم تماس پیدا کرد ابتدا مزۀ بدی میداد، اما بعد آهسته گرمای مطبوعی در بدنم پخش گشت؛ یک بارِ دیگر جرعه‌ای نوشیدم و باز جرعۀ دیگری و جرعه‌ای دیگر، بعد خودم را روی زمینِ سنگر مچاله کردم، پتو را روی خود انداختم و پیپم را روشن کردم. من دیگر ترسی نداشتم. من آرنج دستم را باز کردم، جلوی صورت را با دستانم پوشاندم، طوریکه حالا جای بیشتری برای پیپم باز شده بود، و کمی چرت زدم ...
من در اثر صدای بلند و وحشتناکِ پرواز هواپیماهایِ شبانه که به کینه‌توزی و وسواس و دقت در نشانه‌گیری معروفند بیدار می‌شوم. ما بی‌دلیل از این هواپیماها نمی‌ترسیدم. من فکر کردم هاینی کجا می‌تواند مانده باشد و خودم را چرخاندم. در این وقت چیزی باور نکردنی دیدم: در آن پشت، در کنارِ ردیفِ تپه‌ها، جائیکه محلِ فرماندهی قرار داشت، لکۀ بزرگ و روشنی را در تاریکی می‌بینم، یک سوراخِ باز در پناهگاه، و در وسطِ آن لکۀ روشن و لرزانِ شمعی سو سو می‌زد. صدای هیجانزدۀ افراد که به اینسو و آنسو می‌دویدند بلند گشت، با عجله آنجا را با پتو پوشاندند، اما دیر شده بود، زیرا در همان لحظه موتورِ هواپیما برای یک دهم ثانیه از صدا می‌افتد، و از جائیکه نور دیده شده بود شعله‌ای برمی‌خیزد که بلافاصله توسط تاریکی خفه می‌گردد. چنان سکوتی برقرار می‌شود که آدم همزمان احساس می‌کرد که چگونه همه چیز خود را خم کرده و لرزان به زمین چسبانده است. اما هواپیما آهسته به پرواز ادامه می‌دهد. حالا آن جلو در کنار تپه‌ها صداها بلند می‌شوند، و آدم می‌توانست سر و صدای حفر کردن را بشنود: چنگگ‌ها داخل زمینِ سنگی می‌گشتند و چوب و الوارها را بیرون می‌کشیدند ...
عاقبت هاینی از سمت راست دوباره بازمی‌گردد؛ او با زحمت خود را داخل سوراخ می‌کند: "پسر، من عجب اسهالی داشتم، می‌تونستم هنوز ساعت‌ها برینم. اون بطری عرق رو رد کن بیاد ..."
صدایش کاملاً آرام بود، اما وقتی من بطری را به سمت او که در تاریکی منتظر بود بردم و دستم دستش را لمس کرد و فهمیدم که حالا بطری را گرفته استْ متوجه شدم که به سختی می‌لرزد. او چندین جرعۀ طولانی نوشید، و من شنیدم که نفس نفس می‌زند، و به نظرم رسید که انگار هوا تاریک‌تر و ساکت‌تر شده است ...
هاینی کمی دیرتر گفت: "در ضمن، فهمیدی که پیرمرد مرده است؟ این پناهگاه او بود. درست به هدف اصابت کرد. فکر کنم نباید چیزی فهمیده باشه، حتماً مست بوده ..."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر