
<عصیان> از هرمن هسه را در
اسفند سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.
یک فضیلتی وجود دارد که من خیلی دوستش میدارم و آن
عصیان نام دارد. ــ من همۀ آن فضیلتهائی را
که در کتابها میخوانیم و از معلمان میشنویم خیلی درست نمیدانم. و اما آدم میتوانست همۀ فضیلتها را که انسان برای
خود آفریده است تحت یک نام معنا کند. فضیلت یعنی: فرمانبری. اما سؤال اینجاست که
از چه کسی باید فرمان برد. زیرا عصیان هم خود یک فرمانبریست. اما بقیۀ فضیلتها
که چنین دوستداشتنیاند و ستایش میگردندْ فرمانبری در مقابل قانون میباشند، قوانینی که انسانها خلق کردهاند.
تنها عصیان است که از این قوانین تبعیت نمیکند. آدم عصیانگر از قانونِ دیگری
پیروی میکند، فقط از یک قانون، از قانونی مطلقاً مقدس، از قانونِ درونِ خود، از
<خواستِ> <خویش>.
خیلی تأسفانگیز است که عصیان چنین ناپسند است! آیا
عصیان از احترامی برخوردار است؟ آه نه، عصیان حتی یک عیب یا یک شیطنتِ دردانگیز به
حساب میآید. و تنها وقتی از نامِ زیبای عصیان یاد میکنند که او در جائی مزاحمت و
نفرت برافروزد. (ضمناً: فضیلتهای حقیقی
همیشه مزاحمت و نفرت ایجاد میکنند. سقراط را ببین، مسیح را، جوردانو برونو و دیگر
عصیانگران را). اگر کسی اراده کند تا عصیان را واقعاً بعنوان فضیلت یا حتی بعنوان
زیوری زیبا بشناساند، در این وقت نام خشنِ این فضیلت را به طرق مختلف ضعیف میکنند.
<کاراکتر> یا <ماهیت> مانند <عصیان> خشن و تقریباً شریر به گوش
نمیآیند. آنها موقرانهتر طنین میاندازند، در مواقع ضروری <نوآور> را هم
مجاز به حساب میآورند. البته <نوآور> را تنها برای آدمهای استثنائی که
تحمل شدهاند، برای هنرمندان و از این دست مرغانِ حق مجاز میدانند. در هنر،
آنجائی که عصیان نتواند برای سرمایه و اجتماع خسارتِ قابلِ ملاحظهای به بار آوردْ به آن اجازه داده میشود که به عنوان <نوآوری> حتی خیلی هم
معتبر گردد، مقداری عصیان نزد هنرمندان تقریباً مطلوب است و مردم برایش پول خوبی
میپردازند. اما از <کاراکتر> یا "ماهیت" در زبانِ رایجِ امروزه
چیزی کاملاً بغرنج فهمیده میشود، زیرا یک <کاراکتر> را که در حقیقت موجود
است میشود نشانش داد و تزئینش کرد، کاراکتری که در هر مناسبتِ مهمی در مقابل
قوانینِ غریبه هوشیارانه تعظیم میکند. <کاراکتر> به مردی میگویند که دارای
مقداری خبر و نظریه است، اما آنها را زندگی نمیکند. او خیلی ظریف این اجازه
را میدهد که دیگران گهگاهی متوجه گردند که او طور دیگر فکر
میکند، که او عقایدی را داراست. "کاراکتر" در این نوعِ لطیف و بیهودهاش
حتی در میان مردم هم به عنوان فضیلت به حساب میآید. اما اگر کسی خبر و نظریهای
داشته و آنها را زندگی کند، از طرف کسانی که "کاراکتر" را مقبول میدانند
زیانآور تشخیص داده میشود، و او را <عصیانگر> خطاب میکنند. اما معنای
واقعیِ واژه را یک بار در نظر بگیریم! عصیان چه معنی میدهد؟ عصیان یعنی آن چیزی
که خواستِ خویش را داراست. آیا چنین نیست؟
بر روی زمین، هر چیزی <خواستِ خویش> را داراست،
مطلقاً همه چیز. هر سنگی، هر سبزهای، هر گلی، هر بوتهای، هر حیوانی رشد میکند،
زندگی میکند، و رفتار و احساسش فقط از <خواستِ خویش> سرچشمه میگیرد. و بر
این اساس است که جهان خوب، ثروتمند و زیباست. که گلها و میوهها، که درختان بلوط
و غوش، که اسبها و مرغان، قلع و آهن، طلا و زغال وجود دارند، که همه چیز فقط و
فقط از <خواستِ خویش> برمیخیزد، که کوچکترین چیزی در کیهان <خواستِ>
خود را داراست، قانونِ خود را در خویش حمل میکند و کاملاً مطمئن و خونسرد به
دنبال قوانینِ خود میرود.
تنها دو موجودِ بیچاره و نفرین شده بر روی زمین وجود
دارند که این امکان به آنها اعطاء نگردیده تا از این ندای ازلی پیروی کرده و تا
هنگام مرگ آنگونه رشد و زندگی کنند که <خواستِ خویشِ> ذاتیشان دستور میدهد.
فقط انسان و حیوانِ خانگیِ رام شده توسط او محکومند که نتوانند آوای زندگی و
پیشرفت را دنبال کنند، بلکه قوانینی را که انسانها بنیان نهادهاند و از زمانی به
زمانِ دیگر دوباره توسط انسانها نقض میگردند و تغییر مییابند. و این از عجیبترینهاست:
آن تعدادِ کمی که قوانینِ فرمایشی را نادیده میگرفتند تا قوانینِ طبیعی خود را
دنبال کنند ــ آنها البته اغلب محکوم گشته و سنگباران شدهاند، اما اتفاقاً آنها در آخر، برای همیشه بعنوانِ قهرمان و آزادیبخش ستایش
گردیدهاند. همین نژادِ انسان که فرمانبرداری از قوانینِ فرمایشی را بعنوان
بزرگترین فضیلتِ مردم ستایش و سفارش میکند در معبدِ مدور خدايان و اديان رم
کسانی را پذیرفت که بر علیه آن سفارشات به مخالفت برخاسته و ترجیح میدادند از
زندگی خود بگذرند، تا این که پیمان با <خواستِ خویش> را بشکنند.
<تراژدی>، آن بلندی حیرتانگیز، واژۀ عرفانیِ مقدسی که پُر از رگبارِ یک عرفانِ جوانِ بشریست و هر
خبرنگار هر روز از آن چنین زیاد سوءاستفاده میکند، <تراژدی> چیزی نیست بجز
سرنوشتِ قهرمانی که بجای اطاعت از قوانینِ تحمیل شده ستارۀ خود را دنبال میکند و
به این خاطر هلاک میگردد. به این دلیل، و تنها به این دلیل است که شناخت از
<خواستِ خویش> خود را به کرات به بشریت مینمایاند. زیرا قهرمانِ تراژدی،
این عصیانگر، به میلیونها نفر از مردمِ عادی و به بزدلانْ بارها و بارها نشان میدهد که عصیان بر علیهِ آئیننامۀ انسانها خام و
خودسرانه نمیباشد، بلکه صداقتیست در برابر یک قانونِ والاتر و مقدستر. به بیان
دیگر: ذهنِ بشر از هرکس قبل از هرچیز انطباق و اطاعت طلب میکند ــ اما بزرگترین
حرمتْ خود را به هیچوجه برای بردباران، بزدلان و
فرمانبرداران رزرو نمیکند، بلکه برعکس برای عصیانگران و قهرمانان.
همانگونه که خبرنگاران وقتی هر حادثه در کارخانهای را
<تراژدی> مینامند زبان را مورد سوءاستفاده قرار میدهند (آنچه که برای این
دلقکان برابر با واژۀ <قابل تأسف> است)، مُد هم اما وقتی قصابی شدنِ
سربازانِ بیچاره را <مرگِ قهرمانانه> مینامد خطای کمتری انجام نمیدهد. این هم یک واژۀ دوستداشتنیِ افراد
احساساتیست، و بیشتر مورد علاقه کسانی میباشد که در خانه ماندهاند. سربازانی که
در جنگ بر خاک میافتند، البته قابل بزرگترین همدردی از جانب ما میباشند. آنها
اغلب کارهای فوقالعادهای انجام داده و رنج بردهاند، و عاقبت جان خود نیز از دست
دادهاند. اما به این دلیل نمیتوان آنها را <قهرمان> نامید، همانطور که کسی
را هم که تا چند وقت پیش سربازی معمولی بوده و از افسر مانند سگی فریاد شنیده است
و با گلولۀ کشندهای بر خاک افتاده است را نمیتوان ناگهان قهرمان نامید. تصور
کردن مقدار زیادی، میلیونها "قهرمان> به خودی خود پوچ است.
<قهرمان> شخصی فرمانبر، شهروندی مطیع و وظیفهشناس
نمیباشد. قهرمان فقط فردی میتواند باشد که <خواستِ خویش> و عصیانِ نجیب و
طبیعی خویش را به سرنوشتِ خود مبدل ساخته است. یکی از گمنامترین و عمیقترین
عارفان آلمانی نووالیس گفته است: "سرنوشت و آسایشِ روح نامهای یک مفهومند."
اما قهرمان فقط آن کسی میباشد که جسارتِ یافتنِ سرنوشت خویش را داراست.
اگر اکثر انسانها دارای این شجاعت و این عصیان میبودند،
جهان طوری دیگر به چشم میآمد. البته معلمانِ حقوقبگیرِ ما البته (همان کسانی که
بلد هستند برایمان از قهرمانان و عصیانگرانِ زمانهای قدیم چنین تعریف و تمجید
کنند) البته خواهند گفت که بعد همه چیز زیر و رو خواهد گشت. آنها اما مدرکی برای
این گفته خود ندارند و احتیاجی هم به داشتن آن حس نمیکنند. در حقیقت با بودنِ
انسانهائی که مستقلانه به دنبال قوانینِ درونی و خواستِ خویش میروند زندگی
ثروتمندتر گشته و رشد مییابد. در جهانِ آنها شاید بعضی واژههای بد و بعضی ضرباتِ
زودگذرِ دست بدون کیفر باقی بمانند ــ کارهائی که امروز قضاتِ محترم دولت را باید
به خود مشغول سازند. گهگاهی هم میتواند قتلی
انجام گیرد ــ آیا امروزه هم با وجود تمام قوانین و مجازاتها چنین اتفاقی رخ نمیدهد؟
بعضی چیزهای ترسناک، بینهایت غمانگیز و دیوانه کنندهای که ما در میان جهانِ خوب
تنظیم گشتۀ خود شاهد رشدشان میباشیم دیگر اما برایمان غریبه و غیرممکن میگردند.
برای مثال جنگهای بینالمللی.
حالا میشنوم که قدرتمندان میگویند:
"تو انقلاب موعظه میکنی."
باز هم یک اشتباه، اشتباهی که امکانش تنها در میان گلۀ
انسانها وجود دارد. من عصیان موعظه میکنم و نه سرنگونی. چطور امکان دارد که من
آرزوی انقلاب داشته باشم؟ انقلاب چیزیست مانند جنگ، چیزیست درست مانند <دامۀ
سیاست با وسیلهای دیگر>، اما انسانی که یک بار جسارتِ به خویش رسیدن را حس
کرده و نوای سرنوشتش را شنیده باشد، دیگر سیاست برایش کمترین شایستگی را داراست،
حال میخواهد این سیاست پادشاهی باشد یا دموکراسی، انقلابی یا محافظهکارانه!
چیزهای دیگری برای او مهم میگردند. <عصیانِ> او مانند عصیانِ عمیق،
شکوهمند و ارادۀ خداوندیِ هر ساقه علفْ هدفی بجز تکامل خویش
ندارد. و اگر کسی مایل باشد میتواند آن را <خودخواهی> بنامد. اما این
خودخواهی کاملاً با خودخواهیِ حریصانِ بد نامِ مال و قدرت تفاوتِ عظیمی دارد!
آن انسانِ عصیانگری که منظور من است پول و یا قدرت جستجو
نمیکند. این چیزها را نه به این دلیل که او معیاری از فضیلت و یک نوعدوستِ قطع
امید کرده میباشد خوار میشمارد ــ برعکس! اما پول و قدرت و تمام این چیزهایی که
انسانها به خاطرشان یکدیگر را میرنجانند و در پایان میکشند، برای کسی که به
خویشتن خود بازگشته است، برای یک عصیانگر، ارزش کمی دارد. او تنها قدرتِ
اسرارآمیزِ درون خویش را که به او زندگی را نشان و در تکامل به او یاری میرساند
ارج مینهد. این نیرو را نمیتوان توسط پول و مانند آن بدست آورد، بر آن افزود و
عمیقش ساخت. زیرا پول و قدرت اختراعِ بیاعتمادی میباشند. کسی که به قدرتِ زندگی
در عمقِ درون خویش ظنین است، کسی که فاقد این نیروست، باید آن را توسط جانشینهائی
مانند پول جبران کند. کسی که اعتماد به خویش را داراست، برای کسی که بجز تجربه
کردنِ پاک و آزادِ سرنوشت درونِ خویش و به نوسان انداختنِ آن آرزوی دیگری در سر
نمیپروراند، آن بها دادنِ زیاد به پول و قدرت و آن ابزار جانشینی که هزاران بار
برایشان بیش از ارزششان پرداخت شده است کاسته میگردد، ابزاری که مالکیت بر آنها و
مورد استفاده قرار دادنشان مطبوع است، اما نمیتوانند هرگز تعیین کننده باشند.
وه، که چه زیاد این فضیلتِ عصیانگری را دوست میدارم!
وقتی کسی آن را یک بار به رسمیت شناخته و مقداری از آن را در خود پیدا کرده باشد،
دیگر به نظرش بسیاری از فضیلتهای فرمایشی بصورت عجیبی مشکوک خواهند آمد.
میهنپرستی هم یکی از این فضیلتهای فرمایشیست. من با آن مخالفتی
ندارم. میهنپرستی بعنوان مجموعۀ بزرگتری جایگزین هر نفر میگردد. اما فقط زمانی
از این فضیلت درست و حسابی تقدیر میشود که تیراندازی آغاز گردد ــ این وسیلۀ ناقص
و مسخرۀ <پیش بردن سیاست>. سربازی که دشمنان را میکشد همیشه میهنپرستتر
از دهقانی که زمینش را تا حد امکان خوب کشت میکند به حساب میآید. زیرا که دهقان
خود نیز از کارش سود میبرد. و عجیب این است که در اخلاقِ بغرنج ما همواره آن
فضیلتی که برای صاحبش مطبوع است و به او استفاده میرساند مشکوک به نظر میآید.
براستی چرا چنین است؟ زیرا ما عادت کردهایم سودها را
همیشه به هزینۀ دیگران شکار کنیم. زیرا ما با بدگمانی همیشه به این معتقدیم که
باید آرزوی آن چیزهائی را داشته باشیم که دیگری دارد.
رئیس وحشیِ قبیله معتقد است که نیروی حیاتِ کسانی که
توسط او کشته میشوند در جسم او حلول میکند. آیا این اعتقادِ رئیس وحشیِ بینوا در
هر جنگی، در هر رقابتی، در هر بیاعتمادی بین انسانها صادق نیست؟ نه، اگر که ما
دهقانِ لایق را حداقل با سربازان برابر میدانستیم، اگر که ما میتوانستیم از
خرافات دست بکشیم حتماً خوشبختتر میبودیم! آیا آنچه را که یک انسان یا یک ملت برای زندگی و میلِ به زندگی
محتاج است باید حتماً از کس دیگری به سرقت ببرد!
حالا میشنوم که معلمها میگویند: "این خیلی زیبا
به گوش میآید، اما لطفاً یک بار با دقت و کاملاً بیطرفانه به این موضوع از منظر
اقتصادِ ملی توجه کنید! تولید جهانی یعنی _"
در نتیجه من جواب میدهم: "نه، متشکرم. نقطه نظرِ
دیدگاهِ اقتصاد ملی به هیچوجه بیطرفانه نمیباشد و عینکیست که از میانش با
نتایجِ بسیار مختلفی میتوان نگاه کرد. برای مثال قبل از جنگ آدم میتوانست از
طریق اقتصادِ ملی ثابت کند که یک جنگ بینالمللی غیرممکن میباشد یا اینکه نمیتواند مدت
درازی ادامه یابد. همچنین امروز هم میتوان از طریق اقتصادِ ملی عکس آن را ثابت
کرد. نه، بگذارید که ما یک بار بجای این فانتزیها به حقایق فکر کنیم!
این <دیدگاهها> بیارزشند، مهم نیست که چه نامی
دارند و توسطِ کدام یک از چاقترین پروفسورها نمایندگی میگردند. همۀ آنها سطحی از
یخاند. ما نه ماشینهای حساب هستیم و نه ماشینهای مکانیکیِ دیگر. ما انسانیم. و
برای انسانها فقط یک دیدگاهِ طبیعی وجود دارد، فقط یک مقیاسِ طبیعی که عصیانگران
دارای آن میباشند. برای عصیانگر نه سرنوشتِ سرمایهداری وجود دارد و نه سرنوشتِ
سوسیالیسم. برای او نه انگلیس وجود دارد و نه آمریکا، برای او بجز قانونِ آرامِ
اجتنابناپذیرِ درون سینهاش همه چیز بیجان است، و پیروی کردن از آن برای انسانهای
راحتطلب بینهایت مشکل به نظر میآید، اما برای عصیانگران سرنوشت و خداگرائی معنا
میدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر