یک فنجان چای.


<یک فنجان چای> از میکولاس اسلاکیس را در آذر سال 1389 ترجمه کرده بودم.
 
به نظر میآید که خودنویس مانند بقیۀ خودنویس‌ها باشد، فقط کمی بهتر از بقیه، یک چنین خودنویسی به ارزش شش روبل همیشه پیدا نمی‌شود. ویدا نوکِ خودنویس را که نور خفیفِ سرد و اسرارآمیزی می‌دهد و مزاحم فکر کردنش می‌گردد بررسی می‌کند ــ نوشتن یا ننوشتن ــ، اما این چه ربطی به خودنویس دارد. خودنویسِ سبزِ تیره رنگ مانند بانوئی باریک از سرزمینی ناآشنا در دست رام است، اما نوکِ آن گاهی به خار شباهت دارد، مخصوصاً هنگامی که خود را به صفحۀ سفید نزدیک می‌سازد. فقط چنین به نظر می‌آید که انگار نوکِ آن مانند خار زهرآگینی بیرون زده است، حال آنکه ویدا قصد ندارد با آن کسی را بگزد، حداکثر خود را، مطمئناً خود را، قطعاً حتی خود را.
قلم در حال سُر خوردن بر روی صفحۀ کاغذ خود را دوباره به یک خار مبدل می‌سازد و مانند ماری فِش فِش می‌کند. آیا آن چه سمی می‌توانست باشد، مطلقاً هیچ سمی، فقط وهمی‌ست ابلهانه: ویدا نه شِکوه خواهد نوشت و نه نامه‌ای عاشقانه. او تا حال به کسی نامه‌های عاشقانه ننوشته و برای او هم کسی چنین کاری نکرده بود. در حالیکه او بیست و هفت سال سن دارد و چهار سالِ قبل دانشگاه را به پایان رسانده است. این تقصیر او نیست یا تقصیر اوست که در گروهِ بحث و تحقیق فقط پنج مرد بودند، بیست و سه دختر و پنج مرد. در محل کارش هم یک فوج دختر هستند که موهای خود را جلوی آینه شانه می‌زنند، در حالیکه آدم می‌تواند تعداد مردها را با انگشتِ دست بشمرد: سه نفر آنها دارای همسرند، سه نفر از همسرانشان طلاق گرفته‌اند، و دو نفر دیگر مجردند.
این احمقانه است، خیلی احمقانه، اما هنگامیکه آرنج‌های گِرد و نیرومندش را بر روی میز کوچکِ ظریف و مدرن که به شکلِ برگِ نیلوفر منبت‌کاری شده است تکیه می‌دهدْ به صدا می‌افتد. این تولیدِ صدای ناگهانی و بلند ادامه می‌یابد و قلم در میان انگشتانِ به هم فشرده فِش فِش می‌کند. حالا به نظرِ ویدا چنین می‌رسد که انگار او فقط در حال نوشتنِ نامه‌ای عاشقانه است. به این خاطر او تمامِ مدت مردد است، نه به دست خود اطمینان می‌کند، نه به صفحۀ کاغذ و نه به نیشِ قلم. این درست نیست که طرحِ درخواستِ خود را به نامه‌ای عاشقانه تغییر دهد و آشکار و وقیحانه آن را پیشکش کند، کاری که بخاطر انجام دادنش می‌توانست مضحکۀ همه شود! فقط فکر کردن به ریشخند شدن ویدا را به سرگیجه می‌اندازد، طوریکه انگار مانندِ زمان کودکی بر روی یخِ نازکِ خالی از برف و تازه منجمد شده می‌دود. در آن زمان با گستاخی بر روی چنین یخی می‌پرید؛ و یخ مانندِ نواری لاستیکی پائینِ پاهایش رام بود، و از پائین هیولائی صعود می‌کرد و فریاد را در گلو خفه می‌ساخت.
خیر، هیچ نامۀ عاشقانه‌ای، او می‌خواهد یک درخواست بنویسد. یک درخواست به کمیتۀ اجرائی، و در حقیقت به بخشِ مسکن که لبریز از نامه‌های درخواست‌کنندگان است، بخاطر معاوضۀ اتاقش، یک اتاقِ راحت و دلپذیر که با زحمت فراوان از آن واحه‌ای آفریده که حتی یک درخت خرما در آن رشد کرده است ــ چه با شکوه این درختْ برگ‌های براقش را گسترش می‌دهد ــ، در برابرِ یک اطاق کوچکتر، بدتر و سردتر. هم درخت خرما هم قفسه‌ها و هم گلدان‌های گیاهِ پیچکِ کنارِ دیوارهائی که دارای رنگ‌های مختلفند به ویدا مانند دوستِ خوب و آزرده گشته‌ای با سرزنش نگاه می‌کنند. هنگامیکه ویدا به این فکر می‌کند که باید روزی اسبابکشی کند عرق سردی بر او می‌نشیند، انگار که او در کویری ایستاده و تمام این اشیاء محبوب را که احاطه‌اش کرده‌اند در دست نگاه داشته است، و نه تنها آنها را، بلکه همچنین دیوارها را که رنگ‌های مختلفی دارند، سایۀ نخلِ باریک و روشنائی مطبوعِ چراغِ پایه‌دارِ سبز را.
ویدا به وسائلِ زیبا علاقه دارد، مخصوصاً به وسائلِ مدرن، سبُک و رنگی، اما نه به این خاطر، یعنی، نه تنها به این خاطر که در روز فقط سه بار قهوه می‌نوشید و پول‌هایش را پس‌انداز می‌کرد، بدون توجه کردن به سلامتیش، البته این کار تا حالا به سلامتیش آسیبی نرسانده است. ویدا می‌خواست، نه، او در پنهان امیدوار بود ... اما حالا دیگر اهمیتی ندارد که او چه می‌خواسته و به چه امید داشته است. تمام آرزوها و زحمت‌هایش از زمانیکه در اتاقِ استفانیایِ بازنشسته یک چنین انسانِ مخوفی مانند یورگیس استالاوسکاس که استادِ کارخانۀ رادیوسازی است زندگی می‌کندْ بی‌اهمیت به نظر می‌آیند. ویدا عذاب می‌کشید، نمی‌دانست چه باید بنویسد، از قلم می‌ترسید، کاغذ او را به وحشت می‌انداخت. در این لحظه یورگیس در اتاقش خوش می‌گذراند!، و اگر او مشغول خوشگذرانی نباشد، حداقل در حال خندیدن است، و اگر نمی‌خندد، اما اصلاً هم به اینکه در پشت دیوارِ نازک ...
اینجا یک خانۀ اشتراکیست، با این حال هنوز خانه‌ای است قابل تحمل و ساکت که بجز ویدا و مهندس استالاوسکاس یک زوجِ آرام و بدون بچه نیز در آن زندگی می‌کنند. اما دیگر نمی‌شود به این سکوت اعتماد داشت. مگر بجز این است که این سکوتِ خوفناک وامیدارد که کسی دست به قلم ببرد و شاید چیزی ممنوع یا اندیشۀ بدی را بنویسد؟ این سکوتِ غیرقابل اجتناب مانند دُملی می‌تپد یا مانند زمانسنجِ یک محمولۀ دینامیت در فیلمی تیک تیک می‌کند. چنین بنظر می‌آید که الساعه این سکوت منفجر خواهد گشت، اما کسی را نمی‌کشد، بلکه تنها کمی ویران می‌سازد و بلندتر از قبل صدایش به گوش می‌آید. یک چنین سکوتی از میان دیوارِ نازکی که او را از اتاق استالاوسکاس جدا می‌ساخت نفوذ می‌کرد! در گذشته، زمانیکه استفانیا آنجا زندگی می‌کرد، هیچگاه ویدا صدائی نشنیده بود، با وجودیکه پیرزن تعداد زیادی گربه داشت که میو میو می‌کردند و می‌خواستند بیرون بروند. حالا ویدا می‌شنَود که چگونه سکوت از میان درزها نفوذ می‌کنند و کفپوشِ چوبیِ براق اتاق، پایه‌های نازکِ میز و حتی انگشتانش را همراه با قلم از خود لبریز می‌سازد.
در این هنگام چیزی منفجر می‌گردد. ویدا نمی‌توانست بگوید کجا و چه منفجر شده است، اما نوکِ قلم به نوسان می‌افتد، دست می‌لرزد، شانه‌ها تکان می‌خورند و سینه که یک پلوور نایلونی آن را در برداشت تُند بالا و پائین می‌رود. واژه‌ها از میان دیوار جاری شده و فوران می‌زنند. شاید واژه‌ها نبودند، بلکه فقط تکه‌های چیزی که خود را بر روی میزِ کوچک، درخت خرما و گرامافون حک و در سر ویدا که آن را با دو دستش محکم گرفته و فشار می‌داد فرو می‌کرد. مرد شروع می‌کند به بلند صحبت کردن، چنان بلند مانند رعدی در آسمان. چه کسی بجز استالاوسکاس، این بلوطِ پُر گره می‌تواند اینچنین صحبت کند؟ حقیقتاً که نام او در این زمان یک نمونۀ عالیست ــ یورگیس! لااقل می‌توانست خود را  جورج یا جو بنامد، مانند یکی از همکاران که یک فرد مجردِ خودبین است، اما آیا شخصی مانند او چیزی از آن می‌فهمد؟ او درست مانند یک یورگیس صحبت می‌کند ــ بلند، خشن، بی فرهنگ. چه اهمیتی دارد که او یک مهندس است، امروزه مهندس فراوان است و نمی‌توان آنها را از کارگران تشخیص داد. آیا یک مهندسِ حقیقی چنین فریاد می‌کشد که حتی گلدان‌های کنارِ دیوار بلرزه افتند؟ صدای استالاوسکاس لرزه به شانه‌های آدم می‌اندازد و مانند فِرچه خراش می‌دهد، اما تحملِ صدای زن‌ها که از دیوار نفوذ می‌کنند سختتر است.
در اتاقِ مجاور زنی به این سو و آن سو می‌رود و حرف می‌زند، نه او حرف نمی‌زند، او پچ‌ پچ می‌کند، اما پچ پچ‌ها به سر و گوش‌ها هجوم می‌آورند و آدم نمی‌تواند از دستشان فرار کند یا خود را از دیدشان مخفی سازد. خنده‌های زن هم درست همین‌گونه است، شبیه به شرشر کردن آهستۀ آبِ سطلی که آن را در چشمه خالی می‌کنند، اما حالا تعداد بیشتری شرشر کردنِ زن‌ها به گوش ویدا می‌رسد، خیلی، زن‌های زیادی که احتیاج ندارند تا بیست و هفت سالگی انتظار بکشند. احتمالاً آنها بدون خجالت کشیدن نامه‌های عاشقانه نوشته‌اند و بدون خجالت کشیدن هم جوابِ نامه‌ها را خوانده‌اند. و چطور این دو نفر در اتاقِ مجاور با هم صحبت می‌کنند، با چه واژه‌هائی، و فکر می‌کنند که کسی نمی‌تواند صحبت آنها را بشنود، شاید هم چون کسی به صحبت آنها گوش می‌دهدْ مخصوصاً اینطور با هم صحبت می‌کنند؟ اما آدم اجازه ندارد چنین رفتار کند! حتی وقتی هم آدم فقط دو نفری در چهاردیواری خانه‌اش باشد باید تا اندازه‌ای ادب و احترام را رعایت کند و حداقل واژه‌هایش را بخاطر احترام به زبانِ مادری با دقت انتخاب کند. کجا تا حال شنیده شده زنی که پیش مردی می‌رود، بیتفاوت از اینکه این دو چگونه مرد و زنی می‌باشند، یک چنین تعریف و تمجیدِ وحشتناکی بکند.
"تو با اون دماغ درازت، یورگیس! من اصلاً نمی‌دونستم که تو یک دماغ‌درازی وگرنه اصلاً نگاهت نمی‌کردم ... تو دماغ‌درازِ من!"
"و تو، می‌دونی تو چی هستی؟ یک بلدرچینی، بلدرچینی لطیف و کوچک!"
"چی گفتی! من توپول موپولم؟ یک توپولویِ کوچک و زشت؟"
"صبر کن، صبر کن. حتماً نمی‌دونی که بلدرچین در قفقاز خوراکِ مطبوعیه. بلدرچینِ سرخشده!"
"خوب قبول. اما با این وجود تو هم یک دماغ‌درازی و هم زشت!"
"حالا خواهی دید که دماغ‌دراز چطور تو رو می‌خوره. سرخ کرده و با پوست و مو قورتت می‌دم. مواظب باش!"
ویدا در حال استراق سمع مزۀ بدی در دهان احساس می‌کند. حالش طوری بود که انگار کسی با کفشی کثیف بر روی کفپوشِ چوبیِ جلا داده شده پا می‌کوبد. با این وجود ویدا تصور می‌کند که چگونه دستِ نرم زن ــ احتمالاً زن کار نمی‌کند، مطمئناً او کار نمی‌کند ــ وقیحانه دماغ استالاوسکاس را می‌کِشد، با وجودیکه یورگیس دارای دماغ درازی نیست، دماغیست مانند بقیه دماغ‌ها، فقط شاید کمی خشن‌تر، مردانه‌تر، چون او یک مردِ بزرگ و قوی هیکلیست! در صورتیکه زن آنطور که ادعا می‌کند اصلاً یک بلدرچین نیست، بلکه یک کلاغ سیاهِ حریص است که در آشیانۀ غریبه‌ای آمده و پشتِ دیوار غارغار می‌کند، بستگی به ضرورت گاهی نقش یک بلدرچین را بازی می‌کند و گاهی نقش یک بلبل را. و وقتی که او از خیابان به داخلِ راهرو پرواز می‌کند، همیشه ژولیده است، درست مانند کلاغی که کاکلش از زیر چارقد بیرون زده و سوراخ‌های بینی‌اش ورم کرده باشد، طوریکه انگار کسی در تعقیب او بوده است.
عاقبت صداها خاموش می‌گردند، بارش تگرگِ واژه‌های پاره از هم بند می‌آید، اما بهتر این بود که این واژه‌ها مجبور به پرواز می‌گشتند، تا اینکه توسط استالاوسکاس با چنین نفس ‏‏‏نفس زدن‌های آهسته و توسط این بلدرچین یا کلاغ با چنین خندۀ آهسته و اغواکننده‌ای شنیده شود که مانند ریزشِ شن ویدا را زیر خود مدفون می‌ساخت. احتمالاً یک نفر در پیِ به چنگ آوردن آن دیگری‏ست، زیرا که اتاق غرش می‌کرد. خندۀ زن مانند آتشی از شاخه‌های خشکیده، گاهی اینجا و گاهی آنجا خش خش می‌کرد، و مرد، مردی که چنین نامِ روستائی و چنین دستانی بزرگ مانند دهقانان دارد ــ اگر چه او استاد و مهندس هم باشد، با این وجود روستائی باقی می‌ماند ــ، ظاهراً این خنده را مانند جوانه‌ای تازه سبز گشته لگدکوب خواهد کرد. نه، او آن را لگدکوب نمی‌کند، او زنِ به ستوه آمده را در بغل  می‌گیرد و با لبان کلفتش چشم‌هایش را، گردن، موها و دهانش را می‌بوسد ــ یک فاسد گشته فاسدِ دیگری را می‌بوسد. تو می‌توانی گوش‌هایت را بگیری، می‌توانی صدا و فریاد بزنی ــ با این وجود آن‏ را خواهی شنید و خواهی دید ...
محلی از کف‏پوشِ چوبی اتاق تکان می‏خورد و صدا می‏دهد، کف‏پوش تسلیمِ سنگینی می‏شود، اما بعد محل دیگری تکان می‏خورد و به صدا می‌افتد، احتمالاً زن توسط استالاسکا در اتاق حمل می‏گردد، شاید به گوشۀ اتاق، جائی که تختخواب قرار دارد؟ دست‌های ویدا، سینه‌ها و گونه‌هایش آتش می‏گیرند. نفس کشیدن استالاوسکاس، تنفس زن و نفس‌نفس زدنِ آن دو مانند آتش او را می‏سوزاند. او دلش می‏خواهد بدود، فریاد بکشد، خود را در هیچ حل کند، اما نیرویش را از دست داده بود و نمی‏توانست خود را حرکت دهد. در حقیقت می‏بایست آن دو، اگر که عدالتی وجود داشته باشد با طنینِ بلند به درونِ زمین فرو روند. ناگهان ویدا همهمه‌ای می‏شنَود، انگار بازوئی خود را از بازویِ دیگری رها می‏سازد، و سپس یک آهِ غیرمنتظره و کاملاً غافلگیرانه در کنارِ گوشش به صدا می‏آید: "ولم کن! اگه ولم نکنی ... دیگه نمی‏تونم بیشتر از این تو رو تحمل کنم ... بعد دیگه پامو تو خونه‌ات نمی‏ذارم ... یورگیس!"
"باشه، باشه ... آروم بگیر." یورگیس سرفه خفیفی می‌کند، صدایش گرفته و اندوهگین به گوش می‏‏‏آمد. ویدا او را هرگز در حالِ صحبت کردن چنین دستپاچه ندیده بود، معمولاً او همیشه باوقار بود و آدم‌های آه‌کِش و افسوس‌خور را تحقیر می‌کرد.
"تو عصبانی هستی ... اعتراف کن یورگیس، تو عصبانی هستی ..."
"نه اینطور نیست ... عصبانی ... من نمی‏تونم بیشتر ... درک کن!"
"من نمی‏تونم ... مثل یک دزد، مثل تبهکارها ... در گذشته با او عذاب می‏کشیدم، و حالا از دست تو عذاب می‏کشم، فکر کنم از دست تو بیشتر عذاب می‏کشم. و اینطور به نظرم میاد که یک فاحشه‌ام، فاحشه‌ای که هرکس می‏تونه تو صورتش تف کنه!"
صدای گریه شنیده می‏شود، زن که تا حال می‏خندید و مانند آتشی شوخ ترق و تروق می‏کرد، حالا بدون خجالت کشیدن گریه می‏کند و آب بینی‌‌اش را می‏گیرد. ویدا از این که زن می‏تواند بطرز رقت‌انگیزی گریه کند تعجب می‏کند. احتمالاً نقش بازی می‏کند، این زن‌های متأهل و بر روی دست‏ها حمل‌گشته به نقش بازی کردن عادت دارند. ویدا خود را سبک‏تر احساس می‏کند، او ناگهان دوباره حس می‌کند که دست و پا دارد، که در اتاقِ راحتِ خود نشسته و می‏تواند تقریباً واضح فکر کند.
"آروم بگیر ... همون‏ کاری رو می‏کنیم که میل توست ... اما به من بگو چرا؟ شما که دیگه با هم زندگی نمی‏کنید ... شما نه قبلاً همدیگه رو دوست داشتید و نه حالا ... او تو را کتک زده ... تو را ... شما دیگه زن و شوهر نیستید ... مگه چه اهمیتی داره که دادگاه با طلاقتون موافقت نمی‏کنه؟ این فقط یک فورمالیته‌ست!"
"من بدون این فورمالیته نمی‏تونم ... اما چیزهای مهم‏تر از فورمالیته هم وجود دارن ... شما مردها اینو نمی‏فهمید ..."
<مردها!> او <مردها> گفت، او متأهل و آگاه است؛ اما آیا نگفت <مردها>، مطمئناً بیشتر از یک مرد داشته، و حالا خود را به یورگیس که به اتاقِ استفانیایِ بازنشسته اسباب‏کشی کرده می‏چسباند. همزمان با یورگیس، مرد بزرگی که بلند صحبت می‌کند، با قدم‌هایش، با آن صدا و خنده‌هایش دیوارها را به لرزه می‌اندازد، یک آرزوی مبهم، یک آرزوی غیرحقیقی هم آشیانه کرده بود، آرزوئی که زندگیِ ویدا را از تعادل خارج ساخته و مجبورش ساخته بود که دیوارها را رنگ‌های مختلف بزند، سه بار در روز فقط قهوه بنوشد و به مغازه‌های مبل‌فروشی برود ... چگونه می‏تواند این زنِ حریص جرئت کند که به آرزوی افرادِ غریبه تجاوز کند و باز هم ناله و زاری سر دهد، طوری‏که انگار کسی می‏خواهد آرزوی او را بدزدد؟
"پس چی می‏خوای؟ چی؟"
یورگیس دوباره مانند همیشه است، خشن، خشن نه، مردانه، او از اعتراض و وضعیت‌های ناروشن خوشش نمی‌آید، و ویدا بیصبرانه انتظار می‏کشد، آیا نباید عاقبت زن بگوید که با گریۀ شکوه‌آمیزش چه می‏خواهد؟
"آخه این هم سؤال داره، یورگیس؟ که دوباره مثل قدیم بشه ... بدون اون دو سالِ وحشتناک، بدون ازدواج پهلوی والدینش ... درک کردنِ من برات اِنقدر مشکله، یورگیس؟"
یورگیس زیر لب چیزی می‏گوید، تقصیر اوست، باید قادر به کنترل کردنِ خود باشد، و حالا دوباره نرم می‏شود؛ و این زنِ شیاد، این متجاوز، آنچه که می‏خواهد با او انجام می‏دهد، با او، با کسی که ویدا حتی یک بار هم جرئت صحبت کردن نداشته است، کسی که اتاقش را ویدا بعد از رفتن او از خانه پنهانی جارو می‏کرد.
"من نمی‏خوام مردی را با مردِ دیگه‌ای عوض کنم، یورگیس ... یک مردِ بد را با مردِ خوبی ..." آدم درست نمی‏فهمد که آیا زن از خود دفاع می‌کند یا که یورگیس را مانندِ بیماری تسلی می‏دهد. "من دلم می‏خواد پیش تو بیام، مثل کسی که پیشِ اولین مرد می‌ره، بدون این زخم‌ها ... پاک ... آخ یورگیس، یورگیس، چرا من اول با تو مواجه نشدم؟"
نه، نه، او باید بنویسد، او باید حتماً بنویسد، و نه نامه‌ای عاشقانه، بلکه یک درخواست! در نهایت مهم هم نیست که او چه بنویسد، یک درخواست یا شکایت‏نامه، فقط بیشتر از این مجبور به شنیدن صحبت‌ها نباشد، و برایش مهم نبود که این صحبت‌ها صادقانه یا دغلبازانه‌اند. اگر ویدا مدت بیشتری در این واحۀ منظم اما متأسفانه نامحفوظ که از شور و شوقِ غریبه‌ها موردِ حمله قرار گرفته است بماند دیگر نخواهد ‏توانست خود و دیگران را تحمل کند. او از چوب ساخته نشده، او بیست و هفت ساله است و در آینه صورتِ بیضی شکل و گردنِ پُر و سفیدش را که فردا/پس‏فردا چین به آن خواهد افتاد کاملاً دقیق می‏شناسد. قلب حالا بقدر کافی از ماجراها و هیجاناتِ غریبه‌ها به لرزش افتاده بود! ویدا خودنویس را که نوک آن دوباره مانندِ خاری دیده می‏شد به دست می‏گیرد، نگاه داشتنِ خارِ سمی در دست باعث خوشحالی‏ او می‏گردد، گرچه آن خار قلب خودِ او را سوراخ می‏کرد، اما حالا دیگر برای او همه چیز بیتفاوت گشته ...
درِ خانه به صدا می‏آید. کسی به یادِ ویدا افتاده بود، کسی به او احتیاج داشت، شاید همسایگان، شاید زنِ نامه‌رسان یا شاید کس دیگری ــ آدم درخانه‌های اشتراکی هرگز از مزاحمتِ مهمان‌های ناخوانده در امان نیست. ویدا خود را گول می‏زند و به خود جرئت می‏دهد، زیرا که او این نوع در کوبیدن را می‏شناخت، این بندِ انگشتانِ دائم زخمی را. او مهندس است و رئیس، اما دست‏هایش مانند دستِ کارگران زبر است، درِ روکش شده از دستانش به غرش می‌آید، از دستانش و از نگرانی‌هائی که او را تحت فشار گذاشته‌اند، زیرا که در اتاقِ کناری زن هنوز گریه می‏کند، و یورگیس آشفته است.
"ویدا، آیا خوابیدی، ویدا؟"
ویدا از جا می‏جهد، کاغذ و خودنویسش را مخفی می‏سازد و گِرۀ شُل شدۀ مویش را مرتب می‏کند ــ فقط برای او، برای هیچ مردِ دیگری او موهایش را هر روز بالای سرش سنجاق نمی‏کرد! شتابزده پلوورش را صاف می‏کند، پلووری که خود را در محل سینه چنان با قدرت بالا و پائین می‏برد که او می‏بایست دستش را بر روی آن قرار دهد تا استالاوسکاس متوجۀ هیجان، ترس و شادی او نشود! آری، شادی به این خاطر که او ناگهان در اتاقش خواهد بود، او زنِ دیگر را بوسیده و بر روی دستانش حمل کرده بود و با این وجود ...
"بله، بفرمائید!" صدایِ ویدا اثری یخ‏زده دارد، او می‏تواند صدایش را یخ‏زده به گوش برساند، او همیشه این‏ کار را می‏کند، صدایش هنگام شاد بودن مانندِ یک صفحه می‏شود که بر رویِ گرامافون قرار داده شده است. در سرِ کار، جائی‏که تقریباً فقط خانم‌ها وجود دارند، و در خیابان، وقتی‏ که تصادفاً کسی او را مخاطب قرار می‏دهد غالباً او با این صدا صحبت می‏کند. استالاوسکاس با صورتِ پهن و چشم‌های خوبش که با فاصلۀ زیادی از هم قرار دارند و آن شانه‌ها و پلوورِ زبرش که از پشمِ دست‌ریس شده بافته شده استْ کاملاً نزدیک در ایستاده. چیزی غیرقابلِ رویت و سفید اطرافِ پلوور و موهای ژولیده پَرپَر می‏زند ــ احتمالاً آن یک دست می‏باشد، دست‌های آن زنی که آهسته می‏گرید. به نظرِ ویدا می‌آ‏ید که استالاوسکاس بویِ این زن را می‏دهد، بویِ وقاحت، و بعد نه تنها صدا، بلکه چهرۀ ویدا هم یخ می‏زند. او هم صورتِ خود را وقتی‏ اینطور خصمانه و مسطح مانند یک تخته است دوست نداشت، اما ویدا قیافۀ خود را ناخودآگاه غیرقابل نفوذ می‏ساخت.
"چه احتیاج دارید، رفیق استالاوسکاس؟ شما در شب هم حتی آدم را راحت نمی‏گذارید!"
استالاوسکاس توجه‌ای به چهرۀ یخ‏زده نمی‏کند، شاید او ویدا را که آمادۀ حمله است و دست‌هایش را به کمر زده اصلاً نمی‏دید. استالاوسکاس متفکرانه چانۀ زبر و اصلاح نکرده‌اش را می‏مالد. ویدا متوجۀ صورت اصلاح نشدۀ استالاوسکاس می‏‏شود، حالا اما چیز دیگری ویدا را به خود مشغول می‏سازد، مانند همیشه وقتی که استالاوسکاس در نزدیکی‏ اوست، صورت اصلاح نکرده‌اش بدون ارداه مزاحمِ گفتگوی آنها می‏گردد.
"مثل اینکه مدت‌هاست پیش سلمانی نبودید، حتماً برای این‏ کار پول نداشتید، رفیق استالاوسکاس؟"
یورگیس معمولاً بعد از شنیدن چنین اظهار نظری آب دهان به زمین می‌انداخت یا با اشارۀ کوتاهی از آن قناعت می‏کرد، این بار اما به آن اصلاً اعتنا نمی‏کرد، او گونه‌های خاردارِ اصلاح نکرده‌اش را می‏مالد و با بی‏شرمی رسماً ویدا را لِه می‌کند.
"ویدا، می‌تونید چای درست کنید؟ من می‏خوام به اِوا چیزی تعارف کنم ..."
پس اسم زن اِوا است ــ اسمی زشت که افعی را تداعی می‌کند و مانند یک افعی هم خود را به دورِ سر و شانه‌هایِ پهن او که هر پلووری را منفجر می‏کند حلقه زده است. از این گذشته به خود این جسارت را می‏دهد که از او تقاضایِ چای کند، نه برای خود، بلکه برای او، برای اِوا. بر نوکِ زبانِ ویدا جواب مناسبی نشسته بود، اما جسارت بیان کردن آن‏ را نداشت.
"چه خبره، چرا خودتو گرفتی ویدا؟" استالاوسکاس به او نزدیک‏تر می‏شود، و کفش‌های کثیفش ردی بر فرشِ سیاه از خود باقی می‏گذارد. کفش‌هایش مدت زیادی‏ست که تمیز نشده‌اند، مهم نیست از کجا و کی او به خانه بیاید، همیشه خاک و گل با خود به داخل می‏آورد.
"تو باید بفهمی، برای اِوا ناگواره در آشپزخانۀ غریبه ... بعلاوه من هم در خانه چای ندارم."
نگاه کن، برای این اِوا ناگوار است در آشپزخانۀ غریبه دست به کاری بزند! اما شب به دیدارِ مردی رفتن و به شوهر خود خیانت کردن ــ همسرش هرطور که می‏خواهد باشد، اما هنوز هم شوهر اوست ــ، و با مهندس در میانِ اتاق جست و خیز کردن، طوریکه تمام آپارتمان بلرزد برایش اما ناگوار نیست، و برای این ‏کار هم هر زمان آماده است.
"خوب کافیه دیگه، ویداز! (ویداز فُرم مردانۀ ویدا است) انسان باش!" استالاوسکاس نام او را تحریف می‏کند، همانطور که او با دختران در کارخانه انجام می‏دهد و با پنجۀ قرمزش که به بزرگیِ یک آجر است بازوهای‏شان را از جایِ نرم لمس می‏کند و با انگشتانِ شبیه به شاخه‌های گره‌دارِ درختِ خودْ بازوهای سفید و خوش‏بویشان را می‏فشرد و این فشار در قلب ویدا عمیق فرو می‏رود و او را مانند آتش می‏لرزاند. ویدا با آهی بازویش را از میان انگشتانِ قوی استالاوسکاس رها می‏سازد و به آشپزخانه می‏دود.
استالاوسکاس به شوخی می‏گوید: "من همیشه گفتم، یک فنجان چای مثل نی برای افرادِ در حالِ غرق شدنه. چی، تو باور نمی‏کنی؟" چه بامزه، او می‏تواند شوخی هم بکند، در حالیکه ویدا از هیجان دستش همراه با کبریت می‏لرزید و نمی‏توانست محلِ خروجِ گاز را که در حال فش کردن بود پیدا کند. او شوخی می‏کند، البته که شوخی می‏کند، شاید هم او را دست انداخته است. قابلِ باور نیست که عشاق وضعشان‏ مانند کسانی‏ست که کسی دوستشان نمی‏دارد؟ در هر حال این ربطی به او ندارد که چه کسی و کجا غرق می‏گردد، حالا که او با زور به آشپزخانه کشیده شده استْ پس برای استالاوسکاس چای درست خواهد کرد. آبِ جوشیده را در قابلمه‌ای خواهد ریخت و بعد باید او آن‏ را ببرد. سپس خواهد نشست و تا به آخر خواهد نوشت.
می‏بینید، او ویدا را <ویداز> صدا می‏زند و ویدا باید یک <انسان> باشد، و این <بلدرچین>، این <اِوا> اجازه دارد مات‌زده بر روی تخت چمباته بزند، تختی که او، <ویداز>، امروز صبح مرتب کرده است. استالاوسکاس حتی متوجه هم نشد که تختخوابش مرتب گشته، و حالا او دارد بر رویِ آن زار زار می‏گرید، این اِوا که مانندِ یک سایه پاورچین می‏آید و مانند تاریکیِ شب با زور داخل می‏شود و نمی‏توان از ورودش جلوگیری کرد. تو نمی‏توانی از فرا رسیدنِ سیاهیِ شب جلوگیری کنی، اگر هم خود را به خورشید تغییر دهی.
این کافی نیست که او بر روی تختخوابِ مرتب‏ گشته چمباته زده است، حالا باید برای او چای هم درست کرد و به آه کشیدن‌هایِ مدامِ استالاوسکاس گوش سپرد، آه کشیدن‌هایی که حتماً از لطافت لبریز و سررفته و حتی از آن یک قطرۀ کوچک هم برای ویدا باقی مانده است. این بلوطِ پُر گره، این استالاوسکاس این‏چنین عاشق شده است، در حالیکه اِوا نه تختخواب را مرتب و نه برایش چای درست می‏کند. اگر او برای استالاوسکاس این کارها را انجام می‏داد، شاید ویدا می‏توانست بفهمد که چرا یک چنین مردی عاشق شده است، و او مجبور نخواهد بود هر شب در کنارِ میزِ کوچک با خودنویسی که خود را به یک خار تغییر می‌دهد عذاب بکشد، خاری که آدم نمی‏داند چه می‏خواهد بنویسد: یک نامۀ عاشقانه، یک درخواست یا یک شکایت‏نامۀ زهرآگین.
"بفرما این هم چای!"
"ممنون، خودت هم خبر نداری که تو چه ..."
استالاوسکاس با چای که بخار از آن برمی‏خواست می‏رود، او فنجان را مانندِ چیزی نفیسْ طوری محکم نگاه داشته که انگار کسی می‏خواهد آن را از او برباید. ویدا آنجا ایستاده است، او فراموش می‏کند شعلۀ گاز را که ملامت‌بار خود را در چشمانش منعکس ساخته است خاموش کند ــ برای ویدا هر کوپکِ بیهوده خرج شده یک ملامتِ تلخ ا‏ست. تمجیدِ گرم و پُر احترامِ استالاوسکاس خاطرِ ویدا را مشوش ساخته بود، امکان ندارد استالاوسکاس بداند که حقیقتاً ویدا چه زنی‌ست، ویدا خودش هم این را نمی‏دانست. شاید او وقتی از سرِ کار برمی‏گردد می‏بیند که تختخواب مرتب گشته و اتاق گردگیری و تارهای عنکبوت زدوده شده‌اند، او این‏ها را می‏بیند، سکوت اختیار کرده و تشکر نمی‏کند؟ من عصبانی هستم و حسود و به او دروغ می‏گویم، زیرا که من فقط کارِ خوب انجام می‏دهم و اصلاً آدم خوبی نیستم ــ من برای این اِوا چای درست می‏کنم، در حالی که نمی‏توانم او را تحمل کنم؛ و او هنوز در حال گریه کردن است، با اینکه یورگیس او را دوست می‏دارد و مرا هیچکس. من چای را برای کسی درست نمی‏کنم که دوستش دارم، بلکه برای کسی که استالاوسکاس دوست می‏دارد، و خوشحالم از اینکه او مرا تحسین کرده است، گرچه این یک شادیِ دردمندانه است، واژه‌های مؤدبانه‌ای که او مدت‌هاست دوباره فراموش کرده و منِ ابله هنوز فکر می‌کنم ...
کافی‏ست! فکر نکن، خود را حبس کن، دورِ واحۀ کوچکِ خود را حصار بکش و غم هیچ چیز را نخور، و اگر فکر هنوز در کار است، پس فقط به خود اندیشه کن. چه کسی آیا غم‏خوارش است، اگر نه خودش! فقط یک ‏بار استالاوسکاس از او تشکر کرد و حتماً هم به این دلیل که او نمی‏داند چگونه زنِ گریان را آرام سازد. یا شاید این دلیلِ تشکر کردن او نبود؟ نه، بهتر آن است که فکر نکنم، هیچ چیز را نبینم و به چیزی گوش ندهم، ویدا با عزمی راسخ صورت یخ‏زده‌ای به خود می‏گیرد. او خوب می‏تواند به تصمیم‌هایش عمل کند، برای مثال، سه بار در روز قهوه بنوشد، با این حال او ناآرام است و در بارۀ زن اندیشه می‏کند، زنی که ساکت مانند سایه‌ای پاورچین به پیش یورگیس می‏آید و مطمئناً خود او هم نمی‏داند که از یورگیس چه می‏خواهد. و اگر هم آن ‏را بداند، یورگیس توانا نیست زن را درک کند، گرچه او خوب، آری خیلی خوب می‏باشد. این ممکن نیست که از یک فنجان چای شروع و به این گریۀ شکوه‌آمیز ختم شود، در هر صورت ... جای تعجب نیست، در پشتِ دیوار کسی شروع می‏کند با جرعه‌های کوچک به نوشیدنِ چای و با دندان‌ها به کنارِ فنجان زدن، و صدای گریه کم کم خاموش می‏گردد.
چیزی در قلب ویدا خود را به جنبش می‌اندازد، تا حال یک چنین تکانِ لطیفی را هرگز حس نکرده بود، با وجود این‏‏که بیست و هفت ساله است و مدت چهار سال از پایان تحصیلاتِ دانشگاهی‌اش می‏گذرد. عاقبت نفس عمیقی می‏کشد، کاغذِ سفیدِ دیگری بر روی میز قرار می‏دهد و خودنویس را به دست می‏گیرد، خودنویسی که فقط خودنویس بود و نه خار.
https://www.youtube.com/embed/JnuB_DjhC0M?list

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر