
<شمع برای مریم> از هاینریش بل
را در مهر سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.
اقامتم در این شهر کاملاً موقتی بود؛ در ساعت معینی از شب با نمایندۀ شرکتی
وقت ملاقات داشتم که پیشنهاد خرید یک قسمت از محصولی را به من داده بود که فروششان
برایمان دردسر میآفرید: شمع. ما تمام پول خود را با این فرض که کمبودِ برق یک وضعیت
دائمی خواهد ماند در ساختن تعداد زیادی شمع سرمایهگذاری کرده بودیم، ما خیلی کوشا
بودیم، صرفهجو و صادق، و وقتی من میگویم ما، منظورم از آن همسرم و خودم است. ما تولید
کنندهایم، فروشنده، خُردهفروش، و تمام سطوح نظام پُر برکتِ تجارت را در خودمان متحد
ساختهایم: ما نمایندهایم، کارگر، مسافر و کارخانهدار.
اما ما بیگدار به آب زده بودیم. در حال حاضر تقاضا برای شمع خیلی کم است. سیستم
سهمیهبندی لغو شده است، همچنین اکثر زیرزمینها دوباره با چراغ برق روشن میگردند،
و درست در لحظهای که به نظر میآمد سعی و کوشش ما، تلاشهایمان، تمام مشکلات ما با
تولیدِ این مقدار زیادِ شمع به هدف رسیده باشد تقاضا رو به خاموشی گذارده بود.
تلاشهای ما برای ارتباط با مغازههائی که به اصطلاح اشیاء مذهبی میفروشند
بیهوده بود. آن مغازهها شمع به اندازه کافی ذخیره داشتند، وانگهی شمعهائی خیلی بهتر
از شمعهای ما، از آن شمعهای تزئین شدهای که روبانهای سبز، سرخ، آبی و زرد، با ستارههای
طلائی گلدوزی شده ــ مانند مار اسکولاپیوس ـ به دورشان میچرخند و بالا میروند و به
آنها هم حالتی عبادی و هم ظاهری زیبا میبخشند؛ و همینطور شمعهائی که دارای بزرگی
و ضخامتهای متفاوتی هستند، در حالی که شمعهای ما همه یک اندازهاند و فُرم سادهای
دارند؛ آنها تقریباً به بلندی نیمی از استخوان ساعدند، صاف، زرد، بیپیرایه و فقط دارای
زیبائی سادگیاند. ما باید به خودمان اعتراف میکردیم که محاسبهمان اشتباه بوده است
و شمعهای ما در مقابلِ اشیاء درخشندهای که مغازههای مذهبی برای فروش عرضه میکنند
بیش از اندازه فقیرانه به چشم میآیند و هیچکس خریدار چیزی فقیرانه نیست. همینطور آمادگی
ما به پائین بردن قیمتها سودِ محصولاتمان را هیچ بالا نبرد. البته از سوئی هم کمبود
پول برای برنامهریزی الگوهای دیگر یا حتی برای تولید داریم، زیرا درآمدی که ما از
فروش اندکِ شمعهای تولید کرده به دست میآوریم به زحمت کفافِ خرج زندگیمان و هزینههای
مرتب رو به رشد را میدهد؛ زیرا حالا باید من مرتب برای ملاقات مشتریانِ واقعی و غیرواقعی
به سفر بروم، باید مدام قیمتها را پائین بیاورم، و ما میدانیم که عاقبت برای ما چارهای
باقی نخواهد ماند بجز آنکه باقیماندۀ شمعها را حراج کنیم و توسط کار دیگری پول بدست
آوریم.
نامۀ نمایندۀ یک شرکت بزرگ که اشاره به این داشت که قصد دارد مقدار زیادی از
تولیدات ما را با قیمت مناسب بخرد مرا به این شهر کشاند. به اندازۀ کافی احمق بودم
که حرفش را باور کنم، یک سفر طولانی انجام دادم و آن جوان را ملاقات کردم. آپارتمانش
مجلل بود، بزرگ، سخاوتمندانه، دارای مبلمان شیک، و دفترِ بزرگی که او در آن مرا پذیرفت
از نمونههای مختلفِ محصولاتی که برای پیشۀ او پولآور بودند پُر بود. بر روی قفسههای
طویلی که آنجا بودند مجسمههای ماریا ترزا قرار داشت، مجسمۀ یوسف، مریم مقدس، قلب خونآلودِ
عیسی مسیح، زنانِ توبهکننده با چشمانی مهربان و موهای بور که بر روی پایههای گچیِ
آنها حروفی به زبانهای مختلف و با حروف برجستۀ تحسین برانگیزِ طلائی یا سرخ رنگ: مادلین
و مادلینه دیده میشد، یک آخورگاهِ کامل یا در بخشهای مجزا، گاو، خر، مجسمۀ کودکیهای
عیسی از موم یا گچ، شبانان و فرشتگان در همه سنی: فرشتۀ شیرخواره، نوجوان، کودک، پیرمرد،
برگ نخلهای گچی با <هَلِه لویاهایِ> نقرهای یا طلائی رنگ، کاسههای آبِ مقدس
از فولاد، گچ، مس، خاک رس: بامزه و بیمزه.
او ــ یک جوان خوشگذران با چهرهای سرخ ــ به من اجازه نشستن داد، ابتدا تظاهر
به علاقهمند بودن نمود و سیگاری به من تعارف کرد. من باید به او شرح میدادم که چرا
ما خود را به این شعبه از تولید متعهد ساختهایم، و در حالی که من مشغول گزارش دادن
بودم و شرح میدادم که از میراث جنگ چیزی بیشتر از یک انبارِ بزرگِ اسید استاریک که
همسرم از چهار کامیون در حال سوختن در برابر خانۀ ویران گشتهمان نجات داد و کسی خود
را معرفی نکرد و آنها را از ما پس نگرفت، و وقتی یک چهارم از سیگارم دود شده بود او
ناگهان بدون هیچ مقدمهای گفت: "من متأسفم که شما را تا اینجا کشاندم، اما من
نظرم عوض شده است." رنگپریدگی ناگهانیام شاید به نظرش عجیب آمده باشد. او ادامه
میدهد: "بله، من از صمیم قلب متأسفم و پوزش میطلبم، اما من پس از بررسیِ تمام
احتمالات به این نتیجه رسیدهام که محصول شما بفروش نخواهد رسید. نمیشود آنها را فروخت!
باور کنید! من متأسفم!" او لبخندی زد، شانهاش را بالا انداخت و دستش را برای
دست دادن به سمت من دراز کرد. من سیگار نیمه تمام را آنجا باقی گذاشتم و رفتم.
در این بین هوا تاریک شده بود، و شهر برایم کاملاً بیگانه بود. گرچه با تمام
این اوصاف یک سبُکی مخصوص بر من غلبه کرده بود، اما من این احساسِ وحشتناک را داشتم
که نه تنها فقیر، فریب خورده و قربانی یک ایدۀ نادرستم، بلکه آدم مسخرهای هم هستم.
ظاهراً من نه مناسبِ به اصطلاح نبرد برای بقاء هستم و نه مناسبِ تاجر و کارخانهدار
بودن. حتی برای مبلغی جزئی هم شمعهایمان خریداری نگشتند، آنها به اندازۀ کافی خوب
نبودند که در مسابقۀ رقابت برنده شوند، و احتمالاً نخواهیم توانست با هدیه دادن هم
از دست آنها خلاص شویم، در حالیکه شمعهای دیگر، شمعهای بدتر خریداری میشدند. من
هیچگاه نخواهم توانست رمز و راز تجارت را کشف کنم.
من چمدانِ نمونۀ شمعهایم را با زحمت و خستگی به ایستگاهِ تراموا حمل کردم و
مدتی طولانی انتظار کشیدم. فصل تابستان بود و شبِ تاریکِ شفاف و لطیفی داشت. در تقاطع
خیابانها چراغها روشن بودند، مردم از میان شب بیمقصد میگذشتند، همه جا ساکت بود؛
من کنار میدانِ بزرگی ایستاده بودم ــ در کنار یک ساختمانِ اداریِ خالی و تاریک ــ
در پشت سرم از یک پارکِ کوچک سر و صدای آب میشنیدم، و وقتی سرم را برگرداندم، دیدم
یک زنِ بزرگ از مرمر آنجا ایستاده که از پستانهای سفت و سختش آبِ باریکی در یک حوضِ
مسی جاری میگشت؛ من سردم شد و احساس کردم که خسته شدهام. عاقبت قطار آمد؛ موسیقیِ
مطبوعی از یک کافه خارج میگشت، اما ایستگاه در یک محلِ ساکت و خالی قرار داشت. تختۀ
سیاه و بزرگی در آنجا حرکتِ قطاری را نشان میداد که مرا فقط تا نیمۀ راه به خانه میرساند،
این یعنی که رفتن با این قطار برایم یک شبِ کامل در اتاقِ انتظار، کثافت و سوپِ منزجر
کننده در ایستگاهِ قطارِ محلیِ بدون هتل خواهد بود. من برگشتم و به جای قبلی رفتم،
در روشنائی فانوسِ گازی پولم را شمردم: نُه مارک، یک بلیط بازگشت و مقداری پول خُرد.
چند ماشین آنجا بودند که به نظر میآمد باید همیشه آنجا منتظر بمانند، درختان کوچکی
که مانند سربازان تازهکاری افتاده بودند. من فکر کردم، درختان کوچک و شجاع، درختانِ
کوچک خوب، درختانِ کوچک مطیع. تابلوهای سفیدِ پزشکان در کنارِ چند خانۀ تاریک قابل
دیدن بود، از میان ویترین یک کافه به تجمع صندلیهای خالیای که یک ویولونیست با حرکاتِ
شدید برایشان مینواخت، که میتوانست در حقیقت به زحمت انسانی را اما سنگ را احساساتی
کند. عاقبت در کنار یک کلیسای سیاه تابلوی سبز رنگی کشف میکنم: مهمانخانه. من داخل
میشوم.
پشت سرم صدای تراموا را که به محل روشنتر و پُر رفت و آمدتر بازمیگشت میشنوم.
راهرو خالی بود، و من از سمت راستِ آن داخل اتاق کوچکی میشوم که چهار میز و دوازده
صندلی در آن قرار داشت؛ جعبههای فلزی با آبجو ــ و بطریهای لیموناد بر روی پیشخوان
قرار داشتند. همه چیز تمیز و ساده دیده میشد. پردهای سبز توسط میخهای مسی که به
شکل گل رز بودند به دیوار آویزان بود. همینطور صندلیها هم با پارچۀ نرم مخملین سبز
رنگی روکش شده بودند. پردههای زرد رنگ کاملاً نزدیک پنجره آویزان بودند، و پشت پیشخوان
توسط پنجرۀ متحرکی به آشپزخانه منتهی میگشت. من چمدان را زمین میگذارم، یک صندلی
را نزدیکتر میکشم و روی آن مینشینم. من خیلی خسته بودم.
اینجا خیلی آرام بود، آرامتر از ایستگاه راهآهن که خارج از مرکزِ کسب و کار
قرار داشت، یک سالن تاریک و خفه که از صدای آهستۀ یک کوششِ نامرئی مملو بود: کوششی
در پشت درهای قفل گشته، کوششی در پشت مانعهای چوبی.
من همچنین گرسنه هم بودم، و بیثمریِ کاملِ این سفر به من زیاد فشار میآورد.
من از اینکه در این مکانِ ساده و آرام مدتی تنها میمانم خوشحال بودم و مایل بودم سیگار
بکشم، اما سیگاری نیافتم و از اینکه سیگارِ نیمه کشیده را نزد آن اشیاء مذهبیفروشِ
بزرگ جا گذاشتم افسوس خوردم. گرچه بخاطر بیهودگیِ این سفر دلیل خوبی برای غمگین بودن
داشتم، اما در من نوعی از احساسِ آرامش تقویت میگشت که برایش نامی نمیشناختم و نمیتوانستم
آن را برای خودم توضیح دهم، اما شاید در پنهان از اینکه حالا عاقبت از حرفۀ تولید و
فروش محصولات اخراج شدهام خوشحال بودم.
من پس از جنگ بیکار نماندم، من جمع و جور کردم، قلوه سنگ به اطراف راندم، سنگ
تمیز کردم، دیوار ساختم، شن جابجا کردم، آهک آوردم، درخواستنامه نوشتم، دوباره بارها
و بارها درخواستنامه نوشتم، گذشته از همه اینها مستقل از همه کسانیکه تجربههای خود
را میتوانستند به من اطلاع دهند، روشِ تولیدِ شمع را پیدا کردم، شمعهای زیبا، ساده
و خوبی که رنگ زرد لطیفی داشتند و مومِ ذوب شدۀ عسل به آنها این رنگ را میبخشید. من
برای تأسیس شغلی همه کاری کردم، آنطور که مردم به خوبی میگویند: کاری انجام بده که
پول به ارمغان میآورد، و با وجود اینکه من باید غمگین میبودم ــ اما این بیثمریِ
کاملِ زحماتم بالعکس مرا با شادیای که آن را نمیشناختم پُر ساخته بود.
من تنگنظر نبودم، من به افرادی که در سوراخهای تاریک چمباته میزدند شمع هدیه
کردم، از هر فرصتی برای ثروتمند شدن اجتناب کردم؛ من گرسنگی کشیدم و خود را با شور
و شوق برای این منبعِ درآمد وقف کردم، اما گرچه میتوانستم متوقع باشم برای نجابتم
پاداش بگیرم، اما تقریباً خوشحال بودم که ظاهراً شایستۀ هیچ پاداشی نیستم.
خیلی زودگذر فکر کردم: شاید اگر واکسِ کفش تولید کنم وضعمان بهتر شود، همانطور
که یک آشنا این را به ما توصیه کرد که عنصر دیگری به مادۀ خام بیفزائیم، دستورالعمل
تهیه کنیم، جعبههای مقوائی بخریم و آنها را در آنها جا دهیم.
در اثنای فکر کردن صاحب مهمانخانه داخل میگردد، یک خانم مسنِ باریک اندام که
رنگ لباسش سبز بود، سبز مانند آبجو ــ و بطریهای لیموناد بر روی پیشخوان قرار داشتند.
او دوستانه میگوید: "شب بخیر."
من به سلامش جواب میدهم و او میپرسد: "چه میل دارید؟"
"یک اتاق، اگر شما یک اتاق خالی
داشته باشید."
او میگوید: "البته. تا چه قیمتی؟"
"ارزانترین."
"سه مارک و نیم."
من با خوشحالی میگویم: "خوبه. غذا برای خوردن دارید؟"
"البته."
"نان، کمی پنیر و کره و
..."، من با یک نگاه بطری روی پیشخوان را نوازش کردم، "شاید شراب."
زن میگوید: "البته. یک بطری؟"
"نه، نه! یک گیلاس و ــ قیمتش
چند میشود؟"
او پشت پیشخوان میرود، قلاب را عقب میکشد و در حال باز کردن پنجرۀ کوچک مکث
میکند و بعد میپرسد: "چیز دیگری نمیخواهید؟"
"نه، متشکرم."
زن دستش را زیر میز میبرد، مداد و ورقۀ یادداشتی برمیدارد، و حالا در حالی
که آهسته مینوشت و حساب میکرد دوباره سکوت برقرار میگردد. از تمام وجودِ زن آنطور
که آنجا ایستاده بود با تمامِ سردی یک خوبیِ آرامبخش جاری میگشت. بعلاوه وقتی به نظرش
رسید که چند بار اشتباه حساب کرده است برایم جالب توجهتر به نظر میآید. او ارقام
را آهسته زیر هم نوشت، با چین دادن به پیشانی آنها را با هم جمع کرد، سرش را تکان داد،
دوباره بر رویشان خط کشید، همه را دوباره از نو نوشت، دوباره جمع کرد، این بار بدون
چین دادن به پیشانی با مدادِ خاکستری نتیجه را مینویسد؛ بعد آهسته میگوید:
"شش و بیست ــ نه، میبخشید، شش مارک."
من لبخند میزنم. "بسیار خوب. آیا سیگاربرگ هم دارید؟"
"البته" و دوباره دستش را
به زیر پیشخوان میبرد و یک پاکت سیگاربرگ روبرویم نگاه میدارد. من دو سیگاربرگ برمیدارم
و تشکر میکنم. زن آهسته غذایم را به آشپزخانه سفارش میدهد و آنجا را ترک میکند.
لحظهای پس از رفتن زن در باز میشود و یک پسر باریک اندامِ جوان ظاهر میگردد،
اصلاح نکرده، با یک بارانی روشن بر تن: در پشت او یک دختر بدون کلاه با پالتوئی قهوهای
رنگ را میبینم. آن دو آهسته داخل و تقریباً خجالتی نزدیک میشوند و فقط میگویند
"شب بخیر" و به سمت پیشخوان میروند. پسر کیف خریدِ فرسودۀ چرمی دختر را
حمل میکرد، و گرچه به وضوح کوشش میکرد رفتارش طوری شجاعانه و مردانه باشد که انگار
هر روز با دوست دخترش شب را در هتل به صبح میرساند، اما من میدیدم که لب پائینیاش
میلرزد و دانههای ریزِ عرق به تهِ ریشش آویزان است. آن دو آنجا مانند آنکه در یک
فروشگاه هستند منتظر ایستاده بودند، کیفِ خرید بعنوان تنها چمدان به آنها ظاهر آدمهای
فراری را میداد که خود را به ایستگاهِ بینراهی رسانده باشند. دخترِ جوان زیبا و پوستش
زنده بود، گرم و تا اندازهای قرمز رنگ، و تقریباً به نظر میآمد موهای انبوه قهوهای که بر روی شانهاش ریخته
بود برای پاهای ظریفش سنگین است؛ او عصبی کفشهای سیاهِ خاک گرفتهاش را تکان میداد،
طوریکه انگار ضروریست که پایش را یکی بعد از دیگری ستون بدن خود سازد؛ چند رشته از
مو روی پیشانیِ پسرِ جوان میافتاد و او با عجله آنها را به کنار میزد، و دهان گردِ
او ردی از درد و همزمان عزمی خشنود را نشان میداد. آن دو ظاهراً از نگاه کردن به همدیگر
اجتناب میورزیدند، با همدیگر صحبت هم نمیکردند، و من خوشحال بودم که با سیگاربرگِ
خود مشغول هستم، تهِ آن را میبریدم، روشنش میکردم، پایان ماجرا را مشکوکانه نگاه
میکردم، یک بار دیگر آتشی زیر سیگاربرگ میگیرم و دوباره مشغول کشیدن آن میشوم. هر
ثانیه انتظار کشیدن باید یک شکنجه بوده باشد، من آن را احساس میکردم، زیرا گرچه دختر
زیبا دیده میگشت و خوشبخت به نظر میآمد، اما حالا سریعتر پا به پا و با لبۀ پالتویش
بازی میکرد، و مرد جوان بیشتر به سمت پیشانی که دیگر تارهای موئی برای کنار زدن رویش
قرار نداشت دست میبرد. عاقبت زن دوباره ظاهر میشود، آهسته میگوید: "شب بخیر"
و بطری شراب را روی پیشخوان قرار میدهد.
من فوری از جا میجهم و به مهمانخانهچی میگویم: "میتونم کمکتان کنم؟"
زن با تعجب نگاهم میکند، بعد گیلاس را کنار بطری قرار میدهد، چوبپنبهکِش را به
من میدهد و از مرد جوان میپرسد: "چه میل دارید؟" در حالی که من سیگاربرگ
را به دهان گذاشته و وسیله را داخل چوبپنبه فرو میکردم شنیدم که چگونه مرد جوان پرسید:
"میتونیم دو اتاق داشته باشیم؟"
زن میپرسد "دو اتاق" و در این لحظه من چوبپنبه را خارج ساختم و
از کنار چشم دیدم که دختر سرخ گشت، پسر سرختر و لب پائینش را شدیدتر به دندان گرفت
و با باز کردن کمی از دهان گفت: "بله، دو اتاق."
زن به من میگوید "آه، ممنون"، گیلاسم
را پُر میسازد و به من میدهد. من به سمت میز خود بازمیگردم، و هنگام شروع نوشیدنِ
جرعههای کوچکی از شرابِ ملایم آرزو میکردم که این مراسم اجتنابناپذیر حالا دوباره
توسط آمدنِ غذای من به تعویق نیفتد. اما ثبت نام در دفتر، پُر کردن پرسشنامه و نشان
دادن کارتِ شناسائی آبی رنگ، همه زودتر از آنچه که من فکر میکردم به انجام رسیدند؛
و یک بار هنگامیکه مرد جوان کیف چرمی را گشود تا کارتهای شناسائی را خارج سازد، من
داخل آن پاکتهای چربِ حاوی شیرینی، یک کلاه لوله شده، چند جعبه سیگار، یک کلاه و یک
کیف پولِ کهنۀ مایل به قرمز را دیدم.
دختر تمام مدت سعی میکرد خونسردیش را حفظ کند؛ او بیاعتنا بطری لیموناد را
تماشا میکرد، پوشش سبز کرباس و میخهای شبیه به گل سرخ را، اما سرخی از چهرهاش پاک
نشده بود، و هنگامیکه عاقبت همه چیز به اتمام رسید، آن دو با عجله و بدون خداحافظی
با کلیدهایشان به طرف بالا میروند. بزودی غذای من از میان دریچه به بیرون فرستاده
میشود؛ زن با بشقاب آن را برایم میآورد، و هنگامیکه ما همدیگر را نگاه کردیم، آنطور
که من انتظار داشتم او لبخند نزد، بلکه جدی به کناری نگاه کرد و گفت: "نوش جان."
من گفتم "متشکرم". او همانجا میایستد. من آهسته شروع به خوردن میکنم،
نان برمیدارم، کره و پنیر. او هنوز کنار من ایستاده بود. من میگویم: "بخندید."
او واقعاً لبخند میزند، بعد آهی میکشد و میگوید: "من نمیتونم در آن
چیزی تغییر دهم."
"آیا مایل به این کار هستید؟"
او به شدت میگوید "آه، بله" و کنار من بر روی صندلیای مینشیند،
"من مایلم. من مایلم بعضی چیزها را عوض کنم. اما وقتی او دو اتاق درخواست میکند؛
اگر او فقط یک اتاق درخواست میکرد ..."، او مکث میکند.
من میپرسم: "بعد چکار میکردید؟"
با عصبانیت ادای مرا درمیآورد "بعد چکار میکردی؟ من او را بیرون میانداختم."
من خسته میپرسم "چرا؟" و آخرین لقمه را در دهان میگذارم. او سکوت
میکند. من فکر میکنم، چرا؟ آیا مگر جهان به عشاق تعلق ندارد؟
آیا مگر شبها به اندازۀ کافی ملایم نیستند، آیا درهای دیگر مگر باز نیستند، کثیفتر
شاید، اما درهائی که میشود آنها را پشت سرِ خود بست. من به درون گیلاسِ خالیام نگاه
میکنم و لبخند میزنم ...
زن برمیخیزد، دفتر قطورتش را همراه با یک دسته پرسشنامه میآورد و دوباره کنارم
مینشیند. او در حالی که من پرسشنامه را پُر میکردم مرا زیر نظر گرفته بود. در برابر
سؤال "شغل" مکث میکنم، نگاهم را بالا برده و به صورت خندانش نگاه میکنم.
او آرام میپرسد: "چرا معطل میکنید. دارای شغل نیستید؟"
"نمیدانم."
"نمیدانید؟"
"من نمیدانم که آیا کارگر، مسافر،
کارخانهدار، بیکار یا نمایندهام ... اما نمایندۀ چه کسی ..." بعد تند مینویسم
"نماینده" و در حالیکه دفتر را به او برمیگرداندم یک لحظه به این فکر کردم
با او معامله کنم، بیست شمع برای یک گیلاس شراب یا ده شمع برای یک سیگاربرگ، من نمیدانم
چرا از این کار خودداری کردم، شاید فقط خسته بودم، فقط تنبل، اما روزِ بعد از اینکه
این کار را انجام ندادم خوشحال بودم. من سیگاربرگِ خاموش شدهام را دوباره روشن میکنم
و از جا بلندم میشوم. زن ورقهها را لای دفتر قرار داده و آن را بسته بود و خمیازه
میکشید.
او میپرسد: "فردا صبح زود قهوه میل دارید؟"
"نه، متشکرم، من خیلی زود به ایستگاه
قطار خواهم رفت. شب بخیر."
او میگوید: "شب بخیر."
اما در روز بعد مدت طولانیای خوابیدم. راهرویِ پوشیده شده با فرش سرخِ تیره
رنگ تمام شب ساکت بود. همچنین داخل اتاق هم ساکت بود.
شرابی که به آن عادت نداشتم خستهام ساخته بود و همزمان خوشحال. پنجره باز بود،
و من در آسمانِ آبیِ تیره و آرامِ تابستانیْ بامِ سیاهِ کلیسا را و در سمت راستِ آن
بازتاب رنگینِ چراغهای شهر را میدیدم، سر و صدای مناطق شلوغ را میشنیدم. من برای
خواندن روزنامه با سیگاربرگ در دهان روی تخت دراز کشیدم، اما فوری به خواب رفتم
...
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت از هشت گذشته و قطاری که با آن میخواستم بازگردم
رفته بود، و من بخاطر بیدار نشدن متأسف بودم. خودم را شستم، تصمیم گرفتم که بگذارم
سلمانی ریشم را اصلاح کند و پائین رفتم. اتاق کوچک سبز رنگ حالا روشن و دوستانه بود،
خورشید از میان پردههای نازک به درون میتابید، و من با دیدن میز صبحانه با خُردههای
نان، ظرفهای خالی مربا و قوریِ قهوه شگفتزده گشتم. این احساس را داشتم که در این خانۀ
ساکت تنها مهمان هستم. من به دختر مهربانی صورتحساب را پرداختم و رفتم.
در بیرون ابتدا دو دل بودم. سایۀ خنکِ کلیسا احاطهام کرده بود. خیابان باریک
و پاکیزه بود، در سمت راستِ مهمانخانه یک نانوا مغازهاش را گشوده و نانها و باگتها
به رنگ قهوهای روشن و زرد در ویترین میدرخشیدند، جائی که قوطیهای شیر قرار داشتند
ردِ آبی کم رنگی از قطرات شیر به سمت در پیش میرفت.
سمت دیگر خیابان فقط با یک دیوار بلندِ سیاه از بلوک ساخته شده بود؛ من از میان
یک دروازۀ نیمه مدورْ چمن سبزی را دیدم و به آنجا داخل گشتم. من در باغِ صومعهای ایستاده
بودم. یک ساختمان قدیمی با بامی مسطح که لبۀ سنگی پنجرههایش به طور رقتانگیزی با
آهک سفید شده بودند و در وسطِ چمنِ سبزی قرار داشت؛ تابوتی سنگی در سایۀ بیدهای مجنون.
یک راهب به آرامی از مسیر کاشی شدهای به سمت کلیسا میرفت. هنگام عبور از کنارم با
تکان سر سلام داد، من هم در جواب سرم را تکانی دادم، و وقتی او داخل کلیسا گشت بدون
آنکه دلیلش را بدانم او را تعقیب کردم.
کلیسا خالی، کهنه و بیزرق و برق بود، و وقتی من طبق عادت دستم را درون آب مقدس
فرو بردم و به سمت محراب زانو زدم، دیدم که شمعها در همین چند لحظۀ پیش باید خاموش
شده باشند، دودِ نازکِ سیاه رنگی از آنها در هوای روشن بالا میرفت؛ هیچکس آنجا دیده
نمیگشت، به نظر میآمد که در این صبح دیگر مراسم عبادت اجرا نخواهد شد. فرّار و ناشیانه
با چشمانم بیاختیار آن قامتِ سیاه را که در برابرِ محراب زانو زده بود و بعد در یک
راهرو ناپدید گشت تعقیب میکردم. من نزدیکتر گشتم و وحشتزده ایستادم: آنجا یک اتاقک
اعتراف قرار داشت، دخترِ جوان از شب قبل بر روی نیمکتی در برابر آن زانو زده بود، صورتش
در میان دست مخفی بود، و مرد جوان در کنار نیمکت به ظاهرِ بیاعتنا ایستاده بود، کیف
چرمیِ خرید در یک دست، دست دیگرش آویزان بود و به محراب نگاه میکرد ...
من حالا میشنیدم که قلبم بلندتر، شدیدتر و با هیجانِ غریبی شروع به زدن کرده
است، همچنین احساس میکردم که مردِ جوان مرا دیده است، ما در چشمان یکدیگر نگاه کردیم،
او مرا شناخت و رنگش سرخ شد. هنوز دختر با چهرهای مخفی در دست آنجا زانو زده بود،
هنوز هم نخِ باریک و تقریباً غیرقابلِ رویتی از دودِ شمعهای خاموش گشته با لطافت به
هوا میرفت. من روی نیمکتی مینشینم، کلاهم را کنار خود قرار میدهم و چمدان را روی
زمین میگذارم. حالم طوری بود که انگار حالا تازه از خواب بیدار شدهام، تا حال در
واقع همه چیز را فقط با چشمانم دیده بودم، اما بیتفاوت ــ کلیسا، باغ، خیابان، دختر
و مرد جوان ــ همه اینها فقط صحنۀ نمایشی بودهاند که من بیتفاوت لمس میکردم، اما
حالا در حال نگاه کردن به محراب آرزو میکردم که کاش مردِ جوان هم برای اعتراف کردن
به اتاقک برود. من از خودم پرسیدم که چه وقت من برای آخرین بار اعتراف کردهام، تعداد
سالها را به یاد نمیآوردم، با یک محاسبه تقریبی میتوانست هفت سال شده باشد، اما
هنگامی که به فکر کردن ادامه دادم متوجه چیزی خیلی بدتر گشتم: من احساس گناه نمیکردم.
من حالا هرچه صادقانهتر جستجو میکردم باز هم گناهی نمییافتم که قابل اعتراف کردن
باشد، و من خیلی غمگین شدم. من احساس کردم که کثیفم، پُر از چیزهائی که باید شسته میشدند،
اما هیچ کجا چیزی ضخیم، سنگین، تیز و شفاف که بتواند بعنوان گناه خوانده شود نیافتم.
ضربان قلبم مرتب شدیدتر میگشت. شب قبل به این دو زوج حسادت نکرده بودم، اما حالا احساس
میکردم آن قامت که خالصانه زانو زده و هنوز صورتش را مخفی نگاه داشته و انتظار میکشیدْ
موجب حسادتم گشته است. مرد جوان کاملاً بیحرکت و بیتفاوت آنجا ایستاده بود.
من مانند یک سطلِ آب بودم که مدتها در هوا قرار داشته است؛ تمیز دیده میشود
و وقتی آدم زودگذر آن را تماشا کند چیزی در آن کشف نمیکند: هیچکس در آن سنگ، کثافت
یا زبالهای نریخته است و در راهر و یا در زیرزمینِ خانۀ شایستهای قرار داشته است؛
بر روی کفِ بیعیب و نقصش هیچ چیز قابل کشف کردن نیست؛ همه چیز شفاف است و آرام، اما
با این حال، وقتی آدم دستش را در این آب فرو میبَرد، یک کثافت ظریف منزجرکننده و غیرقابل
درک از میان دستها به بیرون میریزند که به نظر میآید نه قامتی دارند و نه فُرمی،
و تقریباً نه نهایتی. آدم فقط احساس میکند که این کثافت وجود دارد و اگر دستش را عمیقتر
داخل این استخرِ بیعیب و نقص کند در کف آن یک لایه ضخیم از این کثافتِ نفرتانگیزِ
بیقامت مییابد که برایشان نمیتوان هیچ نامی پیدا کرد.
من نمیتوانستم دعا کنم، من فقط ضربان قلبم را میشنیدم و انتظار میکشیدم که
دختر وارد اتاقک اعتراف شود. عاقبت دختر دستهایش را بلند میکند، یک لحظه صورتش را
بر روی آنها قرار میدهد، بلند میشود و داخل اتاقک چوبی میشود.
مرد جوان همچنان بیحرکت و بیتفاوت آنجا ایستاده بود، اصلاح نکرده، رنگپریده،
هنوز هم عزمی لطیف و در عین حال محکم در چهرهاش نمایان بود. هنگامیکه دختر بازگشت،
ناگهان او کیف را زمین میگذارد و داخل اتاقک میگردد ...
من هنوز هم نمیتوانستم دعا کنم، هیچ صدائی با من یا در من صحبت نمیکرد، هیچ
چیزی به خود حرکت نمیداد، فقط قلبم مشغول زدن بود و من نمیتوانستم بر بیصبریم مسلط
شوم، بلند میشوم، چمدان را همانجا میگذارم، از راهرو عبور میکنم و در کنار یک نیمکت
میایستم. زنِ جوان در جلوترین نیمکت در برابر مادونای سنگی قدیمیای که بر رویِ محرابِ
بیزرق و برقی قرار داشت زانو زده بود. صورت مریم باکره زمخت اما خندان بود، یک قطعه
از بینیاش قطع شده بود، رنگ آبی پوشش او پوسته پوسته شده بود، و ستارههای طلائی بر
روی آن حالا فقط به صورت لکههائی روشن دیده میگشتند؛ عصایش شکسته بود، و از طفلی
که در آغوش گرفته بود فقط پشت سر و یک قسمت از پاها قابل مشاهده بود. قطعۀ میانی، بدن،
افتاده بود، و او این پیکرۀ نیم تنه را با لبخند در آغوش گرفته بود. به نظر میآمد
صاحبِ این کلیسا دارای رتبه پائینی باشد.
من دعا میکردم "آه، چه میشد اگر میتوانستم دعا کنم!" من خودم را
سخت و خشن احساس میکردم، بیفایده، کثیف، ناپشیمان، حتی یک گناه هم برای ارائه کردن
نداشتم، فقط تنها چیزی که به من تعلق داشت قلبم بود که با شدت میزد و این آگاهی که
کثیف هستم ...
مردِ جوان هنگام عبور از کنارم آهسته به من میخورد، من وحشتزده از جا میجهم
و داخل اتاقک اعتراف میروم ...
هنگامیکه به من با کشیدن علامت صلیب اجازه رفتن داده میشود، آن دو کلیسا را
ترک کرده بودند. راهب پردۀ بنفش رنگِ اتاقکِ اعتراف را به کناری میزند، درِ کوچکی
را باز میکند و به آرامی از کنارم رد میشود و دوباره زانویش را در برابر محراب ناشیانه
خم میکند.
من صبر کردم تا او ناپدید گشت، بعد با سرعت از راهرو گذشتم، من هم زانویم را
خم کردم، چمدانم را برداشتم و در کنارِ نیمکتی درِ آن را باز کردم: آنجا همۀ شمعها
قرار داشتند، بستهبندی شده توسط دستهای ظریف همسرم، باریک، زرد، ساده، و من به بالا
رو به پایۀ سنگیِ سرد و ساده که مادونا بر رویش قرار داشت نگاه کردم و برای اولین بار
از اینکه چرا چمدانم سنگینتر نیست متأسف گشتم. بعد اولین دسته از شمعها را باز و
کبریتی روشن کردم ...
با داغ کردن تهِ شمعها با شعلۀ شمعی، آنها را محکم بر روی سنگِ خالی و سرد
که موم را سریع محکم میساخت چسباندم. من تمام شمعها را آنجا چسباندم، تا اینکه تمامِ
میز با شعلههای ناآرام و سو سو زن پُر گشت و چمدان من خالی. من آن را همانجا گذاردم،
کلاهم را برداشته، یک بار دیگر زانویم را در برابرِ محراب خم میکنم و میروم؛ چنین
به نظر میآمد که در حال فرار کردنم ...
و حالا، هنگامی که به سمت ایستگاه قطار میرفتم تمام گناهانم به یادم افتادند،
و قلبم آرامتر از همیشه بود ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر