خرس.


<خرس> از آنتون چخوف را در اردیبهشت سال 1391 ترجمه کرده بودم.

بازیگران
هلن ایوانُونا پوپوف، یک بیوه جوان، زمیندار.
گریگورجی استفانوویچ اسمیرنوف، زمیندار.
لوکا، خدمتکار پیر مخصوص خانم پوپوف.
یک باغبان. یک گاریچی. تعدادی کارگر.

محل نمایش: ملک خانم پوپوف.
زمان: زمان حال.
صحنۀ نمایش یک اتاق پذیرائی شیک تزئین شده را نشان میدهد.
بازیگران در سمتِ راست و چپِ اتاق مینشینند.
خانم پوپوف بیوۀ جوانی است با دو گودی در گونهها، و اسمیرنوف مردی است میانسال.
اسامیِ کسانی که از آنها در طول نمایش نام برده میشود: نیکولای میخائیلوویچ، ریبلوف، کورتچاگین، ولاسوف، ولیکان، تامارا، پلاگِیا، سیمیون، گروزدِف، ایروشیویچ، کورزین، ماسوتوف، داشا.

صحنۀ اول
خانم پوپوف (فرورفته در ماتمی عمیق، در سمت راستِ مبل نشسته و به یک عکس خیره شده است.)
لوکا: این درست نیست، خانم عزیز ... شما خودتونو از بین میبرید. کلفت و آشپز برای پیدا کردن تمشک بیرون رفته‌اند، همه چیز، هرآنچه نفس میکشد از بودنِ خود خوشحال است، حتی گربه هم راهِ لذت بردن را بلد است ــ در حیاط آهسته و نوک پنجه راه میرود و پرنده شکار میکند؛ فقط شما تو اتاق چمباته میزنید، انگار در صومعه‌اید و اصلاً خوشی ندارید ... بله، اگر آدم واقعاً حساب کند شما یک سال میشود که خانه را ترک نکردهاید.
خان پوپوف: و هرگز هم خانه را ترک نخواهم کرد ... به چه دلیل؟ زندگی من تمام شده است... او در قبر آرمیده، من خودم را در این چهاردیواری دفن کرده‌ام... ما هر دو مُردیم.
لوکا: این هم از جواب شما! واقعاً غیرقابل تحمل است! نیکولای میکائیلوویچ فوت کرده، این خواست خدا بود، خدا به او آسایش ابدی بدهد ... شما بقدر کافی سوگواری کردهاید، حالا اما بس است، وقتش رسیده که تمام کنید. آدم که نمیتواند تا ابد گریه کند و لباس سیاه بپوشد. زن من هم سالها پیش مُرد ... من سوگواری کردم، یک ماهِ تمام گریه کردم، و بعد کافی بود. آیا مگر میشود تا ابد مرثیه خواند؟ این یک ماه هم زیادیش بود. (او آه میکشد) شما همۀ همسایهها را فراموش کردهاید ... شما نه بیرون میروید و نه میخواهید که مهمان پیش شما بیاید. ما زندهایم، میبخشید، اما مثل عنکبوتها اصلاً نورِ مهربانِ روز را نمیبینیم. لباسهای مهمانی توسط موشها خورده شده‌اند ... اگر لااقل مردمانِ خوبی وجود نمیداشتند، اما در تمام این حوالی پر از آقایان است ... در ریبلوف هنگِ افسران قرار دارد ــ سهل و شیرین، آدم نمیتواند سیر نگاه کند! و در اردوگاه هر جمعه مجلس رقص برپا است، و هر روز موسیقیِ نظامی اجرا میشود ... آه، خانم مهربان! شما با این جوانی و اینچنین زیبا، کاش فقط شما خوشیِ زندگیتونو میخواستید ... زیبائی برای همیشه داده نشده است! اگر به این نحو ده سال به سر برسد، بعد با کمال میل رژه خواهید رفت تا با این کار دلِ افسران را بدست بیاورید، اما آن وقت دیر خواهد بود.
خانم پوپوف (مصمم): ازت خواهش میکنم که دیگه برام هرگز از این صحبتها نکن. تو میدونی که زندگی برای من بعد از مرگ نیکولای میخائیلوویچ تمامِ ارزشهای خودشو از دست داده ... تو فکر میکنی که من زندهام، اما فقط اینطور به نظرت میرسه ... من در کنار قبر سوگند خوردم که این لباس عزا را درنیارم و از جهان چشم بپوشم ... میشنوی؟ امیدوارم روح رفتهاش ببینه که چطور او را دوست دارم ... بله، من میدونم که برای تو این راز سربستهای نیست ــ او رفتارش اغلب نسبت به من ناعادلانه بود، بیرحمانه و ... او به من وفادار نبود، اما من تا دم مرگ وفادار خواهم ماند و به او ثابت خواهم کرد که چگونه عاشق بودهام ... آنجا در آن دنیا او مرا همانطور خواهد یافت که تا قبل از مرگش بودم ...
لوکا: این کلمات به خاطر چه ... خیلی بهتر بود که شما در باغ قدم میزدید یا دستور میدادید که توبی یا ولیکان را آماده کنند تا دوباره یک بار پیش همسایهها به مهمانی میرفتید.
خانم پوپوف (میگرید): آه!
لوکا: خانم مهربان! خانم عزیز مهربانم! چه شده؟ به خاطر مسیح! ...
خانم پوپوف: او توبی را خیلی دوست داشت! او همیشه وقتی پیش کورتچاگین و ولاسوف میراند میگذاشت که توبی را به درشکه ببندند. چه عالی او درشکه میراند! چقدر قشنگ دیده میشد وقتی با تمام قدرت افسار را بطرف خودش میکشید! به یاد میاری؟ توبی، توبی! بذار امروز بهش یک هشتم بیشتر جو برای خوردن بدن!
لوکا: اطاعت میشود.
(صدای یک زنگِ طولانی شنیده میشود)
خانم پوپوف (میلرزد): چه کسی است؟ بگو که من پذیرایِ کسی نیستم!
لوکا: اطاعت میشود! (او از میانِ اتاق میگذرد)

صحنۀ دوم
خانم پوپوف (در حالِ نگاه کردن به عکسها): نیکولای، تو میبینی که من چقدر عاشق و بخشندهام ... عشق من با مُردنم خاموش میشه ... وقتی قلبِ بدبختم از تپیدن بازبایستد. (او در حال اشگ ریختن لبخند میزند) و تو خجالت نمیکشی؟ من زنِ وفادار و  خوبی هستم، من خودمو حبس کردم و تا هنگامِ خاک شدن به تو وفادار میمونم، و تو ... و تو ... خجالت نمیکشی، هیولای محبوب من! تو به من دروغ گفتی، داد و فریاد کشیدی، هفتهها تنهام گذاشتی ...
لوکا با هیجان زیادی وارد میشود.

صحنۀ سوم
لوکا: خانم، یک نفر با شما کار داره، میخواهد شما را ببیند ...
خانم پوپوف: آیا گفتی که من بعد از مرگِ شوهرم کسی را نمیپذیرم؟
لوکا: این را گفتم، اما او نمیخواهد آن را بشنود، او میگوید که موضوع خیلی ضروری است.
خانم پوپوف: من کسی را نمی‎‎ـپـذیـرم!
لوکا: من این را به او گفتم، او وحشیه، او دشنام داد و با زور داخل اتاق شد ... او حالا در اتاقِ غذاخوری ایستاده ...
خانم پوپوف (هیجانزده): خب، بذار بیاد تو. چه گستاخیای!
لوکا از اتاق خارج میشود.
خانم پوپوف: چقدر مردم مزاحمند! از من چه میخواهند؟ چرا آسایشم را بهم میریزند؟ (آه میکشد) بله، کاملاً روشنه، من باید واقعاً به صومعه برم ... (متفکر) بله، به صومعه ...
اسمیرنوف داخل میشود، لوکا به دنبال او.

صحنۀ چهارم
اسمیرنوف (به لوکا): بیشعور، خیلی ور میزنی ... الاغ ... (با وقار به خانم پوپوف مینگرد) خانم عزیز، من افتخار دارم خودم را معرفی کنم: افسرِ بازنشسته رستۀ توپخانه، زمیندار، گریگورجی استفانوویچ اسمیرنوف! مجبور شدم بخاطر قضیۀ کاملاً مهمی مزاحم شما شوم ...
حانم پوپوف (بدون دست دادن به او): چه میخواهید؟
اسمیرنوف: شوهر مرحوم شما، که من افتخار آشنائی با او را داشتم، در دو نوبت به من مبلغ هزار و دویست روبل بدهکار ماند. از آنجائیکه من فردا باید در بانکِ کشاورزی بهره بپردازم، میخواهم از شما تقاضا کنم، خانم عزیز، پولم را امروز بدهید ...
خانم پوپوف: هزار و دویست ... و به چه خاطر شوهرم به شما بدهکار مانده است؟
اسمیرنوف: او از من جو خرید.
خانم پوپوف (با آه کشیدن به لوکا): لوکا، فراموش نشه سفارش کنی به توبی یک هشتم جو بیشتر بدهند.
لوکا میرود.
خانم پوپوف (به اسمیرنوف): اگر نیکولای میخائیلوویچ به شما بدهکار مانده، البته من آن را میپردازم، اما خواهش میکنم ببخشید، من امروز پول در احتیار ندارم. پسفردا مدیرِ من از شهر برمیگردد، و من دستور پرداختِ مبلغی که شما طلب دارید را به او خواهم داد، اما تا آن موقع نمیتونم خواهش شما را برآورده کنم ... از این گذشته، هفت ماه از مرگ شوهر من میگذرد، و من خلق و خویِ مشغول کردنِ خود با مسائل مالی را ندارم.
اسمیرنوف: و خلق و خوی من هم حالا طوری است که اگر فردا بهره را نپردازم، باید با پاهایم به سمتِ بالا از میانِ دودکش به پرواز در بیایم. املاکم را مصاده خواهند کرد!
خانم پوپوف: پسفردا شما پول خود را دریافت میکنید.
اسمیرنوف: من پول را امروز لازم دارم و نه پسفردا.
خانم پوپوف: میبخشید، امروز نمیتونم به شما پول بدهم.
اسمیرنوف: و من نمیتونم تا پسفردا انتظار بکشم.
خانم پوپوف: اما من چه کار میتونم بکنم وقتی در حال حاضر پول ندارم!
اسمیرنوف: بنابراین شما نمیتونید بپردازید؟
خانم پوپوف: نه من نمیتونم ...
اسمیرنوف: ... این آخرین حرف شماست؟
خانم پوپوف: بله آخرین.
اسمیرنوف: آخرین؟ مطمئناً؟
خانم پوپوف: مطمئناً.
اسمیرنوف: اطاعت، متشکرم. این را به یاد خواهیم داشت. (او شانهاش را بالا میاندازد) و آدم از من توقع دارد که خونسرد باشم! مأمور وصولِ مالیات همین حالا در راه منو دید و پرسید: "چرا همیشه خودتونو عصبانی میکنید، گریگورجی استفانوویچ؟" بله، شما مرحمت میکنید، چطور میتونم عصبانی نباشم؟ نیاز به پول دارم، کارد به گردنم چسبیده ... سپیدۀ صبح دیروز از خانه خارج شدم و پیشِ تمام بدهکارانم رفتم. اگر فقط یکنفر از آنها لااقل میتوانست بدهیش را بپردازد! مانند یک سگ جانِ مفت کندم، شیطان میداند کجا، در یک میخانۀ یهودی شب را گذراندم، در کنار یک بشکۀ عرق ... و عاقبت می‌آیم اینجا، هفتصد هزار متر دورتر از خانه، و امید دارم پول دریافت کنم، و اینجا آدم را با <خلق و خو!> سرحال میآورند! خب، چطور میتونم عصبانی نشوم؟  
خانم پوپوف: من فکر میکنم که به شما بطور روشن گفته باشم: مدیر از شهر برمیگردد، بعد شما پول خود را بدست خواهید آورد.
اسمیرنوف: من که پیش مدیر نیامده‌ام، بلکه پیش شما آمدهام! چه جهنمی، منو بخاطر این کلمه میبخشید، مدیرِ شما نخود چه آشیه!
خانم پوپوف: میبخشید، آقای محترم، من نه به کلمات عجیب و غریب شما و نه به چنین لحنی عادت دارم. من دیگر به شما گوش نمیدم. (و از سمتِ چپ به سرعت خارج میشود)

صحنۀ پنجم
اسمیرنوف: آدم نمیدونه چی باید بگه؟ خلق و خو! هفت ماه پیش شوهرش مُرده! اما من بهرۀ وامی را که گرفتهام باید بپردازم یا نه؟ من می‏پرسم، باید بهره را بدهم یا نباید بدهم؟ بسیار خوب، مرد مُرده است، و خلق و خو و انواع مسخرگی ... مدیرِ لعنتی هم که رفته است یک جائی، حالا، شما بفرمائید من چه باید بکنم؟ باید با بالون از دستِ طلبکارانم فرار کنم؟ میرم پیش گروزدِف، آقا در خانه نیستند، ایروشیویچ هم که خیلی راحت مخفی شد، با کورزین تا حدِ مرگ اوقات تلخی کردم و نزدیک بود از پنجره پرتش کنم بیرون، ماسوتوف وبا گرفته و این خانم هم اینجا ــ خلق و خو! هیچ حرومزادهای نمیخواهد بدهکاری خود را بپردازد! و دلیلش این است که من همۀ آنها را بدعادت کرده‌ام، زیرا که من آدم بدبختیام، یک قابدستمال، یک پیرزن هستم! من با لطافت با آنها برخورد میکنم! اما فقط صبر کنید! شما مرا خواهید شناخت! من به کسی اجازه نخواهم داد با من شوخی کند، لعنت بر شیطان! من اینجا میمانم و تا زمانی که خانم پولم را ندهد از جایم تکان نمیخورم! برررررر! ... چقدر امروز عصبانیم، چه وحشتناک عصبانیم! تمام مفصلهایم از خشم خشک شده و نفسم بند آمده ... تُف، خدای من! حالم هم دارد بهم میخورد. (او فریاد میکشد) خدمتکار!
لوکا داخل میشود.

صحنۀ ششم
لوکا: چه خدمتی میتونم براتون انجام بدم؟
اسمیرنوف: برام شربت یا آب بیار!
لوکا میرود.
اسمیرنوف: نه، آدم به این کار چه باید بگه! خانم پول در دسترس ندارند! این چه منطقیه! چاقو رو گردنِ یک انسان گذاشتند، او احتیاج به پول دارد، او در آستانۀ حلقآویز کردن خود است، و خانم نمیپردازند، زیرا که حال و حوصلۀ مشغول کردنِ خود با مسائل مالی را ندارند. نگاه کن! این هم از منطقِ واقعی خانمها! به همین دلیل هم نخواستم هرگز با خانمها صحبت کنم، و حالا هم با کمال میل این کار را نمیکنم. برای من نشستن رویِ یک بشگه باروت راحتتر از صحبت کردن با خانمهاست. برررررر! ... عرق سرد از تمام بدنم جاری شده، اینطور این زن مرا عصبانی کرد! فقط کافیه که من یکچنین مخلوقِ شاعری را از دور ببینم، بعد از عصبانیت عضلاتم میگیرند. آدم برای کمک گرفتن مجبور به فریاد کشیدن میشود.
لوکا داخل میشود.

صحنۀ هفتم
لوکا (به او آب میدهد): خانم بیمارند و کسی را نمیپذیرند.
اسمیرنوف: فوری گمشو!
لوکا میرود.
اسمیرنوف: بیمارند و کسی را نمیپذیرند! لازم هم نیست ... نپذیرند! من میمونم و اینجا میشینم تا تو پول را بپردازی ... حتی اگر یک هفته بیمار بمونی، یک هفته هم من اینجا خواهم نشست ... حتی اگر یک سال بیمار بمونی، یک سال اینجا خواهم ماند ... مادر تعمیدی، من پولم رو خواهم گرفت! تو منو با لباس عزا نمیتونی از اینجا تکون بدی، با آن فرورفتگیهای روی گونههایت هم نمیتونی ... ما این فرورفتگیها را میشناسیم! (او از پنجره به بیرون فریاد میکشد) سیمیون، اسبها را برای استراحت کردن باز کن! ما به این زودی حرکت نمیکنیم! من اینجا میمونم. برو به اصطبل بگو که به اسبها جو بدهند! هی مردیکۀ گاو، دهنه به دور گردنِ اسبِ دستِ چپی گیر کرده. (او را مسخره میکند) عیب نداره ... بهت نشون میدم، هیچ مهم نیست ... (از کنار پنجره میرود) هوا خیلی بده ... گرما غیرقابل تحمله، هیچکس بدهکاری خود را پس نمیدهد، دیشب بد خوابیدم و اینجا هم این مجسمۀ ماتم با خلق و خو ... سرم درد میکند ... شاید باید یک استکان عرق بنوشم؟ آره، یک استکان مینوشم ... (فریاد میکشد) خدمتکار!
لوکا (داخل میشود): چه میل دارید؟
اسمیرنوف: یک استکانِ کوچک عرق!
لوکا میرود.
اسمیرنوف (مینشیند و لباسش را تماشا میکند): اوه! خیلی عالیه! نمیشه اینو انکار کرد! گرد و خاک، چکمههای کثیف، حمام نرفته، شانه نکرده، کاه بر روی جلیقه؛ خانم حتماً من را بجای یک دزد اشتباه گرفت. (او خمیازه میکشد) ظاهر شدن با این لباس در یک اتاق پذیرائی کمی بیادبانه بود، حالا، مهم نیست ... من که اینجا مهمان نیستم، بلکه طلبکارم، و برای طلبکاران لباس مخصوص اجباری نیست.
لوکا (با استکان عرق میآید) شما به خودتان خیلی اجازه میدهید، آقا ...
اسمیرنوف (عصبانی): چی؟
لوکا: من ... من چیزی ... من در واقع ...
اسمیرنوف: تو با کی صحبت میکنی؟! خفه شو!
لوکا (خودش را کنار میکشد): چه افتضاحی! این هیولا خودش را روی گلوی ما نشانده است. (او میرود)
اسمیرنوف: خدای من، چقدر عصبانیم! آنقدر عصبانیام که به نظرم میآید تمام جهان مایل است به گرد و خاک تبدیل شود ... حتی حالم هم بد میشود ... (او فریاد میکشد) خدمتکار!

صحنۀ هشتم
خانم پوپوف (با چشمانی رو به سمت پائین): آقای محترم، من در انزوای خود شنیدنِ صدای انسان را کاملاً ترک کردهام و صدای فریاد برایم غیرقابل تحمل است. من از شما مصرانه خواهش میکنم، آسایش من را از بین نبرید!
اسمیرنوف: پولم را بپردازید و من میروم.
خانم پوپوف: من قبلاً به زبان مادریتان به شما گفتم: من فعلاً پول در دسترس ندارم، تا پسفردا صبر کنید.
اسمیرنوف: من هم این افتخار را داشتم به زبان مادریتان شما را در جریان بگذارم که من پول را نه پسفردا، بلکه امروز احتیاج دارم. اگر شما امروز به من پول نپردازید، باید من فردا خودم را حلق‌آویز کنم ...
خانم پوپوف: اما وقتی من پول ندارم چه کاری میتونم بکنم؟ چقدر عجیبه!
اسمیرنوف: پس شما فوری نمیپردازید؟ نه؟
خانم پوپوف: من نمیتونم ...
اسمیرنوف: بنابراین من اینجا میمونم و آنقدر اینجا میشینم تا اینکه پول را بدست بیارم. (او مینشیند) میخواهید پس‎‎فردا بپردازید؟ عالیه! پس من هم تا پسفردا اینجا میمانم. (از جا میجهد) من از شما میپرسم، آیا باید فردا بهرۀ پول را به بانک بدهم یا نه؟ ... یا فکر میکنید که من شوخی میکنم؟
خانم پوپوف: حضرت آقا، من از شما خواهش میکنم که فریاد نکشید! اینجا طویله نیست!
اسمیرنوف: من از شما در بارۀ طویله سئوال نمیکنم، بلکه از اینکه آیا باید من بهره را بدهم یا نه؟
خانم پوپوف: شما آدابِ رفتار با یک خانم را نمیدونید.
اسمیرنوف: اوه چرا، من میدونم که چطور با خانمها رفتار کنم.
خانم پوپوف: نه، شما این را نمیدونید. شما مردِ خشن و بینزاکتی هستید. مردمِ نجیب با خانمها اینطور صحبت نمیکنند!
اسمیرنوف: آه، چه عجیب! چطور باید به دستورتان با شما صحبت کرد؟ شاید به زبان فرانسوی؟ (بدجنسانه نوک زبانی حرف می‌زند)  Madame, je vous prie ... چه خوشبختم که شما به من پول را نمیپردازید ... Pardon که من مزاحم شما شدم! ما امروز چه هوای فوقالعاده زیبائی داریم! و این لباسِ سوگواری چقدر به تن شما زیبا و برازنده است! (او تعظیم میکند)
خانم پوپوف: اصلاً خنده‌دار نبود، اما درشت!
اسمیرنوف (تقلید میکند): خندهدار نبود، اما درشت! من نمیدونم چطور در حضور یک خانم رفتار میکنند! حضرت خانم! من در عمرم خیلی بیشتر از شما که گنجشک دیدید خانم دیدهام! سه بار به خاطر خانمها دوئل کردم، دوازده خانم را ترک کردهام، نُه خانم مرا ترک کردهاند! بله خانم گرامی! زمانی وجود داشت که من نقش احمقها را بازی میکردم، واژههای عسلی نجوا میکردم، تعظیم میکردم، تمجید میکردم ... من عاشق میگشتم، رنج میبردم، به سمت ماه آههای سوزناک میکشیدم، در عذابِ عشق ذوب میگشتم. من مشتاقانه عشق میورزیدم، من با هیجانی شدید عاشق میشدم، در انواع لحنها، مانند کلاغی در بارۀ حقوقِ برابری زن و مرد وراجی میکردم، و نیمی از دارائیم در نتیجۀ این احساساتِ لطیف تباه گشت، اما حالا، لعنت بر شیطان، دیگر کافی‌ست! حالا دیگر اجازه نمیدهم توسطِ شماها دست انداخته شوم. کافیست! "چشمان سیاه، چشمان پُر شور، لبهای مرجانی، فرورفتگی گونهها، شبهای مهتابی، زمزمه، نفسهای آهسته و خجول" ــ برای تمام اینها، بانوی عزیز، امروز دیگر یک سکۀ مسی هم نمیدم! من از حاضرین صحبت نمیکنم، اما همۀ خانمها، از کوچکترین تا بزرگترینشان متکبرند، معتادِ شایعاتِ بیاساساند، بداندیشند، از فرقِ سر تا نوک پا کاذبند؛ خودخواهند، تنگنظرند، بیرحم‌اند، از منطقی ترسناک، تنفرآور و تکان‌دهنده و آنچه (او به پیشانی‌اش می‌زند) به آن مربوط میشود برخوردارند، منو بخاطر صداقتم ببخشید! وقتی آدم چنین مخلوقِ شاعرانهای را روبرویش میبیند تصور میکند که یک موجودِ اثیری و خدائی را نگاه میکند، چنین زیبا، و آدم در هزار شعف و لذت ذوب میشود ــ اما وقتی آدم به روحش نگاه میکند ــ به این ترتیب فقط یک تمساحِ معمولی میبیند! (او پشتِ یک صندلی را در مشتِ خود میگیرد، صندلی به سر و صدا میافتد و به دو نیم میگردد) تکان‌دهنده اما این است که این تمساح تصور میکند شاهکارِ خلقت است و تمام احساساتِ لطیف حقیقتاً منحصر به اوست. شما می‌تونید منو از پا به میخِ سقف آویزان کنید، اگر خانمها بتوانند بجز سگِ مو ابریشمی خود کس دیگری را دوست بدارند. فقط از عاشق شدنْ ناله و زاری کردن و اشگ ریختن را میفهمند. در حالیکه مرد رنج میبرد و فداکاری میکند، آنوقت تمامِ دوست داشتن زن خود را در این متجلی میسازد که با لباسِ دنباله‌بلند اینسو و آنسو بچرخد و مرد را دست بیندازد. شما شانس نیاوردهاید که یک زن هستید، چون شما طبیعت زنها را میشناسید، به من وجداناً و شرافتاً بگید: آیا در زندگیِ خود یک زن دیدهاید که صادق، وفادار و مقاوم بوده باشد؟ شما چنین زنی ندیدهاید! وفادار و مقاوم فقط و فقط سالخوردهها و ناقصالخلقهها هستند. شما خیلی زودتر از دیدنِ یک زنِ وفادار میتوانید با یک گربۀ شاخدار یا یک پرندۀ نوک درازِ سفید رنگِ جنگلی مواجه شوید!
خانم پوپوف: اما اجازه بدید، پس چه کسی به عقیدۀ شما در عشق وفادار و مقاوم است؟ مرد؟
اسمیرنوف: بله! مرد!
خانم پوپوف: مرد! (و طعنهآمیز میخندد) مرد در عشق وفادر و مقاوم است! اما این حرفِ واقعاً تازهای است. (تلخ) به چه حقی این ادعا را میکنید؟ مردها و وفاداری، مقاوم! حالا که ما تا اینجا پیش آمدهایم، بنابراین باید بهتون بگم که از تمام مردهائی که من شناخته بودم و میشناسم، شوهرِ خدا بیامرزم بهترینشان بود ... من او را عاشقانه دوست داشتم، با تمام احساسم، طوریکه فقط یک خانمِ جوان و با فکر میتواند دوست داشته باشد؛ من جوانیام را به او دادم، سعادتم را، زندگیام، دارائیام، من مانندِ کافری او را میپرستیدم و ... و چه اتفاق افتاد؟ این بهترین مرد قدم به قدم و در بیپرواترین نوع به من دروغ گفت. پس از مرگش در میزِ تحریر او یک صندوق پُر از نامههای عاشقانه پیدا کردم و در دوران زندگیاش ــ برایم فکر کردن به این موضوع وحشتناکه ــ هفتهها من را تنها میگذاشت، در حضور من با خانمهای دیگر میلاسید، فریبم میداد، با پولهایم ولخرجی میکرد و احساسم را به تمسخر میگرفت ... و با تمام اینها او را دوست داشتم و به او وفادار بودم ... بله خیلی بیشتر، او مُرده است و من هنوز هم به او وفادارم. من تا ابد خودم را در این چهاردیواری چال کردهام و تا لحظۀ مرگ این لباس سوگواری را از تن خارج نمیکنم ...
اسمیرنوف (تحقرآمیز میخندد): لباس عزا! ... من درک نمیکنم، شما فکر میکنید با کی صحبت میکنید. انگار که من نمیدانم چرا شما این شنلِ سیاه را پوشیدهاید و چرا شما خودتان را در این چهاردیواری چال کردهاید. معلومه که این را میدانم! چون این اسرارآمیز و شاعرانه است! شاید یکی از این اشرافزادهها از کنارِ این عمارت بگذرد، یا یک شاعرِ خُل به بالا به سمتِ پنجره نگاه کند و با خود فکر کند: "اینجا تامارایِ اسرارآمیزی زندگی میکند که بخاطر عشق به شوهرش خود را در اتاقش دفن کرده." ما این ترفندها را میشناسیم.
خانم پوپوف (در حال پریدن از جایش): چی؟ چگونه جرئت میکنید به من همۀ این چیزها را بگید؟ 
اسمیرنوف: شما خودتان را زنده به گور کردهاید، اما در عین حال یادتان نرفته پودر به صورت خود بزنید!
خانم پوپوف: چگونه جرئت میکنید با من اینطور حرف بزنید؟
اسمیرنوف: ازتون خواهش می‌کنم داد نزنید، من که مدیر شما نیستم! به من اجازه بدید چیزها را به نام خودشان صدا کنیم. من زن نیستم و عادت دارم نظرم را آشکار بیان کنم! پس خواهش میکنم که داد نزنید!
خانم پوپوف: این من نیستم که داد میزنم، بلکه شما داد میزنید. ازتون خواهش میکنم منو راحت بذارید!
اسمیرنوف: پولم را بپردازید و من میروم.
خانم پوپوف: من به شما پول نخواهم داد.
اسمیرنوف: نه؟ پس شما پول را نمیدید؟
خانم پوپوف: از لج شما هم که شده یک سکۀ مسی هم نخواهم داد! شما باید منو راحت بذارید!
اسمیرنوف: من این افتخار را ندارم که شوهر و یا نامزدتون باشم، و به این دلیل ازتون خواهش میکنم تئاتر بازی نکنید! (او مینشیند) من این کار را نمیتونم تحمل کنم.
خانم پوپوف (از عصبانیت به سختی نفس میکشد): شما نشستید؟
اسمیرنوف: بله من نشستم.
خانم پوپوف: ازتون خواهش میکنم که بروید!
اسمیرنوف: پول را بپردازید! (به خودش) آه، چقدر من شریرم، چه شریر!
خانم پوپوف: من مایل نیستم با مردم گستاخ صحبت کنم. بروید بیرون! (بعد از چند لحظه دیگر) شما نمیروید؟ نه؟
اسمیرنوف: نه.
خانم پوپوف: نه؟
اسمیرنوف: نه.
خانم پوپوف: بسیار خوب ... (و زنگ را به صدا میآورد)

صحنۀ نهم
خانم پوپوف: لوکا، این آقا رو به بیرون هدایت کن!
لوکا (به سمت اسمیرنوف میرود): حضرت آقا، وقتی به شما دستور داده میشود، باید بروید. اینجا چه میخواهید ...
اسمیرنوف (از جا میجهد): دهنتو ببند! داری با چه کسی حرف میزنی؟ من مثل خمیر لِهت میکنم!
لوکا (دست به سوی قلبش میبرد): خدای متعال! (او روی یک صندلی میافتد) آخ، حالم خوب نیست، من نمیتونم نفس بکشم!
خانم پوپوف: داشا کجاست؟ داشا! پلاگِیا! (زنگ را به صدا میآورد)
لوکا: آخ قلبم، همه برای پیدا کردن تمشک رفتن بیرون ... هیچکس خونه نیست! حالم خوب نیست! آب!
خانم پوپوف (به اسمیرنوف): بروید گمشید!
اسمیرنوف: نمیخواهید کمی مؤدبتر باشید؟
خانم پوپوف (مشت‌هایش را گره کرده و پا بر زمین میکوبد): شما آدم خشنی هستید! یک خرس خشن! یک هیولا!
اسمیرنوف: چی، چی گفتید؟
خانم پوپوف: من گفتم که شما یک خرس و یک هیولا هستید!
اسمیرنوف (باقدمهای سریع خود را به او نزدیک میسازد): ببینم، شما چه حقی دارید به من توهین کنید؟
خانم پوپوف: بله، من به شما توهین میکنم. خوب چه میخواهید بکنید؟ شما فکر میکنید که من از شما میترسم؟
اسمیرنوف: و شما فکر میکنید که بعنوان مخلوقی شاعرانه حق دارید بدون تنبیه شدن به من توهین کنید؟ من شما را به دوئل دعوت میکنم! ...
لوکا: خدای مهربان! آب!
اسمیرنوف: ما دوئل میکنیم!
خانم پوپوف: شما فکر میکنید من بخاطر مشتهای قوی و گردنِ مثل گاوتان از شما میترسم؟ شما آدم خشن!
اسمیرنوف: هر چیز به جای خود! من به کسی اجازه نمیدهم به من توهین کند، و برایم مهم نیست که شما یک خانم و یک مخلوقِ لطیف هستید!
خانم پوپوف (سعی میکند فریادش بلندتر از فریاد او باشد): خرس! خرس! خرس!
اسمیرنوف: عاقبت زمانش فرا رسیده که با این پیشداوریای که فقط مرد موظف است برای توهین تلافی پس بدهد تصفیه حساب بشود. اگر قرار بر تساویِ حقوق بین زن و مرد است، بنابراین باید در همه چیز باشد، لعنت به شیطان!
خانم پوپوف: بنابراین شما میخواهید دوئل کنید؟ بفرمائید!
اسمیرنوف: فوری!
خانم پوپوف: فوری! شوهر من چند اسلحه در خانه داشت ... من آنها را فوری میآورم. (او با عجله میرود و در بین راه میگوید) اوه، با چه لذتی من گلوله به پیشانی بیشرم شما شلیک کنم! میفرستمتون پیش شیطان! (میرود)
اسمیرنوف: مثل یک مرغ با گلوله میکشمت! من نه نوجوانِ خامیام، نه احساساتی، و یا یک توله سگ! برای من هیچ موجودِ لطیفی وجود نداره!
لوکا: پدر جان، (او زانو میزند) به منِ پیرمرد رحم کن، به من لطف کن و از اینجا برو! تو منو تا دم مرگ ترسوندی و حالا میخواهی دوئل کنی!
اسمیرنوف: دوئل ... برابری در این نهفته است، تساویِ حقوق زن و مرد! در این کار هر دو جنسیت برابرند. من بخاطر پرنسیپ با یک گلوله او را میکشم. اما به این زن چه باید گفت (تقلیدکنان) "میفرستم‌تون پیش شیطان! من گلوله را به پیشانی بیشرم‌تان شلیک میکنم!" به این کار چی باید گفت؟ او به سرِ غیرت آمد و چشمانش درخشیدند ... او درخواستِ دوئل را پذیرفت. به شرفم قسم که چنین زنی را در تمام عمرم برای اولین بار میبینم!
لوکا: پدر جان، برو! از اینجا برو!
اسمیرنوف: این یک زن است! من این را میفهمم. یک زنِ حقیقی! و نه خمیرِ نرم، نه ذوب و جاری، بلکه آتش، باروت، یک موشک است! کشتنِ چنین زنی خیلی حیف است!
لوکا (میگرید): پدر جان، برو!
اسمیرنوف: او خیلی مورد علاقهام قرار گرفته است! خیلی! با وجود فرورفتگیهای روی گونههایش مورد علاقهام واقع شده. من حتی حاضرم از بدهکاریش صرفنظر کنم ... و خشم هم از من دور شده است ... یک زنِ شایان توجه!
خانم پوپوف با دو تپانچه بازمیگردد.

صحنۀ دهم
خانم پوپوف: بفرمائید، این هم تپانچهها ... اما خواهش میکنم قبل از آنکه دوئل را شروع کنیم به من نشان بدهید که چگونه باید شلیک کرد ... من تا این لحظه هرگز اسلحه در دست نگرفته بودم.
لوکا: خدا خودش به ما رحم کند! من میروم باغبان و درشکه‌چی را بیاورم ... نمیدانم این بلا از کجا بر سر ما نازل شد؟ (او میرود)
اسمیرنوف (تپانچهها را تماشا میکند): ببینید، تپانچه انواع مختلفی دارد ... تپانچههای مخصوصِ دوئل ساخت کارخانۀ مورتیمر. اما اینها تپانچههای سیستمِ اسمیت و وِسون هستند، با خشاب ... تپانچههای فوقالعاده خوبی هستند. این دو تپانچه حداقل نوزده روبل ارزش دارند ... تپانچه را باید اینطور نگاه داشت ... (به خودش) این چشمها، این چشمها! یک زنِ آتشین!
خانم پوپوف: اینطوری؟
اسمیرنوف: بله، اینطور ... ماشه را به عقب بکشید ... آنجا ... بعد نشانه میگیرید ... سرتونو کمی عقب ببرید ... دست را لطفاً کاملاً جلو ببرید! اینطور ... بعد با این انگشت به اون وسیله فشار میدید، و این تمامِ کار است. اما قاعدۀ اصلی این است که: نباید هیجان داشت، هنگامِ هدف گرفتن نباید عجله کرد و مواظب بود که دست نلرزد.
خانم پوپوف: خوب فهمیدم. اما اتاق جای راحتی برای شلیک کردن نیست، برویم به باغ.
اسمیرنوف: برویم. اما من توجۀ شما را به این موضوع جلب میکنم که من به سمتِ هوا شلیک خواهم کرد.
خانم پوپوف: این را فقط کم داشتیم. چرا به سمت هوا؟
اسمیرنوف: چون ... چون ... چرایش به خودم مربوطه!
خانم پوپوف: شما دچار وحشت شده‌اید! بله؟ آ ـ ه ؟ نه، حضرت آقا، بهانه بی‌بهانه! خواهش میکنم به دنبالم بیائید! تا وقتی که من پیشانی شما را که از آن متنفرم سوراخ نکنم آرام نخواهم گرفت. شما به وحشت افتادهاید؟
اسمیرنوف: بله، من به وحشت افتادهام.
خانم پوپوف: شما دروغ میگید. چرا نمیخواهید بجنگید؟
اسمیرنوف: چون ... چون ... چون من به شما علاقه‌مند شده‌ام.
خانم پوپوف (با خندهای شریرانه): من به شما علاقه‌مند شده‌ام! او جرئت میکند بگوید که من به شما علاقه‌مند شده‌ام! (او در را نشان میدهد) بروید بیرون!
اسمیرنوف (در سکوت تپانچه را روی میز میگذارد، کلاهش را برمیدارد و میرود؛ در کنارِ در متوقف میشود، آن دو لحظهای همدیگر را ساکت نگاه میکنند، بعد او خود را مرددانه نزدیک می‎کند): گوش کنید ... آیا شما هنوز عصبانی هستید؟ ... من هم مانند شیطان عصبانی بودم، اما منو درک کنید... چطور باید بگم که بفهمید؟ ... جریان این است ... که چنین داستانهائی در واقع ... (او فریاد میکشد) خوب مگه تقصیر منه که به شما علاقه‌مند شدم؟ (او پشت صندلی را در دست میگیرد، صندلی سر و صدائی میکند و به دو نیم میشود) شیطان میداند که چه مبل‌های شکنندهای شما دارید! من از شما خوشم میآید! میفهمید؟ من ... من تقریباً عاشق شما شدهام!
خانم پوپوف: از من دور شوید، من از شما متنفرم!
اسمیرنوف: خدایا! چه زنی! من تا حال چنین زنی ندیده بودم! من باختهام، من مانند موشی در تله گیر افتادهام!
خانم پوپوف: بروید وگرنه شلیک میکنم!
اسمیرنوف: شلیک کنید! شما نمیتونید درک کنید که مُردن در زیرِ نگاهِ چنین چشمانِ زیبائی چه خوشبختیای به حساب میآید، مُردن توسطِ تپانچهای که این دستهای کوچکِ مخملین آن را نگاه داشته است ... من دیوانه شدهام! به حرفم فکر کنید و فوری تصمیم بگیرید، زیرا اگر من حالا از پیش شما بروم، دوباره هرگز همدیگر را نخواهیم دید. تصمیم بگیرید، حرف بزنید ... من نجیبزاده‌ام و انسانی شریف و شایسته، و ده هزار در سال عایدی دارم ... با تفنگ یک سکه را در هوا سوراخ میکنم ... من دارای اسبهای زیبائی هستم. آیا میخواهید همسر من شوید؟
خانم پوپوف (با عصبانیت تپانچه را تکان میدهد): شلیک کنم! یا میروید.
اسمیرنوف: من دیوانه شدهام ... من چیزی درک نمیکنم. خدمتکار! آب!
خانم پوپوف (فریاد میکشد): بفرمائید بروید!
اسمیرنوف: من عقل خود را از دست دادهام ... من عاشق شدهام، مانند جوانِ خامی عاشق شدهام، مانند ابلهی عاشق شدهام! (او دست زن را میگیرد، و زن از درد فریاد میکشد) من شما را دوست دارم! (او زانو میزند) من شما را دوست دارم، طوریکه تا حال اینچنین کسی را دوست نداشته‌ام! من دوازده زن را ترک کردهام، نُه زن به من وفادار نماندند، اما هیچکدام از آنها را چنین که شما را دوست دارم دوست نداشته‌ام. من شکست خوردم، باختم، من مانند ابلهای زانو زدهام و از شما تقاضایِ ازدواج میکنم ... شرم و ننگ! پنج سالِ تمام عاشق نشدم، من قسم خورده بودم و حالا ناگهان به آن دچار شدم، مانند اسبِ بسته شده به یک درشکۀ غریبه! من از شما تقاضای ازدواج میکنم، آره یا نه؟ نمیخواهید؟ پس یعنی نه. (او بلند میشود و با سرعت به طرف در میرود)
خانم پوپوف: صبر کنید ...
اسمیرنوف (میایستد): بله بفرمائید؟
خانم پوپوف: هیچی ... شما میتوانید بروید! هرچند، صبر کنید! نه، بروید، بروید! من از شما متنفرم! یا نه! از پیشم نروید! آه، اگه شما میدونستید که چقدر عصبانی هستم! (او تپانچه را روی صندلی پرت میکند) انگشت‌هایم از این وسیلۀ نفرتانگیز ورم کردند ... (او از خشم دستمالش را پاره میکند) چرا هنوز آنجا  ایستاده‌اید؟ چرا نمیروید.
اسمیرنوف: خدانگهدار!
خانم پوپوف: بله، بله، بروید فقط! (فریاد میکشد) دارید کجا میروید؟ صبر کنید ... باشه میتوانید بروید ... آخ، که چقدر عصبانی هستم! نزدیک نشید، نزدیک نشید، نزدیکتر نیائید!
اسمیرنوف (خود را به او نزدیک میسازد): من خیلی از دستِ خودم عصبانی هستم! مانند پسری دبیرستانی عاشق شدم، روی زانو افتادم ... عرق سردی روی تنم نشسته ... (جدی) من شما رو دوست دارم! من این را کم داشتم، من به عاشق شدن احتیاج داشتم! فردا باید بهرۀ بانک را بپردازم، برداشتِ کاه و یونجه شروع شده و آنها خواهند آمد. (او کمر زن را میگیرد) من خودم را به خاطر این کار هرگز نخواهم بخشید!
خانم پوپوف: دور شوید! دستتون رو بردارید! من متنفرم ... شما! ... حدِ خودتونو نگهدارید! (بوسهای طولانی)

صحنۀ یازدهم
لوکا با یک تبر.
باغبان با یک بیل.
درشکه‌چی با یک چنگگ.
لوکا (آن دو را در حال بوسیدن میبیند): خدای عادل!
خانم پوپوف (با چشمانی رو به پائین): لوکا، برو تو اصطبل بگو که امروز اصلاً لازم نیست به توبی جو بدهند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر