
<یک انسان ابله> را در دی
سال 1389 ترجمه کرده بودم.
با وجود
موضعگیریهای ضد فاشیستی، کتابهای اسکار ماریا گراف در سال
1933 از طرف نازیها در لیست کتابهای مناسب قرار داده شد. هنگامیکه نویسنده در
تبعیدگاه از این خبر مطلع میگرددْ در نامهای سرگشاده
مینویسد: "نمایندگان این رژیمِ بربرِ ناسیونال سوسیالیسم ... به خود جرأت
دادهاند که مرا یکی از <فرهنگیانِ> خود ادعا کنند و در لیستِ به اصطلاح
سفیدِ خود که در نزد وجدانِ جهانی فقط یک لیستِ سیاه است بنشانند. من مستحق این
رسوائی نیستم."
(۱)
مسیرهای زندگی انسان عجیب و غریباند. هوا در زمستان سرد و در تابستان سوزان است، زمان میگریزد و پیری و
ناگواری پیش از آنکه آدم بتواند درست و حسابی به اطراف نگاه کند در استخوانها
چمباته میزنند. و عاقبت ــ وقتی آدم به این فکر میکند که زندگی چه بوده است؟
مصیبت، مصیبت، مصیبت!
پیشامد همه چیز ــ و هیچ چیز میباشد.
پیش از دو ماه و نیم قبل هنوز هم ــ لعنت به این روزهای
سرد و بارانیِ تنفرانگیز پائیزی! ــ آدم هویگِل آزرده و خشمگین از میان
خیابانِ تیره یورتمه میرفت، یک بار دیگر نامۀ اداره کار را که به او دستور داده
شده بود خود را به کارخانۀ خاکبرداری بعنوان خاکبردار معرفی کند با دقت
میخواند، بعد نامه را در جیبِ خود به تعدادی که خوانده بود مچاله میکند و لاقید
داخلِ میخانۀ هنرمندانِ بیکار به نام <در نزد رُزای وحشی> میگردد.
چه تنفرانگیز، او حالا سرمای نمناکی را که از اعضای بدنش
رو به پائین جاری بود حس میکرد!
هوای دودیِ داخلِ میخانه برای بریدن هم سفت بود، و در سر هر میزی مانند بازارِ
مکاره قیل و قال حکمفرما بود.
مردِ تازه وارد در حال فشردن و سائیدن دندانها بر هم و بدون اعتنا به اجتماع
وراج، خود را روی صندلیای میاندازد و کلاهِ خیسش را چند بار چنان
با عصبانیت به این سو و آن سو تکان میدهد که قطراتِ به بیرون پرتاب گشته مانند
جهشِ آبِ مقدس از یک قلممو به اطراف پرواز میکنند.
گارسون از دور و از بالای سرها فریاد میزند: "چه آبجوئی؟ پیلسنِر یا
موست؟"
هویگِل با فریاد وحشتناکی جواب میدهد
"پیلسنِر!" و برای خود جا باز میکند. "هی چه خبره!" کسی در
سر میز غرغر تقریباً تهدیدآمیزی میکند و سرها با چهرههائی عصبانی گشته
بالا میآیند. ناگهان صدای آشنائی فریاد میزند "مرد حسابی! هویگِل؟"،
و شخصِ مخاطب قرار گرفته شده با تعجب به اطراف نگاه میکند.
چند باری فریاد زده میشود " هویگِل! مرد حسابی! آدم هویگِل!"، و
یک مرد با صورتی گِرد و بشاش در سرِ دیگر میز ظاهر میشود و خود را چالاک در
شلوغیِ جمعیت به سمت او خم میکند. "یادت میاد؟ کرول، گروهان چهار، اطاق
شماره بیست و هشت؟ تكلمِ بطنی!" هویگِل به پیشانیش چین میاندازد و
مشغول فکر کردن میشود.
آره، درسته: او در اطاق شماره بیست و هشتِ گروهان چهار
با فردیناند کرول هماطاق بود و از روی عشق و علاقه گاهی هنرِ
تكلمِ بطنی را که آموخته بود اجرا میکرد. او به خوبی به یاد میآورد، و بیاختیار،
تقریباً خودبخود چند صدا از او خارج میشود. او حالا در میانِ جمعی از صورتهائی که
دهانِ خود را بسته و ناگهان ساکت گشته بودند راست نشسته بود ــ تنها برآمدگیِ
گلویش که به بیرون زده بود به بالا و پائین میرفت ــ و از ته شکم خود صحبت
میکرد.
"عجب! تو هنوز میتونی!؟ فوری با من بیا! تو بهترین
ستارۀ نمایشِ من خواهی شد!" کرول فریادِ شادی سر میدهد، و آن دو
پیش از آن که جمعیتِ متحیر گشته دستگیرشان شود که جریان از چه قرار بوده است با
قدمهای پُرشتاب از میخانه خارج میشوند، و در ماشینی که آماده ایستاده بود سوار
شده و حرکت میکنند.
در همان شب هویگِل بر روی صحنۀ بزرگِ "قمارخانه بهشت" که نوری
نافذ روشنش میساخت ایستاده بود، و با صدائی که از دهان بستهاش خارج
میشد جوکهایی را به سوی مردمِ رنگین و درخشنده که هر شب آنجا جمع
میشدند فریاد میزد.
سریع خود را آماده کرده بود، با فراکی چروک و بزرگ که
متعلق به کرولِ تنومند بود و یقۀ بسیار گشاد آن خود را مانند گردنبندِ
سفید و نازک اسبی به دور گردنِ دراز و باریکش پیچانده بود، یک جلیقۀ چهارخانۀ
براق، شلواری راه راه و یک کفشِ ورنیِ تنگ و آزاردهنده ــ اینگونه هویگِل آنجا
ایستاده بود، فردی که مهم شده بود ــ انگار از ظلمتی عمیق و گِلآلود ناگهان
به سمت قلهای که درخشندگی آن تا دوردست پیداست او را بالا کشیده و در
میان جهانِ بیغم، بزرگ و مجللی قرار دادهاند.
موزیک به صدا میآید، خش خشِ شیرین و تملقآمیزِ یک
ملودی در فضا سریع میپیچد، بعد قطع میگردد و پرده به سرعت بالا میرود. هنوز
سر و صدای حرکتِ چند صندلی به گوش میآمد، صدایِ جرنگ جرنگِ گیلاسها برای دقایقی خاموش و سکوتی کنجکاوانه برقرار میگردد. هویگِل چشمانش را
کاملاً باز میکند. در قسمتِ دخمۀ تماشاچیان که نوری خفیف و آبی رنگ بر آن
میتابید مردانی عروسکمانند دیده میشوند، بانوانی با لباسهای
جسورانه، مرتب و متناسب، صورتهایی با آرایشِ بسیار زیبا و دستهایی بلند با
انگشترهای درخشنده و انگشتانی ظریف مانند فلامینگو که با آن بادبزنهای بزرگی
نگاه داشته بودند و گردنهایِ به رنگ عاجِ خود را مغرورانه به اطراف
میچرخاندند. بازوانِ گرد و لخت و تحریککنندۀ خود را تنبلانه تکان میدادند
و سینههای برهنه و کمی سرخگشتۀ خود را بالا و پائین
میبردند، منطقۀ نورانی عجیبی که بادِ یک بادبزنْ بیشیله به آن عشق
میورزید.
هویگِل میبایست با زور خود را کنترل کند. نفسش بند
آمده و عرق بر پیشانیش نشسته بود. عاقبت با زحمت اولین صدا را با فشار خارج
میسازد.
شکمش به جنبش میافتد.
ضربان قلبش چهار نعل میتاخت. با آخرین نیرو عضلات شکم
را منقبض میسازد و ناشیانه اولین جوک را با داد از خود خارج میسازد و بدون استراحت
دومین جوک را هم شروع میکند.
دوباره شکمش به جنبش میافتد. زانوهایش شروع به لرزیدن
میکنند. او دندانهایش را محکم روی هم فشار میدهد و صداها را که در گلویش نشسته
بودند با فشار دوباره به پائین به درون شکم میفرستد و عاقبت دومین جوک را هم
میگوید.
جنبشِ شکمش شدیدتر میشود و به یک جنبشِ سراسری مبدل
گشته و او را تهدید به افتادن میکند ــ در این لحظه فریادِ شادیِ آتشینی برای او
مثل بمب منفجر میگردد، یک خنده که انگار از ترومپتی عظیمِ چند صدائی بیرون آمده
است، یک دستزدنِ کر کننده، طوریکه انگار بر بالای یک کوهِ بلند
آبگیرِ رودخانهای محجوب ناگهان بیمهابا شکاف برداشته و آبِ آن با تمام
فشارْ زوزه کشان به عمق فرو میریزد.
او نفس راحتی میکشد، سکوت میکند، اجازه میدهد که نشئگی
فریادِ شادی بپرد، و حالا تمام جسارت و جوکهایشْ فریبنده و جذاب از او
به بیرون و رو به پائین به سمت دخمۀ تماشاگران جاری میگردند، و غرشِ تشویقی صدها
بار بلندتر از قبل دوباره به سوی سینۀ خیس شده از عرقش بازمیگردند.
او پیروز شده بود.
مدت مدیدی بود که "قمارخانه بهشت"
یکچنین دستزدنِ پر شوری از تمام ردیفها به خود ندیده بود.
مردِ سخنگویِ شکمی چندین بار کاملاً خسته و با زحمتِ زیاد در حالی که همرزم سابقِ
گروهان نظامیاش زیر بغل او را گرفته بود خود را تا قسمتِ جلوی صحنه
میکشاند، او چنان خسته بود که نمیتوانست به تماشگران تعظیم کند. و مجدداً چندین
و چند بار پرده تکانِ تندی میخورد، به سرعت از همدیگر باز گشته و به بالا کشیده
میشود.
در پایان چنین به نظر میآمد که انگار تمام مردم در آن پائین خود را بر
روی هم پرتاب کردهاند و فریادهای ناخوانا و مستانهشان عاقبت
خود را با موزیک مخلوط و به یک کرالِ قوی توسعه داده و تمام فضای سالن را به
لرزیدن وادار ساخته است. از تمام گلوها با فریاد آوازی رو به بالا میرفت:
"اووو بهههشت! قماررخانهههه بهههشت!"، تا اینکه آدم هویگِل دقیقاً
مانند آدم نیمهمردهای در میان بازوان همرزمش خم میشود و به هیجان
آمده از خوشبختی عمیقی فریاد میکشد: "بهههشت!"
چند روز بعد او توانست نام خود را با حروفی در
قطعات نیممتری که زیرش نوشته شده بود: "بزرگترین آرتیست" بر
تمام ستونهای نصب آگهی بخواند. و هر شب به همان ترتیب مورد تشویق مردم قرار
میگرفت. در اواسطِ ماه دوم بر روی تمام آگهیهایِ دیواری زیر نام او
نوشته شده بود: "برای سومین بار تمدید گشت!"
(۲)
او بدون آنکه خود کاملاً آگاه به این موضوع باشد به سوی
قشرِ دیگری از مردم در حرکت بود. او حالا کت و شلوارِ با آستر ابریشمی دوختِ
بهترین خیاطها را بر تن میکرد، با اعتماد به نفسِ کاملی در خیابانها
رفت و آمد و چنان خارقالعاده و با ژست و پُر سر و صدا به مردم سلام
میداد که همه توقف کرده و بخنده میافتادند. تقریباً هر شب بعد از
اجرای برنامهاش کنار میزی در میان یک جمعیتِ شاداب مینشست،
برحسب طبع مهماندارانش یا مهربانانه و با شوخی و یا با صداهایی از سینه
برخاسته سلیقهشان را تحسین میکرد و شرابهای کهنه مینوشید،
معروفترین شامپاین فرانسوی، لیکورهایی که عصب را غلغلک میدادند، همیشه جوکی برای
تعریف کردن داشت و با فروتنی روستامنشانه و صادقانهای تحسینِ مهمانها
را در خود میمکید.
سادگیِ حسابشدهاش نزد خانمها، خوشگذرانانِ پیر و کارخانهداران تأثیر فریبندهای داشت.
او جوکهای کثیفِ بیادبانه و
تحقیرآمیز در بارۀ سکس را که به یادش میآمد تعریف میکرد، پیروز بر همه چیز با
خونسردی و با خشکیای کینهتوزانه که خلعسلاح میکرد و حمله
به آن را ناممکن میساخت. با غریزۀ یک انسان که وحشتِ غرق گشتن در باتلاق به او
کارآئی میبخشد مراقبت میکرد، امکانات آشنائیهای جدید را میسنجید،
بسیاری از اشارهها، منشها و شگردهای مؤثر و ضروری را آموخت و
بزودی بعنوان آزمودهترین شرابشناس و عالیترین و قابل تحسینترین میگسار
که شرابخواری با او لذتبخش بود شناخته شد.
البته، شبهای بدون دعوتی هم وجود داشت، زمانهائی که او کنار
میزِ هنرمندان در کنار فرورفتگیِ تیزِ دیوار مینشست و با همکارانِ مرد و زن خود
گفتگو میکرد. هنرمندانی از سراسر جهان، زنهای خواننده و چاق، زنهای شانسونخوانِ ظریف
و کشتیگیرانِ قوی اندام. توطئهها، حسادت، روابط خصوصی، اعتماد و
شایعات بیپایه دور میزشان میچرخید. این مردم به دورِ دنیا سفر کرده و
هفت خط با ریشخندی آهسته، مخفی و نیشدار و با چشمِ حقارت به نوآموزان نگاه
میکردند. نشستن کنارِ فرورفتگی دیوار کاری ناخوشایند و خصمانه بود، همه
چیز اشارهای به گذشتۀ مصیبتبار داشت.
هویگِل آدم خوشبینی نبود. در هر موقعیتی با تمسخر
میگفت: "هیچ چیز تا ابد نمیپاید، و هرکس باید حواسش به پتوی خود باشد."
و بر طبق آن هم عمل میکرد.
گاهگاهی در ضیافتِ فان هارشگِرکِ میلیونر و
رفقایش در اتاق پشتیِ بخار گرفتۀ <قمارخانه بهشت> شرکت میکرد و اجازه
میداد که سطل سطل آبِ سرد روی سرش خالی کنند، با استادی نقش یک مستِ کامل را بازی
میکرد، بدون آنکه چهرهاش تغییری کند شامپاین نمکزده مینوشید،
بسیاری از کارها را برای بالا بردنِ لذت تحمل میکرد، شکمش را برای مشت زدن عرضه
میکرد و سرانجام ناشیانه و مانند یک خواجۀ زنگی میرقصید، طوری که همه حاضرین از
خنده روی زمین میغلتیدند.
از آن پس هر شب بر سر میزِ فان هارشگِرک مینشست،
با هم خودمانی شده بودند و همدیگر را تو خطاب میکردند. میلیونر برای ایوون خوانندۀ
کوچلوی کابارهْ ویلایی در حاشیۀ شهر ساخته بود تا در آنجا وقتش را با
آشنایانِ قبلی او به شرابخواری بگذراند، غذاهای انتخابی بپزد و با ماشین به مسافرت
بروند. او بخاطر رابطهاش با ایوون در مدت کوتاهی یکی از مشهوران شهر
شده بود. اغلب با دو یا سه ماشینِ پُر از آدم به قمارخانۀ بهشت میآمد. انواع
آدمها با لباسهایی مشکوک او را همراهی میکردند، همه معشوقههای قبلی
ایوون بودند، دانشجویانِ بیپولی که خود را شاعر مینامیدند، تعدادی
نقاش، آرتیستهای بازنشستۀ کاباره، آدمهای بذلهگو و
غیرقابلِ توصیف و عاقبت تعدای مرد که همیشه تازهترین لباسهای مُدِ جدید
بر تن داشتند و عینکی یکچشمی زده بودند. بعد از پایان نمایش با تعدای که به
جمعشان افزوده میگشت به خانه میرفتند و در آنجا به نوشیدن ادامه داده، بحث یا
ورق بازی میکردند، تا وقتی که سحر از میان سقفِ ضخیمِ شیشهایِ گلخانۀ
زمستانی نورِ کمرنگش را بر میپرستان میتاباند.
آدم هویگِل جای پای خود را در خانۀ هارشگِرک محکم
ساخته بود. او دیگر واقعاً یکی از اعضای خانواده به حساب میآمد، سفرهگستریِ
افسانهآمیز را آموخت، در بیتفاوتیِ آرامِ آدمها که آنجا مبلغی هنگفت در
وسطِ میز قمار میانداختند و دوباره کنار میرفتند غواصی میکرد، همزمان با شوخیهای
بیمزۀ خود، خیلی بدیهی و با سلیقهای مشکلپسندانه ویسکیِ خالص و
کنیاکِ سال ۱۸۷۵ مینوشید. هنگامی که ایوون برای
هزارمین بار از داستان همخوابگیهای خود میگفت و جوکهای یاوه
تعریف میکرد او با مهارتِ ویژۀ خود به یاریش میشتافت. خندههای تعلیم
یافتۀ آدم هویگِل هر بار ایوون را به خنده وامیداشت و بیحوصلگیِ او
را که به زحمت مخفی میگشت آرام میساخت.
بارها و بارها اتفاق میافتاد که ایوونِ به
هیجان آمده یک گلدان را به سمت درِ شیشهای پرتاب و آن را میشکست و بعد
درمانده و تهدیدآمیز میایستاد ــ در این اوقات ناگهان خندۀ هویگِل مانند
شیپور به صدا میآمد و در چشمبهمزدنی طوفان را میخواباند.
اینجا محلی غنی برای ماهیگیری بود. آدم هویگِل با
احتیاط قلاب و تورِ ماهیگیری را در آب انداخته بود.
"زیرا که هیچ چیز تا ابد نمیپاید، و هرکس باید حواسش به پتوی خود
باشد."
(۳)
روزها و شبها بدون آنکه از یکدیگر تشخیص داده شوند معلق
گذشتند. جاری بودنِ مقاومتناپذیری بود. نه نکتۀ سختی وجود داشت و نه
هیچ اندیشه و مقاومتی.
رفته رفته، با گذشت هر روز، دست زدن و تشویق کمتر
میگشت. دیگر از انفجارهای ناگهانیِ خنده و از سکوت در دخمۀ تماشاچیان وقتی هویگِل روی
سن میآمد خبری نبود. چهرههائی کسل در اطراف نشسته بودند و
در حین برنامۀ او همه با هم گپ میزدند. عذابی نفوذکننده مانند وجدانی شریر از
میان بدنِ به لرزش درآمدۀ هویگِل نم نم میبارید، از آن عذابهای نافذی
که شروعش وقتی است که خود را با درماندگی در مقابل قدرتِ نیرومندتری میبینی و
نمیخواهی به آن اعتراف کنی.
هشت روز به پایانِ ماه سوم باقی مانده بود و کرول هیچ
صحبتی از تمدیدِ دوبارۀ قرارداد نکرده بود. هویگِل پشت پرده که همین چند
لحظۀ پیش به پائین افتاده بود گیج ایستاده و عرق پیشانیش را خشک میکرد. دستِ
متوسطی زده میشود. پرده تقریباً با دلسوزی تکانی میخورد و سریع یک بارِ دیگر
بالا میرود.
وقتی هویگِل تشکر میکند کمی بیشتر دست زده
میشود و پرده دوباره به پائین میافتد. هشت روزِ بعد کرول که در
این اواخر خود را به ندرت نشان میداد در برابر او ایستاد و گفت: "آدم، تو
خودت خوب میدونی! مشتریان من خواهان تنوعاند. من صاحب کافهام و
باید تابع آنها باشم."
دیگر از او خسته شده بودند! او میتوانست جای دیگر برود؟
بالاخره او هنوز مقداری پول و کت و شلوار داشت. میشد مدتی را سر کرد. و بعد؟
سهولتِ تقریباً افسانهای که او با آن یک شبه
چنان بالا کشیده شده بودْ نیروی خود را از دست داده بود.
هویگِل دندان دندانقرچهای میکند و به
سمت در به راه میافتد. در این لحظه گارسونِ لاغر به سویش میآید و او
را به لژ میلیونر دعوت میکند. او نفس راحتی میکشد، سریع میگوید "من فوری
میام" و به سمت اتاق رختکن میرود.
لژِ هارشگِرک مانند همیشه پُر بود. همه در حال
خندیدن از نوع خندههای بلندِ هویگِل بودند. این به او جرأت
میبخشد. او هنوز فراموش و نابود نگشته بود.
میلیونر با دیدن هویگل مانند قار قارِ کلاغ چهچههای میزند
و در حال بلند شدن جائی به او برای نشستن تعارف میکند.
ایوون از تازه از راه رسیده میپرسد: "چه کار میکنی؟"
هویگِل خشک پاسخ میدهد: "احساس بدی
میکنم." با این حرف گفتگو جان میگیرد و هر لحظه صدایشان بلندتر میگردد
صدای "هیس! هیس!" گفتن از میز روبرویی بلند
میشود، زیرا که در این لحظه زنِ خوانندۀ تازه استخدام شدهای بر روی سن
آمده و شروع به آواز خواندن کرده بود. "آه.ه.ه.ه.ها!" هویگِل موذیانه
آواز را با تکان دادن سر همراهی میکرد و تمام افرادِ دورِ میز به وجد آمده و با
صدای ناهنجار خواننده را همراهی میکردند.
"هیس! هیس!" هویگِل با نگاهی گذرا در گوشۀ تاریکی کرول را
با چهرهای عصبانی میبیند و فوری سرش را برگردانده و با صدای بلند
فریاد میزند: "یک مرغ عشق!"
"هیس! ساکت!" زمزمهها قویتر
میگردند وچهرههایِ خشمگین دیده میشوند.
"سوسکهای سرگینخور! خوکهای کثیف!" ایوون دندانقرچۀ آهستهای میکند
و بلند داد میزند: "آنتون، صورتحساب! ما میخواهیم برویم! فوری!"
گارسون با عجله خود را به میز میرساند. میلیونر با سر و
صدا پول میز را میپردازد، همۀ افرادِ حاضر در لژ از جا برمیخیزند و مانند مرغابی
پشت سر هم و با سر و صدا به سمت درِ خروجی به راه میافتند.
پشت سرشان مردم زمزمه میکردند: "هیس! هیس!
ساکت!" کرول در کنار درِ خروجی ایستاده بود، تعظیمی کرده و
قصد معذرتخواهی داشت.
ایوون فریاد میزند: "مهم نیست! مهم نیست! ما
این را فراموش نخواهیم کرد!" و مصمم فرمان میدهد: "حرکت کنید! نذارید
مزاحم رفتن شماها بشن!" همراهان هجوم برده و از در خارج میشوند.
ایوون در کنار ماشین میگوید: "من امروز دوست
دارم فقط هویگِل، کوتلِم، رامینگ و آنتون با ما
باشند! بذار بقیه به خونههاشون برن! ما خودیها دور هم باشیم
بهتره!" میلیونر پیش بقیۀ همراهان میدود، این را به آنها میگوید و دوباره
بازمیگردد، سریع سوار ماشین شده و با اشاره دستور حرکت میدهد.
ایوون در راه ناسزا میگفت:
"میدونی! کافهدارها همه اینطورند، اراذل! اوباش!"
هویگِل با صدای بمی زمزمه میکند: "درسته! درسته!"
"ماده سگهای وراجی هستند!"
هویگِل با رضایت او را همراهی میکند: "درسته!
درسته!"
کوتلِمِ نقاش به شدت میخندید.
ایوون شکایت میکرد و فحش میداد: "و
این سینههای شبیه گوشتِ کوبیده شده، پف! این انگشت سوسیسی،
اَه!"
هویگِل زیر لب میگوید: "گولاش! گولاش
با سیبزمینی!" آنها در طول راه میخندیدند. ایوون بازویش را
افسونگرانه به پشت گردن هویگِل میاندازد و صورت سرد و آرایش کردهاش را
به گونۀ او فشار میدهد و طولانی و پُر سر و صدا او را میبوسد.
"هویگِل تو مَرد منی!"
وضع دوباره عادی شده بود.
فان هارشگِرک میپرسد: "چه مینوشیم؟"
ایوون با اطمینان میگوید: "شامپاین! شامپاین!
ــ من دلم میخواد امروز تو شامپاین شنا کنم ــ و بعد ویسکی!"
ماشین غژغژکنان از میانِ دروازه داخل میشود.
(۴)
خدمتکاران به رختخواب رفته بودند. خانه ساکت بود. همه جا
بوی سیگار، عطر و الکل به مشام میرسید. آنها خود را درون صندلیهای نرم
و تورفتۀ اتریشی اطراف بخاریِ دیواری در اتاقِ ویژۀ سیگار کشیدن میاندازند.
آن لحظه فرا رسیده بود که در آن همه چیز به احمقانه و بیثمر بودن، غمانگیز و
کسل کننده شدن تهدید میگشت. اوضاع دو پهلو و بلاتکلیف بود. این یعنی که باید مانع
از بوجود آمدن یک بحران شد، و ماهرانه در اطرافِ تیزی صخرههای جلو آمدۀ
هیجان به کشتیرانی پرداخت. شاید پس از دو یا سه دقیقه سکوت کسی از جا برمیخواست،
خمیازۀ کسل کنندهای میکشید و به رختخواب میرفت ــ یا شاید هم
پای ایوون تصادفاً به جایی میخورد، و با دندانقرچه منزجر کنندهای گلدانی
را پرتاب کرده و میشکاند. بعد فاجعه پدید میآمد و همه چیز نابود میگشت. ایوون با
تهدید میگوید: "من گشنمه."
هویگِل از موقعیت استفاده کرده و با زمزمۀ خشکی
میگوید: "یک حدِ میانیِ مقتصدانه! بله درستش این است! نه صبحانه و نه شامانه
ــ یک حدِ میانی، یک آنه در میانه!" کوتلِمِ نقاش و رامینگِ غزلسرا
کمی سر حال آمده خود را جابجا میکنند: "آره این کارِ احمقانهای نیست!"
ایوون به هویگِل و میلیونر دستور میدهد:
"برید!" هر دو بلند شده بودند. هویگِل در حال رفتن با هارشگِرک به
آشپزخانه با صدایی شبیه به صدای ترومپت بلند میگوید: "بیا! بیائید، آقای سر
آشپز! ما میخواهیم ــ هی، آقایون و خانمها، چی، چی؟" در حالی که آقای خانه
یک و نیم دوجین تخممرغ میپخت، هویگِل نانها را کره
مالید، خاویار رویشان گذاشت، ژامبون و ماهیِ آزاد آماده کرد.
شامپاین قبلاً خنک شده بود.
هنگامی که آدم هویگِل گیلاسهای مشروب و
سینی غذاها را به درون اتاق ویژۀ سیگار کشیدن حمل میکرد دوباره بر خود کاملاً
مسلط شده بود و مانند گارسونی ماهر خدمت میکرد. حاضرین بعد از حملۀ حریصانه به
سمت غذا و با ولع خوردن آن خلق و خویشان بهتر میگردد.
هویگِل فریاد میزند: "و من؟! ــ من در صومعه
چمباته میزنم و تمام تُفهامو اونجا قی میکنم! ــ اونجا! ــ اونجا! ــ
اونجا! ــ" و بقیه تکرار میکنند: "اونجا ــ اونجا ــ"
میلیونر پوست تخممرغش را با قوسی بزرگ به سمت
سقف پرتاب میکند. پوست تخممرغ به آینۀ بالای بخاری دیواری اصابت میکند
و خُرد میشود. ایوون خوشحال از این کار تخممرغ خود را به
سمت سطحِ درخشانی از دیوار پرتاب میکند. بنگ! تخممرغ پس از بر خورد به
آنجا متلاشی میگردد.
هویگِل مانند جارچیای فریاد میزند: "چه
خبره! چه خبره!" و او هم تخممرغش را به سمت آینه پرتاب میکند.
کشتی صخرۀ خطرناک را دور زده بود. شلپ ــ شلپ ــ شلپ! همه تخممرغهای خود
را به سمت آینه پرتاب میکنند. مسابقۀ پرتابِ تخممرغ آغاز میشود. ایوون با
خوشحالی خود را به شدت میجنباد و هویگِل از خوشی جست و خیز میکرد.
چه ساده است همه چیز!
رامینگ در حال آروغ زدن یاوه میگفت: "این
جنگِ با آینه یا جنگ زردۀ تخممرغ با طاقچۀ بالایِ بخاری
دیواریست!"
میلیونر با نیشخند میگوید: "هاهاها-ها!
شاعر بذلهگو شده!"
هویگِل با صدایی از درونِ شکم میگوید: "جنگِ
آینه! جنگ بازی! بازی با جنگِ آینه." آنها سریع مینوشیدند. هویگِل ماهرانه
شامپاینِ داخلِ دهانش را به سمت سقف میپاشد. فوران ضخیمی بود. در چشمبهمزدنی بقیه
هم از او تقلید میکنند. حال و خویشان به اوج خود رسیده بود و میبایستی آن را
حفظ کرد. هویگِل شروع به تعریف جوکهای زننده میکند
از یک سال پیش میلیونر به رامینگِ شاعر کمکهزینۀ تحصیلی
میپرداخت، زیرا ایوون یک بار صورت چیندار و حرامزادۀ او را
"شهوت برانگیز" خوانده بود. زیبایی عادی کوتلِمِ نقاش برای ایوون بقدری
جذابیت داشت که فان هارشگِرک را مجبور کرد تا برای او یک آتلیه
بسازد. هویگِل میدانست که بقیه افرادِ گروه بخاطر فقط یک جوک یا مانند
آن مبلغ گزافی از هارشگِرک گرفتهاند.
و او اجازه داده بود که سطل سطل بر سر او آب بپاشند.
اجازه داده بود که به شکمش مشت بکوبند!
و در هشت روز دیگر؟
رامینگ آروغی میزند، سرش به روی سینه خم میشود، مچاله
گشته و به خواب فرو میرود.
هویگِل با صدای بلند میگوید: "جورابِ تنگِ
ساقه بلند تا محل ختنه عقبنشینی کرده!" و مخفیانه چهرۀ بقیه را
بازرسی میکند.
میلیونر اضافه میکند: "الهام در خواب به سراغ
آدممیآید!"
ایوون با خوشحالی میگوید: "آنتون، میدونی،
حالا یک بازی کوچولو میچسبه!"
کوتلِمِ نقاش هم میگوید: "ورق بازی؟ ــ آره،
این کارِ دلپذیریه!"
هویگِل یاوهگوئی میکند: "بسیار درست
است! مطمئناً خانمها! مطمئناً آقایان! خانمهاآقایان، آقایانخانمها!"
و مانند پادوها تعظیم میکند. "آدم هویگِل فرماندهی عرقخوری را به عهده
میگیرد، خواهش میکنم، خانمها و آقایان محترم، خواهش میکنم!"
خرناس کشیدن رامینگ اعصاب آنها
را مسالمتآمیز و بطور برابر خط خطی میکرد. ایوون، کوتلِم و
میلیونر کنارِ میز بازی مینشینند واسکناسهایشان را وسط میز میگذارند.
هویگِل کینهتوزانه فریاد میزند: "به
سلامتی، آقای نقاش، آقای فرشته کثافت!" و گیلاس پُر شامپاین را تا قطره آخر
با عجله و یکنفس مینوشد.
فان هارشگِرک ورقها را پخش میکند.
هویگِل که نمیتوانست بازی کند به این سمت و آن سمت
اتاق قدم میزد و نامفهوم و آهسته زیر لب آواز میخواند. گهگاهی سرکِ سریعی
به اسکناسهای انباشته شده بر روی هم میکشید. آن سه نفر اسکناسها را
تنبلانه برمیداشتند و یا اسکناس جدیدی روی تپهای از اسکناس پرت
میکردند.
رنگ آبیِ ماتِ روز بر طاقچه نشسته بود. باغها در بیرون کمی رنگ سفید به خود گرفته
بودند و سارها آهسته آواز میخواندند. شبنم از زمین رو به بالا میرفت. هویگِل با
ناآرامی به اینسو و آنسوی اطاق قدم میزد، گاهی به بازیکنها چپ چپ نگاهی میانداخت و
بعد دوباره از میان شیشۀ پنجره به بیرون نگاه میکرد.
اوضاع رو به سردی میرفت. همه چیز دوباره از مسیر خارج شده بود. ــ حالا کوتلِم میبازد. هویگِل به
یاد آن شب در اتاق پشتیِ بخار گرفتۀ <قمارخانه بهشت> میافتد که
اجازه داد با مشت به شکمش بکوبند. آدم هویگِل ناخواسته با نگاهِ تیره و
پُر تنفری شکمش را منقبض میسازد.
هنگامی که نقاش دوباره یک اسکناس روی میز پرت میکند
<آآآآخِ> بلندی از گلوی فان هارشگِرک با لذت و بدجنسی خارج
میگردد.
هویگِل بدخواهانه داد میزند: "به
سلامتی!"
"لعنتی!" نقاش کمی عصبی ورقِ بازی را روی میز
میگذارد. دوباره یک صد تائی!
آدم هویگِل جوک زنندهای میگوید. ایوون میخندد.
کوتلِم مانند کسی که مراقب اطراف خود میباشد گیلاس
مشروبش را برمیدارد و مانند سرجوخهای فریاد میزند: "هی! حمال!
مشروب بریز!" خون به سر آدم هویگِل هجوم میآورد. اما او زود
بر خود مسلط میشود و پارچِ مشروب را بلند میکند. او در حال مشروب ریختن کمی
میلرزید و مشروب به اطراف میریخت.
کوتلِم فریاد میزند "هی هی! تو! حمال! بهتر نشانه بگیر! ــ در کنار
هدف گُهکاری کردی!" و مشتی به شکمش میزند. میلیونر سر حال و
مانند فنر از جا میجهد و پارچ را از او میگیرد. آدم هویگِل مبهوت شانههایش را
بالا میبرد. فان هارشگِرک متناوب میخندید و باقیماندۀ شامپاین را روی
سرِ خم کردۀ هویگِل میپاشد. شامپاین مثل آبِ یخی بر پشتش میدود.
هویگِل آخرین نیروهایش را جمع میکند. سرگشتگی، خشم
و تردید ناگهان در کنارش میایستند. مانند غژ غژ بیوقفۀ شلاقی درون
سرِ آشفتهاش وز وز میکرد.
نزدیک بود به زمین بیفتد، یکبارِ دیگر با تمام قدرت شکمش
را به بیرون داده و عاقبت دوباره خر خری میکند و دوباره صدای قاه قاهِ خنده منفجر
میگردد.
کوتلِمِ نقاش از جا میجهد و بازویش را مانند شلاقِ
رام کنندۀ حیوانات به اطراف میجنباند.
بازی قطع شده بود. حادثۀ قابلِ توجه جدیدْ ملالت را خاموش ساخته بود. آنها به
دور هویگِل که مانند خرسِ کوری کورمال کورمال به اینسو و آنسو میرفت
میرقصیدند و فریاد میکشیدند. مشتهای دقیق نشانه گرفتهشدهای پشت
سر هم به شکمش مینشستند. فان هارشگِرک با پارچی پر از آب بر سرش
میپاشد. کفشهای خیس شدۀ هویگِل سوت میزنند.
ایوون ناتوان به سمت شلوغی بیحس کننده
فریاد میزد: "بیشرفها! سگهای سادیستی!" رامینگ خوابآلود
بالاتنهاش را بالا میآورد و بعد دوباره پائین آورده و میخوابد. نعرۀ
خشک ایوون فضای دودآلوده را میشکست. گاهی صدایِ ناله مانند نفس نفس
زدنِ صدائی در حال مرگ از شکمِ هویگِل به گوش میآمد.
همین امروز! یکبار دیگر! بعد شاید که او نجات مییافت. کسی در او زائیده شده
بود. یک شب آب بر روی سر ــ و دیگر مصیبت بی مصیبت. هنگام خم شدن شلوارش پاره
میشود. کوتلِم پیراهن او را جر میدهد و از تنش در میآورد.
صدای "هوی! هوی!" از همه طرف به گوش میآمد. آنها هویگِل را
در وسطِ خود قرار داده و با کوبیدن پا بر زمین او را از میان گلخانه با مشت و لگد
به بیرون میبرند. با سر و صدا و کُند مانند یک قطارِ باربری از کنارِ اولین باغِ
سبزی میگذرند. میلیونر او را از پشت هل میداد و کوتلِم دستهایش را
میکشید. ایوون بیوقفه جیغ میزد.
"آآآآخ، بذارید کمی نفس تازه کنم!" هویگِل ناله میکرد و
دهانش را برای نفس کشیدن کاملاً باز نگاه داشته بود. عرق گوله گوله از بدنش به
زمین میچکید.
دوباره کسی فریاد میزند: "هوی! هوی!" و او را
هل میدهد. هویگِل نفس نفس میزد و از گلویش صدای خر و پف میآمد. کوتلِم تُربی
از باغچه میکند و آن را با تمام نیرو در دهان هویگِل فرو میکند.
دندانهای هویگِل به سر و صدا میافتند.
گلویش با خفگی در جنگ و رنگِ صورتش کبود شده بود. آدم هویگِل گلوی خود
را با دست نگاه داشته بود، تُف میکرد و بطرز وحشتانگیزی با دستهایش در
هوا چنگ میانداخت و به دنبال هوا برای نفس کشیدن میگشت.
یکدفعه اطرافِ هویگِل خالی میشود. اندکی از
فشار زنجیر کم میگردد. بدنش بیدار گشته و مانند آهنی سخت که به سویِ دیواری
میدود و پس از برخورد با آن ویرانش میسازد خود را سفت و محکم میسازد.
تنفس کردن ناگهان آسان شده بود.
یک سکوت بزرگِ غیرقابل تصور و سفید در اطراف ایستاده
بود.
وقتی او بعد از مدتی طولانی چشمهایش را باز میکند،
تمام اعضای بدنش سرما و رطوبت زمین را در خود میمکند. او در باغچهای دراز
افتاده و خون و خاک روی گونههای کبود شدهاش چسبیده بود.
دهانش را میبندد و آب دهانش را با زحمت و درد قورت میدهد. معدهاش بوی تهوعآوری میداد.
خانه مانند منبعی سبز و بدجنس در باغچۀ لگدمال شده
چمباته زده بود. رنگ سرخِ ملایمِ صبحگاهی پنجرههائی را که بیروح به
روبروی خود زل زده بودند میلیسید. بوی پوسیدگی به مشام میآمد.
هویگِل تلو تلوخوران از جا بلند میشود و وحشتزده باغ را ترک میکند. مانند
کشتی شکستهای تلو تلوخوران از مسیرِ علفزار به سمت شهر میرفت، سستیِ
هولناکی او را در بر گرفته بود. سرانجام با ترسِ فراوان به قدمهایش سرعت
بیشتری بخشیده و تا جائی که قدرت داشت میدود.
پس از رسیدن به اولین خانه میایستد و نفس تازه میکند،
از صورتش خاک و خون را پاک کرده و خموش و هوشیار قدم به خیابان مینهد. کارگران از
کنارش میگذشتند و توجهای به او نمیکردند. آنها دستهای خود
را حرکت میدادند و مانند انسانهایی که انکار و اعتراض نمیکنند صحبت میکردند.
استواریِ عجیبی از حرکت دستها و کلماتشان جاری بود.
هویگِل مانند آدم ترک شده، بیمصرف و کوتولهای
رقتانگیز آنجا ایستاده بود. شرمِ هفتههای پیشْ تسلیمناپذیر و
سنگدلانه از او بیرون میزند و بالا و بالاتر میآید. درمانده و
مانند گدائی به همۀ آدمها نگاه میکرد.
عاقبت پس از تکانی سریع به خود به رفتن ادامه میدهد
و چهرهاش آهسته معتدل میگردد.
محکمتر، مصممتر و با جدیتِ سبک گشتۀ انسانی
که آرامش خود را پس از یک لرزشِ بزرگ دوباره بدست آورده است براه میافتد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر