
<تبسم> از میکولاس اسلاکیس را در آبان سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.
در فروشگاه ازدحام
حکمفرماست. صدای پیر و جوان، مردان و زنان، دهقانانِ کلخوزها و شهرنشینها قاطی هم
شده و بینظم وزوز میکنند. همه چیز مورد احتیاج است ــ مردم برمیدارند، لمس میکنند
و میخرند. فروشندگان فرصت نمیکنند توضیحی در بارۀ اجناس بدهند، یا آنها را نشان
داده و بستهبندی کنند.
من اینجا در فروشگاهْ با
اینکه چیزی لازم ندارم ول میگردم. من از بازارها، از مغازهها و از تجمعِ مردم
دورِ یک اتوموبیلِ مدل جدید خوشم میآید.
زیباست آنجائیکه همه چیز
غلغل میکند و میجوشد، جائیکه همه چیز در شتاب است و به سختی کسی به این فکر میافتد
که صورتِ خستهاش چگونه در آینه دیده میشود. از این گذشته، وقتی هیچ چیزی علاقه
را به خود جلب نکند، آدم میتواند با خیال راحت به خود علاقهمند گردد. اینجا در
فروشگاه نه تنها یک آینه در دسترس است، بلکه آینههای زیادی وجود دارند، در هر
گوشه ...
این صفِ بیانتها بخاطر کفشهای
زنانه تشکیل شده است. صفی بامزه که بهار را نوید میدهد. کفشهای جدیدِ پاشنه بلند
هنگام راه رفتن چه صدائی تولید خواهند کرد!
و اینجا تابستان در تمام رنگها
شکوفا گشته: پارچههای نخی، از میان شلوغی هرچه هم کوشش کنی به پارچهها نمیرسی!
خانمها حالا پارچههای نخی را به ابریشم ترجیح میدهند. پارچههای ابریشمی مانند
زیبا رویانِ پیر گشتۀ غمگین در قفسهها قرار گرفتهاند.
مردم به دستگاههای تلویزیون
علاقه نشان میدهند، به دوچرخهها و قلابهای ماهیگیری. اینجا یک بهشتِ واقعی برای
مردان است!
کنار هر پیشخوان ازدحامی از
خریدان به چشم میخورد.
فروشندهها از خود جدیتِ
زیادی نشان میدهند و مانند زنبورهایِ خشمگین عصبانیاند.
"آنجا چه خبر
است؟"
"فکر میکنم پردههای
نازکِ آلمانی میفروشند."
"شما نفر آخرید؟"
با وجودیکه پردهها فعلاً در
انبار قرار دارند، با این حال صفِ جدیدی بوجود میآید.
از قیمتها کسی سؤال نمیکند.
این موضوع خوشحالم میکند. دلنشین است وقتی مردم بتوانند همه چیز بخرند!
صفها مانند نهرهائی که در
بهار آنچه سر راه خود میبینند سوارِ بر امواج به همراهِ خود میبرندْ در هم میپیچند.
به تدریج این قیل و قال و
یکنواختی، این سؤالها، جوابها و صورتهای نگران و تحریک شده خستهام میسازند.
ناگهان فروشندۀ جوانی که از
نردبانی بالا رفته و مشغول تزئینِ ویترین بود توجهام را جلب میکند. پاهایش بلند و
لاغرند و کمرش باریک است. من میایستم، سرم را به عقب خم کرده و مشغول نگاه کردن
به او میشوم.
"میبخشید، شهروند، چه
چیزی آنجا فروخته میشود؟"
اینکه شاید من مخاطب قرار
گرفته باشم را ابداً حس نمیکنم.
"?prosezę pana, co sprzedją"
من عکسالعملی نشان نمیدهم.
و به زبان روسی:
"?Cкажите пожалиста, что здесь продают"
مردم از همهسو مرا احاطه میکنند.
این مردم از من چه میخواهند؟
از میان سقفِ شیشهایِ
فروشگاه پرتوِ زردی از خورشید به داخل میتابد و بر بالاپوشِ براقِ سیاهرنگی که شانههای
دختر را پوشانده نقطههای طلائی رنگ میپاشاند.
دختر از بالای نردبان بلند
میگوید: "اینجا پیشخوانِ فروش نیست، بلکه یک ویترین است!"
من کاملاً نزدیک نردبان
ایستادهام. آنچه را که دختر گفت من خیلی خوب شنیدم. اما میخواهم یک بار دیگر
صدایش را بشنوم. به این خاطر با شگفتیِ تمام او را تماشا میکنم.
"یک ویترین! میفهمید؟
یک ویترین!" و برای اینکه من بیش از این تردید نکنم لبخندی میزند.
وَه که چه تبسمِ تمیز و
مهربانانهای! بر روی گونههای لطیف و صافش دو چال آشکار میگردد. چشمان، لبها و
ابروهایش میخندند.
مردم طوری از اطراف به من
فشار میآورند که عرقم سرازیر میشود.
حالا میدانم چه جوابی باید
به این مردم بدهم.
بدون آنکه نگاهم را از
نردبان برگردانم بلند داد میزنم: "حضار محترم، عجله کنید و بخرید! فقط کسی
نمیداند که آیا شما موفق به اینکار شوید."
"چی؟ چه فروخته میشود؟"
"هی! آیا شنیدید که این
جوانک چه گفت؟"
من تکرار میکنم: "یک
تبسم. درجه یک!"
"چی؟ چی؟"
من با شوخی توضیح میدهم:
"آیا هرگز چنین تبسم مهربانانهای دیدهاید؟ هیچ قیمتی نمیتوان برایش متصور
گشت."
زنی با پالتوئی از پوستِ
روباه برایم موعظه میخواند: "خجالت نمیکشید؟ با این قیافه باهوشتون!"
خریدارانِ منصف بررسیکنان
خود را با فشار به جلو نزدیکتر میساختند: "چه چیزی برای فروش وجود دارد؟
صفحههای جدیدِ گرامافون؟ لولیتا تورّس؟"
و من با رضایت به تک تکِ سؤال
کنندگان جواب میدهم: "لبخند بزنید! نه به قبضِ خرید محتاجید! نه به
پول!"
دختر از آن ارتفاعِ دستنیافتنیِ خویش مانند کودکی با تعجب به پائین نگاه میکرد. بر چهرۀ جوانش یک تبسم دوستداشتنی
پر پر میزند، اما نمیتواند خود را کنترل کند و با صدای بلند شروع به خندیدن میکند.
او چنان قشنگ میخندد که دلم
میخواهد خندهاش را مانند قطعهای نبات گاز بزنم، مانند یک سیب که از حرارتِ
خورشید سرخ شده است.
"یک تبسم. یک تبسمِ زلال
و شفاف. برای چه کسی بستهبندیش کنم؟"
جوانی با کلاهِ کوچکِ قرمزِ مخصوصِ دانشجوها با صدای بمِ دلپذیری میگوید: "یک تبسم! یک خنده! تقریباً
مجانی!"
کم کم چهرۀ مالکینِ آتیِ دستگاههای تلویزیون، موتورها و ساعتها روشن میگردد. "دلقک ..." من
صدائی ناراضی میشنوم. زنی که پالتوی روباه بر تن دارد مأیوسانه میگوید:
"امروزه انسانها قادر به کنترل خود نیستند. دیگر خجالت سرشان نمیشود."
حالا واقعاً همه میخندند:
دختر بر روی نردبان، پسر دانشجو، مردان و زنان گمنام. آنها میخندند و فشارِ نگرانیِ هرروزۀ خود را دور میریزند.
من از فروشگاه خارج میشوم
ــ سوار بر لبخندهای روشن و خندههای شادِ انسانها. آیا خریدِ بهتری میتواند وجود
داشته باشد؟ ماشینها در طول خیابانها میرانند و چرخهایشان برفهای ذوب شده را
به اطراف میپاشاند. ذرات گِل به هر سو در پرواز است.
برای اینکه جنسِ خریداری شدهام
گِلآلود نشود، آن را درون قلبم مخفی میسازم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر