ترس.



<ترس> از اُسکار ماریا گراف را در دی سال 1389 ترجمه کرده بودم.
 
مایکل زولینگر مردی بود تقریباً سی ساله، بلند قد، با پوستی خشک و استخوانبندیِ محکم، دارای شانه‌های پهن و صورتی بدون ریش، لاغر و رنگ پریده با بینی نازکِ نوک تیز و چشمانِ کمی خیس آبی/خاکستری رنگی که بی‌حرکت و بی‌حس بودند، قسمت‌هائی از موهایِ کوتاه اصلاح شده‌اش که کلاهِ کج نشانده شده بر سر مخفی‌شان نمی‌ساخت سفید شده بودند، و لب‌های نازکِ دهانِ گشادش خود را محکم روی هم فشار می‌آوردند. مایکل زولینگر از محوطۀ روشن، وسیع و پُر رفت و آمدِ بازار داخل کوچۀ فرعی تنگ و تقریباً بدون نور خورشیدِ محلۀ‏ قدیمی می‌پیچد.
محل سراشیبی و بی‌قاعدۀ عبور عابر پیاده حالا طوری تنگ می‏شود که مردم هنگام عبور از کنار هم می‏بایست یکدیگر را لمس کنند. زولینگر اما به رهگذران توجه‌ای نمی‌کرد، و به نظر می‌آمد که رهگذران هم به او بی‌توجه‌اند. تنها در بعضی از مغازه‌های کوچکی که درهایشان باز بود، مردم صحبت‏ خود را قطع و با شتاب به رهگذر نگاه می‌کردند، بعد صورتشان جدی و کمی دلسوزانه می‌گشت و چند کلمۀ آهسته با هم رد و بدل می‌کردند. آن‌ها همه مایکل زولینگر را می‌شناختند، زیرا اگرچه هارتهاوزن بعنوانِ شهر به حساب می‌آمد اما فقط کمی بزرگ‌تر از یک بازار توسعه داده شده بود. آن‌ها زولینگر را می‏شناختند، اما کسی نمی‌خواست سر و کاری با او داشته باشد، زیرا بالاخره حالا زمانه طوری دیگر بود! زمانه‌ای پُر از ابهام!
تقریباً چهار هفته از آزاد شدنِ زولینگر پس از حبس سه سالۀ او در بازداشتگاهِ زندانیانِ سیاسی و اسرایِ جنگی می‏گذشت و او می‌بایست هر روز خود را به کلانتری معرفی کند. سه سال پیش توسط گروهِ ضربتِ شهر هارتهاوزن بخاطر توطئه بر علیه حکومت شبانه از بستر بیرون کشیده شد، بی‌دلیل کتکش زدند و با خود بردند. بسیاری از همکلاسی‌های او که حالا حزبِ پُر سود و پُست‌های حکومتی را اشغال کرده بودند در این دستگیری حاضر بودند. این گروه در آن زمان در هارتهاوزن شریرانه خون می‌ریخت، اما کسی جرأت نمی‌کرد بر علیه آن چیزی بگوید. فقط بعضی از مردم در پنهان در این باره حرف می‌زدند، و آن‌ها طوری صحبت می‌کردند که در واقع عقیده‌ای در صحبت‌شان تشخیص داده نمی‌شد. اما گاهی اتفاق می‌افتاد که یکی از همسایگان یک بسته مواد غذائی جلوی در خانۀ خانم زولینگر بیچاره قرار می‌داد. او هم آدمی بود مانند بقیۀ آدم‌ها! وگرنه چطور می‌توانست با سه بچه از عهدۀ این زمانِ سخت برآید!
همچنین پدر زولینگر که سی و پنج سال در نیروگاهِ برق در نزدیکی لانگهایم کار می‏کرد و مدت‏ها از مُردنِ زنش می‏گذشت و انسانِ عبوس و بدی بود، گاهی ــ البته نامحسوس و بدون آنکه عروسش هرگز مطلع گردد پول از کجا آمده ــ مبلغ ناچیزی برایش می‌فرستاد. احتمالاً بخاطر بچه‏ها، شاید هم اما چون نمی‌خواست مردمی که او را می‌شناختند و می‌دانستند که او سالیانِ درازی خود را آنجا آفتابی نکرده است برایش شایعه بسازند. زیرا که بخاطر ازدواج پسرش به دشمنی پرداخته و رفته رفته این دشمنی سخت‌تر گشته و به بیگانگی کامل رسیده بود، هنگامی که خبر دستگیری مایکل به گوشش رسید غرولندکنان گفت: "بفرما! حالا بیا و درستش کن! کله‌شق احمق! او باید در هارتهاوزن تنها آدمی باشد که روزنامۀ سوسیال دموکرات‌ها را بخواند و در اتحادیۀ کارگران عضو شود، ابله! ... آیا شد که یک‏ بار به حرف کسی گوش کند!"
این امکان وجود دارد که مایکل زولینگر در حال عبور از کوچه‌هایِ باریک به سمتِ خانه به تمام این‌ها فکر می‏کرد. در منزل ــ خانه‌ای در ساختمانِ کوچک و قدیمی در انتهای سراشیبی با پنجره‌هایِ کوچک که از یک اتاق و یک آشپزخانه تشکیل شده بود ــ تقریباً همان بوئی را می‏داد که در بازداشتگاهِ زندانیانِ سیاسی و اسرای جنگی می‌آمد. بر روی اجاقِ خوراکپزی در آشپزخانه که درش باز بود سبزی ــ غذای تقریباً هرروزۀ آنها ــ در حال بخار دادن بود. دو فرزندِ کوچک‌تر روی کف اتاق بازی می‏کردند، پسر در مدرسه بود. خانم زولینگر پشت چرخ‌ خیاطی نشسته بود و لباس‌های کهنه و پارچه‌هائی که کنار او بر روی کاناپۀ فرسوده و فرورفته قرار داشتند بوی خفیفی از گلوله‌های نفتالین که با بوی تُرش بخار سبزی مخلوط شده بود از خود پخش می‌کردند.
دختر چهار ساله که بلند شده و خود را به پاهای زولینگر چسبانده بود فریاد می‏زند: "پاپا! پاپا!" زولینگر بطور مکانیکی دستی به سر گِرد و موهای بلوند او می‌کشد و به زنش نگاه می‌کند.
زن می‌گوید: "بیا بگیر" و به او یک ورقه یادداشت می‌دهد و بدون تأکیدِ ویژه یا جنبشی، تقریباً مثل "امروز شیر بدست نیاوردم" یا چیزی شبیه به این می‌گوید: "یکربع قبل کارگری از نیروگاهِ برق اینجا بود. پدرت مُرده. اینطور که به نظرم می‌رسه سکتۀ قلبی کرده." صورت مایکل اما تغییر رنگ می‌دهد. او بر روی ورق یادداشت چیزهائی از خاکسپاری و تنظیم ارثیه می‌خواند، لحظه‌ای کوتاه نفس پُر سر و صدائی می‌کشد و نامشخص می‌گوید: "هوم ... و فردا صبح زود باید برای بیگاری به سفر برم ...، کمیسر گفت که به این وسیله کنترلِ پلیسی بر روی من قطع می‌شه."
"چی؟ بری؟ دوباره می‌خوای بری؟ ... کجا می‌خوای بری؟" حالا زن صورتِ لاغرش را بلند می‌کند و چشمانش درمانده و غمگین می‌گردند.
مایکل شانه‌هایش را بالا می‌اندازد "به کجا؟ ... هوم! از این کسی خبر نداره! ... شاید برای جاده سازی، شاید هم قلعه سازی ... بگیر بخون، این هم حکمش." او یک کارتِ چاپی که مُهر اداری خورده بود به زنش می‌دهد. دستان زن هنگام خواندنِ قسمت‌هائی که با خودنویس پُر شده بودند کمی می‌لرزیدند.
زن "هوم"ی می‌گوید و به مایکل نگاه می‌کند، "هوم، با آدم مثل گاو رفتار می‌کنند ..."
"پاپا! تو باید اینجا بمونی!" ایلیز کوچلو یکباره شروع به نِق زدن می‏کند "پاپا، نرو ... مامی همش گریه می‌کنه ..."
یک ثانیۀ تمام مایکل و زنش درمانده به چشمانِ هم نگاه می‌کنند.
زن می‌پرسد: "فکر می‌کنی، بتونی مهلت بگیری؟ ... باید شدنی باشه ... حالا، با حادثۀ مرگ پدرت."
او جواب می‌دهد: "می‌تونم امتحان کنم." و دوچرخۀ زنگ‌زده‌اش را از آشپزخانه می‌آورد، چرخ‌هایش را آزمایش می‌کند و بدون آنکه توجه‌ای به گریۀ ایلیز کند در حال رفتن می‌گوید: من الان پیش پلیس میرم و با کمیسر صحبت می‌کنم ... بعد فوراً به طرف لانگهایم می‌رونم ..." زن کودکِ گریان را در بغل می‌گیرد، تکان کوچکی به سر خود می‌دهد، و مایکل با دوچرخه از در باز خانه خارج می‌شود.
مایکل در حال رفتن می‌گوید: "شاید برگشتنم کمی طول بکشه" و بعد ناپدید می‌شود. شانس با او بود. به او دو روز مهلت داده می‌شود. کمیسر حتی به او تسلیت میگوید و بشردوستانه اضافه می‌کند: "ما هم خواهیم رفت. همه روزی خواهند رفت."
مایکل یک ‏بار دیگر به سمتِ خانه می‌راند. او سرزنده‌تر شده بود. او می‌خواست شب را در لانگهایم بگذراند، گفت که مُرده در خانه مزاحم او نخواهد شد، او جنازه و خیلی چیزهای دیگر به اندازه کافی دیده است ــ و شاید اصلاً پیرمرد در مرده‌شورخانه باشد، در هر حال او آنجا همۀ کارها را تنظیم خواهد کرد. زنش می‌گوید: "خوب باشه، مانعی نداره ... هرچی تو فکر می‌کنی." و دوباره به خیاطی می‌پردازد.
انتهای هارتهاوزن سراشیبی بود. دشت خود را پهن و عظیم گسترانده بود. عجیب بود، چنین به نظر مایکل می‌آمد که انگار برای اولین بار آنجا را می‌بیند. طبیعت او را منقلب ساخته بود. او به هوایِ تیز پائیزی پُک‌های بلند می‌زد و با هر فشار به رکابِ چرخ احساس می‌کرد که جان تازه‌ای می‌گیرد. او به آسمان نگاه می‏کند. خورشیدِ کدر ماهِ اکتبر دیگر گرما نداشت و هر از چند گاهی پشتِ انبوهی ابر سفید و شفاف که مرتب از هم پراکنده می‏گشت گم می‌شد.
اما نور بود، روشنائی بود و فراخی. تپه‌های جنگلی دوردستِ سمتِ چپ در مهِ سبکی فرو رفته و در سمتِ راست مزارع درو شده با شیبی ملایم به خود وسعت داده بودند؛ اینجا و آنجا یک خانۀ رعیتی پهناور و به سفیدی آهک وجود داشت و کمی دورتر جنگل کاج شروع می‌شد. بادِ خنک بر صورتش می‌وزید، بعد دوباره غبار خشکِ خیابان را به مزارع هدایت می‌کرد.
مایکل جنگل را پشتِ سر گذاشته بود و حالا سربالائی شروع می‌شد. پاهایش رکاب می‌زدند و رکاب می‌زدند، ماهیچه‌هایِ پایش هر بار تقریباً بطور دردناکی منقبض می‌گشتند، شُش‌ها کار می‌کردند و او صدای تپش قلبش را می‌شنید. او به خود می‌گوید: "هوم، دیگر عادت به ... اینچنین هلاکم ساختند. هنگام جاده‌ سازی وضع جسمم بهتر خواهد شد ...!" عرق از تمام منفذهای بدنش جاری بود. او خیلی کوتاه و فرار احساس ضعف می‌کند. ضعفی که از زانو رو به بالا می‌خزید ناگهان بر شکم می‌نشیند و غوغائی در معده آغاز می‌گردد. آب دهانش خشک می‌شود و ناگهان احساس گرسنگی می‌کند، گرسنگی و تشنگی. و غرولند می‌کند: "همیشه این سبزیِ لعنتی!"
خسته و کوفته بعد از سه ساعت و نیم به لانگهایم می‌رسد. هوا هنوز خاکستری و تاریک‌روشن بود، با این وجود در شهر کوچک زندگی جریان داشت، اکثر خانه‌ها به پرچم مزین بودند و بر پارچه‌ای پهن که خیابانِ اصلی را پیراسته بود چنین نوشته شده بود: "پیوندِ سودیتَن‌لَند به وطن مبارک!" مردم بسیاری در پیاده‌روها پرسه می‌زدند و از مهمانخانه‌ها صدای بلند موزیک به گوش می‌آمد. مایکل تعداد زیادی افراد <اس‌آ SA> و <اس‌اس SS> را می‌بیند. بی‌اختیار سرش را پائین می‌اندازد، مستقیم به روبرو نگاه می‌کند و سریع از کنارشان می‌راند، و عاقبت به ساختمانی که در آن پدرش در تمام مدتِ عمر خانه‌ای با دو اتاق بسیار کوچک داشت می‌رسد.
مأمور کوتاه قدِ حراستِ ساختمان که سبیلی شبیه به سبیل خوک‌های آبی داشت کمی کینه‌جویانه می‌گوید: "که اینطور، پس شما پسر زولینگر خدابیامرز هستید؟" و با کنجکاوی به مایکل از پائین به بالا نگاه می‌کند. "که اینطور ..." را طوری که انگار از همه چیز مطلع است ادا می‌کند. مرد لقمۀ داخل دهانش را می‌جوید و به نظر می‌آمد که کمی خشمگین است.
مأمور حراست غرولندکنان می‌گوید: "هوم‏هوم، به این جهت دیروقت می‌آئید ... و آن هم درست امروز، هوم‏هوم!" و شناسنامۀ مایکل را بازرسی می‌کند، مجدداً او را مفتشانه نگاه می‌کند و می‏گوید: "آره‏آره، از نظر صورت کاملاً به پدرتان شبیه هستید، آره‏آره! اما، اینجا رو امضاء کنید، من در برابر پلیس مسئول هستم. دستور دستور است!" او کلید خانه را به مایکل می‌دهد و کمی مهربان‌تر می‌شود و می‌گوید: "در واقع، مرگِ زولینگر، یک مرگِ زیبا بود، تَق، و تمام کرد. جنازه در مرده‌شورخانه است و آماده، فقط دفتر روحانیت می‌خواهد بداند که خاکسپاری کِی و چه نوع باید انجام شود." وقتی مایکل تشکر کوتاهی می‌کند و از پله‌های تنگ بالا می‌رود، مردِ کوتاه قد خود را بار دیگر می‌چرخاند و چیزی غرولند می‌کند، ظاهراً انتظار انعام داشته بوده است، و بعد در را محکم می‌بندد.
اتاق شخص مُرده بوی پوسیدگی مردانِ پیر را می‌داد. مایکل چراغ را روشن می‌کند و مدت درازی با پاهای دراز کرده همانجا می‌نشیند. او نگاهِ خالیش را به روبرو دوخته بود و با مکث نفس می‌کشید. شاید ــ اگر چه این مرگ او را اصلاً متأثر نکرده بود ــ تصادفاً در بارۀ زندگی پدرش فکر می‌کرد. او بعنوان کارگر شروع به کار کرده بود و عاقبت از سر ترحم، یا همچنین بخاطر صرفه‌جوئی در حقوق بازنشستگی او را به کار دربانی گمارده بودند.
بالاخره مایکل آرام شروع به جستجو در کمد و جعبه‌ها می‌کند. در جعبه‌ها و کشوهایِ کمد خرت و پرت زیادی کنار لباسِ زیر کثیف و پیراهن‌های شسته شده و کنار جوراب‌ها و شال‌گردن‌ها قرار داشتند. در کمدِ صیقل داده شده تک و توک شلوار، یک پالتوی کلفتِ سیاه رنگِ یقه مخملی، تعدادی کت و شلوار از مُد افتادۀ کهنه و یک کُتِ مخصوص دربانی آیزان بود. داخل کمد یک چتر و تعدادِ زیادی عصا تکیه داده بودند، سه جفت کفش و یک جفت چکمۀ بلند، یک دمپائی سائیده شده و در بالاترین کشویِ میز تحریر باریک تعداد زیادی کلیدِ زنگ‌زده قرار داشت، سکه‌های مسی از دوران قدیم، صلیب شکسته ــ و یک نشانِ افتخار اعطاء کمک زمستانی به نیازمندان، دو زنجیر ساعتِ نقره، یک انگشتر مُهردار قابل مصرف، یک ساعتِ خرابِ سیاه شده، یک کیفِ پول درب و داغان، یک مدالِ افتخار درجۀ دو از سال 1870 و یک کیفِ فرسودۀ حاویِ مدارکِ عرق کرده و به هم چسبیده که در بین‌شان نه دفترچۀ بانک، نه دفتر پس‏انداز و نه مدرک بیمۀ عمر یا اوراق بهاداری بود. در یک جعبۀ مقوائی کوچک دوازده مارک و چند سکه از جنس نیکل قرار داشت. اینها تمام دارائیش بودند.
مایکل کینه‌جویانه غر می@زند: "کل باقیمانده از تمام عمرش!" و بعد پول را در جیب قرار می‌دهد و در حالی که سرش را تکان می‏داد چند بار با قدم‌هایِ سنگین به اینسو و آنسوی اتاق می‌رود. شلوغی خیابان‌های دوردست از میان پنجره‌ها نفوذ می‌کرد، طبل‌ها به صدا می‌آیند، و سازهای بادی طنین می‌اندازند. مایکل ناگهان دوباره احساس گرسنگی می‌کند و در قفسه‌های آشپزخانه به جستجو می‌پردازد. در کنار اجاق قطعه نانِ خشک‏ شده‌ای قرار داشت و در داخل یک قابلمۀ سفید شیر بود. مایکل خشمگین قوز می‌کند و باقیماندۀ غذا را می‌خورد. در حال فکر کردن و جویدنِ نان به نظر می‌آمد که هر لحظه بر خشمش افزوده می‌گردد. ظاهراً ارزیابی می‌کرد که کدامیک از وسائل کهنۀ پیرمرد به دردش می‌خورد و چه چیز را می‌تواند بفروشد، و به یک نتیجۀ واقعاً نخ‌نمائی می‌رسد. در حالیکه او کنار اجاق قوز کرده بود و حساب می‌کرد بی‌اراده خود را به پائین خم می‌کند، بدون آنکه دلیلش را بداند در دولنگۀ کمدِ بدبویِ جلوی پاهایش را باز می‌کند و در میان بشقاب‌ها و دیگ‌های فلزی جستجو می‌کند و ناگهان در گوشۀ تاریکی جعبۀ آهنی زنگ‌زده و قفل شده‌ای را پیدا می‏کند. کنجکاوانه آن را بیرون می‌کشد و با دقتِ بیشتری به آن نگاه می‌کند. او جعبه آهنی را تکان می‏دهد و صدای آهستۀ جرنگ جرنگ کردنِ شبیه به سکه‌های پول به گوشش می‌رسد، سرش را بالا می‌آورد و آهسته و نامفهوم می‌گوید: "هوم، هوم، پس خبری هست _ شاید!" بعد از آنکه بی‌ثمر سعی در باز کردنِ جعبه می‌کند، تمام کلیدها را از کشویِ میز تحریر می‌آورد و عاقبت کلیدِ قفل را پیدا می‌کند.
او ناگهان با گفتن "هو ... هوهو!" خیره نگاه می‌کند. هزار و دویست مارک اسکناس و تعدادی سکه‌های نقره‌ایِ قدیمی در جعبه قرار داشتند. مایکل لرزان و با عجله چند بار پول‌ها را می‏شمرد و کم کم ملتفت می‌گردد. قلبش تند تند می‌زد. با عجله، آشفته و ترسان در حال نگاه کردن به اینسو و آنسو، تقریباً مانند یک دزد، اسکناس‌ها را در کیفِ پول کهنۀ خود می‌گذارد و کیف را دوباره در جیبِ پشت شلوارش جا می‌دهد. در این حال از عصبانیت می‌لرزید.
او غرولند می‌کند: "حالا چه باید کرد؟ ... تهوع‌آوره!" زیرا که او ناگهان بخاطر رفتار عجیب و نامطمئنش خشمگین شده بود. به چه خاطر و برای چه وحشت‌زده بود؟ اصلاً نگرانیش بابت چه بود؟ شاید وجدانش ناراحت شده است؟ آیا پول به او تعلق نداشت؟ آیا تمام آنچه در این خانه است به او متعلق نبود؟ آیا طبق قانون همه چیز به او نمی‌رسید، تنها به او؟!
او دندان‌قروچه‌ای می‌کند و دستانش را مشت می‏کند، چیزی مانند عطش انتقامی غضبناک به او امر می‌کند، و او بطور عجیبی آرام و آرامتر می‏شود. طوریکه انگار فشار این چهار هفته‌ای که از آزاد شدنش از بازداشتگاه می‏گذشت و سخت و غمگین سپری گشته بود از او فرو می‌ریزد، انگار او تازه همین حالا حس می‌کرد که آزاد شده است.
بی‌اراده بلند می‌گوید: "گوشت سرخ‏ کردۀ خوک، خوب سرخ شده ... و کوفتۀ سیب‏زمینی، و آبجو ... خداوندا!" آبِ دهانش راه می‌افتد، گونه‌هایش داغ می‌شوند و چشمانش می‌درخشند. او چند باری از این سر اتاق به آن سر اتاق قدم می‌زند و به موهایش دست می‌کشد، تصمیم می‏گیرد به مأمور حراست انعام بدهد، این باعث تغییر عقیده و لحنش خواهد شد، اینها همه اینطورند.
هوس گوشتِ سرخ ‏کردۀ خوک مدام در او قوی‌تر می‌شد و از بقیۀ افکارش پیشی گرفته و گرسنگی را طاقت‌فرسا ساخته بود. حالا غرش موزیکِ جشن باشکوه در شهر بلندتر به گوش می‌آمد و در بین آن مدام فریادِ "Heil Hitler هایل هیتلر" مردم شنیده می‌شد.
او در وسطِ اتاق بی‌حرکت ایستاده بود و به نظر می‌آمد که عاقبت تصمیم روشنی گرفته است. همین الساعه کاملاً نامحسوس به سمت خانه خواهم راند. از بیراهه‌ها شلوغی جشن را پشت سر خواهم گذارد و می‌رانم، و می‌رانم! او از خانه خارج می‌شود، با دقت در را قفل می‌کند و به خیابان می‌آید، احساس می‌کند که آنجا کاملاً دست‌نخورده و از جشن در امان مانده است. هنگامی که دوچرخه‌اش را هُل می‌داد و برای انتخابِ مسیری برای راندن به طرف خانه فکر می‌کرد، بوی کباب در دماغش می‌پیچد. چراغ یک مهمانخانه روشن بود. او دوباره احساس گرسنگی می‌کند، دوچرخه‌اش را کنار دیوار قرار می‌دهد و وارد مهمانخانه می‌شود.
مایکل بعد از داخل شدن و بستن در می‌خواست دوباره فوری خارج شود ــ اما دیگر جرئت نکرد. در سالنِ پُر هیاهو و از دود آبستن گشته چند میز را کنار هم قرار داده بودند و عده‌ای غیرنظامی با همسرانشان در میانِ تعداد زیادی مردان با یونیفرم <اس‌آ SA> و <اس‌اس SS>  نشسته بودند که بیشترشان را همکلاسی‌های او تشکیل می‌دادند. همه تا اندازه‌ای سرمست بودند و به او نگاه می‌کردند. سپس با خوشحالی سبوهایشان را بلند کرده و با سر و صدا می‌خندند. "اِهه، اونجارو ببین! ... زولینگر-مایکل! ... خوب بموقع آمدی! ... حتماً می‌خوای بخاطر مراسم عزاداری همه رو به یک دور مشروب دعوت کنی، آره؟ ... حتماً اینطوره! حتماً اینطوره." یونیفرم‌پوش‌ها با رضایتِ مشکوکی برای او جا باز می‌کنند و یکی با کینه‏ فریاد می‌زند: "تو می‌تونی بخاطر سودیتَن‌لَند هم با ما جشن بگیری ...بیا اینجا! بیا اینجا! امروز ما همه با هم برادریم!" به مایکل زخم زده شده بود. اما مگر راهِ دیگری هم وجود داشت؟ او می‌بایست میان آنها بنشیند، و دوباره خنده‌های تمسخرآمیز شروع می‌شود. بعضی از غیرنظامیان با فریادِ بلندی "!Sieg Heil زیگ هایل" گفته و خداحافظی می‏کنند.
طنین "Sieg Heil زیگ هایل" در سالن طوری می‌پیچد که دیوارها به لرزش می‌افتند. "Sieg Heil زیگ هایل و آبجو فراموش نشود! یک‏ دور آبجو برای همه!" لاینباخ، گروهبانِ چاق، دست‌های کوچکش را به اطراف تکان می‌داد و مانند فرماندهی فریاد می‌زد: "سوزان، مارش-مارش! ... پس آبجوها چی شد! یک مهمانِ کمیاب پهلوی ما است!" و همه با خنده حسابدار سابق آبجوسازیِ هارتهاوزن را تأیید می‌کنند. مایکل غریب و در هم فرورفته آن‏جا قوز کرده بود و گارسون را تماشا می‌کرد. در این بین پیتر بیلمایر از افرادِ <اس‌اس SS> خود را به او نزدیک می‌کند و طعنه‌آمیز می‌پرسد: "خوب مایکل، بگو ببینم، پدرت چه چیزی برای تو به ارث گذاشته؟ چقدر داوطلبانه برای زودِتِن‏لَند می‏پردازی؟" مایکل این لحن تأکید آمیز را می‏شناخت. با تقلای فراوان چهرۀ بی‌آزاری به خودش می‌گیرد و می‌گوید: "اول می‏خوام یک چیزی بخورم." او به این فکر می‌کرد که فقط نباید جلب توجه کند و نباید وحشت‌زده شود، باید تشریک مساعی کند، درست مانند تشریک مساعی در ‌بازداشتگاهِ زندانیانِ سیاسی و اسرای جنگی.
بیلمایر زیر لب می‌گوید: "غذا؟" و بعد فریاد می‌زند: "لیست غذا! زودباش، زودباش، سوزان!" پیشخدمت سبوهای پُر را روی میز می‌گذارد و غرولندکنان می‌گوید: "دو تا دست که بیشتر ندارم" اما حرفش نشنیده گرفته می‌شود، زیرا که همه سبوهایِ خود را در دست گرفته و آن را بلند می‌کنند. "دور اول به دعوت مایکلSiegHeil زیگ هایل"
مایکل با صدای خفه‌ای می‏گوید: "!Sieg Heil زیگ هایل" و با بالا بردنِ سبو به نشانۀ <به سلامتی> و با نوشیدن جرعه‌ای مزۀ تلخ نشسته بر زبانش را می‌شورد و به پائین فرو می‌برد. او خنده‌های سردی می‌کرد و وقتی کسی با او صحبت می‌کرد سرش را بطور مکانیکی تکان می‌داد، جواب‌هایش به شدت ساده بودند و هنگامی‏ که عاقبت گوشتِ سرخ‌شدۀ خوک با کوفتۀ سیب‌زمینی جلویش قرار می‌گیرد، بدون اشتها آن را ‏می‌خورد. او قطعه‌ای از گوشت را می‌برید و با چنگال به سیخ می‌کشید. او می‌جوید و غورت می‌داد، و هیاهوی اطرافش را که انگار از یک دیوار رویائی به خارج نفوذ می‌کرد می‌شنید. او آنجا در جایِ تنگ و گریزناپذیری نشسته بود و عرق سردی از زیر بغل‌هایش کاملاً آهسته رو به پائین جاری بود. او ترس داشت، فقط ترس.
حالا هانس، دکاندار از هارتهاوزن فریاد می‌زند: "دور دوم! زودباش، زودباش، سوزان!" و با پرروئی به داخل سبویِ تا نیمه نوشیده شدۀ مایکل نگاه می‌کند. "چی؟ ... و تو می‌خوای ادعا کنی که یک مردِ آلمانی هستی؟ همشو یک ضرب برو بالا! ای بابا، سربکش دیگه!" مایکل زیر چشمی نگاهی می‌کند، سبویش را در دست می‌گیرد و به یاد می‌آورد که هانس از همه بیشتر در دستگیریِ او سهیم بوده است، عذرخواهانه می‌گوید: "من آبجوخور نیستم."
هانس تحقیرآمیز تکرار می‌کند: "آبجوخور نیستم" و دهانش را کج می‌کند. "ما چیزهای دیگه هم می‌نوشیم! ما به هیچ‌وجه برای تو تکلیف معین نمی‌کنیم!" و دوباره عده‌ای موافقانه می‌خندند.
از دهان مایکل یک "نه-نه" بیرون می‌پرد، اما زود بر خود مسلط شده و می‌گوید: "من اصولاً زیاد آبجو نمی‌نوشم. ما خانوادگی ....."
هانس حرف او را با خشونت قطع می‌کند: "همشو یک ضرب برو بالا!" و مایکل مطیعانه سبو را به لب می‌نشاند و با تلاش فراوان مشغولِ قورت دادن می‌شود، چشم‌هایش به بیرون می‏زنند و برای چند ثانیه‌ای نمی‌تواند نفس بکشد، اما وقتی سبو را روی میز می‌گذارد دیگر قطره‌ای در آن نبود.
هانس می‌گوید: "بفرما، دیدی تونستی!" و سبوی خالی را به گارسون که انتظار می‌کشید می‌دهد و می‌گوید: "دور دوم، زودباش!" مایکل لحظاتی چند قوز کرده آنجا ایستاده بود و نمی‌دانست کجا را باید تماشا کند، تصادفاً نگاهش به چشمان قهوه‌ای و شوخ بیلمایر می‌افتد. بیلمایر لبخند ملایمی می‏زند و این به مایکل دوباره کمی جرئت می‌بخشد.
او به بیلمایر می‌گوید: "پولی که پدرم برام به ارث گذاشته چندان زیاد هم نیست. به هیچ وجه!" و ادامه می‌دهد: "ولی خوب جوابِ چند دور آبجو رو حتماً می‌ده." حالا حداقل صدایش طنین آرامش بعد از آبجو را داشت.
مایکل خونسردتر ادامه می‌دهد: "نمی‌خوام خسیس‌بازی در بیارم." و برای نشان دادنِ پول و اثبات حرفش دست در جیب جلوئی شلوارش می‌کند، در جیبِ جلو، و نه در جیبِ پشت با پولِ زیاد، نه، نه، به هیچوجه نمی‌بایست او آن پول‌های زیاد را نشان دهد! او دست در جیب جلو می‌کند ــ و چهره‌اش بی‌رنگ و آشفته می‌گردد. او ناگهان متوجه می‏شود که کیفِ پولِ حاوی دوازده مارک و چند سکه را باید بخاطر هیجان و گیجی فراموش کرده باشد. با عجله و مأیوسانه دست در بقیۀ جیب‌هایش می‌کند. و در این حال احساس می‌کرد که سرش در حال منفجر شدن است. به نظر می‌آمد که یک دسته سوسکِ به وحشت افتاده و وحشی در تمام بدنش در حال وول خوردن هستند. او دست داخل جیب‌هایش می‏کرد و می‌دانست که فقط دوازده هزار مارک در جیبِ عقبِ خود دارد!
بیلمایر با تعجب می‌پرسد: "چته؟" اما هانس دکاندار به‏ میانِ حرفشان می‌پرد، نگاهِ نافذی به مایکل می‌کند و فریاد می‌زند: "هی، این چه کاریه؟ ... کلک نزن مردِ حسابی ...!" گروهبان لاینباخ نه با چنان فریادِ بلندی مانند هانس اما تهدیدآمیزتر می‌گوید: "می‌خوای از زیر خرج میگساری در بری آره؟ ... طوری رفتار می‌کنی که انگار یکی از ما پولتو بلند کرده! ... مردِ حسابی دیوونه بازی در نیار!" مایکل نگاه‌های زهرآلودِ در کمین نشسته را از همه طرف لمس می‌کرد. او می‌دانست که باید رنگش مانند رنگ مُرده‌ها پریده باشد. او با تمام نیرو تقلا می‌کرد که خود را نبازد و تظاهر کند که همه چیز روبراه خواهد گشت و در حالی که عاقبت دست در جیبِ عقبِ شلوارش می‌برد می‌گوید: "خدا را شکر! ... نه-نه، پیداش کردم ... معذرت می‌خوام." و طوری نفس بلندی می‌کشد که یعنی حالا همه چیز میزان است. "من فکر کردم که هنوز پول خُرد همراه دارم ..."
او نگاهِ کور و بی‌جانی به چشمان بیلمایر می‌اندازد، کیفِ پُر از پول را از جیب عقب خارج می‌سازد و سریع و مانند آدمِ بیهوشی یک اسکناسِ صد مارکی از آن خارج می‌کند.
مایکل می‌شنود که بیلمایر می‌گفت: "حالا درست شد! ... چرا باید آدم فوری هیجان‌زده بشه! ... خونسرد باش! پدر تو همیشه آدم سختکوش و صرفه‌جوئی بود ... باید که همه جور ...." و هانس دکاندار دوباره در میان صحبت آنها با خشم فریاد می‌کشد: "مارش، سوزان! مارش، دور بعدی رو بیار! زودباش!"
مایکل لرزان متوجه می‌شود که چطور همه سریع و پُر معنی به همدیگر چشمک زدند، اما او تنها اسکناس صد مارکی را که روی میز گذاشته بود بررسی می‌کرد و کیفِ پولش را کمی با زحمت دوباره در جیبِ عقبِ شلوارش جای می‌داد. او دوباره به خود یادآوری می‌کند که هرچیزی را نادیده انگارد، بدون جلب نظر تشریک مساعی کند! و این خوب بود که شادمانی اوج می‌گرفت، و از آن بهتر این که آن‌ها همه با هم "!Sieg Heil زیگ هایل" جار می‌زدند، و از همه بهتر این که آبجو را در حلق‌شان سرازیر می‌کردند، و اینکه آدم می‌توانست ترس لمس‌کنندۀ نشسته بر چهره را در پشتِ سبو مخفی سازد. او عرق کرده بود، بخار می‌کرد و همزمان در حال یخ کردن بود. قطراتِ عرق زیر بغلش مدام بزرگتر شده و مانند خون رو به پائین جاری بودند. او لحظۀ کوتاهی به فکر فرو می‌رود، و آن اضطرابِ غیرقابل وصف و وحشتناک به ذهنش هجوم می‌آورد، همان اضطرابی که آن زمان در بازداشتگاهِ زندانیانِ سیاسی و اسرایِ جنگی بر او غلبه کرده بود، هنگامی که او را برای اولین بار کتک زده و خونین و لخت در زندانِ بسیار سردی انداخته بودند، همان درماند‏گیِ بی‌مرز، وقتیکه بعد از مدتی طولانی به خوابی ناآرام فرو رفته بود و ناگهان در با شدت باز شده، نور دو چراغ‌قوۀ قوی آنجا را روشن ساخته و دو فردِ قوی‌هیکل از افرادِ <اس‌اس SS> که بوی شدیدِ آبجو می‏دادند داخل گشتند، به سوی او آمده و خود را تا کمر بر روی او خم کردند. یکی از آن دو نعره می‌زد: "چی، کثافت تو خوابیدی! هنوز فکراتو نکردی، تو مدفوعِ سگ!" و با قرار دادنِ لولۀ سردِ طپانچه‌اش بر روی شقیقۀ داغ و خونین مایکل ادامه می‌دهد: "خوب مردکِ پر رو! حالا ما می‌خوایم کمی کمک‌ات کنیم تا همه چیز یادت بیاد!" و آن ‏دیگری زانو زده و در حالیکه خونسردانه می‌گفت "ساکت، مردک، وگرنه کتک می‌خوری!" آتش سیگارش را به بدن مایکل می‌چسباند. آتش سیگار او را می‌سوزاند. می‌گزد و فش می‌کند، بوی گوشتِ سوخته بلند می‌شود، و پوست آهسته سوتی می‌زند و جر می‌خورد. مایکل مانند حیوانی فریاد می‌کشید، بدن خود را به بالا و پائین پرتاب می‌کرد و مدام کلماتِ ناآشنائی از دهانش خارج می‌گشت: "خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم! ... نه، نه، من چیزی نمی‌دونم، واقعاً راست می‌گم! نه، آره-آره! آره‏آره ... آخ سوختم! آ-آآخ ــ" علاوه بر التماس‌هایش این گریۀ وحشتناک و خواهش کردن‌ها بودند که شلاقش می‌زدند، و او چیزی بجز این صدا نمی‌شنید. و در این میان یکی از <اس‌اس‌ها SS> با تهِ تپانچه او را می‌زد. مایکل خون و دندان‌هایش را قورت داده و چیزی شبیه به این می‌شنود: "فردا برمی‏گردیم." بعد عاقبت دوباره زندان تاریک شده بود ...
حالا، طوری که انگار می‌خواهد خودش را خفه کند آبجو را درونِ حلقش می‌ریخت، می‌نوشید و می‌نوشید.
بیلمایر او را تشویق می‌کند: "هی، مایکل، تو هم جرعه‌های بدی نمیری بالا! مرحبا!" و هانس دکاندار می‌خندد. "نوش، مایکل! ... عجب، خوب پس چرا تا حالا مثل دسته‌بیل بودی، دیوونه! ... به جایِ اینکه با ما بیاد میره بازداشتگاهِ زندانیانِ سیاسی! ... خوب، خدا کنه که حالا معالجه شده باشی!" و لاینباخ می‌گوید: "چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده می‌تونه بعداً بیفته! ... نوش، رفیق ملت!" حرفش کینه‌جویانه به گوش می‌آمد. به فکر مایکل خطور می‌کند که حالا فریاد بکشد، بالا بجهد و فریاد بکشد، اما او حتی لبخندِ چسبناکی هم می‌زند. چشمانش شیشه‌ای به نظر می‌رسیدند. آبجوهای فراوان تمام بدنش را مانند سُرب ساخته و یک بیتفاوتی سنگین و کُندی او را مانند مه در بر گرفته بود. اما وقتیکه هانس می‌گوید: "باید خدا را شکر کنی که ما سودیتَن‌لَند رو پس گرفتیم. اونجا باید آدمای جدید جا داده بشن." او کاملاً واضح متوجه می‌شود. مایکل دیگر نمی‌توانست فکر کند. عاقبت او خشک می‌گوید: "بیلمایر، فردا مراسم خاکسپاریه! ... من حالا باید برم خونه! ... من نمی‌خوام خسیس‌بازی در بیارم ، نه، نه، اما من باید حالا برم خونه!" و صحبت بیلمایر در حمایتِ از او در برابر فریادهای اعتراض بقیه حال او را چند ثانیه بهتر می‌سازد: "بس کنید رفقا! مایکل صد مارک هدیه کرد و این قابل احترامه! من فکر می‌کنم در این روزها برای یک کارگر سادۀ آلمانی این مقدار قربانی کردن کافی باشه!"
صحبت بیلمایر مؤثر واقع می‌شود. مایکل می‌تواند بدون ادامۀ اعتراض دیگران روانه گردد. با فشردن قویِ دست و گفتن با حرارتِ "!Heil Hitler هایل هیتلر" همگی از او خداحافظی می‌کنند و حتی از این که او فقط با تکان دادنِ سر از آن‌ها خداحافظی کرد ناراحت نشدند.
بیلمایر می‌گوید: "سفر خوش! به سلامت برسی!" و هانس دکاندار در حالی‏ که مایکل تلو تلوخوران به سمتِ در خروجی می‌رفت به شوخی می‌گوید: "آره مایکل، و فردا پدرتو درست و حسابی چال کن!" مایکل دوچرخه‌اش را از کنار دیوار مهمانخانه برمی‌دارد و آن را به طرف خیابان هُل می‌دهد و با گفتن "خدا را شکر! خدا را شکر!" نفس عمیقی می‌کشد. ماه از آن بالا‏ رو به پائین کج نگاه می‌کرد. بادِ سرد به طور ناگهانی هوشیارش می‌سازد. مایکل اجازه می‌دهد تا چند ثانیۀ تمام بدنش به لرزیدن ادامه دهد و بعد با حرکتی سریع و استوار بر روی زین دوچرخه می‌پرد. او با تمام قدرت رکاب می‌زد و مانند فراری‌ها شهر کوچک را ترک می‌کرد. قلبش طبل و شُش‌هایش تلمبه می‌زدند، بخار داغی از گردنش برمی‌خواست. او رکاب می‌زد و رکاب می‌زد، می‌راند و می‌راند، و بادِ سرد بر صورتش صفیر می‌کشید. او کاملاً هوشیار شده بود. "خدا _ را _ شکر!" او نفس نفس می‌زد، هنگامی که به مسیر سراشیبی تندِ جنگل می‌رسد از دوچرخه پیاده می‌شود، تکرار می‌کند "خدا را شکر!" و درمانده و خسته با هُل دادن دوچرخه به رفتن ادامه می‌دهد.
"صد مارک! ... صد مارک!" خشمگین‏ دندان‌قروچه‌ای می‌کند و دست در جیب عقبِ شلوارش می‌کند. دستش در جیب بی‌حرکت می‌ماند.
او فقط توانست بگوید "آ-آ-آخ‏خ!" و بعد درهم فرومی‌رود. دوچرخه روی او می‌افتد. ناتوان اجازه می‌دهد بالاتنه‌اش پخش زمین شود. او در وسطِ خیابان دراز افتاده بود و ناگهان بطور وحشتناک و مانند نابود گشته‌ای شروع به گریستن می‌کند. کیف پولش مفقود شده بود، پول گم شده بود! آنهائی که او قصد خریدنِ آزادی خود از شرشان را داشت پول را دزدیده بودند. این برایش بطور مخوفی روشن بود و او بر علیهِ آن نمی‌توانست کاری انجام دهد ــ فقط می‌توانست آزادانه از درون گریه کند، آنچنان وحشتناک که انگار نفس نفس زدن‌های آخرش را می‌کشد، انگار که بدنِ خسته‌اش آب می‌شود و در یک تاریکیِ کاملاً سیاه فرو می‌رود ...
عاقبت او به خانه می‌رسد. در تاریکی لباس‌هایش را درمی‌آورد. زنش لحظه‌ای از خواب بیدار گشته و خواب‌آلوده می‌پرسد: "چه خبر بود؟ ... غیبتت خیلی طول کشید ..."
مایکل بی‌حرکت، آهسته و نامفهوم می‌گوید: "خبری نبود! ... بگیر بخواب!" و وقتی به رختخواب می‌رود پشتش را به او می‌کند.
او دوباره به زنش می‌گوید: "فردا برات تعریف می‌کنم." و خود را به خواب می‌زند. به زودی زنش به خواب رفته و نفس‌های منظم می‌کشد. مایکل اما مدت درازی با چشمانِ باز دراز کشیده بود و به نور راه راهِ کمرنگِ ماه که از پنجره داخل شده بود خیره نگاه می‌کرد. خشم، درد و ناتوانی او را با خود به این‏سو و آنسو می‌کشاندند و عاقبت به یک غم غیرقابل توصیف مبدل می‌گردند. روز بعد مانند رَم کرده‌ای از خواب بیدار می‌شود. فشار سنگینی مانند یک وزنۀ سنگین سُربی در سینه و سرش نشسته بود، بی‌حس به فضای خالی و بی‌رنگ خیره می‌ماند و پس از چند لحظه متوجۀ واقعیت می‌شود.
بچه‌ها به کنار تخت او می‌آیند. "صبح بخیر پاپا! ...پاپا!" آن‌ها پُرگوئی می‏کردند و دستِ مایکل بطور مکانیکی به سرشان کشیده می‌شد. دوباره همه چیز به یادش افتاده بود، اما او آن را به پائین قورت می‌دهد، از جا بلند می‌شود و به آشپزخانۀ کوچک می‌رود.
او به زنش می‌گوید: "فقط لباس‌های کهنه‌اش آنجا هستند ... غیر از این چیزی پیدا نکردم." و دوباره قیافۀ عبوس همیشگی را به خود می‌گیرد.
زنش می‌گوید: "هوم، او تمام عمرش کار کرد ... کجا می‌تونه پولاشو خرج کرده باشه! ... افرادی مثل ما هرگز شانس ندارن ..." به نظر می‌آمد که مایکل اصلاً به حرفِ او گوش نمی‌دهد و شروع می‌کند از خاکسپاری صحبت کردن و اینکه چون دیروز دیر شده بوده است باید دوباره در آنجا به دفتر روحانیت برود، و مأمور حراستِ ساختمان برای او تعریف کرده که همه چیز انجام گرفته و پدرش از مدت‌ها قبل ترتیب این کارِ آخر را هم داده است.
زنش با لحن بدی می‌گوید: "دیگه از این بهتر نمی‌شد اگه مجبور به پرداختن خرج خاکسپاری هم می‌شدیم!" و مایکل کت و شلوار خوب و سیاه خود را می‌پوشد. سپس دوباره به سمت لانگهایم می‌راند. آری، مُرده واقعاً ترتیب همه چیز را داده بود. پدر روحانی یک نطق زیبا بر سر خاک ایراد می‌کند. تمام پرسنل نیروگاهِ برق آنجا حاضر بودند و همه مشتی خاک بر روی تابوت پرتاب کردند. همینطور تعدادی تاج‌ گل نیز آنجا قرار داشت. مایکل تمام مدت بی‌حرکت ایستاده بود و بی‌وقفه مانند کسی که آنجا حضور ندارد فقط مستقیم به روبرویش زُل زده بود. هیچکس توجه‌ای به او نداشت. ظاهراً کسی او را نمی‌شناخت.
وقتی مایکل بعد از ظهر به هارتهاوزن بازمی‌گردد و به خانه می‌رود، کیف پول حاویِ دوازده مارک و تعدادی سکۀ نیکلی را جلوی زنش می‌گذارد و دوباره شروع به دروغ گفتن می‌کند: "بفرما، این هم کل ارث ... هوم، من از این موضوع سر در نمیارم. مبل‌‌ها و لباس‌ها باید از خانه بیرون آورده شوند، ببین می‌تونی خرت و پرت‌ها رو بفروشی ... من که باید برم." و درمانده به زنش نگاه می‌کند. زن چیزی نمی‌گوید و دوباره با پاهایش محکم بر صفحۀ آهنی چرخ‌خیاطی فشار می‌آورد.
روز بعد باید مایکل به بیگاری می‌رفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر